بخشِ داستانِ ماهنامۀ ماهگرفتگی
(شمارۀ نخست)
همراهانِ این شماره (بهترتیب حروف الفبا):
ناصر پویش
نوشین جمنژاد
مرداد عباسپور
محمدجواد فلاحپور
«مجال باریدن»
ناصر پویش
از صبح که پاشده بودم فقط نق زده بود. از تکراریبودنِ درستکردنِ ناهار تا اینکه چرا پونه دیروز تکالیف مدرسهاش را انجام نداده و مانده برای جمعه. از اینکه هرچقدر گردگیری میکند همچنان خاک مینشیند روی وسایل و میز تا گرانشدن دلار. دیشب خوب نخوابیده بودم؛ بنابراین همهچیز کندتر از حرکت طبیعی به نظرم میرسید. انگار حرفهایش کش میآمد و حتی دود سیگارش را که با حرص تو میداد و برمیگرداند، جایی نمیرفت و در هوا معلق میماند. از وقتی که بیدار شده بود تمرکزم را از دست داده بودم. نوشتهای که باید تمامش میکردم، حالا فقط روی یک جمله تکرار میشدم: «آن بینش سراسر درونی و در تعادل با جهانبینی که از حیات یک جامعه برمیخیزد و خود را در طول تاریخ میگستراند… .»
فکر میکنم همین جمله را دهها بار خوانده بودم. حوصلۀ جوابدادن هم نداشتم چون میدانستم این همه نق میزند که کار به جروبحث بکشد و درنهایت افکار منفیاش را روی من قی کند. عادتش بود. پونه رفته بود توی اتاقش و بیرون نمیآمد. سگ کوچولویمان، سیاه، هم بینصیب نمانده بود از این نقزدنها. او هم رفته بود زیر میز و قایم شده بود. عجیب بود که خسته هم نمیشد. هر جملهاش را به جملۀ دیگر میچسباند و سکوتش درنهایت به دو دقیقه هم نمیرسید. لابد در آن دو دقیقه هم داشت به جملۀ بعدیاش فکر میکرد که چطور بار تلخیاش را زیاد کند.
دیگر نمیتوانستم به متن فکر کنم. به پونه هم فکر نمیکردم. به سیاه هم. این واژههای تلخ، بزرگ میشدند و میترکیدند بالای سرم و آوار میشدند توی دستانم که بیخوابی رمقی برایشان نگذاشته بود. لرزششان این را به من میگفت. احساس میکردم چند روز است که نخوابیدهام؛ اما اگر به اتاقخواب میرفتم، میشد المشنگۀ بزرگتری که نهایتش صدور دوبارۀ حکمِ محکومیت ما بود. هر سه. من و پونه و سیاه. بالغ نشده بود. کودک درونش با افکار نیمبند فمینیستی و نیمبند دیکتاتورمآبانه شلاقبهدست منتظر هر حرف و عملی از طرف ما بود. سکوت من او را بیشتر از همه جری میکرد. در واقع من سکوت نکرده بودم. در مقابل کودک درون او به سکوت رسیده بودم که شاید خاموش شود. شاید که باریدن را بیاموزد. ببارد نه تاریکیاش را نه خستگیاش را. فقط بالغ شود و باران درونش را ببارد.
امروز از آن روزها، سالیان سال میگذرد. گاهی که بهش فکر میکنم میبینم او هیچوقت به خودش مجال باریدن نداد. مجال سبزشدن؛ زیرا هرگز دریا را باور نکرد. هنوز هم نگاه فاجعهآمیزش را به دنیا دارد. هنوز هم در سیاهی درونش غوطه میخورد. هنوز هم نق میزند. حتی وقتیکه تنهاست و این را پونه میگوید که حالا گاهبهگاه به او سر میزند. من آن روز متن را تمام نکردم؛ اما با او تمام شدم.
«مینایی در قفس»
نوشین جمنژاد
شلّاق باران که غروب را تسخیر کرده بود، بر تن پنجرهها میکوبید. قطرههای درشت باران از روی گلبرگهای رازقی سُر میخوردند و زمین که دهان باز کرده بود، باران را میبلعید. غروب هرچه دلگیرتر میشد، غم در دل ماهبانو بیشتر جان میگرفت و به مینای در قفسش فکر میکرد. مینا درددلش را میفهمید.
