خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه «غرق»

غرق

نگارنده: محمدرضا براری

مادر در خانه‌اش غرق شد. در یک روز کاملاً آفتابی، آب بالا آمد و تمام اتاق‌ها را فراگرفت و او را در خودش کشاند. مادر همچون پیرنهنگی خودش را به درودیوارها می‌کوبید تا از شر موج‌ها نجات پیدا کند. دست به پنجره‌ها و دستگیرة کمدها می‌گرفت و سر بر سقف می‌زد. پیرزن همچون کولی‌ماهی‌ در آن آبی عمیق، قاطی موجاموجی که همچون دنبالة تور نوعروسی او را با خودش به قعر می‌کشاند، شناور بود. ما برادارن در آخرین دست‌وپازدن‌هایش رسیدیم. درست وقتی که داشت آخرین تقلاهایش را می‌کرد. نزدیک جان‌کندنش رسیدیم و او را از آن رود خیالی بیرون کشیدیم. وقتی نجاتش دادیم، انگار از سفری دور برگشته بود. از سیر جهانی آن‌طرف آب‌ها؛ و با حیرت به ما برادران خیره بود.

بعد از آن حادثه مادر دیگر آن آدم سابق نشد. از ما می‌ترسید و فرار می‌کرد. همه را به چشم غریبه‌ای می‌دید که قصد جانش را دارند. دیگر هیچ کس را به یاد نمی‌آورد. حتی خواهران بی‌شمارمان را. اگر به سمتش می‌رفتیم، ما را همچون نامحرمی پس می‌زد و فریاد می‌کشید: «شما اجنبی‌ها توی خونة من چه می‌کنید؟»

و این اولین برخوردمان با پیرزنی بود که دیگر فرزندانش را به چشم یک مشت اوباش و خانه‌خراب‌کن می‌دید. با دیدن ما فریاد می‌زد. جیغ می‌کشید. پیرزن‌های همسایه را برای کمک صدا می‌کرد تا او را از شر این جماعت چرک نجات دهند. مادر با آخرین توان مانده در رگ‌های چروکیده‌اش، به شکل احمقانه‌ای سعی می‌کرد جلوی چشم‌های وامانده‌ و حیران پیرزن‌ها، ما را از خانة پدری‌مان بیرون کند.

مادر هر بار بی‌رحمانه از ما می‌پرسید: «شما اجنبیها از جان من چه می‌خواهید؟»

یا اگر دستش را می‌گرفتیم که بلندش کنیم، دست ما را پس می‌زد و مثل دختر نوبالغی می‌غرّید که چرا باید دست یک مرد غربیة بزرگ‌تر از خودم را بگیرم؟ ما اولش زار می‌گریستیم و با خواهرانمان چنان موری‌ای برایش راه می‌انداختیم که پیرزن‌ها و هم‌سالان مادر می‌آمدند و آراممان می‌کردند. پیرزن‌ها شربت گل‌سرخ و چای‌نبات و هل به خوردمان می‌دادند تا حالمان سرجایش بیاید. بعد هم دم‌کردة زعفران که می‌گفتند شادی‌بخش و روح‌افزاست.

