خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

نگاهی به کتاب مادام ادواردا  اثر ژرژ باتای

نگاهی به کتاب مادام ادواردا اثر ژرژ باتای


نگارنده: نسترن خُسور
همچنان که شانه‌های اراده‌ات را برای برداشتن گامی رو‌به‌جلو با قهقهه‌‌ای هراس‌آمیز فرومی‌اندازی، مرگ با کششی شناور در مسیر‌های پس‌رونده، زوایای چهره‌اش را بی‌وقفه در‌هم می‌کشد و می‌گشاید. ازاین‌قرار، مرگ نه در قالب «واقعه‌ای» تعبیه‌شده که در زمان و مکان مقرر و طبق وعدۀ پیشین رخ می‌دهد و نه رویدادی است که ذرات منتشر «انتظار» را به مصاف بکشاند یا ضرب‌آهنگ اضطراب را در رگ‌های «زندگی» بریزاند.
آیا هنگامۀ آن است که مرگ از مضمون «چیز یا امری با شکم متورم و روده‌هایی عفونی که به‌طور مضاعف درهم گره خورده‌اند و میل به تصرف ما با پاشیدن محتویات گندیده و پیچیدۀ روده‌اش دارد» خلاص شود؟ یا این تصرف از جنس دیگری است؟ گویی این بار خواهش دهشتناک میل به تصرف از سوی ماست که با سر و تنۀ مرگ برخورد کرده است. ما که در سکونی لرزناک، خویش را ناگهان روی ارتفاعات درّه‌های زیرزمینی می‌یابیم.
حرکتی مذبوحانه در آستانۀ لذت از درد و رنج. درد و رنجی که از تمام مفاهیم و تعابیر پیش‌پاافتاده، مستعمل و رنگ‌ورورفتۀ مضمونِ مرگ دست ‌شسته است و سرِ ما را بر زانوی نوازش‌های شادمانۀ ابدی خویش قرار می‌دهد؛ البته این لحظه آن‌قدر و بی‌قدر «ابدی» است که یقۀ ابدی‌های قدیم را چنگ می‌زند و سر انتزاعی‌اش را محکم به دیوار می‌کوباند.
هرآنچه از توده‌های تعقیب پیرامون هستۀ مرکزی مرگ تنیده شده و به رشد سرطانی خود ادامه می‌دهد، در امتداد مقتدرانه و به‌ظاهر مقهورانۀ خویش، پیوسته و به‌تدریج از ساختار‌های کنترل و نظارت بنیادین خود فاصله می‌گیرد. مرگ، این توالیِ تاریکِ زن که شبانه همچون صفوف پسین امواج دریا که معصومانه و دلسوزانه صفوف پیشین را بدون هیچ‌گونه برنامه‌ریزی و طرحی پیش‌بینی‌پذیر برای شکنجه تعقیب می‌کند، مرا در آمیزشی شورانگیز با آب طرب‌انگیز دهان و منی خویش مرطوب نگاه می‌دارد.
کدام ناحیه خیره‌کننده‌‌تر و هوش‌ربا‌تر است؟ ناحیه‌ای کوهستانی که رگبار برف و فرش‌ پرنده‌های بوران، دامنه‌های پاییزی آن را یکسره سپیدپوش کرده است و شبح شک و تردید در مرز‌های ممنوعه و حسرت‌بار آن، مِن‌مِن‌کنان، مین‌های ایست را در طرح فرامین خود به یاری تفاسیر و تعابیر اخلاقی به کار می‌اندازد و با درانداختن هستی‌ات در تار‌های دلربای پود پشیمانی، لبه‌های براق و تیز گذر و گریزت را کند می‌سازد؟
یا با چشمان از حدقه بیرون‌زده هر منظره‌ای در تیررس نگاه برهنه‌ات قرار می‌گیرد، جز برهوتی نباشد که در طرح سیمای بیابانی‌اش آفتابی تجلی پیدا می‌کند که بی‌وقفه گردونه‌های سرگیجه‌آور روشنایی را روی پشته‌های متعفن امیدواری، درمی‌نوردد و در تهوع ناشی از کابوس‌های مزمن این سرگشتگی، مراتب رشد و تعالی‌اش را به سور می‌نشیند؟
زندگی‌ات را باخته‌ای اگر چنین منظره‌ای را از دست بدهی. چرت‌زدن فراز صخره‌های مرجانی را می‌گویم. می‌توانی دکمه‌های پیراهنت را باز کنی و سینه‌هایت را با فراغ‌بال در معرض باد‌هایی قرار دهی که به پرسه‌زدن در ارتفاعات پست قانع نیستند و رگ‌به‌رگ اوج لذت را به امواج برآمدۀ تورم و درد پیوند می‌زند. گویی هرگز نه در عرصۀ عین و نه در میدان ذهن، هیچ انفصالی بین آن دو رخ نداده است.
آوا و توان کوبش امواج دریا به پایه‌های صخره نه آن‌قدر دور و بی‌رمق است که از برانگیختگی حساسیت گیرنده‌های شنوایی‌ات بکاهد. مبادا خاطرۀ ستیغ برافراشتۀ قضیب‌ات را هرگز به یاد نیاوری و این خاطره در خواب گران نوا‌های مقدسِ ناقوس مستحیل شود. نه آن‌قدر کر‌کننده و گوش‌خراش است که دلقک‌های کور واقعیت‌های اقناع‌کننده با زودانزالی کریه بیداری خویش و تزریق شوکی مسموم و شکافی کُشنده و عمیق در سطح آب سفره‌های زیرزمینی، چشم‌اندازی از جرقه‌های نورانی و ویران‌‌‌کننده در چشم ایده‌ منتشر می‌کند.
آیا «بودن» در کش‌وقوس‌های زنده، خویش را کمتر از حد زیسته است؟ چه حدی قادر به سنجش و ارزیابی میزان بسنده «بودن» است؟ ازطرفی شاید «بودن» در خط مقدم «جنگی» تمام‌عیار علیه خود، شیفتۀ اسارت است. اسارت در سراشیبی لغزندۀ «از حد کمتر زیستن» احساس شکوهمندی است که در سطوح بودن چون موجی منتشر می‌شود. این احساس شکننده، فروپاشی تجربیات سابقِ بودن را مبنی‌بر غوطه‌ورشدن در امواج نورانی شور و غوغای توان‌فرسا و جنون‌آسای زندگی تضمین خواهد کرد. گویی دیگر هر اندازه تجربۀ زیستن، پاسخ‌گوی حد کافی و رضایت‌بخش‌بودن به‌سوی بودن نیست.
نباید از میزانی که هنوز مقدارش را نمی‌دانی به چیزی که آن را نزدیک احساس می‌کنی، نزدیک‌ شوی. از طرفی هیچ تلاشی از این بیهوده‌‌تر و هیچ وحشتی از این بنیادین‌تر نیست که بخواهی فاصله‌ات را با آن «نزدیک» حفظ کنی. حاشیه‌های زرین مهبلش جایی میان دهان و حلقت هست و نیست. مهبلی لذیذ، ترد و کوچک که راه گلویت را برای سخن‌گفتن نبسته است؛ اما هرچه می‌گویی گنگ و مبهم است. هرچه می‌گویی جز آنچه که باید از آن بگویی. مهبلی که آن‌قدر به سقف دهانت فشار می‌آورد تا «زبان» با ترشح بیش از حد بزاق، به‌جای حل‌کردن آن تمام فضای دهان را از ترکیبی رنگ‌باخته از هرگونه تمایز مهبل و دهان انباشته می‌سازد.
تو می‌‌بینی‌اش. سایه‌اش را نه. خودِ خود‌ش را. تو آن بیرون، درون دهانت را، لقمه و بزاق آغشته به آن را می‌بینی. خودت را می‌بینی که در حال نگاه‌کردن به خودت هستی تا تمام بودن و نبودنت را، تمام توانایی بر بودن و نبودنت را تماماً صرف آواز‌هایی کنی که گویی فرکانسش در محدوده‌ای است که اصلاً به گوش نمی‌رسد. رویدادی شبیه نزدیک‌شدن به سطوح مختلف تاریکی لذت. اما مشاهده شبح سپید آن در دوردست. لذت از رویارویی با مرگ رویدادی را رقم می‌زند که در آن هسته هرگونه شکافِ تمایز شور زندگی و وحشت از مرگ یا وحشت از زندگی و شور مرگ درهم می‌شکند.
هوس‌انگیز و وحشی و ناپیدا از راه می‌رسد. ناتوانی از مشاهدۀ ابعاد این ناپیدایی چون محلولی شیمیایی مایعات موجود در بافت‌هایت را می‌لرزاند. لرزشی ارضاکننده کارکردهای حیاتی‌ات را از کار می اندازد و سوار بر جریان نامطمئن و در کمال خونسردی از هرآنچه نام زندگی بر آن است، می‌گریزی؛ اما هرآنچه تو را با کششی نامحسوس فرامی‌خواند، نه مرگی است که با جوانه‌های جنینی مستمرش، دست‌وپایت را در کنشی از پوسیدن، به اسارت در‌آورد و نه مدل‌سازی زندگی روی تراشۀ مرگ است. تو همچون بازرس صحنۀ جرم محو حضور زیبای «آن» و تنظیم گزارش از «چیزی» هستی که هرگز آن را ندیده‌ای و قادر به دیدنش نیستی.
حسرت ابدی یک دیدار؛ بتی، حضوری واقعی در خیالی دور
نگارنده: طاهره نوری کوچی

Betty, 1988, Oil on Canvas, 102 × 72 cm, by Gerhard Richter
نشسته‌ام و به بتی خیره شده‌ام. عکس‌نقاشی گرهارد ریشتر بر بومی از رنگ و روغن. شب است و بتی با لباسی که آزادانه تنش را پوشانده بر زمین لمیده و مشغول استراحت، معاشرت با کسی، تماشای فیلمی یا خواندن کتابی بوده‌ است و به‌دنبال چیزی سر برگردانده ‌است. نمی‌دانم از عمق تاریکی صدایی شنیده یا به انتظار آمدن کسی یا وقوع حادثه‌ای است. شاید نیز به آنچه پس پشت گذاشته‌، خیره شده‌ است و گویی تا ابد به پشت سر خود می‌نگرد و ما را چشم‌‌انتظار دیدن رویش و حریص‌دانستن آنچه او را به خود جلب کرده‌ است، باقی می‌گذارد.
بتی به پشت سرش نگاه می‌کند؛ اما بالاتنۀ پوشیده در بالاپوش مخمل‌گون گل‌دارش که خبر از زندگی مرفهی می‌دهد روبه‌جلو است. رو به آینده‌ای که نور بر آن تابیده. نوری که این لحظۀ بتی را و آنچه را پیش رو دارد در خود گرفته است. بتی برای دیدن آنچه در دل تاریکی جا مانده است، دست‌هایش را ستون تن کرده است. دو دست گشوده که به‌ حال تکیه کرده‌اند و آن را در آغوش گرفته‌اند و بتی را به آینده‌ای روشن وصل می‌کنند.
موهای بلوند و لختش را نرم درهم پیچیده ‌است. به نظر هیچ تار مویی کشیده نمی‌شود و سبک‌سر و آرام، وزن موهای لطیفش را بر گردنش حس می‌کند. هوا سرد است و تن‌پوشی مخملین حریر تنش را در خود گرفته است.
امتداد تن بتی را در ذهنم تجسم می‌کنم. مارپیچی بی‌ابتدا و بی‌انتها حرکت تنش را در بر می‌گیرد. خطوط پیکرش در زمان به حرکت درمی‌آید با پیکری لمیده در حال، بالاتنه‌ای به‌سمت آینده و سری به‌سوی گذشته. مرزهای زمان را درهم می‌شکند و از بی‌زمانی و بی‌مکانی سخن می‌گوید. راحتی تن‌پوشش آرامم می‌کند و از آرامش و ثباتی که در زمان حال دارد برایم می‌گوید. کلاه ژاکت، پشت‌سرش و بین شانه‌هایش رها شده است و نپوشیدنش مرا خوشحال می‌کند و در گوشم زمزمه می‌کند، می‌توانستم حریر موهایم را، قوس زیبای چانه‌ام را و زاویۀ دل‌فریب گردن و لباسم را نیز بپوشانم؛ اما مجال دیدن را از تو نگرفتم. طره‌ای از موهایش روی گوشش ریخته و مرا وامی‌دارد به موهای طلایی کوتاهی که شاید روی پیشانی‌اش هم ریخته باشد، فکر کنم. گردن بتی باریک نیست. خطوط استخوانی در چهره‌اش نمی‌بینم و در خیالم چهره‌ای توپر برایش می‌سازم. نوری اسطوره‌ای بر بتی تابیده و بتی را و آنچه در پیش رو دارد، روشن کرده است. نوری همچون انوار آسمانی که بر باکرۀ مقدس می‌تابید. از دیدن بتی محرومم؛ اما دنیایی خیال‌انگیز به من هدیه شده است. خیالی خوش با انتظاری شیرین: انتظار رخ برگرداندن بتی دخترک دوست‌داشتنی گرهارد ریشتر. ریشتر، نقاش آلمانی که از دریچۀ دوربینش این حسرت ابدی را ثبت می‌کند و بعد از گذشت ده سال با جادوی رنگ بر بوم جاودانه‌اش می‌کند. نقاش، واقعیت حضور دخترش را با نگاه خیرۀ او به تاریکی خیال‌انگیز به نقطه‌ای در عدم پیوند می‌زند و انتزاعی مؤکد را به بیننده عرضه می‌دارد. تابلوی بتی محمل تضادها و تقابل‌هایی است که نرم‌نرمک در برابر دیدگانمان خودنمایی می‌کنند. اثری رنگ ‌و روغن از بازنمایی یک عکس، فیگوری هایپررئالیستی که بیننده را به فضایی انتزاعی می‌کشاند، حرکت روبه‌جلوی بالاتنه و سری که روبه‌عقب برگشته است، رنگ‌هایی درخشان و سرشار از زندگی که گویی بر آن‌ها غبار زمان نشسته ‌است، نوری نافذ که بتی را فراگرفته در پس‌زمینه‌ای تاریک که نگاهش را در ابهام فروبرده‌ است. این دوگانگی‌ها، این تقابل‌های شگفت‌انگیز به دنیای خیالی ما عمق بیشتری می‌بخشد و برای همیشه ما را در خود گرفتار می‌کند. ما در دام نگاه بتی اسیر خواهیم ماند. هرچند خودش نرم و سبک‌بار بر جای خود لمیده است. نقاشی گویی تار است و این تاری که همه‌جا را یکسان در بر گرفته است نیز دائماً پیام‌هایی متضاد در گوش ما تکرار می‌کند. همه‌چیز مهم است، هیچ‌چیز مهم نیست. تابلوی بتی بازنمایی عکسی از بتی است؛ اما مرزها و خطوط محو نقاشی، وضوح را به بازی گرفته‌اند تا تغییر رسانه و کارکردش را در ذهن ما حک کنند. بتی تنها پرترۀ تاریخ نقاشی است که با حضوری تار به پشت‌سر خود خیره شده است. دخترکی با لباسی شاد، اما چهره‌ای رو به اعماق اندوه‌بار تاریک. آیا این چشمان شگفت‌زدۀ بتی است که به پشت‌سر نگاه می‌کند یا چشمان غم‌بار ریشتر است که به گذشتۀ خونین کشورش، به جنگ‌ها، جنایت‌ها و نسل‌کشی‌های ثبت‌شده در تاریخ آلمان می‌نگرد.
طاهره نوری کوچی، خرداد1401