ماهبانو با اندامیکوچک و ظریف و صورتی گندمگون، با چشمانی سیاه، جوان و زیبا بود. شبها جلوی سماور مینشست و به فکر فرومیرفت. پردههای تیره سرتاسر پنجرهها را پوشانده و اتاق تاریک بود. سماور طرحدار دستهطلایی میجوشید و مِه رقیقی که از منافذ دَرَش بیرون میزد، فضای اتاق را پُر کرده بود، اما ماهبانو توجهی به هیچکدام از آنها نمیکرد. ساقهایش را بغل گرفته و چانهاش را روی زانوهایش گذاشته بود. سرمهدان و سرخاب و سفیداب را هم از سر بیحوصلگی کنار گذاشته بود و فقط گاهی در آینۀ نقرهایِ گلبرجستۀ نگیندارش نیمنگاهی به چهرهاش میانداخت و بعد رو برمیگرداند. ماهبانو زنِ بیستوچندسالهای که گونههای برجسته و چهرۀ زیبایش دیگر جذاب نبود. شوهرش تاجر معروف شهر کوچکشان بود و مالومنال زیادی داشت. حاجسلیم، مرد قدکوتاهِ بداخلاقی بود که ابروهایی پرپشت و پیشانی برجستهای داشت و ریش دراز و کمپشتش صورتش را زشتتر نشان میداد و تمام فکروذکرش کار بود. خانهشان عمارت بزرگ و سفیدی بود که درست وسط باغی باشکوه بنا شده بود. درختان سربهفلککشیدۀ باغ هر روز صبح هوا را معطر میکردند و گلبوتههای رنگین و پیچکهای سبز و گلهای سفید و کوچک رازقی، چشمهای درشت و زیبای ماهبانو را نوازش میکردند. بااینهمه، عمارت بزرگ و سرستونهای نقشبرجسته و حوض کاشیکاریشدهاش برای ماهبانو هیچ معنایی نداشت. چند سالی میشد که به اصرار پدر و به خواهش مادر به خانۀ حاجسلیم آمده بود. حاجسلیم سالها قبل زنش را از دست داده بود و بچهها را هم پیش از مرگ همسر، به خانۀ بخت فرستاده بود. از ماجرایی که ماهبانو پیش آورده بود و زیبایی چشمهایش، بهانهای شد تا حاجسلیم، ماهبانو را به عقد خودش درآورد. گرچه هیچکس جز پدر و مادر ماهبانو و حاجسلیم از این ماجرا خبر نداشت. ماهبانو صبح زود از خانه بیرون زده بود تا با پسر جوان سبزهرویی که دل به او بسته بود برای همیشه شهر کوچکش را ترک کند؛ اما از بخت بد، حاجسلیم او را شناخته بود و مجبورش کرده بود تا به خانه برگردد.
توی این چند سال ماهبانو دو بار بچه انداخته بود. دوا و درمان هم افاقه نکرده بود و دیگر ماهبانو در اوج جوانی نمیتوانست مادر شود. شوهرش دوران چلچلیاش را بدون نگرانی میگذراند و با دفتر حسابوکتاب و گاهی نوههایش دلخوش بود؛ امّا دل ماهبانو شیرینی وجود نوشکفتهای را میخواست که زندگی در این عمارت را برایش تحملپذیر کند. شوهرش مرغ مینایی خریده بود که مونس روزها و شبهای درازش باشد و کمتر از تنهایی ناله کند. ماهبانو ساعتها کنار مرغ مینا مینشست و نگاهش میکرد. دست میکشید به بالَش و از رازهایش به او میگفت. از صبح زود که از خانه بیرون زده بود و سر پیچ کوچۀ بازارچه، حاجسلیم صدایش زده بود، از صدای خشخش برفها که هنوز توی گوشش بود، از صدای زنگ در و سیلی آبدار پدر و نگاه پُرهوس حاجسلیم. گاهی به یاد گذشته و عشق دوران نوجوانیاش ناله میکرد و گاهی هم از بچهدار نشدنش گلهای میکرد و اشک میریخت. همیشه بعد از اینکه حاجسلیم به خانه میرسید دیگر دلودماغی برای ماهبانو نمانده بود تا به او رویِ خوش نشان دهد. گاهی فکر آن نگاه پرهوس در آن صبح سرد زمستانی تا مغز استخوانش را میسوزاند. بااینحال، غمش را در دل پنهان میکرد و وقتی شوهرش به خانه برمیگشت با دستهای سفید و ظریفش قوریِ چینیِ گلسرخی را از روی سماور برمیداشت و برایش چای میریخت. حاجسلیم شام میخورد و کمی بعد لم میداد به پشتی قرمز دستبافت و حسابوکتاب میکرد. ماهبانو هم دوباره در رؤیا فرومیرفت و گاهی هم هنگام جمعکردن استکانها و بشقابها پنهانی و ریزریز اشک میریخت.
حاجسلیم سَرَش را تکیه داده بود به دیوار و چرت میزد. ناگهان ماهبانو در میان بارش باران، صدایی شنید. بلند شد و سلانهسلانه سمت پنجره رفت و سرک کشید. ترس شدیدی به دلش راه افتاد. پرده را کنار زد و گفت:«حاجی! تو صدایی نمیشنوی؟ انگار جکوجونوری، چیزی اومده.» حاجسلیم چشمهایش را باز کرد و دستی به سبیلهایش کشید و با صدای کِشداری گفت:«نه، صدایی نیست! حتماً موشی، ساری، چیزی به هوای انجیرها اومده تو باغ. باز خیالاتی شدی؟ من خیلی خستهم. میرم بخوابم.»
و بعد مثل همیشه با ابروهای درهمکشیده و بیاعتنا به زن جوان رفت که بخوابد. ماهبانو دامن پرچینش را بغل گرفت و ظرفهای میوه و چای را جمعوجور کرد. حالا باید مثل هر شب کنارِ مرغ مینایش مینشست و حرف میزد. ولی دلش آراموقرار نداشت. دستهایش میلرزید و همین باعث شد وقت برداشتن استکان کمرباریک شاهعباسی، استکان از دستش بیفتد و بشکند. صدای شکستن استکان که بلند شد، پرنده از وحشت به هر طرف خیز برداشت و بیقراری کرد. انگار نگرانی ماهبانو او را هم نگران کرده بود. ماهبانو تکههای استکان را برداشت و قفس را جابهجا کرد. میخواست با مرغ مینا حرف بزند که دوباره صدای خفیفی شنید و چون چیزی آنطرف پنجره ندید، لب گشود و شروع به نوازش پرنده کرد و گفت:«پرندۀ قشنگم! چرا اینقدر امشب ورجهوورجه میکنی؟ چرا پَرِت ریخته رو زمین؟ دونهها و ظرف آبِت هم که ریختی. چرا بیقراری؟ لابد مریض شدی.» چند لحظه بعد دوباره صدای مبهم و نامشخصی را شنید که از پشت خانه میآمد. ذهنش بههم ریخته بود و حس میکرد بوی تلخ ترس همهجا پیچیده. لرزشی به تنش نشست و دلش هُری ریخت. باران همچنان سخت به پنجره میکوبید. دلش بیقرار بود. بلند شد و چادرش را سَر کرد و بهسمت صدا رفت. وارد حیاط عمارت که شد، سرش را چرخاند تا ردّ صدا را پیدا کند که ناگهان برق نگاهی آشنا سینهاش را شکافت. قلبش به تپش افتاد و چشمانش گرد شد. چادرش را زیر بازوهایش جمع کرده بود و روی علفهای بارانخورده خشکش زد. باورش نمیشد یحیی در آن شب بارانی در حیاط عمارت، آن لحظه جلوی چشمانش باشد. زبانش به لکنت افتاده بود. بهسختی و با تعجب پرسید: «یحیی! یحیی! توئی؟» و بعد روی برگرداند. یحیی گفت:«صبر کن.» ماهبانو گفت: «میدونی اون روز صبح چه مکافاتی کشیدم؟ اگه اومده بودی، مجبور نمیشدم دوباره برگردم تو اون خونه و بابام از ترسِ آبروش منو عقد حاجی کنه.» یحیی مژههای نمدارش را بههم زد و گفت: «نمیخوام اون مرتیکه تو رو با من ببینه.» و اشاره کرد به درخت بزرگی که آنطرف حیاط بود. «بریم اونجا.»