بعد از آن ما بودیم و راستة خیابان قارن و انواع متخصص‌ها که این چه بلایی بود که سر مادرمان آوار شد. دکترها نوار مغز و اسکن جمجمه گرفتند. دستور چکاپ کامل دادند. نشستند به شور و مشورت. جلسه گرفتند. بعد ما را فراخواندند و تشخیص آلزایمر دادند. گفتند مادرتان به مرحله‌ای از کودکی‌اش رجوع کرده. درست در یک مقطع خاص سنی قرار گرفته. دکترها عقیده داشتند مادر همچون پرندة تازه‌بالی از لانه‌اش بیرون پریده و دیگر توان بازگشت به آشیانه‌ را ندارد. گفتند او دیگر قادر نیست به خود واقعی‌اش، به خود کهنسالی‌اش، یعنی اکنون (همین زمان حال)، برگردد. می‌گفتند مادرتان، حالا خودش را دخترکی خردسال می‌پندارد و به همان سالی رفته که در تجن (رود خروشان ساری که در کودکی‌اش پرآب‌تر بود)، غرق شده. نباید زیاد به او سخت بگیرید. باید با او کنار بیایید. احتمال دارد با دارو و قرص دوباره برگردد. اما دکتر سهرابی، که پزشک حاذقی بود و همة ما برادران به مهارتش در طب مدرن اذعان داشتیم، یک روز بارانی، ما را کشاند به مطب پرزرق‌و‌برقش و پس از مقدمه‌چینی‌های مبسوط با ذکر مواردی خاص که سال‌ها در اروپا مشاهده و معاینه کرده بود، گفت با اینکه در پزشکی چیزی قطعی نیست، اما با تمام این تفاسیر بعید است مادرتان دوباره به زمان خودش، یعنی به زمان حال برگردد و حتی شاید تا پایان عمر در همان سن و سال و در همان دوران کودکی باقی بماند؛ و برای برخوردها و حتی تنش‌های احتمالی با دخترک بدخلقی که به هیچ‌وجه نمی‌شناختیمش، آماده‌مان ‌کرد. دکتر سهرابی حتی گفت باید مراقب باشید؛ این بیماری موروثی شاید بعدها گریبان خودتان را بگیرد. آزمایش‌هایی برای هر کدام ما نوشت. داروهایی برای پیشگیری تجویز کرد. ما برادران هر کدام همان نسخة اصلی را کپی کردیم و راهی داروخانه‌ها شدیم.

تا مدت‌ها در شوک این واقعة تلخ بودیم و مثل زائران شکست‌خورده قربان‌صدقة مادر می‌رفتیم تا شاید معجزه‌ای اتفاق بیفتد. اما بعد از مدت کوتاهی بیماری مادر بدل به یکی از سرگرمیهای روزمرة ما ‌شد. به این بهانه، هر غروب بعد از تعطیلی از اداره یا شرکت یا کارخانه می‌رفتیم خانة مادر در کوچة دولت ساری و ساعتها با این دخترک شیرین‌زبان و بازیگوش مشغول می‌شدیم. می‌خندیدیم و گذران روز میکردیم.

مادر هر بار در خانه‌اش در کوچة دولت ساری غرق می‌شد و این غرق شدن برای ما تاوان بی‌پایانی داشت. می‌رفت توی جلد آن دختربچة بور و زاغ و در تختِ‌خواب یک‌نفره‌اش فرومی‌رفت و در امواج ملحفه‌ها و پارچه‌های سفید دست‌وپا می‌زد و سر به پنجره‌ها می‌کوبید. پنجره‌هایی که رو به درختان نارنج باز می‌شدند. و منتظر دستی می‌ماند که قرار بود از غیب بیرون بیاید و نجاتش دهد.

دخترک، همراه دسته‌ای دختر (بزرگ‌تر از سن‌و‌سال خودش) رفته بود تجن ظرف بشویند. یعنی دخترها او را برای سرگرمی همراه برده بودند، اما آن‌قدر غرق بازیگوشی و بگوبخند شده بودند که اصلاً متوجه نشدند دخترک دنبال پروانه‌های سفید به سمت دیگری رفته است. آسمان آبی بود و بوی معطر شالی نورسیده هوا را شرجی و روز را طولانی می‌کرد. دخترک روی تخته‌سنگی خزه‌بسته پروانة سفید را روی آب دید و دست برد به سوی پروانه. اما در یک چشم به هم زدن پایش لیز خورد و لغزید در آن آبی بی‌انتها و بعد شرح دست‌وپا زدنش بود و آب خوردنش و ماهیهایی که مثل حریری نازک به تنش میچسبیدند. هیچ کدام از دخترکان دمِ‌بخت و شاد متوجه غرق شدن مادر نشده بودند. خندة دخترکان مثل یک موسیقی سیّال روی انحنای ظریف تجن طنین می‌انداخت و همراه پیچوتاب خوردن موج به گوش دختر میرسید. دخترک در آن لحظه رنگها را شفافتر میدید. ابرها و پرندههایی را که در لحظة سر بیرون کردن از آب و نفس گرفتن می‌دید، رویایی‌تر می‌شدند. حتی میتوانست صدای جیرجیرکها و نغمة توکاهای روی سوردارها را وسط آن ظهر تابستان به‌وضوح از هم تشخیص بدهد.

