خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “کهنه سرباز”

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “کهنه سرباز”
✍مریم‌آمارلو(ماراآمارا)

ریژان یک ترس همیشگی دارد که هیچوقت تمام نخواهد شد یا در واقع همیشه شروع می شود. او وقتی که می ترسد ، هی مرا صدا می زند وهراسناکم می کند. او آنقدر، برزین برزین می کند که ترسش ،ترس من هم بشود و هردو پا بگذاریم به فرار .بیشتر همان وقتهایی که مثل مور و ملخ از دیوار فرو ریخته ی ورودی باغ بالا می آیند، آدمهایی که سرو صورتشان را با پارچه های سیاه پوشانده اند و ژسه به دست تیر هوایی در می کنند .طوری که سنگردیوار ورودی باغ فرو بریزد و همه ی آن صورت پوشانده ها به درون باغ سرازیر شوند. صدای شلیک در هم پیچ همین اسلحه ها و کلتهای کمری گوشهای ریژان را پر کرده. او در حالی که با دو دستش هر دو گوشش را نصفه و نیمه گرفته وگوشه ی چشم چپش می پرد ،پشت سر برزین که چهار شانه تر و پرزورتر از او به نظر می رسد، می دود .حتی وقتی که درد ی توی مچ پایش می پیچد. همان وقتی که از بین کرتهای گوجه فرنگی وسط باغ رد می شود ،پوتینهاش در هم می پیچد وبرای فرار از سقوط، دستش را از تنه ی درخت کهنسالی می گیرد که برآمدگی تنه ی پرچین و شکنش زیر انگشتانش ،خواب دیشبش را تداعی می کند.همینطور که او سعی می کند وسط علفهای در هم پیچ باغچه های کناری باغ سقوط نکند، برزین را صدا می زند. برزین که جلوتر از او هنوز در حال دویدن است، سرش را از لای شاخ و برگها برمی گرداند در حالی که به دورتر و به دیوار فرورریخته ی باغ که حالا چندین متر از آن دور شده اند نگاه می کند.او صدای رگبار تیربارها را در فضای خلوت باغ از صدای هر پرنده ای بلندتر می شنود ،همانوقت که دوباره ریژان صدا می زند برزین، ولی برزین هنوز نگاهش به گرد و غبار سمت دیوار فرو ریخته ی باغ است .ریژان به سختی خودش را از لای علف ها یی بالا می کشد که پایش توی آن پیچ خورده و از خواب دیشبش حرف می زند. خواب یکدسته سرباز به نظردیوانه با یونیفورم های یکدست در گورستانی که همه جاش با برگهای آخر پاییزهای چنارهای قدیمی پرشده .سربازها در حالی که یک یونیفورم اضافه در دست دارند مرده های آن گورستان را یکی یکی از قبرهاشان بیرون می آورند و یونیفورم هایی جنگی را به آنها می پوشانند که به محض پوشیدنش، مرده ها با قهقهه های بلند و اسلحه ای که توی لباسهاشان جاساز شده به گنجشکهای درختهای چنار حالا لخت وسط گورستان شروع می کنند به تیراندازی که در همین وقت سایه های بلندی از روی درختها و درختچه های باغ و همینطور برزین و ریژان می گذرد، طوری که آنها سرشان را توی دستهاشان بگیرند و لای شاخ و برگهای روی هم تلنبار شده ی پاییزی کف باغ خم شوند. ریژان همینطور که سرش را لای برگها گرفته ،آن طرفتر هنوز صدای شلیک می شنود .دود سیاه رنگی از سمت دیوار نیم فرو ریخته ی باغ به هوا بلند می شود. صدای مسلسلها با لبخند ملیح کمروی چنارهای لخت باغ بیشتر و بیشتر به گوش می رسد. طوری که صدای هیچ پرنده ای از آن باغ درهم پیچ جنگ شنیده نشود .صدای ریژان می آید که هنوز دارد راجع به آن سربازهای نیمه دیوانه حرف می زند که به مرده ها لباس جنگ می پوشانند و مرده ها با تفنگهایی که در جیبهای لباس مخفیشان پنهان شده شروع کرده اند به شلیک به سمت پرنده های لای درختهای گورستان .گنجشکها یکی بعد از دیگری از بالای درختها سقوط می کنند آنقدر که زمین گورستان پر از گنجشکهای مرده ای شود که با اینکه مرده اند، هنوز دارند جیک جیک می کنند .صدای جیک جیک ها همینطور بلند و بلند تر می شود آنقدر که همه ی سربازهای نیمه دیوانه و مرده هایی که لباس نظامی پوشیده اند، گوشهاشان را از ترس کر شدن بگیرند و به سمتی هجوم بیاورند که ریژان و برزین کم مانده ازترس خودشان را زیر انبوه لاشه های برگهای پوسیده ی کف باغ دفن کنند. دقایق اضطراب آور زیادی را همینطور ریژان و برزین سرشان را لای شاخ و برگ درختها ی کف باغ پنهان کرده اند و شروع کرده اند به بگو مگو و جرو بحث در مورد خوابهایی که ریژان در موردشان حرف می زند .ولی برزین همچنان معتقد است که همه ی این اتفاقات افتاده، خوابی بیش نیست . تا اینکه برزین بطری آب را از جیب کناریش بیرون بیاورد و در حالی که تهش را بالا می آورد و سرش را بالا گرفته در سکوتی هیپنو تیزم شده متوجه شود که دیگر نه از آن دود غلیظ دیوار فروریخته ی اول باغ خبری است نه از صدای مسلسلها. تنها صدای جرو بحث آن دو است که همه ی فضای باغ را پر کرده.

برزین از جایش بلند می شود ودرحالی که دستهایش را به کمرش زده واز بالا به ریژان نگاه می کند که همینطور که سرش را لای شاخ و برگها گرفته اصرار می کند که هیچکدام از اینها خواب نیست و همه ی این تیراندازی و وحشت در حال اتفاق افتادن است .برزین بی آنکه دیگر چیزی بگوید دستهاش را در جیبش می کند و سوت زنان به سمت میز چیده شده ی روی تراس آنطرف باغ می رود که در سکوت کامل و بی آنکه آب از آب تکان خورده باشد ،رویش پر شده از بیسکویتها و ظرفهای پرازشکلات با غنچه های کوچک سن سنی که از گیاهان و سرشاخه های باغچه های کناری ساختمان وسط باغ بیرون آمده اند. در همین حین باد ملس پاییزی برگ ها را تکان می دهدو صدای شاخه های درخت ها را هم درمی آورد و همینطورصدای گربه ی سیاه رنگی که همانجا زیر میز چمباتمه زده. اودر حالی که نعره ای می زند به ظاهر به دنبال موشی خیالی خیز برمی دارد که ریژان با شنیدن صدایش سرش را از زیر شاخه ها و برگها بیرون می آورد ولی هنوز صدای رگبار مسلسلها را می شنود با دودی که بر فراز باغ جریان داردمثل شبح جغدی که هو هو کنان از بالای سر کسی بگذرد و روی شاخه ی درخت نزدیک به شب بنشیند .صدای پاها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شوند ،ریژان دوباره سرش را بیشتر زیر شاخ و برگها پنهان می کند ،باران هم نم نم شروع به باریدن کرده و ضربه های فرودش همزمان با صدای پاهایی که هر لحظه نزدیکتر می شوند شنیده می شود. صدای پاهایی که لحظه به لحظه جرات بیرون آمدن از پناهگاه را سخت تر و سخت تر می کند ولی من دیگر غیر از صدای جیک جیک گنجشکهای لای درختهای سپیدار یا چنارآسایشگاه ،چیزدیگری نمی شنوم.
