بخشِ شعرِ ماهنامه ماه گرفتگی
(شمارۀ نخست)
ص1
ص2
ص3
همراهانِ این شماره (بهترتیب حروف الفبا):
محمد آشور
مرضیه برمال
امیرحسین تیکنی
نیروانا دوست
فرشته ساسانی
الهام مهرانفر
شعری از محمدِ آشور
(یکتکه از خدای شکسته)
میشود آنقدر بخواهمت که خواهیدنِ جان باشی
و خَتمِ جهان باشی ای تکهخدایی که از خدایان خواهیدنیتری.
تو قلب خدایی ای تکهسنگ!
ناتپیدن از تو بعید است!
جایی که تو… آنجای «از تو بعید» است!
آنجا نه جای تو (جای توست اینجای سینهام… اینجاست!)
قربانیِ توام!…
کنار تو (پهلوی چاک و دریده…، با،… نای بریده…)
مهتابِ سرخ
آهتاب منی تو!
و همزمان… چاقوی نقرهای، ای ماه!
لرزندۀ تو ای تبِ تابیدنی، منم!
خونِ خاموشِ شب!
شِبهگناهِ منی ای آه که سر به چاه کردهای!
(«خوا» و «تا» بیدنیتر از چشمهای خدایان)!
ای هوروَش!
ای از آینه تابیدن!
تخدیر!
شکلِ مبهمِ خوابیدن!
بیداریِ منی
بهوقتِ تراویدن
خُوی بر سفالِ تن
عرق به خمرۀ خَمر
سنگابرهای روان در خونِ من تویی
و خنجرِ پنهان در کتفِ سنگ
نادی… (نازی…) دنیترین
خُمخانه هم… و هم ای مِی!
شعری از مرضیه برمال
با منقار تازهات
پرنده شدی
در بیثباتی فصلها
در گردش دوبارۀ خورشید
که خرداد همین دیروز بود
و حالا
تیر میکشد
نوک تازهات
با دانههای حرف
با نقشی از هوای پُرآواز
که نم کشیده سواد چشمهام
از شرجی بیدریا
از باران بیابر.
من صبورم
وقتی
نبض دوستت دارم، کند میزند
تو صابری
وقتی
کلمۀ نیمهجانی را رو به دهانم میگیری
چترت را بردار
این خانه، خیس از گریههای نمیدانم کیست!
از ابرهای نمیدانم کجاست!
تو باید پرنده باشی
و از شانهام دانه بپاشی.
من
باید از خوابهای معلقم
پریده باشم
و بخواهم
به دریا بریزم.
به صدفهای تنها بگو.
شعری از امیرحسین تیکنی
آنگاه نور
از سحابی چشمانش گذر کرد
و ستارهای در قلبش
مُرد
تا ستارهای دیگر متولد شود.
در دوردست
رشتههای خیال
درهم تنیدند و مجالی
جز اندیشیدن
به رنجهای ابدی نماند.
میدانستی من از سیارۀ دیگری آمدهام؟
به چشمان درخشانم
-وقتی که میخندی-
خیره شو.
همانها که هزاران سال
پیش از تولد سیارۀ تو
- وقتی که میخندم –
مردهاند
تنها پروانهای
که زندگی را شادمانه در علفزاری زیسته است، میداند
تنها موریانی که ما را شبانه میبلعند، میدانند
انکار میشویم
در نخستین دیدار
آسمان در بارش نورهایش
شعلهور خواهد شد
که چشم سرخ جهان چنین است.
جهان، آری!
این انسان غولپیکر
نخستین
و تنهاترین!
شعری از نیروانا دوست
آسمان هم گاهی سگرمههایش را درهم میکشد
با دهنکجی به زمین.
ستارگان هم گاهی فرومیریزند
گوشواره میشوند بر گوشهای بریدهات.
همیشه کسی باید باشد
تا خورشید در سیاهی چشمانش از مغرب طلوع کند.
مشرق که همیشه آن دورترهاست.
همیشه باید کسی باشد برای این جنگ تنبهتن!
و من بودم و بادهای سوزانِ خاورِ دور
تنها ایستاده با ریشههای سترگ که در پوستۀ زمین دوانده شده.
تصاویری نهچندان دور و مهآلود
بر پوست تازیانه میزدند.
و این صورت نحیف بر خارهای تیز خاطرات کشیده میشد
و فریاد میزد بشمر تا صد.
یک، دو، سه
نودوهفت، نودوهشت، نودونه…
وای بر زبانی که صد را نداند.
وای بر دهانی که صد را نتواند.
و تو میدانی جنگ تنبهتن چه پوستی از کلهات میکَند تا رسیدن به مغز استخوان؟
رگها دورِ خود میپیچند از درد.
این دردِ همیشهآشنا
و چقدر این درد دوستت دارد
و چقدر این درد عاشقانه در آغوش میکِشدت.
هیچچیز در این دنیا جدید نیست، جز تاریخی که نمیدانی!
ترسها جا ماندهاند پشت آژیر قرمز
که دو کوچه آنورتر به جنون رسیده
پشت درهای سردخانه
پشت سرهای بَر دار شده
که از گردن بر بندِ باریکِ حقیقت آویزاناند.
پشت کودکی
همان کودکیِ سراسر تصویر
همان کودکیِ سراسیمه به آغوش مادر خزیده
پشت سادگی دستهای پدر
و خطهای پیچیدۀ پیشانیاش.
بارها از رحمهای مختلف
که زنانه نبودند، متولد شدهام!
و امروز در قالب یک زن با موهایی پریشان
در مقابل بادهای سوزان خاور دور.
با دندان
بند نافها را یکییکی میبُرم
با دندانی که سخت میبُرد.
تلخ میبُرَد
در بَعد
در بُعد.
سنگوارههای آتشین لایهلایۀ نعش را میدَرند
زن – مرد/ مرد – زن
و من فارغ از ابعاد
رها از خطوط
از منحنیهای شکلدار
از باورهای خاکستری
روی دیوار آجری آسایشگاه
پشتلبهای پسرک که تا بلوغش میشمارد
ده، بیست، سی…
سبز میشوم.
در گلدان اطلسی خانومجان
در دستهای پینهبستهاش جوانه میزنم.
کسی باید باشد که راز جوانه و نور را بداند!
حتماً کسی هست.
کسی که از مغرب طلوع کند.
نه مشرق که آن دورترهاست.
شعری از فرشته ساسانی
گاهی تمام عقربهها دورم میزنند
با چرخشی هیچدرجه
رو به ابدیتی زیر خط صفر
که انجماد هزارههاییست
که مثل سگ
تاریخ آفرینشم را بو میکشند و
سیبهای کرمخورده
دفع میکنند.
خدا میداند تا کجا
لای دندانهای آدمیزاد پوسیدهام
که ریشۀ همۀ درختان بهشتم
در عصب جانوران درنده درد میکند.
من خدا را
با دهانی قورت دادهام
که بوی خون میدهد و کافور
و آنقدر وحی بالا آوردهام
که جهان
تا بیمیلیون سال بعد
به عقد هیچ پیامبری تن نمیدهد.
حالا شبهاییست که مرا
عفونت کرده و بیتبوتاب میسوزد
و من پاشویۀ پاهاییام
که از آخرین ساعت زندگی برگشته است
و خوب میداند
این عقربهها، دستهای توطئهایست
که حال بد زمین را
در مدام خاطرم
بیمدار تجویز میکند.
شعری از الهام مهرانفر
من از آروارۀ یک گرگ گذر کردم
تا طلسمی شکسته شود
که دستهایمان را
میان دو حفره
بلعیده بود.
هنوز هم در ابتدای جهان ایستادهام
بر سر قراری که گذاشتیم
در ماه فروردین
روز خرداد.
وقتی خورشید با شعاع همیشگیاش
زمین را سرشار خواهد کرد.
در آن هنگام که آسمان هفتپاره خواهد شد.
کوهها از انتهای خاک برمیخیزند.
دریاها سر به سینۀ اقیانوس میکوبند
و ریواسهای بسیاری زمین را احاطه خواهند کرد.
من در میان انبوهی
از اجداد انسان
که بر درختان
در انتظار غروب خورشیدند
در همان نقطه ایستادهام
و استخوانهایم
بر کتیبههای هزارانساله
مرثیه میخواند.
موارد بیشتر
بخش شعر فصلنامه شماره هفتم ماه کرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش شعر)
انتشار شماره هفتم فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (لینک دریافت فایل الکترونیکی)
انتشار شماره هفتم فصلنامه بین المللی ماه گرفتگی (معرفی گروه اجرایی، دبیران، گروه نویسندگان)