ماهبانو زبانش بند آمده بود. دستوپایش را گم کرده بود. باران سختتر شلاقش را به پنجره میکوبید. ماهبانو برگشت و به پشتسرش نگاه کرد. از ترس فلج شده بود. زانوهایش توان رفتن نداشت. چادر را روی صورتش کشید و با نگرانی به یحیی گفت: «زودتر بگو تا شوهرم نیومده.» یحیی روی موهای خیسش دست کشید و گفت: «منو گرفتن. چند وقت بود زاغسیامو چوب میزدن و من نفهمیده بودم. اقلاً یه سال صبر میکردی. فکر نمیکردم باهام این کارو کنی! چرا زدی زیر حرفات و همهچیو فراموش کردی؟» ماهبانو ابرو درهم کشید و گفت:«آروم حرف بزن. اگه حاجی بیدار شه، دخل دوتامون اومده.»
حیاط که روشن شد، هر دو چشمدرچشم شدند. بعد ماهبانو سمت درخت رازقی راه افتاد. قدم که برمیداشت پاهایش صدا نداشت. ماهبانو تازه متوجه شده بود که یحیی میلنگد. یحیی با حسرت به چشمهای سیاهرنگ و نگران ماهبانو خیره شد و گفت: «تو انفرادی و زیر شکنجه فقط به عشق تو…» شقیقههای ماهبانو به ضربان افتاد و دهانش خشک شد. یحیی گفت: «تمام اون مدتی که سَروتَه شده بودم و خون تو سرم جمع شده بود فقط تو رو صدا میزدم؛ اما تو…»
اشک در چشمان درشت ماهبانو حلقه زد و بعد از مژههای بلند و خیسخوردهاش سرازیر شد و در گلبوتههای پیراهنش گم شد. آب دهانش را بهسختی قورت داد. بدنش سست و بیرمق شده بود و نای حرفزدن نداشت؛ اما گفت: «تو چیکار کرده بودی که من نمیدونستم؟ با دولت درافتاده بودی؟ نباید همچین کاری میکردی؛ اما حالا دیگه چه فرقی میکنه؟» و دستش را روی دهانش گذاشت. بعد همان طور که سعی میکرد صدای هقهقش را پنهان کند، با دست به ته حیاط اشاره کرد و سمت عمارت راه افتاد.
مرغ سبکبالی بود که دلش سنگینی میکرد. چشم به روبهرو داشت و گوشش به پشتِسر بود. هیچ صدایی نمیشنید. چشمهایش پُر از اشک بود و پاهایش توی هم میپیچید.
ناگهان پردۀ اتاق کنار رفت و چشمان درشت حاجسلیم را دید که از زیر ابروهای پُرپشتش به او خیره شده بود. قدمهایش را تند کرد تا خودش را به او برساند. قدمهایش سنگین شده بود و جرئت نمیکرد برگردد و پشتسرش را ببیند. نمیدانست یحیی هنوز ایستاده یا نه. نمیدانست حاجی چیزی دیده یا فقط از روی کنجکاوی پرده را کنار زده. به اتاق که رسید، با دستهای لرزان قفس مینا را از دیوار برداشت؛ اما پیش از آنکه درِ قفس را باز کند، با صدای شلیک تیری شتابزده از جا پرید و عرقِ سردی روی شقیقههایش نشست. با عجله پرده را کنار زد. قدمها یاریاش نمیکرد. صدای غرش تفنگ حاجسلیم محله را لرزاند. زیر نور لامپ سردرِ عمارت چیزی دیده نمیشد. ماهبانو با پاهای لرزان بهسمت قفس مینا برگشت؛ اما مینا کف قفس افتاده بود و آرام بالهایش را بههم میزد. میتوانست گیوههای سفید شوهرش را ببیند که روی زمین افتاده است. برگشت تا از مینا بپرسد گیوههای حاجسلیم آنجا چه میکند؟ مینا کف قفس افتاده بود و بالهایش را تکان نمیداد. هجوم قطرههای باران زیاد شده بود و از گلهای رازقی خون میچکید.
«مونپارناس»
مرداد عباسپور
داشتیم از سربالایی خیابان هشتم بالا میرفتیم. خیابان هشتم یا هفتم، درست یادم نیست. گفت: «آفتاب» بعد کمی مکث کرد و من منتظر بودم بگوید هر روز کمرمقتر میشود. چیزی نگفت. بعد هم نشستیم روی پلههای یک کلیسای قدیمی. لایۀ سبزرنگی از برگها و خزههای مرده روی پلهها نشسته بود. گفتم: «بعد از این همه سال آفتابخوردن.» باد به دیوارهای محکم کلیسا میخورد و برمیگشت و زیر لباسهای تابستانی ما کشیده میشد. سرش را میان زانوهایش گرفته بود و نمیدانستم به چه چیزی فکر میکند. سرش را میان زانوهایش گرفته بود و سیگار پایهبلندش داشت لای انگشتان لاغر بلندش میسوخت. فکر کردم این لحظه اینجا روی این پلهها، زیر آفتابی که انگار نیست، ما میتوانستیم هرجای دیگری باشیم.
حالِ من هم زیاد خوب نبود؛ اما میتوانستم به خودم بگویم که فردا میتواند بهتر باشد. بعد هم که رفتیم سمت ایستگاه دوم. وقتی هم که از پلهها پایین میرفتیم، وقتی هم که پا گذاشته بودیم روی خط زرد و به نوشتههای روی دیوارها نگاه میکردیم… . درست یادم نیست روی دیوار چهچیزی نوشته بود؛ اما انگار چیزی بود که قبلاً هم دربارهاش حرف زده بودیم. چیز خاصی نبود. حالا هم اگر کمی به ذهنم فشار بیاورم مطمئناً چیزهایی یادم میآید. نه اینکه مطمئن باشم؛ چون هروقت سعی کردهام چیزی را به یاد بیاورم، چیزهای دیگر را هم فراموش کردهام. یک دیوار زردرنگ بود و… یک دیوار زرد… یک دیوار… یک… . نه، چیزی به ذهنم نمیآید. اصلاً نمیدانم چیزهای روی دیوار، کلمات بودند یا تصاویر؟ هرچه بود ما مدتی، شاید ده دقیقه و کمی بیشتر، دربارۀ آنها حرف زدیم و بعد هم نمیدانم سوار شدیم یا برگشتیم؟ اما فکر میکنم تصویر نبود؛ چون اگر تصویر بود، حتماً در ذهن من میماند. نه اینکه من همهچیز را بلافاصله فراموش کنم. نه، اینجوری نیست؛ اما این هست که بعضی چیزها همان لحظۀ اول توی لایههای ذهنم گم میشوند و چیزهایی هم هست که دیرتر گم میشوند. خیلی دیرتر و البته چیزهایی هم هست که برای همیشه در ذهنم میمانند. این من نیستم که تصمیم میگیرم چه چیزی در ذهنم بماند و چه چیزی از ذهنم پاک شود؛ اما انگار ذهنم پر شده باشد از…، درست نمیدانم. همۀ آن چیزهایی که ذهن آدمها از آنها تکهتکه پر میشود؛ مثل… مثل… خیلی چیزها و مجبور میشوم، یعنی خودبهخود چیزهایی کنار میروند که جا برای چیزهای دیگر باز بشود. زمانی میرسد که دیگر ذهن آدمها مال خودشان نیست. کلمهها، تصاویر، حرف ها، صداها… . هر لحظه هم نمیتوانی بگویی این جمله از من نیست و تنها تا اینجای این جمله از من است و… . من اینطور فکر میکنم. شاید هم اصلاً اینطور نباشد، نمیدانم؛ اما میدانم خیلی آنجا نماندیم. یعنی هرجا میرفتیم زیاد نمیماندیم. همان لحظه که میرسیدیم میگفت: «بهتر نیست بریم؟»
یک روز، یکی از همۀ روزها. یک روز یعنی چقدر؟ بعد که از پلهها بالا آمدیم، هوا تاریک شده بود. هنوز خیلی به شب مانده بود؛ اما انگار روز تمام شده بود. آفتاب بود؛ اما انگار خیلی دور بود. باران هم داشت نمنم میآمد. گفتم: «درسته. از قرار معلوم هر روز کمرمقتر میشه، منظورم آفتاب بود، دیگه نای تابیدن نداره. خیلی وقته که دیگه اونطور که باید نمیتابه. یه جورایی میشه بیحوصلگی رو از تو صورتش خوند. دیگه نه اون چیزی داره به ما بده و نه ما چیزی که اونو به وجد بیاره و دوباره یه مدت اونطور که باید بتابه… .» نگاه کردم به دوروبرم. دیدم نیست. به دستهایم نگاه کردم. خالی بودند. چیزی نبود. خیس بودند. یعنی اینکه نباید زیاد دور شده باشد. چند قدم برگشتم. دوباره نگاه کردم. همینجوری داشتم میرفتم. رسیدم به سر خیابان اول، بعد پیچیدم توی خیابان دوم. بعد از پلهها رفتم پایین. وقتی داشتم از پلهها میرفتم پایین، فکر کردم شاید بهتر بود همان جا میماندم. کابلهای برق که از سقف بیرون زده بود، نفس آدم را بند میآورد و کلمههای روی دیوارها را هم بهسختی میشد از هم جدا کرد. بعد فکر کردم بهتر است برگردم. نباید زیاد دور میشدم. صدای نفسهایم را میشنیدم. خوب بود که پلهها زیاد نبودند. رسیدم به پیادهرو. زودتر از آنچه فکر میکردم. شک داشتم از کدام طرف بروم. نمیدانستم از کدام سمت آمده بودم. آفتاب همان آفتاب همیشگی بود. حس خوبی نداشتم. سردرگم بودم. چقدر خوب بود وقتی گفت: «این آفتاب هم انگار هر روز… .» هنوز با هم بودیم. هنوز اتفاقی نیفتاده بود. فقط کمی گرفته بودیم. دمق بودیم؛ اما بودیم. با هم بودیم. من چیزی نگفتم. میشد بگویم: «نگران نباش. آفتاب به این زودیها تمام نمیشود.» شاید هم گفتم. درست یادم نیست. یعنی الان یادم نیست. اگر بتوانم یک گوشه بنشینم، بهخصوص اگر بتوانم یک نخ سیگار پایهبلند روشن کنم، همهچیز یادم میآید. حالا چیز زیادی یادم نمیآید؛ اما میدانم این من بودم که اغلب حرف میزدم. دربارۀ همهچیز و دربارۀ آفتاب هم من بیشتر حرف زدم. «دستکم تا وقتی ما هستیم.» این را هم گفتم. «هنوز کارهای ناکردۀ زیادی هست. کارهای زیادی که فقط ما میتونیم انجام بدیم.» آره این را هم گفتم. خوب یادمه. «خیلی حرفها، حرفهای زیادی که فقط ما میتونیم بزنیم.» و روی کلمۀ «فقط ما» هم به شکلی غیرعادی مکث کردم. درست یادم نیست. میتوانستیم همان جا بمانیم و به آفتاب که داشت از دل ابرها بیرون میآمد، نگاه کنیم. میتوانستیم برویم کنار رودخانه که در آن فصل سال بالا آمده بود و به بازیِ آب و آفتاب نگاه کنیم. میتوانستیم تا وقتی آفتاب دربیاید به اورسی برویم که همان حوالی بود و پیاده هم میشد رفت. میتوانستیم حالا که آفتاب نبود، روی همان پلهها بنشینیم و به آدمهایی نگاه کنیم که از آنجا میگذشتند و مثل خیلیها روی همان پلهها دراز بکشیم و به آسمان و به ابرها نگاه کنیم. آدمهای زیادی روی پلهها نشسته بودند. میتوانستیم همان جا بمانیم و هیچ کاری نکنیم. میتوانستیم همان جا بمانیم. اصلاً نفهمیدم کی بلند شدیم. اصلاً نفهمیدم چی شد. فقط وقتی من داشتم دربارۀ آفتاب و اینجور چیزها حرف میزدم، دیدم نیست. هنوز جاهای زیادی مانده بود که برویم و حرفهای زیادی که فقط برای خود ما معنی داشت و نیاز نبود هربار از اول شروع کنیم. حرفهای زیاد. فقط ما. کتابها. روزهای خوب. جاهای دور. روزهای آفتابی خوب. جاهای خیلی دور. خیلی جاها و چقدر خوب با هم کنار میآمدیم؛ مثل وقتیکه داشت غروب میشد و ما فرصت زیادی نداشتیم و مجبور بودیم از بین باغ تویلری و کلیسای سکرهکر، یکی را انتخاب کنیم و خودمان هم نفهمیدیم چطور سر از دخمۀ مردگان در آوردیم و شروع کردیم به شمردن و بعد خسته شد و به دیواری تکیه داد که از بینهایت جمجمه درست شده بود. وقتی هم که از پلهها بالا میآمدیم، باز خسته بود و روی پلهها نشست. درحالیکه داشت با دستپاچگی دنبال پاکت سیگارش میگشت. بعد سیگار را با بیحوصلگی بین انگشتان لاغر بلندش چرخاند و گفت: «آن قدر که آدم پر بشود از سکوت و لجن و دیگر نخواهد چیزی را ببیند.»
حالا من دوباره باید از همۀ آن خیابانها و همۀ آن سربالاییها و همۀ آن پلهها بالا بروم و لای همۀ آن دیوارها و پای همۀ آن مجسمهها و داخل همۀ آن نقاشیها را بگردم و باز ببینم نیستی و هربار غروب بشود و برگردم و اتاق شمارۀ دویستوشصتوهشت را تمدید کنم و با خستگی روی تخت دراز بکشم و به خودم بگویم نباید به این راحتی تسلیم بشوی؛ چون هنوز همهجا را نگشتهای؛ چون همۀ آنجاهایی را هم که گشتهای آنطور که باید نگشتهای و همان لحظه تصویر یک سنگ، یک سنگِ یکدست سیاه، یا نه، یکدست سفید، یا نه، سفید با رگههایی از سیاهی، یا سفیدِ سیاه، یا سیاهِ سفید و شاید هم خاکستری، بعضی وقتها تشخیص رنگها چقدر سخت میشود، توی ذهنم وول بخورد و باز مطمئن نباشم. مطمئن نباشم. مثل همیشه، مثل وقتهایی که نمیتوانم از چیزی مطمئن باشم. مثل همیشه، مثل وقتهایی که میترسم. میترسم تمام بشود. میخواهم چیزی را پیدا کنم و میترسم. نمیخواهم پیدا بشود. نه اینکه نخواهم… . کمی دیرتر. آنقدر که خسته بشوم. بعد یادم میرود دنبال چهچیزی میگشتم؛ چون همیشه وقتی ذهنم روی چیزی میایستد یا وقتی دارم یک جایی را میگردم، حواسم سمت جای دیگری است که حدس میزنم آن چیز، آنجا باشد و فکر میکنم اگر خوب بگردم، اگر همهجا را خوب بگردم… .
حالا هم که برای هزارمین بار دارم وسایل داخل اتاق را جابهجا میکنم به ذهنم میرسد که شاید تو جای دیگری باشی؛ مثلاً روی یک نیمکت کهنه. بین دو سنگ. لای عددها. زیر کلمهها… . باید منتظر بمانم که روز بشود و آفتاب بالا بیاید. شاید هم آنجا نباشی؛ اما کار دیگری از دستم برنمیآید. فکر میکنم آیا اگر اتاق دویستوشصتوهفت یا دویستوشصتونه به نام ما میافتاد باز همین میشد؟ باز همین اتفاق میافتاد آیا؟
اتاق دویستوشصتوهشت. من هستم و آباژوری غمگین و چند کتاب و دفتر نیمهباز و یک صندلی خالی و انبوهی از لباسهای پراکنده و نامرتب و… . تو که نیستی. هیچوقت انگار نبودهای؛ اما من نمیتوانم بگویم… . چطور میتوانم بگویم… . مثل همه، مثل بیشتر آدمها که… . ما برای هم درست نشده بودیم. من چیزی نمیگویم. نمیگویم ما برای هم درست نشده بودیم. از اول هم برای هم درست نشده بودیم.
برای ساموئل بکت: 1906 تا 1989
موارد بیشتر
دوشنبه ها با داستان (داستان کوتاه ” زخم سفید ” اثر غزال امیری)
دوشنبه ها با داستان ( داستان کوتاه “شده بزنی به خاکی؟ اثر فرحناز علیزاده)
دوشنبه ها با داستان نویسان معاصر (داستانِ کوتاهِ ” در میدان سرخ میرقصم! ” اثر منیرو روانی پور)