ریژان هنوزهمه ی صداهای تیر و ترکشها راکه در یک نقطه بهم می رسند را دور تا دور خودش می شنود و متوجه می شود که حالا دیگردر هوایی فشرده شده ،سربازهای نیمه دیوانه با مرده هایی که لباس نظامی بهشان پوشانده شده در چند متری محلی اند که سرش را زیر برگهاش پنهان کرده است . قهقهه های بلند سربازها و مرده ها با هم قاتی می شود، ریژان با اینهمه صداهای بلند بازهم از جایش جم نمی خورد و هنوز سرش زیر برگهای زرد پاییزی کف باغ پنهان و نیم تنه اش از زیر آن بیرون زده. همینطور که من در کنار آب بارانی که از چند دقیقه پیش جلوی پایم جمع شده ایستاده ام ،تنم شروع می کند به کز کز کردن که کسی از آن سمت باغ از کنار میز چیده شده ی شکلاتها و بیسکویتها ،من و ریژان را صدا می زند ولی آنقدر صدایش وسط آن قهقهه ها ضعیف هست که بشود راحت فکر کرد که آن صدا خیالی بیش نیست .همزمان با آن ،جغد چند دقیقه پیش از بالای شاخه های درهم پیچ آنطرفتر ناله ی شبانه ای سر می دهد و شیرجه زنان از کنارمان می گذرد وهمینطور که به طرف بالا اوج می گیرد با بالهایی با رنگ قرمز گلوله ای سقوط می کند. نمی دانم چند ساعت می گذرد که هنوز ما همانجا ایستاده ایم و از جایمان تکان نمی خوریم .هوا به تدریج تاریک و ساکت تر می شود طوری که بشود فقط صدای نفس نفس زدن سربازهای نیمه دیوانه و مرده های یو نیفورم پوش را شنید .ریژان هنوز سرش زیر شاخ و برگها پنهان مانده با نیم تنه ی بی خبر بیرون زده اش . چشمم به میز آنطرف باغ روی تراس می افتد انگارکه از من خیلی دور شده با مسافتی خیلی زیاد آنقدر که راه بازگشت به میز شکلات خوری آنقدر زیاد به نظرم برسد که بشود برای تمام عمر از آن صرفنظر کرد و پنداشت که خیالی بیش نیست ولی بوی کافئین شکلاتها ،همه ی فضا را گرفته ،درست وقتی که کم کم همه ی سربازها و مرده های یو نیفورم پوش آنطرفتر و پشت سر ما به صف ایستاده ودارند دورمان را می گیرند .هوا کم کم گرم می شود و همه ی لباسهایمان و زیر بغلهایم هم خیس عرق می شودکه در این لحظه صدای آوازی را می شنوم .ریژان زیر لب در همان حالت که سرش زیر برگها مانده و تنه اش بیرون زده با صدای خفه ای که در فضا طنین می اندازد، ترانه ی ملایم دوست داشتنیی را که او را از جنگ دور می کند می خواند همینطور که خونی خیلی قرمز از کنار شاخ و برگهای در هم پیچ روی سرش کش برمی دارد . از همان پانسمانی که در اثر حمله های موج جنگ وقتی داشت سرش را به شیشه های ورودی آسایشگاه می کوبید و بعد پرستار دور سرش پانسمانی را پیچید. من با موسیقی آواز ریژان ضرب گرفته ام وشروع کرده ام به در آوردن حرکاتی از خودم که به نظر خودم شبیه به یک رقص اساطیریست ولی انگار از نگاه جمعیت سربازها و مرده های یو نیفورم پوش یکجور ادا در آوردن دلقک مابانه است چون بین خنده و شوخیی که بین چهره های عرق کرده شان رد و بدل می شود کاملا احساس بیگانگی بین خودم و حرکات موزونم می کنم.

در این لحظه دوباره سرپرستار را می بینم که از دور صدایمان می زند .حالا علاوه بر بوی کافئین شکلاتها ،عطر غذایی هم شنیده می شود که اشتهایم را تحریک می کند .ریژان با شنیدن بو سرش را از زیر شاخ و برگها بیرون می آورد و همانطور قوز کرده با لبخند ملیح کودکانه ای روی دو زانویش می نشیند، انگارکه بو او را هم جادو کرده باشد و دیگرترسی از سربازها و مرده ها نداشته باشد. او در همین حالت از جایش بلند می شود و در حالی که نوک پنجه هایش ایستاده به نظر می رسد که دارد ادای عقابی در حال پرواز را در می آورد تا از آن مهلکه به سمتی فرار کند که سرپرستار با بوی خوش غذا منتظرمان ایستاده .ولی سربازها و مرده ها با دیدن این حرکت ریژان ، سریع تغییر حالت داده و دوباره شکارچی وار دست به اسلحه می شوند تا ریژان را هدف گیری کنند. چشمهای ریژان در چشمخانه اش به سمت بالای بالا به چرخش در می آیند طوری که فقط سفیده اش دیده شود همان وقت که آفتاب پاکشان و لنگان خیلی وقت است از ما دور شده و بادها به نفع گرمای رعشه آورتغییر جهت داده اند. هر چند هنوز بنای زوزه کشیدن در میان چنارهای سربه فلک کشیده را گذاشته تاهوا تاریک و تاریک تر شود و جغدهایی دیگر آوازشان را از سر بگیرند. ریژان همه چیز را فراموش می کند و با اولین سربازی که به سمتش نشانه رفته شروع به حرف زدن می کند.دوباره صداهایی توی سرم شروع می کنند به آواز خواندن با ریتم پا کوبیدن مارش جنگی و تا لحظاتی بعد به نظرم همه چیز متوقف می شود. برای لحظه ای نفسم به کلی بند می آید ،درد شدیدی از میان گوشهایم رد می شود. سربازها و مرده ها جلوی چشمهایم رژه می روند و آنوقت در حالی که نفس در سینه ام حبس شده بالای سر ریژان، مه آبی رنگ خیالش را می بینم که دوباره پهن شده و این بارشکل واضحتری به خودش گرفته،آنقدرکه اطمینان پیدا کنم که هیچ کدام از همه ی اتفاقات افتاده خیالی نیست .همینکه ریژان سرش را از درد میان دستهایش فشار می دهد سربازی از میان سربازهای نیمه دیوانه که جلوتر رو به ریژان ایستاده چیزهایی را با زبان نامعلومی شروع می کند به گفتن .انبوه موهای پریشان ریژان همه ی صورتش را می گیرد و سفید می شوند، ترس ازسربازها و مرده های یونیفورم پوش سراپای وجود مرا هم می گیرد. ریژان بعد از ساکت شدن سرباز در حالی که به مرده های نظامی پوش اشاره می کند، می گوید: «این سرباز می گوید این مرده ها همان مرده هایی هستند که به دست من کشته شده اند و حالا در این نیمروز به تلافی مرگی که برای آنها زودتر از موعد رقم زده ام ازگور برخاسته اند و به اینجا آمده اند تا در دوئلی عادلانه هر کداممان که قوی تر است زنده بماند.»در همین حین چند نفر از مرده ها با لباس نظامی پوش جلو می آیند و درگوش ریژان چیزهایی می گویند و بعدبه سمتی می روند .حال ریژان بعد از شنیدن حرفهای مرده بدتر می شود و در حالی که عرق می کند و تند تند نفس می کشد روی دو زانویش می افتد .حالا هر چقدر ریژان را صدا می زنم او جوابی نمی دهد، همه ی سربازها و مرده ها در سکوت همانطور ایستاده اند که ناگهان ریژان زیر گریه می زند و در حالی که اشکهایش با صدای لرزانش همراه شده با کلمه هایی درهم و برهم که جای فعل و فاعلش را نمی شود فهمید ،می گوید:« باورش نمی شود که همه ی آن مرده ها را اوکشته باشد.» من با بهت زدگی حرکات ریژان را دنبال می کنم همینطور که دارم تعداد مرده ها را می شمارم .مرده ها همینطور تا افق ادامه دارند آنجا که مهی غلیظ مانع شمردن تعداد بی شمار آنها می شود. در همین حین ازبین مرده ها صدایی بیرون می آید ،صدای مرده ای که شک دارد که او را ریژان کشته باشد ،او جلوتر می آید و در حالی که عکسی از جوانی خودش را به ریژان نشان می دهد می گوید :«دو ماه بعد از آمدنم به جنگ کشته شدم آن زمان بیست سال بیشتر نداشتم و حالا پیرمردی هفتادو چندساله هستم ،به نظرت من در جنگ کشته شده ام یا جایی دیگر» در همین حال همه ی مرده های دیگر هم که سنی در حدود شصت یا هفتاد دارند، عکسهایی را از جیبشان درمی آورند که توی همگیشان جوانی ست که بیست را بیشتر رد نکرده . مرد مرده که حالا روبه رو و چشم در چشم ریژان ایستاده با همان صدای اندوهناک خود ادامه می دهد:« دلیل اصلی تعقیب شما و آمدن ما به اینجا در واقع بیشتر جواب دادن به این مساله است تا اینکه بخواهیم دوئلی عادلانه داشته باشیم .ما مرده هایی هستیم که همگی در جهان مرده ها هر صبح و شب درگیر این مساله هستیم ولی جوابی برای آن پیدا نمی کنیم تا اینکه وقتی این سربازها ،جسدهای ما را کامل پیدا کردند ،منظورم استخوانها یمان راو همه را کنار هم در گورستان همین نزدیکی به خاک سپردند، توانستیم از آنها یونیفورمهایی را قرض بگیریم وخودمان را به تو برسانیم ،آن هم نه برای انتقام که برای یافتن جواب این مساله .» ریژان در حالی که سیگاری می گیراند ،چشمهایش روی هم می رودو خودش را جایی دیگر می بیند که گردو خاکهایی

از زمین بلند می شوند که یکراست توی چشمهایش فرو می روند .خورشید بی رحمانه به سر و رویش می تابد درهمان خاکریزی که فرمانده او را مسول نگهداشتن چندین اسیر کرده ،اسیرانی جنگی که نیم روزی می شود که وسط جنگ در همان خاکریز نگه داشته شده اند تا در فرصتی مناسب به جایی دیگر انتقال پیدا کنندکه ناگهان وسط اشعه های همان خورشید بی وقفه که تا ته چشمهای ریژان خیز برداشته ،تیربار مثل موجودی زنده در دستهایش جان می گیرد و یکریز شروع می کند به تیر انداختن به همه ی اسیرهایی که در آن خاکریز جمع شده اند و او مسئول مراقبت از آنها ست . همه ی آن اسیرها زیرتیرباران تیربار از دم کشته می شوند در همان لحظه ای که نشانه های پشیمانی به پهنای صورت اسیرهای جنگی هجوم آورده اند .همان نشانه های پشیمانی از حضور در جنگی که بالاجبار آنها را به میدان جنگ کشانده تا زیر رگبار ریژان غرق در خون شوند. فرمانده،ریژان را کت بسته به زیر زمین خانه ی متروکی در آن نزدیکی می برد. او راکه افسردگی تمام جانش را گرفته است و صدای ترق ترق و رگبار را از همه جا می شنود حتی از بین صدای سرفه های خشکش که کمی او را نوک پا می ایستاند و بعد با چشمهایی که توی کاسه سرش پیلی پیلی می روند دوباره روی صندلی می افتد وقتی که آفتاب لنگ لنگان از تنها دریچه ی رو به آن اتاقک تاریک زیر زمین دور می شود و بادها ی خاکستری هوکشان جایش را می گیرند .ریژان روی چهارپایه ی اتاقک شروع به لرزیدن کرده و دندانهایش بهم می خورد و هر از گاهی صورتش سفت و کشیده می شودو بینی اش عرق می کند باهمان چشمهای پریشان و بی تابی که تنها جوابش به فرمانده در مقابل اینکه چرا همه ی آن اسیرها را از دم تیر گذرانده این است که آنها در آن لحظه ی اسارت و وسط آن تل خاک از آمدنشان به این جنگ پشیمان شده بودند. فرمانده که گیج و خسته از جوابهای ریژان روبه روی او ایستاده می گوید:« چه بهتر که پشیمان بودند آنها به جنگ آمده بودند تا با ما بجنگند. » ریژان در پاسخ می گوید :«آخر چرا باید پشیمان باشند از کاری که خودشان داوطلبانه آن را انتخاب کرده اند و در لحظه ی پایانی وقتی که دیگر در مخمصه افتادند و راه نجات ندارند، پشیمان شوند. پس تکلیف عقیده و ایمان چه می شود. » فرمانده که از شنیدن حرفهای ریژان گیج و درهم شده است ، از شدت عصبانیت خون خونش را میخورد وطول و عرض اتاق را قدم می زند . درد شدیدی از صدای گلوله ها از میان گوشهای ریژان رد می شود ، همانطور که صورتکهایی جلوی چشمهایش رژه می روند.صورتکهای پشیمان اسیرها که حالاخیلی شبیه به صورت فرمانده شده اند. آنوقت که نفس در سینه ی ریژان حبس شده و فرمانده برای خوردن آب دستهایش را باز کرده ،او فرمانده را می بیند که همانطور قدبرافراشته بر زمین سقوط می کند با صدای شلیک گلوله ی هفت تیرش که حالا توی دستهای ریژان است.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#مریم_آمارلو
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان