فرمهای نامتجانس/ فرمهایِ معناباخته
(دستِ ردّ گئورگ لوکاچ، بر سینۀ آثار جیمز جویس و ساموئل بکت)
نگارنده: احسان نعمتاللهی
گئورگ لوکاچ (فیلسوف و نظریهپرداز بزرگ مجارستانی) در فرآیند نگارش اثر سترگ تاریخ و آگاهی طبقاتی (1923 میلادی) مستقیم سراغ مفهوم «کالا» رفت– که مسئلۀ محوریِ جهان سرمایهداری است– و کالا را بهمنزلۀ سنخی از رابطۀ میانِ شی و باور تودهها نسبت به شی موردبحث قرار داد و تأکید کرد که چنین کُنشِ متقابلی میانِ طبیعت و جامعۀ سرمایهداری، سبب ایجاد «شیءوارگی» و درنتیجه پوشیدهشدنِ تدریجی این واقعیت شده است که خودِ تودهها سبب ارزشگذاری و ارزشبخشیدن به کالاها و دستاوردهایِ تولیدی شدهاند. «طلسموارگی» کالاها، معطوف به همین وجود عینی و وجه عینی مفروض برای کالاها و روابط فیمابین آنهاست.
طلسموارگیِکالا در نگاه کارل مارکس، به روابط اقتصادی و شبکههای مرتبط با نهادهای اقتصادی معطوف میشد؛ اما در افق نگاه لوکاچ، گسترۀ بحث، به مفاهیم و ساختارهای اجتماعی در جامعۀ سرمایهداری، دامنه پیدا کرد؛ زیرا وی معتقد بود که ویژگیِ جهانِ سرمایهداری، باورمندی به عینیشدن و زیست مستقلِ ساختارهای اجتماعی است. از دیگر سو، با تلاقی دو مفهوم محوریِ آگاهی طبقاتی و آگاهی کاذب در نظرگاهِ جامعهشناسانۀ لوکاچ مواجه میشویم: آگاهی طبقاتی، خصلت گروهیِ تودهها و افراد در طبقۀ اجتماعی خودشان، و منتج از نظام تولید طبقاتی بوده است که ابتدا دچار آگاهیِ کاذب بوده و سپس با انفکاک از این توهم ناخودآگاه، از ناآگاهی طبقاتی خویش فراروی داشتهاند. این مفهوم در جامعۀ سرمایهداری، معطوف به طبقۀ پرولتاریا (نیروی کار جامعۀ شهری) است، نه بورژواها یا دهقانان. در چنین چارچوب گفتمانی، گویی با رویارویی یک سنت جزماندیش- که قائل به توانایی تغییر سرنوشت خویش نیست- با ماهیت وجودیِ طبقهای مواجهایم که بهواسطۀ فراروی از آگاهیِ کاذب و رسیدن به آگاهی طبقاتی، دراصل قائل به ترسیمِ فرمهای خلاقانهای برای بازتاب سرنوشت و حیات خویش است.
پرسش اصلی اینجاست که بستر رشد و بازتاب رئالیستیِ این فرمهای خلاقانه در ژانر رمان (گونۀ ادبیِ عصرِ مدرن) قرن بیستمی کجاست؟
• رئالیسمِ سوسیالیستی بلوک شرق، که اساساً واکنشی افراطی به نفسِ ناآگاهی طبقاتی بود و درنتیجه، نامتمرکز برایِ سنتزِ فرمهای مذکور.
• ادبیاتِ پیشرویِ مدرنیستی- بهزعمِ لوکاچ- به دامن ذهنگرایی لغزیده و ایستا شده بود؛ که ثمرۀ آن، ازدسترفتن بیمارگونۀ انسجام بود (فرمهایِ نامتجانس)، و بهواسطۀ قربانیِ سَبکشدنِ قهرمانان، مبدل به فرزندِ وادادگی دربرابر سرمایهداری غربی (فرمهای معناباخته).
• رئالیسم انتقادی- بهمنزلۀ فرزندِ خَلفِ رئالیسماجتماعی- کماکان رسالت بازنمایی ضرورت تغییرات اجتماعی را برای خویش قائل بود و باورمند به پویایی و عدم ایستایی فرد در برابر مفهوم سرنوشت و وضعیت بشر…؛ زیرا که نه قهرمانان، قربانی سبک میشوند و نه جنبههای منفعلانه بیمارگونۀ انسانِ پس از انقلاب ماشینی، موردپذیرش است.
?
بهطورکلی، میتوان سویههای باور نقادانۀ مذکور را نسبت به مدرنیستها، اینچنین جمعبندی کرد:
- بازتاب نادرست یا اعوجاج در بازتاب تنهایی انسان پس از انقلاب ماشینی: انسانِ پس از انقلاب صنعتی- در بستر رئالیسم اجتماعی- تنهایی خویش را بهواسطۀ تغییر در مناسبات اجتماعی و درنتیجه بخشی از روال زندگی اجتماعی میدید…؛ اما انسانِ پس از انقلاب ماشینی، تنهایی خویش را بهمنزلۀ سرنوشتی محتوم میدید که بر زمان و مکان، سیطره پیدا میکرد؛ نه آنکه صرفاً جزئی از زمان یا مکان زیستی انسان باشد. بایستی پذیرفت که این وضعیت و تبعاتِ آن، در ادبیات مدرنیستی، نه بهخوبی انعکاس یافته و نه بهخوبی به چالش کشیده شده است.
- فقدانِ حس تاریخی یا نفی تاریخ: قائلشدن به تنهایی بیپایان انسان، همانا محصورساختن مطلق انسان در شخصیترین تجارب شخصی بود؛ بهگونهای که گویی واقعیتی بیرون از خویشتن خویش وجود ندارد که بتواند بر این حصار، اثر کند. بایستی توجه داشت که فقدان تاریخ شخصی، بهواسطۀ پذیرش نوعی پرتابشدگی (Da-Sein) در جهان است که سبب شکلگیری سنخی از رابطۀ انسان و جهان شده؛ که هیچیک نیز، آن دیگری را قوام یا فرم نمیدهد.
?
چنین است که میبینیم حتی شگرد اختصاصی بازتاب وضعیت مذکور (Stream of Consciousness) نیز، یا بازتابدهندۀ تلقی مَجانین از جهان است، یا لحظۀ سرایشهای صرفاً ذهنی…؛ و البته، هنر بهمنزلۀ استقرار تنهایی و بیگانگی و تبعید تعریف میشود و هنرمند نیز، انسانِ بیگانه و راندهشده از اجتماع.
موارد بیشتر
دریچـه ای بـاز رو بـه شناخت فیلسوفان جهان
حسرت ابدی یک دیدار؛ بتی، حضوری واقعی در خیالی دور
نگاهی به کتاب مادام ادواردا اثر ژرژ باتای