خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

زیبا و والا

فایلpdf

زیبا و والا، در نظرگاهِ آرتور شوپنهاور

نگارنده: مونا مرادی

آن چه در این مبحث مطرح می شود، تعریف شوپنهاور از زیبایی است. شوپنهاور، هنر را نیز هم چون اخلاق یکی از راه های رهایی از اراده می داند. کانت در “نقد داوری” برای آن چه خود، آن را داوری های ذوق می خواند و می تواند داوری هایی دربارۀ طبیعت یا هنر باشد؛ کیفیتی خاص قائل است و آن بی طرفی است. نزد کانت هنگامی که ما به عنوان موجوداتِ پدیداری در جهان نمود رفتار می کنیم، نگرشی طرفدارانه به چیزها اختیار می کنیم و به دنبال این هستیم که چه کارکردی می توانند داشته باشند.

 از دیدگاه کانت زندگی ما به صورت نمایش های میل و وظیفه اجرا می شود، ولی این امکان هم هست که علاقه ای زیبایی شناسانه نسبت به چیزها پیدا کنیم، یعنی به چیزها به گونه ای بنگریم که صرفاً محض خاطر خودشان از آن ها لذت ببریم، گویی این چیزها به ما نوعی آرامش می بخشند. اما باید گفت کانت تجربه زیبایی شناسانه را مطرح می کند تا کارکردی حیاتی در نظام فکری او انجام دهند.

 کانت می خواهد از تجربه ما از امر زیبا و نیز امر والا بهره جوید تا دو شیوه هستی، یعنی امر پدیداری و امر عقلانی را گرد هم آورد که در غیر این صورت به نظر می رسد یک  سر جدا از هم و آشتی ناپذیرند.

شوپنهاور به طریقی هم چون کانت زیبایی شناسی را مسیرِ آرامش می داند، اما او در تعریف زیبایی راهی دیگرگونه پیش می گیرد. وی در تعریف از زیبایی ایده های افلاطونی را وارد دستگاه فکری خود می کند. او ایده ها را برترین درجه عینیت بخشیِ اراده می داند. البته باید گفت نزد افلاطون ایده ها به گونه ای ایده آل اند. به این معنا که الگوهای کامل محسوب می شوند؛  اما نزد شوپنهاور، چیزهای پدیداری نه از آن روی که تقلیدهای ناکامل آن چیزی هستند که خوب است، بلکه از آن روی که سرشت غایی چیزها یعنی اراده، خود، سرچشمۀ همۀ دردها است. از منظر او هنر “طریقه نظاره اشیاء مستقل از اصل جهت کافی” است.

بدین سان بر اساس این تعریف، موضوع هنر از یک جهت اشیاء جزئی زمانی، مکانی نیست. به این خاطر می گویم از یک جهت؛ زیرا که هنرمند بر روی همین موجودات جزئی و با نظاره و مستغرق شدن در آن ها به شناخت ایده ای که این شیء یا آن موجود از آن ایده حکایت می کند، نائل می شود و به سخن دیگر، هنرمند ابتدا و بی واسطه در نگاه اول با خود ایده مواجه نمی شود، بلکه شیء جزء شرایط و معدّاتی است برای این که فرد در پسِ آن شیء منفرد، ایده ای را که پنهان شده است در یابد. اما در نهایت هنر را نزد شوپنهاور کارکردی “شناختی” می یابد و نه ”بیانی”. بدین معنی که زیبایی و تجربه آن درک خاصی از واقعیت است و ارزش آثارِ هنری در رسیدن به این درک واقعیت است و نه بیان احساسات و عواطف. گرچه خود هنرمند در ابتدا دارای احساسات و انگیزه های زیادی است، اما آن چه مهم است؛ درک واقعیت است در تجربه زیبایی شناسی. بنابراین زیبایی در هنر نزد شوپنهاور بر خلاف افلاطون صرفاً تقلیدِ تقلید نیست بلکه “هنر در صدد حلِ مسئلۀ وجود است.” (ذاکرزاده، 1368: 139)

در تجربه زیبایی شناسی از منظر شوپنهاور ما می توانیم نوعی رازگشایی و کنار رفتن پرده مایا را مشاهده کنیم، البته شوپنهاور حس زیبایی شناسی را با فضیلت یکی نمی گیرد؛ همان طور که نیکوکاری را با فضیلت یکی نمی دانست.

شوپنهاور، زیبایی را در نگرش زیبایی شناختی تعریف می کند که دارای دو بخش اساسی تفکیک ناپذیر است، یعنی شناخت عین نه به عنوان چیز منفرد، بلکه به عنوان مثال افلاطونی و به عبارت دیگر، به عنوان صورتِ پایدار کلِ اشیا و دومی خودآگاهی شناسنده، نه به عنوان فرد بلکه به عنوان ذهنِ ناب و بی اراده شناخت. این دو بخش اصلی به واسطه شرطی با هم متجلی می شوند که این شرط در واقع ترک شیوۀ شناختی است که مقید به “اصل دلیل کافی” است و البته لذت ناشی از تأمل زیبایی شناختی هم محصول این دو رکنِ اساسی است. همین مسئله لذت در امر زیبایی شناسی می تواند ما را به ارزشی که شوپنهاور برای تجربه زیبایی شناسی قائل است رهنمون سازد.

 تجربه زیبایی شناختی نزد شوپنهاور به گونه ای است که در این حالت، معرفت خالص ما می تواند، اراده را انکار کند تا به گونه ای از کمال نائل شویم که هیچ حالتی از مسائل روزمره در آن وجود نداشته باشد و دیدگاه زیبایی شناسانۀ ما در این حالت عاری از هرگونه سود و منفعت دنیوی می شود. اما جایگاه ارزش در تعریف شوپنهاور از زیبایی شناسی، به اعتقاد برخی از مفسران نظریه “هدونیستی انگیزه” یا”لذت گرایی” نامیده می شود.

نظریه ای که بر طبقِ آن انگیزه رفتار ما محصول لذت و اجتناب از درد و رنج است و چنان چه این مسئله را هم بپذیریم که بخشی از انگیزه ما را چیزی تشکیل می دهد که ما ارجش می نهیم، نظریۀ انگیزش مسلماً با نظریۀ ارزشی پیوند خواهد خورد. یعنی اگر نظری انگیزش مبنای هدونیستی داشته باشد، در این صورت نظری ارزش هم چنین مبنایی خواهد داشت، چنان چه هیوم و برک نیز چنین نظریه ای داشتند.

اما در نهایت شوپنهاور تجربه زیبایی شناسی را این گونه توصیف می کند: “تأمل محض، جذب شدن در ادراک، محو شدن در شیء، از یاد بردنِ فردیت، امحای هر نوع علمی که در پیِ دلیل کافی حاصل می شود و فقط رابطه ها را درک می کند. در این حالت حواس دیگر معطوفِ انگیزه های اشتیاق نیست، بلکه اشیا را جدا از پیوندها و محاسباتشان با اراده درک می کند.

بدین سان حواس اشیاء را به دور از منفعت، به دور از ذهنیت و در عینیت تمام لحاظ می کند و تماماً به بازنمودهای محض و نه انگیزه ها، منعطف میشود. زمانی که دیدگاهِ اخلاقی شوپنهاور را بررسی می کنیم، متوجه می شویم که از منظر او اهمیت اخلاقیِ سلوک بشر مربوط به لذت و الم نیست، بلکه این اهمیت، متافیزیکی است. به عبارت دیگر اهمیت اخلاقی سلوک بشر با گذشتن از هستی پایدار به ابدیت می رسد.

 پس انسان در  تمام تجربه زیبایی شناسی هم نمی تواند صرفاً با بینشی هدونیستی پیش رود و ارزش هنری از منظر شوپنهاور مقدمتاً به گونه ای دیگر است، می گوییم «مقدمتاً» زیرا به هر صورت نمی توانیم منکر آن (لذت) شویم و به هر حال لذتِ آرامش، لذتِ آزادی از قید اراده، بخشی از تجربه زیبایی شناختی فلسفه شوپنهاور را تشکیل می دهد. اما ارزشی که خاصِ تجربه زیبایی شناختی است در بازده معرفتی آن، در رسیدنِ به حقیقت عالم نهفته است، در آن چه قادر است “ذات عالم و هستی”را با ارایه “مثالی”که اراده در آن در “بالاترین درجه عینیت خود”تجلی می یابد بر ما آشکار سازد.

 به  نظر می رسد هنر در فلسفه شوپنهاور یک گام عقب تر از اخلاق باشد، هر چند شوپنهاور هر دو را روش موقتی رهایی از اراده می داند؛ اما به نظر می رسد زیبایی شناسی بیشتر معطوف به عینیت کامل اراده یعنی مثال است تا خود اراده.

بنابراین ارزشِ زیبایی شناسی از منظر شوپنهاور شاید در لحظه اول بر پایه رسیدن به آرامش و لذت باشد، اما تمامِ آن نیست. حال از تعریف او از زیبایی به امر والا می رسیم.

امر والا می تواند به امرِ اخلاقی، یعنی به آن چه به عنوان شخصیتِ والا تشریح می شود بسط یابد. چنین شخصیتی از این حقیقت سر برمی آورد که در این جا اراده با اعیانی که قطعاً برای تحریک آن مقرر شده اند برانگیخته نمی شود، بلکه شناخت برتری می یابد. این چنین انسانی افراد را با شیوه ای کاملاً عینی می نگرد، نه بر اساس روابطی که ممکن است با اراده وی داشته باشند.

 درواقع احساسِ امر والا از این واقعیت ناشی می شود که چیزی که حقیقتاً برای اراده نامطلوب است به عینِ تأمل ناب بدل می شود و این موجد تعالی حال باطنی است که می تواند به عرفان ما به خصوص عرفان مولانا نیز نزدیک باشد، زیرا که باید بر آن چه اراده خود فرد نمی خواهد و برای انسان نوعی فروریختن و ویران شدن محسوب می شود، توجه داشته باشید.

اما آن چه در این قسمت حائز اهمیت است این است که شوپنهاور آن قدر که در دریافت واقعیت و رسیدن به امر والا در تجربه زیبایی شناسی تأکید دارد به خود زیبایی اهمیت نمی دهد و آن را صرفاً براساس رسیدن به حالت شناختی ناب برای درک مثال تعریف می کند.

نظریه شناخت‌گرایانه زیبایی‌شناسانه و نظریه هنجاری

با دیدنِ دیدگاه شوپنهاور راجع به زیبایی در می یابیم که از دید او ارزش هنر به دلیل چیزی است که از آن فرا می گیریم؛ این نظریه “شناخت گرایی” نامیده می شود. شناخت گرایی زیبایی شناسانه را باید نه در طلب افراط آمیز لذت، شیفتگیِ بی خاصیت به چیزهای زیبا “زیباپرستی” یا غوطه خوردنِ دور از خرد در آشوب احساسی (بیان گرایی) مطرح کرد، بلکه هنر باید منبع فهم باشد.

از منظر فیلسوفانی که قائل به شناخت گرایی زیبایی شناسانه هستند هم چون شوپنهاور، اگر هنر صرفاً بیان احساس هنرمند باشد، می تواند بر مخاطبان اثر بگذارد، ولی نمی تواند ذهن را مخاطب قرار دهد و هدایت کند. احساس ممکن است باشد و ضعف بیان شود ولی ملازم با بصیرت یا اندیشه ژرف نیست. بنابراین حُسن مهم شناخت گرایی این است که فهم ما را افزایش می دهد و تبیینِ بهتری از ارزش و اهمیت هنر ارائه می دهد. هر چند به شناخت گرایی اشکالات فراوانی وارد است از جمله این که هنر سراسر تخیل است و این تخیل چگونه می تواند ما را به حقیقت برساند.

از دید شوپنهاور، تخیل را باید در ارتباط با نبوغ تعریف کرد، از منظر او “به همین دلیل تخیل لازم است که تمامی انگاره های با ارزش و با معنای زندگی را برحسب آن چه اهداف شناخت عمیقاً نافذ و اثر پرمعنایی که قرار است آن را منتقل کند ایجاب می کنند، تکمیل و تنظیم و برجسته و تثبیت و به میل خود تکرار کند.” (شوپنهاور، 1388، ج2: 841) و نیز به اعتقاد او، نابغه یک مرتبه از خود طبیعت و اشیای محسوس به حقیقت نزدیک تر است، زیرا  هنرمند در پی تجسم خود ایده است، نه شی حسی و جزئی تحت سیطره صور اصل جهت کافی.

پس از آن چه که گفته شد تخیل با خیال بافی و تفنن محض متمایز است، همراهی تخیل با نبوغ طبق آن چه شوپنهاور مطرح کرد، نشان از آن دارد که تخیل یک فعل حساب شده ذهن است زیرا که از منظر او تخیل در آنِ واحد با آن چه واقعاً هست نیز سر و کار دارد. به علاوه باید گفت نبوغ عبارت است از فعالیت هوش آزاد، یعنی هوش گسسته از بند اراده و یکی از نتایج این امر همین واقعیت است که دستاوردهای نبوغ به حصول هیچ هدف سودمندی کمک نمی کنند. دستاوردهای نبوغ صرفاً برای خاطر خودشان وجود دارند و از این رو باید آن ها را ثمره یا سود خالص هستی دانست.

منابع:

            تنر، مایکل،1387، شوپنهاور؛ متافیزیک و هنر، ترجمۀ علی اکبر معصوم بیگی، تهران، موسسۀ انتشارات آگه

            گراهام، گوردن، فلسفۀ هنرها؛ درآمدی بر زیبایی شناسی، ترجمۀ مسعودعلیا، نشر ققنوس، 1383

ذاکرزاده، ابوالقاسم، فلسفۀ شوپنهاور، تهران، انتشارات الهام، 1385     

            شوپنهاور، آرتور، هنر و زیبایی شناسی شاهکار شوپنهاور، ترجمۀ فؤاد روحانی، تهران، انتشارات خوارزمی1376

            نیل، الکس، از مجموعه مقالات هنر و اخلاق: تراژدی و ارزش از منظر شوپنهاور، ترجمۀ مشیت اعلایی، تهران، انتشارات فرهنگ هنر، 1387   

            شوپنهاور، آرتور، جهان همچون تصور و اراده، ج1 و 2، ترجمۀ رضا ولی یاری، تهران، نشر مرکز، چاپ اول1388

            Schopenhauer, Arthur, 1998, On the basis of morality(1840, published again with On the freedom of thewill under the title Fondamental problems of ethics in 1841) Translated by E.J.payne (Hackett publishing, 1998)

            Schopenhauer, Arthur, 1977, The world as will and idea, V.182. Trans. by R.B.Haldane and J.Kemp. London, AMS press. Forth edition