دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان «کوههای برفگیر آبادان»
✍ فرزاد کدخدایی
صفحه ی موبایل روشن میشود: «باز کجا رفتی»؟!
گوشی را می گذارم توی جیب پالتو ،درکافه را هل میدهم و میروم داخل. گارسون لبخندی میزند، میگویم: « میز دونفره».
با دست اشاره می کند به گوشه سمت چپ، مینشینم روی صندلی چوبی. پلکهایم را میبندم. میآیی، کفش پاشنه بلند قرمزی پوشیدهای ، پالتوی مغزپستهای همیشگی را انداختهای روی دستت، مینشینی روبرویم.نگاهی بِینِ ما ردّ و بدَل نمیشود، : «چقد هوا آلودهس دکتر»!
: «عادت می کنی»
جوابم تلخ ست، کتاب آناتومی انسانی را ورق میزنم، سرک میکشی و با دیدن اسکلت ها، چهرهات در هم میرود، اشاره میکنی به زخم کهنهی روی پیشانیام :«یادم رفته مال کِی بود؟!»
گارسون قهوه را میگذارد روی میز، میگویم: « ما دونفریم»
گارسون دیگری می آید، میز را با تعجب نگاه میکند و برمی گردد. زل می زنی به چشمهای عسلی ام ، میپرسم: « نگفتی چرا از آدما بدت میاد»؟!
لب پایینت را گاز میگیری : « سربازبودم، اوایلِ جنگ ،چند ماه آخرخدمت، انداختنم دوکوهه! میشناسی که»؟
زیر لب می گویم: « بارها آنجا بودم و برایم تعریف کردی ».
– « باران تازه قطع شده و هوا شرجی بود. رفتم پشت بام ساختمان پادگان،عراقیها چند کیلومتر دورتر سنگر گرفته بودند، داد زدم: آهای ایشتر ، ای خدایِ جنگ، اینک «انکیدوی » پهلوان، همان که سرِ گاوِ مقدّس را جدا کرد و پنجه در پنجه ی معشوقهات «گیلگمش» انداخت، از پسِ هزارهها دوباره از کوهستان برگشته ، بیا و ببین چگونه مردمان از تو بتهای مفرغی ساختهاند».
**
برای هردویمان قهوه میریزم : «با این هیبت بهت میاد انکیدو باشی»!
لبخندی میزنی : «نه بابا منِ ترسو کجا انکیدویِ پهلوان کجا»؟!
میگویم: «تو درس تاریخ همیشه زرنگتر بودی».
قند توی دلم آب میشود.ادامه میدهی: «بادی پیچید و کلاهم از بالای ساختمان افتاد.همون موقع اون پسر شیرازیه یادته! داد زد: عؤ بالا چکار میکنی کاکو!بیو پایین بینوم».
به سرعت خودم را به محوّطه رساندم. بلافاصله سوارمان کردند پشت کمپرسی و راه افتادیم سَمتِ آبادان، نرسیده به شوش، نورِ صبحگاهی، شکوه دژ را دوچندان کرده بود، به راننده گفتم: « میخوام عکس بگیرم».
پایش را گذاشت روی گاز ، به سرعت از شوش رد شدیم. کمی بعد صدایِ زوزه ی چند خمپاره در هوا پیچید، سرگروهبان داد زد: « بشینید».
نشستیم. کف کمپرسی ، پر بود از چاله چوله. عینهوکوچههای دروازه غار.
**
پرونده را باز میکنم ، با خودکار آبی درشت نوشته: «بیمار موجی۵۰ درصد».
ساکت میشوی ،میپرسم: «کجات دقیقا زخمی شده»؟!
لیوان چای را سر میکشی، زیر گونهات گود افتاده و دور چشمهایت به سیاهی میزند،با مداد کوتاهی استخوانِ دستی را میکشم روی منوی کافه، یکی از سرهایِ استخوان تیز درمیآید، پاکن را بر میدارم، دستم را میگیری و میگویی: « بزار همین جور بمونه»!
گارسون برمیگردد و میپرسد: « قهوه یا چایی»؟
پاسخی نمیدهی، میگویم: «قلیون ساده»!
میگویی: «بنویس»!
موبایل را سُر میدهم آنطرفِ میز : «ضبط میکنم».
لیوان قهوه را میکِشی سَمتِ خودت و ادامه میدهی: «آن روز هوا ابری بود وهرازگاهی رعد و برقی از سَمتِ کوههایِ شمال اندیمشک زبانه میکشید. رفتم بالایِ پشت بام، اطراف دوکوهه سرسبز بود،رو به عراقیها داد زدم: «منم انکیدو، همان که شاهرگِ ورزای مقدّس را زد و سرش را بر نیزه به شهرِ «اوور » آورد، همان که تنِ ورزا را انداخت کنارِ «چغازنبیل». منم انکیدو، مردی از تبارِ کوهستان بازگشتهام تا پنجه در پنجه ی گیلگمش بیاندازم».
با تعجب میپرسم: «علی یادته »؟
قطره ای اشک از گوشه چشمت سرازیر می شود؛ صدای مارش جنگ در پادگان پیچید. تکّه چوبی را به سَمتِ آسمان گرفتم : « ای خدایِ جنگ، ای ایشترِ دانا، تو بگو چطور این همه دروغ را باور کنم، نه.. من اینبار گول وعده های خدایان را نخواهم خورد».
گارسون قلیان را میآورد، نوک قلیان را میگذارم گوشه لبم و چند پُکِ عمیق میزنم ، دود حلقه جلقه به سمت صورتت می دود، سرت را بر میگردانی، میگویم: «شیمیایی …شیمیایی زدن…ماسک…ماسک بزن !»
پک دوم را عمیقتر میزنم، دود از بینیات بیرون میزند: «همینکه نوکِ چغازنبیل از میانِ تپه ماهورها معلوم شد، شوشیانک را بالای زیگورات دیدم، ایستاده چنان شیری درنده.برای سربازانی که به جنگِ «آشوربانی پال » میرفتند سخنرانی میکرد.
با تعجب میپرسم: « چی میگفت»؟!
« همون حرفهایی همیشگی که به ما هم میگفتند»!
صدای مارشی در گوشم میپیچد، از روی صندلی بلند میشوم، ادامه می دهی: « از شادگان که رد شدیم، چند مرد عرب دشداشهها را برکشیده و به سرعت، گله ی گاومیشها را به سمت کارون میبردند، دو زنِ سیاه پوش هم با سبدهای ماهی پشت سرشان تند تند میرفتند. کمی آنطرفتر، لُری چوغایِ سیاه و سفیدش را درآورده و گوسفندانش را هی کُنان به سَمتِ شوش میبُرد……هر چه به آبادان نزدیک میشدیم، نخلهای بیسر دو سویِ جاده بیشتر میشدند . دودی غلیظ، گُله گُله از چاهای نفت بالا میرفت. دشت حالتِ گریه به خود گرفته بود، میشد حدس زد آن بالا، منظورم بالاتر از ابرهاست!«مردوک» و ایشتر، بر طبل جنگ میکوبند و این پایین ، انکیدو و گیلگمش بنام خدایانِ نو با خومبابا سرشاخ شدهاند.
به هر بدبختیی بود بعد ازظهر رسیدیم ده کیلومتری آبادان. دو سگ بزرگ نروماده، دُروبرِ جنازهها پرسه میزدند.دود غلیظی از دکلهای سوخته ی پالایشگاه بالا می رفت. پخش شدیم پشت تپه ماهورها، به راحتی میشد رجزخوانیِ مردوک را همراه با صدای جیر جیرِ زنجیر تانکها شنید:منم سردار قادسیه.
اشک ازگوشه چشمهایم بیرون میزند، دستمال را میگیرم جلویت ، روی برگه مینویسم: «هیچ نشانهای از دروغگویی مشاهده نشد».
میپرسم: «بازم چایی »؟
عرقِ پیشانیات را پاک کرده و سرت را به نشانه رضایت تکان میدهی. چند قرصِ والیوم در استکانِ قهوه میریزم و میروم سَمتِ پنجره ، ساختمانهای بلند تهران زیر غباری از دود پنهان شدهاند. زنگ تلفن به صدا در می آید: «باز قرص خورده آوردیمش بیمارستان».
برمیگردم طرف میز: «باید برم بیمارستان»!
لبخند معنیداری میزنی : «باز قرص »!
درست جلوی ورودی اورژانس ایستاده ای، در حالیکه رگهای گردنت باد کرده است، داد میزنی: «چرا به مادرت نمیگی عیب از خودته»؟
نفسم بالا نمی آید،محو می شوی!میروم سَمتِ در اورژانس، تلو تلو خوران خودم را به تخت میرسانم .بالای تخت نوشته: «خودکشی با قرص والیوم».
کفش قرمز پاشنه بلندت را درآورده و با پالتوی مغزپسته ای روی تخت ولو شدهای! رنگ صورتت مثل گچ سفید است، لبم را میگذارم روی پیشانیات، سرد است، دستم را سُر میدهم لای انگشتهای لاغرت، پلکهایت را آهسته باز میکنی، لبخندِ کم رمق همیشگی به صورتت برمیگردد: «خوشحالم که هنوز هستی »!
قطرهای اشک از گوشه چشمت سرازیر شده و میدود روی گونهات، مادر خاک قبر را می زند کنار و با دست لرزانش، گوشه کُتم را میکشد : «برو پی کارت…برو خونه»!
نگاهی به اشکِ روی گونه ی مادر میاندازم و برمیگردم خانه.خستگیام چند برابر شده است، بیآنکه لباسهایم را در بیاورم، روی تخت دراز میکشم، بعد از چُرتی کوتاه، خاطرات جنگ را در ذهنم مرور میکنم:«جسته گریخته یک هفتهای جنگیدیم، تا اینکه چند خمپاره زوزه کنان خورند پای تپهای که پشتش پناه گرفته بودیم، زیرِ پایمان چنان لرزید، گویی دشت خوزیها رویِ شاخ ورزای مقدّس نشسته است.چالهای کندم و خودم را انداختم تویش، بقیه هم روی خاک دراز کشیدند.روز بعد مردی سراسیمه خودش را به ما رساند. از زورِ لاغری، هیکلش شکننده به نظر میرسید، نفس زنان گفت: «میخوام براتون سنگر بسازُم».
علی پرید وسط حرفش : «ما عاشق شهادتیم سنگر نمیخوایم»!.
یکی از بچههای کادرِ ژاندارمری که چندسالی بزرگتربه نظر میرسید، دستی بر شکم برآمدهاش کشید و با صدای بلندی گفت: «مه خاکریز مِخام حالیم هم نیسای بِچه چِ میگِد».
فورا پریدم وسط زمین : «اینجا…اینجا را بکَنید».
مرد دستی به ریش تُنُکش کشید . بیل مکانیکی، نوکش را زد توی خاک وکُپّهای را بالاآورد.تکّه استخوانی که بعدها معلوم شد، بخشی از دست سربازی عیلامی یا شاید هم آشوری بوده، از لبه لودِر سُرخورد و یک راست افتاد لای پای علی. خون از پاچه شلوارش زد بیرون،سرش گیج رفت و افتاد. دو هفتهای توی بیمارستان اهواز بستری شد. روز آخر، زنِ پرستاری با خنده درگوشم گفت:«تا آخر عمر جانبازجانباز شدی»!.
آب دهانم را قورت میدهم، لای پایم بی حس شده است.نگاهی به انتهای تیز نقاشی استخوان میاندازم، منظره زخمی شدنم در شاخِ شه میرانِ کردستان، برای لحظهای میآید جلوی چشمم، پلکهایم را میبندم و بدون مقدمه میپرسم: «نگفتی علی چی شد»؟!
پاسخی نمیدهی.میروم جلوی آیینه، چشمهایم گود افتاده است.مِنمِن کنان میگویم:« شنیدم توکوههای برفگیرِ آبادان مفقودالاثره»!
میگویی: «کوه های برفگیرآبادان»!
آنگاه چند بار نام ایشتر را زمزمه میکنی و در آیینه محو میشوی، به اتاقم بر میگردم کفشهای پاشنه بلند قرمزت رها شدهاند کنار تخت!
#داستان_کوتاه
#فرزاد_کدخدایی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
باد