خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “بندباز” اثر زهرا خمسه

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “بندباز”
✍️زهرا خمسه

دوباره کمی ران پای راستش سنگین‌تر از چپ شده بود؛ برای همین، یکی به حلقه‌های چوبی پای چپش اضافه نمود. انگشت دوم پای راستش را روی بند چفت کرد و قدمی برداشت. تعادلش کمی به هم خورد و به سمت پایین تاب برداشت. تماشاچی‌ها فریاد کشیدند. زن بدون آنکه چشم از بندباز بردارد، گفت: «وای نکنه بیفته!»

مرد کمی نزدیک همسرش شد و گفت: «اینا همه‌ش فیلمه بابا.»

پسرک پنج، شش‌ساله‌ای که به گردن پدر نشسته بود، گفت: «من بزرگ که شم می‌خوام بندباز شم.» پدر گفت: «بله، اگر ژیمناستیکتو خوب ادامه بدی چرا که نه!»

بندباز آرام‌آرام طول طناب را طی می‌کرد. فکر می‌کرد که این بار مشت محکمی به چشم رئیس سیرک بکوبد تا بفهمد باید حقوقش را زیاد کند؛ اما ترجیح داد مشت را برای آن روزی نگه دارد که برای همیشه از آنجا خواهد رفت. دلش می‌خواست کاری کند، هر کاری که رئیس را مجاب کند پول بیشتری بدهد. چند باری هم دوستانش را راضی به اعتراض کرده بود؛ هیچ‌وقت به مرحلۀ آخر نمی‌رسید. نمی‌دانست این چه دردی است که همه از کار و حقوق‌شان ناراضی‌اند، ولی تا رئیس می‌آید، چای‌شان را هورت می‌کشند!

بین تماشاچی‌ها دختر جوانی تا جایی که می‌شد سر و گردنش را بالا کشیده بود. به گمانش این‌طوری زیباتر هم می‌شد. دلش می‌خواست مرد جذابی که انتهای جمعیت ایستاده بود، بهتر او را ببیند. به‌خوبی سنگینی نگاهش را حس می‌کرد!

بندباز گام‌هایش آرام‌تر شده بود. توپ‌ها را چرخاند و با هر لرزشش روی طناب، جمیعت فریادی می‌کشیدند… فریادی از ترس و لذت…

اگر فقط به شکمش فکر نمی‌کرد، تابه‌حال بارها رفته بود. مگر چند جا به‌خاطر بندباز بودنش به او پولی می‌دادند. خوب نمی‌دادند! آن‌وقت جای خوابش را چه می‌کرد. چرا نخواسته بود مثل مردم عادی زندگی کند؟ این‌ها فکرهای همیشگی او بود.

پسرک لحظه‌به‌لحظه حرکات بندباز را نگاه می‌کرد.

زن گفت: «آخه این چی داره، من که دل دیدنشو ندارم!»

مرد دوباره کمی نزدیک‌تر شد و دست زن را گرفت، زن اجازه داد. او تمام حواسش به پاهای لرزان بندباز بود.

بندباز توپ‌ها را داخل کیسۀ انتهای طناب انداخت و دوباره بازی را از سر گرفت. باید مثل همیشه وسط تشک پایین می‌پرید؛ اما این بار از محدودۀ تشک گذشت. و ناگهان  خود را رها کرد. دلقک وسط تشک، از همه بیشتر ترسیده بود؛ چون بهتر می‌دانست که این اتفاق بخشی از برنامه نیست. بندباز از وسط طناب آویزان مانده بود و در میان جمعیت تاب می‌خورد. گاهی کسی با هیجان بالا می‌پرید تا دستی به او برساند. پدر به اصرار پسرک، خود را به طناب نزدیک کرد. زن جایش را به او داد؛ ترجیح می‌داد عقب‌تر بایستد. مرد دلش نمی‌خواست خیلی دور شوند، می‌دانست این وقت‌ها  همسرش بیشتر نیازمند اوست و این حس را دوست داشت.

بندباز همچنان تاب می‌خورد و به هر طرف که می‌رفت، جمعیت کمی خم می‌شد تا به آن‌ها نخورد. پسرک به او نزدیک شده بود. بندباز گفت: «می‌خوای تاب بخوری؟»

در همان حال، به چشمان پدرش نگاهی کرد و رضایت را دید. بندباز بازوهای پسرک را گرفت، از پدر جدایش کرد و تابش داد. صدای فریاد تشویق بلند شد.

زن گفت: «یاخداااا»

مرد: «نترس عزیزم اینا کارشونه هیچی‌شون نمی‌شه.»

زن: «هزارم بگی، بچه‌س می‌افته!»

زن کاملاً در آغوش مرد بود و دختر جوان برای هر اتفاق دست می‌زد، فریاد می‌کشید و بالاوپایین می‌پرید. حالا مرد جذابش را نمی‌دید؛ اما هر کاری می‌کرد تا شاید مرد او را در بین جمعیت گم نکند.

بندباز گفت: «نمی‌ترسی؟»

پسرک می‌ترسید؛ اما دلش نمی‌خواست بروز بدهد. گفت: «نه.»

بندباز: «پس سروته‌ت می‌کنم. نترس. تابت می‌دم، محکم گرفتمت…»

و پسرک را لحظه‌ای به بالا پرت کرد و پاهایش را گرفت. همه دست زدند. پسرک بازهم دلش نمی‌خواست گریه کند.

بندباز: «آفرین، حالا اون کلاهو بردار..»

پسرک را بیشتر تاب داد. دست‌های پسرک کوتاه بود و نمی‌توانست کلاه را از روی سر پیرمرد تماشاچی بردارد.

بندباز: «بَرِش دار!»

پیرمرد خودش کلاه را به پسرک داد. پدر برای تشویق پسرش پولی داخل کلاه انداخت. لحظه‌ای بعد، هرکس پولی به داخل کلاه ‌انداخت. دختر جوان ناگهان مرد موردعلاقه‌اش را دید که به او نزدیک شده و پشت‌ِسرش ایستاده است. دختر نیز مقابل او پولی را داخل کلاه انداخت. مرد جوان به بهانۀ پول، خود را جلو کشید و اسکناس درشت و مچاله‌ای را داخل کلاه پرت کرد.

زن نیز بی‌آنکه از پسرک چشم بردارد، دهانش را به گوش همسرش نزدیک کرد: «تو هم یه پولی می‌دادی!»

مرد: «همون اول دادم بسَه، مجانی که تماشا نمی‌کنیم.» و از جیبش اسکناسی درآورد و به شانۀ جلویی زد تا پول را در کلاه بیندازد.

بندباز، آویزان و تاب‌خوران به دلقک اشاره کرد که تشک را جابه‌جا کند و  پسرک را به او داد. خودش نیز به روی تشک پرید. پسرک خوش‌حال و هیجان‌زده به سمت پدر دوید.

جمعیت آرام‌آرام محوطه را ترک می‌کردند. زن هنوز ترس داشت و از همسرش خواست که دیگر برای تماشا نیایند. مرد دستش را دور گردن زن انداخت و قبول کرد. دختر جوان با شرمی آشکار می‌رفت؛ طوری که مرد موردعلاقه‌اش او را گم نکند.

پول به‌نسبت خوبی برای یک نمایش کوچک جمع شده بود. دلقک مبهوت نگاه می‌کرد. بندباز مزد خطر کردنش را گرفته بود. شاید فردا هم مجبور می‌شد خطر بیشتر و جدیدتری را انتخاب کند. در حال شمردن سکه‌ها و اسکناس‌ها نگاهی به دلقک انداخت و گفت: «دهنتو می‌بندی؟» دلقک با لبخند چشمکی زد!

بندباز اسکناسی مقابلش پرت کرد. محوطه خالی شده بود. تنها پیرمرد گوشه‌ای ایستاده بود و منتظر کلاهش بود…

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#زهرا_خمسه
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان