بخشِ داستانِ ماهنامۀ ماهگرفتگی
(شمارۀ نخست)
همراهانِ این شماره (بهترتیب حروف الفبا):
ناصر پویش
نوشین جمنژاد
مرداد عباسپور
محمدجواد فلاحپور
«مونپارناس»
مرداد عباسپور
داشتیم از سربالایی خیابان هشتم بالا میرفتیم. خیابان هشتم یا هفتم، درست یادم نیست. گفت: «آفتاب» بعد کمی مکث کرد و من منتظر بودم بگوید هر روز کمرمقتر میشود. چیزی نگفت. بعد هم نشستیم روی پلههای یک کلیسای قدیمی. لایۀ سبزرنگی از برگها و خزههای مرده روی پلهها نشسته بود. گفتم: «بعد از این همه سال آفتابخوردن.» باد به دیوارهای محکم کلیسا میخورد و برمیگشت و زیر لباسهای تابستانی ما کشیده میشد. سرش را میان زانوهایش گرفته بود و نمیدانستم به چه چیزی فکر میکند. سرش را میان زانوهایش گرفته بود و سیگار پایهبلندش داشت لای انگشتان لاغر بلندش میسوخت. فکر کردم این لحظه اینجا روی این پلهها، زیر آفتابی که انگار نیست، ما میتوانستیم هرجای دیگری باشیم.
حالِ من هم زیاد خوب نبود؛ اما میتوانستم به خودم بگویم که فردا میتواند بهتر باشد. بعد هم که رفتیم سمت ایستگاه دوم. وقتی هم که از پلهها پایین میرفتیم، وقتی هم که پا گذاشته بودیم روی خط زرد و به نوشتههای روی دیوارها نگاه میکردیم… . درست یادم نیست روی دیوار چهچیزی نوشته بود؛ اما انگار چیزی بود که قبلاً هم دربارهاش حرف زده بودیم. چیز خاصی نبود. حالا هم اگر کمی به ذهنم فشار بیاورم مطمئناً چیزهایی یادم میآید. نه اینکه مطمئن باشم؛ چون هروقت سعی کردهام چیزی را به یاد بیاورم، چیزهای دیگر را هم فراموش کردهام. یک دیوار زردرنگ بود و… یک دیوار زرد… یک دیوار… یک… . نه، چیزی به ذهنم نمیآید. اصلاً نمیدانم چیزهای روی دیوار، کلمات بودند یا تصاویر؟ هرچه بود ما مدتی، شاید ده دقیقه و کمی بیشتر، دربارۀ آنها حرف زدیم و بعد هم نمیدانم سوار شدیم یا برگشتیم؟ اما فکر میکنم تصویر نبود؛ چون اگر تصویر بود، حتماً در ذهن من میماند. نه اینکه من همهچیز را بلافاصله فراموش کنم. نه، اینجوری نیست؛ اما این هست که بعضی چیزها همان لحظۀ اول توی لایههای ذهنم گم میشوند و چیزهایی هم هست که دیرتر گم میشوند. خیلی دیرتر و البته چیزهایی هم هست که برای همیشه در ذهنم میمانند. این من نیستم که تصمیم میگیرم چه چیزی در ذهنم بماند و چه چیزی از ذهنم پاک شود؛ اما انگار ذهنم پر شده باشد از…، درست نمیدانم. همۀ آن چیزهایی که ذهن آدمها از آنها تکهتکه پر میشود؛ مثل… مثل… خیلی چیزها و مجبور میشوم، یعنی خودبهخود چیزهایی کنار میروند که جا برای چیزهای دیگر باز بشود. زمانی میرسد که دیگر ذهن آدمها مال خودشان نیست. کلمهها، تصاویر، حرف ها، صداها… . هر لحظه هم نمیتوانی بگویی این جمله از من نیست و تنها تا اینجای این جمله از من است و… . من اینطور فکر میکنم. شاید هم اصلاً اینطور نباشد، نمیدانم؛ اما میدانم خیلی آنجا نماندیم. یعنی هرجا میرفتیم زیاد نمیماندیم. همان لحظه که میرسیدیم میگفت: «بهتر نیست بریم؟»
یک روز، یکی از همۀ روزها. یک روز یعنی چقدر؟ بعد که از پلهها بالا آمدیم، هوا تاریک شده بود. هنوز خیلی به شب مانده بود؛ اما انگار روز تمام شده بود. آفتاب بود؛ اما انگار خیلی دور بود. باران هم داشت نمنم میآمد. گفتم: «درسته. از قرار معلوم هر روز کمرمقتر میشه، منظورم آفتاب بود، دیگه نای تابیدن نداره. خیلی وقته که دیگه اونطور که باید نمیتابه. یه جورایی میشه بیحوصلگی رو از تو صورتش خوند. دیگه نه اون چیزی داره به ما بده و نه ما چیزی که اونو به وجد بیاره و دوباره یه مدت اونطور که باید بتابه… .» نگاه کردم به دوروبرم. دیدم نیست. به دستهایم نگاه کردم. خالی بودند. چیزی نبود. خیس بودند. یعنی اینکه نباید زیاد دور شده باشد. چند قدم برگشتم. دوباره نگاه کردم. همینجوری داشتم میرفتم. رسیدم به سر خیابان اول، بعد پیچیدم توی خیابان دوم. بعد از پلهها رفتم پایین. وقتی داشتم از پلهها میرفتم پایین، فکر کردم شاید بهتر بود همان جا میماندم. کابلهای برق که از سقف بیرون زده بود، نفس آدم را بند میآورد و کلمههای روی دیوارها را هم بهسختی میشد از هم جدا کرد. بعد فکر کردم بهتر است برگردم. نباید زیاد دور میشدم. صدای نفسهایم را میشنیدم. خوب بود که پلهها زیاد نبودند. رسیدم به پیادهرو. زودتر از آنچه فکر میکردم. شک داشتم از کدام طرف بروم. نمیدانستم از کدام سمت آمده بودم. آفتاب همان آفتاب همیشگی بود. حس خوبی نداشتم. سردرگم بودم. چقدر خوب بود وقتی گفت: «این آفتاب هم انگار هر روز… .» هنوز با هم بودیم. هنوز اتفاقی نیفتاده بود. فقط کمی گرفته بودیم. دمق بودیم؛ اما بودیم. با هم بودیم. من چیزی نگفتم. میشد بگویم: «نگران نباش. آفتاب به این زودیها تمام نمیشود.» شاید هم گفتم. درست یادم نیست. یعنی الان یادم نیست. اگر بتوانم یک گوشه بنشینم، بهخصوص اگر بتوانم یک نخ سیگار پایهبلند روشن کنم، همهچیز یادم میآید. حالا چیز زیادی یادم نمیآید؛ اما میدانم این من بودم که اغلب حرف میزدم. دربارۀ همهچیز و دربارۀ آفتاب هم من بیشتر حرف زدم. «دستکم تا وقتی ما هستیم.» این را هم گفتم. «هنوز کارهای ناکردۀ زیادی هست. کارهای زیادی که فقط ما میتونیم انجام بدیم.» آره این را هم گفتم. خوب یادمه. «خیلی حرفها، حرفهای زیادی که فقط ما میتونیم بزنیم.» و روی کلمۀ «فقط ما» هم به شکلی غیرعادی مکث کردم. درست یادم نیست. میتوانستیم همان جا بمانیم و به آفتاب که داشت از دل ابرها بیرون میآمد، نگاه کنیم. میتوانستیم برویم کنار رودخانه که در آن فصل سال بالا آمده بود و به بازیِ آب و آفتاب نگاه کنیم. میتوانستیم تا وقتی آفتاب دربیاید به اورسی برویم که همان حوالی بود و پیاده هم میشد رفت. میتوانستیم حالا که آفتاب نبود، روی همان پلهها بنشینیم و به آدمهایی نگاه کنیم که از آنجا میگذشتند و مثل خیلیها روی همان پلهها دراز بکشیم و به آسمان و به ابرها نگاه کنیم. آدمهای زیادی روی پلهها نشسته بودند. میتوانستیم همان جا بمانیم و هیچ کاری نکنیم. میتوانستیم همان جا بمانیم. اصلاً نفهمیدم کی بلند شدیم. اصلاً نفهمیدم چی شد. فقط وقتی من داشتم دربارۀ آفتاب و اینجور چیزها حرف میزدم، دیدم نیست. هنوز جاهای زیادی مانده بود که برویم و حرفهای زیادی که فقط برای خود ما معنی داشت و نیاز نبود هربار از اول شروع کنیم. حرفهای زیاد. فقط ما. کتابها. روزهای خوب. جاهای دور. روزهای آفتابی خوب. جاهای خیلی دور. خیلی جاها و چقدر خوب با هم کنار میآمدیم؛ مثل وقتیکه داشت غروب میشد و ما فرصت زیادی نداشتیم و مجبور بودیم از بین باغ تویلری و کلیسای سکرهکر، یکی را انتخاب کنیم و خودمان هم نفهمیدیم چطور سر از دخمۀ مردگان در آوردیم و شروع کردیم به شمردن و بعد خسته شد و به دیواری تکیه داد که از بینهایت جمجمه درست شده بود. وقتی هم که از پلهها بالا میآمدیم، باز خسته بود و روی پلهها نشست. درحالیکه داشت با دستپاچگی دنبال پاکت سیگارش میگشت. بعد سیگار را با بیحوصلگی بین انگشتان لاغر بلندش چرخاند و گفت: «آن قدر که آدم پر بشود از سکوت و لجن و دیگر نخواهد چیزی را ببیند.»
حالا من دوباره باید از همۀ آن خیابانها و همۀ آن سربالاییها و همۀ آن پلهها بالا بروم و لای همۀ آن دیوارها و پای همۀ آن مجسمهها و داخل همۀ آن نقاشیها را بگردم و باز ببینم نیستی و هربار غروب بشود و برگردم و اتاق شمارۀ دویستوشصتوهشت را تمدید کنم و با خستگی روی تخت دراز بکشم و به خودم بگویم نباید به این راحتی تسلیم بشوی؛ چون هنوز همهجا را نگشتهای؛ چون همۀ آنجاهایی را هم که گشتهای آنطور که باید نگشتهای و همان لحظه تصویر یک سنگ، یک سنگِ یکدست سیاه، یا نه، یکدست سفید، یا نه، سفید با رگههایی از سیاهی، یا سفیدِ سیاه، یا سیاهِ سفید و شاید هم خاکستری، بعضی وقتها تشخیص رنگها چقدر سخت میشود، توی ذهنم وول بخورد و باز مطمئن نباشم. مطمئن نباشم. مثل همیشه، مثل وقتهایی که نمیتوانم از چیزی مطمئن باشم. مثل همیشه، مثل وقتهایی که میترسم. میترسم تمام بشود. میخواهم چیزی را پیدا کنم و میترسم. نمیخواهم پیدا بشود. نه اینکه نخواهم… . کمی دیرتر. آنقدر که خسته بشوم. بعد یادم میرود دنبال چهچیزی میگشتم؛ چون همیشه وقتی ذهنم روی چیزی میایستد یا وقتی دارم یک جایی را میگردم، حواسم سمت جای دیگری است که حدس میزنم آن چیز، آنجا باشد و فکر میکنم اگر خوب بگردم، اگر همهجا را خوب بگردم… .
حالا هم که برای هزارمین بار دارم وسایل داخل اتاق را جابهجا میکنم به ذهنم میرسد که شاید تو جای دیگری باشی؛ مثلاً روی یک نیمکت کهنه. بین دو سنگ. لای عددها. زیر کلمهها… . باید منتظر بمانم که روز بشود و آفتاب بالا بیاید. شاید هم آنجا نباشی؛ اما کار دیگری از دستم برنمیآید. فکر میکنم آیا اگر اتاق دویستوشصتوهفت یا دویستوشصتونه به نام ما میافتاد باز همین میشد؟ باز همین اتفاق میافتاد آیا؟
اتاق دویستوشصتوهشت. من هستم و آباژوری غمگین و چند کتاب و دفتر نیمهباز و یک صندلی خالی و انبوهی از لباسهای پراکنده و نامرتب و… . تو که نیستی. هیچوقت انگار نبودهای؛ اما من نمیتوانم بگویم… . چطور میتوانم بگویم… . مثل همه، مثل بیشتر آدمها که… . ما برای هم درست نشده بودیم. من چیزی نمیگویم. نمیگویم ما برای هم درست نشده بودیم. از اول هم برای هم درست نشده بودیم.
برای ساموئل بکت: 1906 تا 1989
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ساعت یه ربعمانده به نه آشغالها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه امیری)