دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه
کافهی گُلِخندهِزار
نادر با دستِ مُشتشده زیر چانه، درکافهی گُلِخندهِزار نشسته بود و همینطور پای چپش را روی پای راستش انداخته بود، و هی قاشق لاغر خود را در فنجان قهوهاش میچرخاند، لشکری از مگس سیاه دور سرش میچرخید، صدای وزوز مگسها، و ورق زدن گاه بیگاه رمان خرمگس، با هم قاطی شده و فضا را از صداهای مهیبی پرکرده بود، هر چه میخواست با تکان دادن دستش، مگسها عقبنشینی کنند، فایدهای نداشت، نادر چریکِ ماهری در مقابل سپاه سیاه بود، اما اینبار میخواست در برابر وزوز ارتش مگسها تسلیم شود، شاید هم به فکر انتقام از این سپاه سیاه بود، و در فضای تشنجی هوا، هی این دست و آن دست میکرد، که دو مرد ریشی با کتوشلوار راه راه، که چند لکه گلِ خون روی پیراهن سفیدشان مانده بود، و انگار از یک مجلس گرمِ اعتراضی در خیابان برگشته بودند، با تشتی خون بر سرشان سرآسیمه وارد کافه شدند، روبهروی میز نادر نشستند، نادر بیتوجه به اطراف و بیتفاوت به نشستن آنها، همچنان قاشق خود را در فنجان میچرخاند، و رمان خرمگس را ورق میزد، گاه هم دست چپش را در هوا به نشانهی اعتراض به لشکرِ سیاهی که هی کنار گوشش رژه میرفتند، تکان میداد! هنوز چند دقیقهای از آمدن دو مرد ریشی کتشلواری نگذشته بود، که یکی از آنها دستی به ریش خود کشید و با صدای بلند گفت: آهای پشمالوی خندهزار! یالا دوتا چای مشتی دبش به همراه توت خشک زعفرانی برای ما بیار!
مرد میان اندام پر مو، که همه پشمالو صدایش میزدند، هاج و واج بعد از مکث کوتاهی با ترس و لرز رو به دو مرد ریشی کرد و گفت: ما توی کافهمون چای مشتی دبش نداریم! فقط قهوهی تلخ با طعم گسِمرگ داریم؛ ناگهان ریشیِ چاق با صدایی بم گفت: پشمالوی خندهزار، گس مرگ یعنی چه؟ چرا چای مشتی دبش نداری؟ پس این زهرِماری چیه، که جلوی این جغلهی پاپتی گذاشتی؟ نادرکه بیتوجه به زمان و مکان بود، یهویی با وراجیهای ریشی چاق، مشت محکمی روی میز کوبید، و قاه قاهخندهی بلندی سر داد، که یکباره قهوهاش ریخت و تکههای شکستهی فنجان کف کافه پخش شد؛ یکمرتبه دو مرد ریشی خشمناک با چشمهای از حدقه درآمده، به او زل زده و به مِن مِن کردن افتادند، در همین حین، پشمالو با سرعت خودش را کنار میز رساند، با صدایی خشدار وگرفته؛ انگارکه چیزی ته گلویش گیر کرده باشد، گفت: چکار کردی نادر؟ میخواهی در این روزگار تا ته اریب، چه به سر کافه¬ی خندهِِزار بیاری؟ نه میز سالمی براش گذاشتی و نه صندلی راحتی! لشکر سیاه مگس هم که شب و روز از در و دیواراش بالا میره! نادر با دستهای مشت شده زیر چانه، به چشمان پشمالو زل زد و گفت: به تلخی این قهوه¬ی قجری کشتمشان؛ و دوباره قهقههی بلندی سر داد، ریشیِ لاغر هم با خشمی در چهره، انگارکه دندان روی جگر گذاشته باشد، از جایش بلند شد، دهان کج و کولهاش را نزدیک گوش چپ نادر آورد و گفت: یابو آنها را کشتی؟؟
نادر با پوزخندی رو به پشمالو گفت: حالا مثل سگِ پا سوخته تن اونا رو بو بکش، بوی تعفن و پلشتیشون کافه رو به گند کشیده! دیگه بدون ترس چراغها رو روشن کن، با خیال آسوده کشتمشون! ریشیِ چاق انگشت سبابهاش را سمت شقیقهی نادر برد و گفت: یابو_ تو، تو آنها را کشتی؟! و این موسیقی لعنتیِ گوشخراش رو روشن کردی که به ما بگی قهرمان مضحک این صحنههای مخوفی؟!
نادر سرش را بلند کرد و زیر لب، سطری از شعرِ «ساعت پنج عصر لورکا» را خواند، و دستش را دوباره تکان داد، که مرد ریشی با تعجب گفت: آهان پس مگسپرانِ شهرآشوبِ این شهر تویی؟؟ زود باش یالا به ما بگو چکارهای، که هی مدام قهوهی تلخ سر میکشی و مگسپرانی میکنی؟!
بگو؛ وگرنه همین الان نعش ذلیلمُردهتو جلوی سپاه سیاه میذارم، که هر تکهای از تنت رو برای قبرستونای این شهر بی در و پیکر ببرن، و سگهای ولگرد کلانتری۴4 استخونات رو برا موش و گربههای فربهی خرابآباد غارت کنند! میفهمی که چی میگم؟
نادر به سختی پای راستش را که زخمی شده بود، روی زمین کشید و دستش را به سمت تکههای فنجان برد، از خَش تکههای شکستهی فنجانِ روی میز، چنان پوستی از تنِ پشمالو بلند شد، که از ترس و لرز هی دور نادر میچرخید، و پای راستش را به پایههای میز میکوبید، ناگهان از صدای غرولند ریشیِ لاغر و انگشت سبابهی ریشیِ چاق، که گوش چپ و شقیقهی نادر را نشانه رفته بودند، روی زمین افتاد و به مِن مِن کردن افتاد، ریشیِ چاق انگشتانش را جلوی بینیاش گرفت و سرفهی خفیفی کرد و دستش را به سمت پشمالو برای کمک دراز کرد، پشمالو از جا که بلند شد، هی پشت سر هم برای دو مرد ریشیِ حراف، چاخان میبافت و از جنس کت و شلوار آنها تعریف میکرد؛ اما نادر درگوشهای دنج، مثل مٌردهی متحرکی، فقط سرش را تکان میداد؛
بعد با بیحوصلگی پای چپش را روی پای راستش انداخت و با خمیازهی کوتاهی رمانِ خرمگس را کنار گذاشت و به فنجانِ قهوهی دومی که پشمالو برایش ریخته بود، مشغول شد؛ ریشی لاغر کتش را از تن درآورد و روی صندلیِ پوسیدهی کنار دیوار انداخت، و با عصبانیت مُشتش را بالا برد و گفت: یابو با توام، به ما نگفتی که چکارهای؟
نادر به چراغ روشن بالای سرش نگاهی کرد و هیچ نگفت!
مرد ریشی، دوباره رو به نادرگفت؛ با توام یابو علفی! با این سیگارهای بهمنات که انگار تمومی ندارن، چرا نمیگی از کدوم قبرستون درهای اومدی، که گوشه گوشهی این کافهی گُلِ خندهِزار رو اشغال کردی؟! و هی مدام روی میز و صندلیهاش میکوبی؛ گاهی هم مثل یه توله طنازِ تازی، عکس ماهِ مگسی رو مچاله میکنی، و پُک میزنی به سیگارُ نمیگی توی کلهی پوکت چه میگذره؟ آدم و عالم رو تا ته فنجانِ قجری چشمات میبری و این زهرماریِ تلخُ کوفتِشون میکنی؟ نادر دوباره خمیازهی کوتاهی کشید، آرام چشمهایش را بست؛ یکمرتبه ریشیِ لاغر از بیخیالی نادر، فریاد بلندی کشید و گفت، یابو با توام! میشنوی چی میگم؟ چرا لالمونی گرفتی؟ کری؟ کوری؟ نمیبینی؟ نمیشنوی؟ از این همه وراجی با تو نفسهام داره به شماره میافته، زود باش، یالا جواب این همه مشت کوبیدنت به در و دیوارهای این کافه رو بده!
ریشیِ چاق وقتی دید از دهان ریشیِ لاغر کف بالا میاد و نایی برای نفس کشیدن نداره، از روی صندلی بلند شد، و این بار انگشت خود را سمت سینهی نادر نشانه گرفت و گفت: البته که قیافهی ذلیل مردهت به شِرُ وِرهای پاپتی میخوره! فقط یه کشیدهی مشتی و دشتی کافیه، که بفرستمت به یه جهنمدرهی کویری- وسط یه ناکجاآباد- که فقط مادرِ ذلیلمردهت دنبال جنازهت بگرده و بتونه به عزات بشینه و گیسای گلابتونیشو ببُره!
ناگهان نادر چشمهایش را با وحشت باز کرد، دستش را در جیبش برد و فندکش را درآورد، سیگار بهمنش را روشن کرد و رو به پشمالو گفت: آسمون جل اجنبی! صدای وزوز اونارو میشنوی؟ مدام توی کلّهی من دارن یه چیزی رو میمکن! یه چیزی مثل خون!
سپاه سیاه خرمگسها خیرات سر پدرت پشمالوی خندهِزار؛ میخوای با این خندهزار، زارِ زار به عزام بشینی که هر پَلشت و نجسی رو به اینجا راه دادی و من و رفیقامو هم دو دستی لو دادی!؟
آره پشمالو، مفتی مفتی منو فروختی! اما بهت قول میدم با یه حرکت شصتی و غافلگیرانه تک تکِ خرمگسهای سیاه رو میکُشم، که همهی ریش و پشمات یه جا بریزه توی صورتِ این لشکرِ سیاه مفنگی!
نادر پشت سرهم یکریز حرف میزد و همزمان انگشتِ شصتش را به طرف ریشیِ لاغر برد و بعد سمت شقیقهی ریشیِ چاق نشانه گرفت؛ دقایقی بعد از صدای آژیرِ پمپاژ لولهی آب در موتورخانه انگار چیزی مثل ترس، از قفسهی سینهی او بیرون ریخت، یواشکی کلتش را روی میز گذاشت!
دوباره شروع به سیگارکشیدن کرد، با هر پک سیگارش، صورتِ کج و کولهی آنها پشت حلقههای دود محو شد؛ اینبار نادر با صدای خشمگینتری فریاد کشید و محکمتر روی میز کوبید و رو به آن-ها گفت: با شماهایم، بتمرگید سر جاتون خرمگسهای زنده زشتِ پَلَشتِ شهرآشوب! شما شباهت عجیبی با سوسکهای شاخدار دارید و توی کلهی پوکتون چیزی جز پلشتی و نشستن روی کثافت نیست، خیلی خوب بلدید ادای پرنده و پریدن رو در بیارید؛ اما کور خوندید حشرات موذی و مضر؛ من نمیذارم هیچ کدومتون از این هوای ممنوعه زنده دربرید!
البته شماها قبل از سقَط شدن خیلی در مورد من کنجکاو بودید و میخواستید بدونید که من کیام؟! من، من یه شاعرم، یه شاعر که طناب دارُ میشناسه، کلماتِ برهنه رو میشناسه، راز چراغهای به دار آویخته رو میدونه؛ با کلماتی مثل خاموشی و روشنی سر و کار داره، و علیه خرمگسهای مُخبر طغیان و عصیان میکنه!
نادر به سمت آنها حملهور شد؛ دو مرد ریشی زیر مشت و لگدش، با سر و صورت ترکیده روی زمین افتادند و خودش نیز با یک ضربهی غافلگیرانه از انگشتِ شصتِ ریشیِ چاق روی سینهاش، پاهایش سست شد، مایع سُربیِ سُرخی از دهانش سرازیر شد و تلوتلو با پای چپش روی صورت ورم کردهی آنها کوبید و کوبید، مایع سُرخ و سُربیرنگ کفِ کافه پخش شد، و همزمان سایهی سه نعش روی زمین افتاد!
ناگاه صدای رژهی ارتش سیاه و جیغ آمبولانس، پشت درِکافه به گوشِ پشمالو رسید، پشمالو از ترس و لرزی که بر اندامش نشسته بود، بلند شد و لنگلنگان از پلهها به سمت چراغها بالا رفت و آنها را خاموش کرد، در کافه را بست؛ پنکهی سقفی را روشن کرد، و سه طناب بلند از پنکه آویخت؛ سایهی سه طناب که مدام با چرخش پرهها دور سه جنازه میچرخید.
پشمالو آرام پشت میز نشست، به رمان خرمگس زل زد! صدای ورق زدن رمان در فضا پیچید، پرههای پنکهی انگلیسی میچرخیدند؛ و سایهی سه طناب روی سه جنازه افتاد…
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
کوههای برفگیر آبادان