دیگر منتظر بودیم مادر بمیرد؛ یعنی دکتر سهرابی این را گفته بود که فراموشی آخرین مرحله از زیست تنانة مادر است. هر روز غروب دست زن و بچههایمان را میگرفتیم و به خانة قدیمی مادر در کوچة دولت میرفتیم و آن‌قدر مشغول خودمان و شوخی‌هایمان می‌شدیم که به آوار سیلی که بر سر مادر میبارید و او در خودش می‌کشاند، توجهی نمی‌کردیم. و آن تن نحیف و نازک را که روی تخت در حال آب شدن بود، از یاد می‌بردیم. خواهرزاده‌ها سینی چای و نبات می‌گرداندند. خواهران آش رشته و کماج و قطاب می‌پختند. ما برادران هر کدام با سبدی میوه و پاکت سمشکه اعلام حضور می‌کردیم. بزممان کامل بود. یک ضیافت اعیانی. سروصدا و خنده‌های ما خواب پیرزن‌ها و هم‌سالان مادر را (که تازه بعد از خوردن کلی قرص چشمشان گرم ‌شده بود) در آن شب‌های طولانی و شرجیِ شهریور زابه‌راه می‌کرد. هر غروب کُنده‌های چوب را آتش می‌زدیم و بساط کباب راه می‌انداختیم که دودش تمام محله را برمی‌داشت. حتی چند شب پیاپی پسردایی منصور و گروه‌ موسیقی مازنی‌اش را (که از بهترین و زبده‌ترین‌های گروه موسیقی مازندران بودند) دعوت کردیم. نامردها چنان مهارتی در کارشان داشتند که ما برادران را همچون اسپند روی آتش به تکاپو انداختند. چنان به وجد آمده بودیم که ناگهان مثل باروت از جا جهیدیم و در هوا دست‌افشانی و میدان‌داری کردیم. چنان پایکوبی‌ا‌ی کردیم که جوان‌ها و بچه‌های در حال رقص کنار ‌کشیدند و با حیرت به مسخره‌بازی ما میان‌سالان نگاه می‌کردند.

فریاد مادر که بلند می‌شد، تازه می‌فهمیدیم این‌ها مقدماتی نیست که بازماندگان برای مرگ عزیزی تدارک می‌بینند. صدای مادر که بالا می‌رفت، تازه می‌فهمیدیم برای چه آمده بودیم.

– شما اجنبیها در خانة من چه میکنید؟

با این حرفش، روی سنگفرش حیاط ولو می‌شدیم و مثل دستة دلقکها شکممان را می‌گرفتیم و همچون اسب‌هایی بی‌صاحب پاهایمان را به زمین می‌کوبیدیم. بعد باید زنان ما می‌آمدند و از روی زمین جمعمان می‌کردند که از موهای سپید و دخترهای دم‌بختتان خجالت بکشید.

بعد آرام می‌شدیم و تا مدت‌ها به جایی در سکوت، به تاریکی غلیظ گوشة حیاط خیره می‌شدیم. بعد یکی از ما بستهای سیگار درمیآورد و به همه تعارف میکرد و آن سکوتِ بعد از شادی تا مدت‌ها ادامه داشت.

چند روستا پایینتر، دخترک نفسهای آخر را میزد که دستی او را از آب بیرون کشید. دستی که از گذشته‌ای دور بیرون می‌آمد و دخترکِ رو به موت را نجات می‌داد.

پیرمردی که مادر را نجات داده بود، خرقة کهنه‌ای به بر و دستاری کبود به سر داشت؛ انگار از وسط تاریخ، از جایی از تذکرةالاولیا [u1] آمده بود تا مادر را از آب بیرون بکشد و دوباره به مکتوبات شیخ بازگردد. انگار از جایی بین عدم بیرون خزیده بود. مرد ریشی بلند و جامه‌ای کهن به بر داشت با تذکاری از یا حق و یاهو بر لب. نجات‌دهنده با اسب کهرش ده به ده میرفت و کراماتش را به خلایق عرضه میکرد.

درویش روی پل، متوجه چیزی در آب شد. فکر کرد ماهی‌ای در آب است. گفت اگر ماهی است، طعام ناهارش می‌شود، وگرنه همان نان‌خشکة مانده در خورجین را با آب چشمه فرو می‌دهد؛ اما وقتی دست در آب کرد، دختری به زیبایی یک پری دریایی از رودخانه بیرون کشید. مادر ما هنوز آن زیبایی را در صورتش حفظ کرده است. آن ملاحت و چشمهای آبی و موهای شلال شالیزار را و قد همچون سروش را، که در شعرهای شاعران به وفور یافت می‌شود. دخترک بس که زیبا بود، بین دخترکان دمِ‌بخت دست‌به‌دست میشد و هر زنی آرزو داشت دختری به زیبایی او بزاید تا شویش را رام کند.

درویش دخترک را مثل ملحفه‌ای سفید از آب بیرون کشید و جلوی آفتاب گرفت و به این موجود مرده نگاه کرد. آن موقع به خاطرش خطور کرد چرا تابه‌حال تن به زنی نداده تا چنین دختری نصیبش شود؟

دختر کبود بود، اما لبخندی ظریف، همچون جراحتی عمیق بر لب‌هایش نقش بسته بود. درویش دختر را مثل پارهای ابر از آب بیرون کشید و روی اسبش نهاد. تا غروب آبیِ لزجی از دهان دختر روی یال اسب میچکید.

مادر این‌جای قصه سرش را زیر ملحفه می‌برد. انگار می‌خواست از برفی سنگین یا طوفانی سهمگین در امان باشد. ما حرف می‌زدیم و هندوانة قاچ‌شده را همچون خونی منجمد به دهان می‌بردیم.

و بعد طبق قاعدة بازی هر کدام به‌نوبت از مادر میپرسیدیم: «مادر من کی هستم؟»

«اسم من چیه مادرجان؟»

«من کی‌ام؟»

و مادر با غیظی مازنی داد می‌کشید: «مِن چه دومبه؟» یا اگر اصرار می‌کردیم، می‌گفت: «اَتّا خر!» بعد پیرزن‌های همسایه، که سر سفرة محقرشان به نان کپک‌زده نگاه می‌کردند، صدای انفجار خندههای ما را از خانة پدری میشنیدند. به بهانة جویا شدن احوال مادر ما را سرگرم ورق‌بازی یا تخته‌نرد و شطرنج می‌دیدند. پوست سمشکه‌هایی که روی قالی دستباف مادر تف می‌کردیم، می‌دیدند و آه می‌کشیدند. چیزی از بساط‌ پروپیمان سفره برمی‌داشتند، برایمان سری تکان می‌دادند و می‌رفتند. حتماً برای مادر افسوس میخوردند که چنین فرزندان نااهل و ناخلفی تربیت کرده است؛ فرزندانی که حرمت مادرِ رو به موتشان را ندارند.

درویش دختر را همه جا میبرد. به هر شهری که میرفت، به هر دهاتی که پا میگذاشت، مردم به حرمت دختر، بیشتر از سابق به درویش میرسیدند. آب‌وعلفی به مرکبش می‌دادند. غذای چرب‌ونرمی در سفرهاش مینهادند. یا شیر و پنیری مهمانش می‌کردند. یا موقع برگشت، تخممرغ و نان کوهی در خورجینش مینهادند.

مادر روزهای آخر، دیگر هر غروب غرق میشد. هر وقت که ما فرزندان پا به خانة آکنده از درختان پرتقال و نارنج در کوچة دولت ساری میگذاشتیم، او را در حال غرق شدن پیدا میکردیم و دست درویش را میشنیدیم که همچون معجزهای او را از آب بیرون میکشید و آخرین نفس‌های مادر را همچون چراغی رو به خاموشی برمی‌گرداندیم. بعد حضور شلوغ و پرسروصدای ما پسران و نوه‌ها و نتیجه‌ها در آن آب‌های عمیق همچون صدای مزاحمی، به گوشش میخورد. بچههای ما از خوشحالیِ حیاط درندشت، مثل میوههایی نارس به درختها میچسبیدند و هر چه در آپارتمان از دستشان برنمی‌آمد را سر آن خانة قدیمی خالی می‌کردند.

حیاط خانة مادر آن‌قدر بزرگ و دلباز بود که ما طی حرفهای شبانه، به توافق میرسیدیم پس از مرگ مادر، خانه را به هیچ قیمتی نفروشیم و به همان شکل و شمایلش حفظ کنیم و پنجشنبه جمعه‌ها بیاییم و ضیافتمان را برپا کنیم. هر کس نقشة خودش را داشت؛ اما نقشة آقای ناسوتی که داماد خانواده بود و رانندة ترانزیت و هر بار به یکی از کشورهای آسیای صغیر می‌رفت، خریدار بیشتری داشت. آقای ناسوتی میگفت باید چیزهای دیگری هم به خانه اضافه کرد؛ مثلاً وسایل تاب و سرسره برای بازی بچه‌ها؛ یا یک استخر کوچک که کودکان در آن شنا کنند؛ یا اتاقهای بیشتری که موقع خوابیدن این‌طور توی دهان همدیگر نفس نکشیم.

ما برادرها و نوه‌ها اعتراض میکردیم که در این اوضاع‌واحوال که حقوقمان به سر برج هم نمیرسد، چطور میشود دست به چنین کارهایی زد؟ تازه خواهرها نمیخواستند سروشکل خانه عوض شود. دوست داشتند خانه با همان شمایل قدیمی‌اش باقی بماند. همان‌طور که در کودکی‌شان دیده بودند.

آقای ناسوتی میخندید. استکان چای را به لبش می‌برد و میگفت: «کسی نگران هزینه‌ها نباشه. تمام مخارجش به عهدة بنده.» آن وقت دیگر حرفی نمی‌ماند. همه راضی میشدیم و به یکی از خواهرزاده‌ها امر می‌کردیم سینی چای را دور مجلس بگرداند. بعد قلیان چاق میشد و بازی را از نو شروع می‌کردیم. بوی تند تنباکو و خربزه‌‍مشهدی در دستوپا‌زدن‌های مادر، همراه با بوی لزج مارماهی‌ها در اتاق‌ها و سرسرا میپیچید.

دخترک چهل روز همراه درویش بود، اما حالا در پیرسالی این تمام چیزی بود که به خاطر می‌آورد. انگار تمام عمرش کنده شده بود و فقط آن تکة چهل‌روزه، همچون هلال نازک ماه برایش باقی مانده بود.

مادر بلند میشد می‌آمد روی ایوان، لگدی به بساط تخته‌نرد ما می‌زد و میرفت. همه می‌خندیم. انگار دختربچه‌ای بازیگوش چنین خطایی کرده باشد. مثل همیشه از انباری بیلچه می‌گرفت و می‌رفت توی حیاط، و زیر درخت سیب را میکند. انگار دنبال چیزی میگشت. ما برحسب فراموشیاش میگذاشتیم و به بازی‌مان ادامه می‌دادیم. مادر در هذیانهایش میگفت: «کسی مُهر منقوش درویش رو ندیده؟» از همان ایوان سر تکان می‌دادیم؛ یعنی نه؛ اما مادر بی‌توجه به ما ادامه می‌داد: «هر کس مهر منو دزدیده، پسش بیاره! همین‌جا زیر این درخت سیب چالش کرده بودم.» و ریشه‌های سیب را همچون مارچه‌های سفیدی از دل خاک بیرون می‌کشاند؛ اما وقتی بی‌خیالی ما را میدید، می‌رفت توی اتاقها را وارسی میکرد؛ و به پسربچة یکی از ما برادران که در پستو مشغول لیسیدن شیشه‌های عسل بود، سیلی می‌زد و اشکش را درمی‌آورد.

درویش خط رود را میگرفت و به هر آبادی که احتمال داشت دختر مال آن‌جا باشد، سر میزد؛ اما ته دلش چندان رغبتی به پیدا کردن خانواده دختر نداشت. رزقش را بیشتر کرده بود و سرگرمی دورة پیری‌اش شده بود. درویش وسط میدانچة هر آبادی معرکه میگرفت و از چیزهایی با مردم حرف میزد که دخترک سر درنمیآورد. بعد با صدای محزونی آواز میخواند؛ آوازی که مادر هنوز توی موری‌هایش آن را به یاد می‌آورد. سرآخر درویش، دخترک را همچون فرشته‌ای مغموم روی دست می‌گرفت و به مردم نشان میداد و می‌خواست اگر کسی خانوادة دختر را می‌شناسد یا نشانی‌اش را می‌داند، اطلاع دهد. دخترک انگار زبانش هم غرق شده بود. حرفی نمیزد و سعی میکرد فقط با نگاه کردن بگوید چه حالی دارد. مردم می‌گفتند موج‌ها زبانش را بریده‌اند و دخترک لال شده؛ اما به روستای خودشان که رسید، اشک مثل باریکة رود، ناگهان از چشمهایش شعله کشید و دهانش همچون آتشفشانی خاموش که فعال شده باشد، باز شد. کور هم پی به حالش می‌برد، چه رسد به درویش که از سِرّ درون باخبر بود.

درویش ردّ دخترک را گرفت و پشتِ‌سرش رفت و به دری چوبی رسیدند. درویش یاهویی گفت و درِ نیمهباز را هل داد و با دختر داخل حیاط رفت. دخترک از پیش و درویش از پس. اهل خانه با دیدن دخترک شنگ و شیون راه انداختند. سیاه‌پوشان اهل خانه که همین حالا از گور بدون تن او بازمی‌گشتند، مویه و زاری کردند. دیگر باورشان شده بود که آب خانة ابدی‌ دخترک شده بود. خواهرها جیغ کشیدند. مادر او را که همچون گنجشکی نیم‌بسمل بود، در آغوش کشید. فشرد و بویید و موریِ ناتمامش را در آغوشش کامل کرد. انگار پرنده‌ای مرده را می‌مویید. بوی مادر را دوست داشت و حالا این بو تمام آن خانة قدیمی را پر کرده بود.

مادر دنبال آن بو، دنبال آن خیال ناچیز، هر چیزی را در هوا لمس میکرد. انگار به تکّهای از تن مادرش دست میکشید. مادر این‌جای قصه چنان بیتاب میشد که در هیئت همان کودک خردسال، خواهر بزرگمان را به جای مادر، تنگ در آغوش میگرفت. خواهر بزرگ ما نمیدانست در آن حال دقیقاً باید چه کار بکند؛ اما از هجوم گریة مادر در آنی مادرِ مادرمان میشد. پیرزن را ناز و نوازش میکرد و میپرسید: «کجا بوده‌ای تابه‌حال؟ چرا سربه‌هوا شده‌ای ذلیل‌شده؟ چرا این‌قدر خون به دلم می‌کنی؟» مادر مثل پرنده‌ای مغموم سر فرو میبرد و از خواهرمان میخواست او را ببخشد و حتی اگر دلش میخواهد، کتک مفصلی به او بزند.

آخرها مجبور شدیم علاوه بر قفل کردن درِ ورودی حیاط، برای مادر مراقب بگذاریم. مادر بی‌هوا در را باز می‌کرد و به کوچه می‌زد و مثل یک پرسه‌زن تمام شهر را زیر پا می‌گذاشت؛ پرسه‌زنی که راه برگشت را دیگر به یاد نمی‌آورد. یک بار تا نیمه‌های شب سرگردانِ محله‌های ساری بودیم. داشتیم ناامید می‌شدیم که از کلانتری ساحلی زنگ زدند که توی مسیر فرح‌آباد پیرزنی را پیدا کرده‌اند که به سمت دریا می‌رود و دائم زیرِلب از موج‌های سهمگین و طوفان نوح حرف می‌زند. پس از آن شب، هر بار به یکی از خواهرها امر می‌کردیم به بهانة پختن غذا و خوراندن دارو پیش مادر برود و چشم از او برندارد.

تمام آن چند ماه را با غرق شدن هرروزة مادر در تجن به یاد میآوریم. حتی وقتی مادر مُرد، غرق شدنش دست از سرمان برنداشت. بعد از تمام شدن مجالس ختم همین خاطره بود که بین ما فرزندان و نوهها همچون میراثی کهنه و فرسوده دهان‌به‌دهان میشد. هر کدام سعی می‌کردیم از منظر خودمان چیزی به این قصه اضافه کنیم. ما حالا به جای خالی مادر نگاه میکردیم و از دختری میگفتیم که رودخانه او را با خود برده بود.

خانة کوچه دولت مادر را نفروختیم. آقای ناسوتی به قولش عمل کرد و با اینکه داماد یکی از خواهران ما محسوب می‌شد و چیزی از ملک به نامش نبود، عمله‌بنا آورد و با سلیقة خودش برای خانه خرج حسابی کرد. اتاقهایی به حیاط اضافه کرد. حتی آلاچیق بزرگی برای نشستن و کباب زدن ساخت. نقشة خوبی هم برای استخر کشید؛ استخر بزرگی درست وسط حیاط، زیر سایة درختان تناور.

آن خانة قدیمی حالا چیزهای جدیدی به خودش می‌دید. خوشحال از این میعادگاه مجهز بودیم و هر غروب، هر جا که بودیم، بهانه‌ای جور می‌کردیم و دست از اضافه‌کار می‌کشیدیم و خودمان را به خانة مادر می‌رسانیدیم و دوباره قهقاه و طنین خنده‌های شبانة ما در سکوت و خلوت کوچه، خواب پیرزن‌های همسایه را می‌پراند.

مادر چند روز قبلِ مرگ توی ماشین یکی از ما برادران نشست و امر کرد حرکت کنیم. مانده بودیم کجا باید او را می‌بردیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم، مکان آشناتر می‌شد. روستای مادر. فکر می‌کردیم مادر می‌خواهد آخرین بار خانة پدری‌اش را ببیند، یا با شالیزار موروثی‌شان یا با هم‌سالانی که هنوز زنده بودند، وداع کند؛ اما همان اول آبادی چشمش به سنگ‌قبرها که افتاد، از ما خواست ماشین را متوقف کنیم و پابرهنه دوید سمت گورستان و به‌تاخت رفت گوشة آرامگاه و لای علف‌ها دنبال چیزی روی زمین می‌گشت. انگار مهر منقوش درویش را می‌جست؛ اما بعد در کمال شگفتی قبر چهارگوشی را دیدیم؛ قبری به‌قاعدة نیم متر در نیم متر. کنار قبر زانو زد و روی اسم خودش که کسی با انگشت روی سیمان کشیده بود، دست کشید و مدتی طولانی در همان حال باقی ماند.

آن خانة کهنه با امکانات جدید آن‌قدر برای ما تازگی پیدا کرده بود که از سر کارمان، از راهبند، از فرح‌آباد از هولا، از جادة کیاسر، خودمان را می‌رساندیم به خانة مادر و تا صبح صدای خنده‌های ما پیرزن‌های همسایه را بی‌خواب می‌کرد. تازه چند روز بود استخر تکمیل شده بود که دختر یکی از خواهرها در آن غرق شد. این حادثه آن‌قدر تلخ و عجیب بود که همة زیباییها و خاطرات خانه را از یادمان برد. دختر غرق نشد، در آخرین لحظه یکی از برادران او را از آب بیرون کشید، اما خواهرمان باور داشت که آن، دست مادر بود که دختر را نجات داد. وقتی با گریه بالای سر جنازه ایستادیم و به خواهرزادة مرده نگاه کردیم، نمی‌دانستیم چه تسلایی به خواهرمان بدهیم. چند دقیقه نگذشت که دختر مرده سرفه کرد و چشم باز کرد و آب بالا آورد. از شدت خوشحالی میخواستیم تمام گوشه‌گوشه‌های خانه را گاز بگیریم. وقتی دست چروکیدة دختر را باز کردیم، در دستش مهر منقوشی بود با همان نشانی که مادر گم کرده بود. همین علامت برای خواهر کوچکمان کافی بود تا به یقین برسد مادرمان دخترش را نجات داده و نظرکردة اوست.

دیگر به هیچ بهانهای در آن خانه جمع نمیشدیم. انگار از در و دیوار آن‌جا وحشت داشتیم. به سالگرد مادر نرسیده، ما برادران تصمیم گرفتیم خانه را بفروشیم و به زخم زندگی‌مان بزنیم. خانه را به بالاترین قیمت فروختیم و انگار دیگر راحت شدیم.

اما حالا بعد از سال‌ها، هر بار مثل آدمهای شکستخورده میآییم توی کوچة دولت ساری و آن آپارتمانهای ساخته در حیاط مادر را از حافظه حذف میکنیم و به آن پیردختر غرق‌شده فکر میکنیم. آن محله آن‌قدر ترقی کرده که حالا حتی نمیتوانیم یکی از آپارتمانهایش را هم صاحب شویم؛ اما آقای ناسوتی گفته میخواهد با پساندازی که در بانک دارد، بزرگ‌ترین واحد این ساختمان را بخرد تا جمعهها و روزهای تعطیل دوباره در خانة مادر جمع شویم تا آن دخترک غرقشده را از درون آب‌ها بیرون بکشیم.


 [u1]تای گرد حفظ شود.