دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” آبی اولترامارین ”
✍️فاطمه آزادی
آبی اولترامارین
تابلو را گذاشتم روی سهپایه. بوی رنگ و روغن سالن را پر کرد. با صدای تیکتیکِِ کلید چراغهای سالن روشن شد. چراغ بالای سهپایه هم بعد از چند چشمک روشن شد. نورِ زرد مثل زردهی تخممرغِ وسطِ ماهیتابه، پخش شده بود روی تابلو. نگاهم که به بوم افتاد، از تابلو صدای جیغ پیچید توی گوشم. خشدار و ممتد. مثل فیلمی که چند شب است پشت هم میبینم و توی فیلم، آژیرِ خطر از رادیوی جیبی پیرمردی پخش میشود و صدا بلند و بلندتر میشود. همه با هم جیغ میکشند تا زودتر خودشان را به پناهگاه برسانند.
باز نگاه کردم. رنگهای قرمز و آبی با هم ترکیب شده و بنفشِ غلیظی را ساخته بودند. از رنگهای زرد و نارنجی آسمان خبری نبود و خاکستری خفهای آن را پوشانده بود. از لای جمعیتی که جمع شده بودند، ریحانه را میدیدم که ایستاده بود کنارِ رودخانه و جیغ میکشید. از بین جیغها زمزمهی مینو را هم میشنیدم: «ما فناشدیم. هریک به تنهایی.[1] » انگار رنگها به حرکت درآمده و طوفانی از رنگ به سمتم هجوم میآورد. صدای بمی را از پشتِ میز استادها شنیدم که گفت: «چرا رنگت شده مثه گچ؟ مگه میخوان طنابِ دار رو بندازن گردنت؟»
به تابلو نگاه کردم. نمیشد مرزِ بین آسمان و رودخانه را حدس زد، اما ریحانه هنوز در حال جیغ زدن بود. نمیتوانستم از پلهها بالا بروم. پاهایم مثل چوب خشک شده بودند. پلهها را شمردم. چهار یا پنج شاید هم شش یا هفت تا بودند.
از همان روزی که ریحانه از طبقهی پنجم خودش را پرت کرد پایین، وقت و بیوقت صدای جیغ میشنیدم. چند لحظه سکوت و بعد صدای جیغهایی که قطع نمیشد و پشتش صدای زمزمههای مینو که میخواند: «قایق چه تند میرود، ما کجا میرویم. ما نابود شدیم و سپس هریک به تنهایی.[2]»
باز سکوت و باز جیغ و هر جیغ از جیغِ قبلش بلندتر بود. پشت سهپایه که مینشستم، از توی تابلو هم صدای جیغ میشنیدم. سعی میکردم به ریحانه فکر نکنم اما انگار جنازهی ریحانه را مثل یک عکس چسبانده بودند پشت شیشههای عینکم.
همهجا جلو چشمم بود. حتی وقتی برای چند لحظه پلکهایم سنگین میشد. از روی تختم بلند میشدم و میرفتم پشتِ سهپایه. با دقت که نگاه میکردم میدیدم چهرهی توی تابلو همانطور که دستها را گذاشته روی گوشهایش، جیغ میکشد. باز که نگاه میکردم ریحانه را میدیدم که دارد جیغ میکشد. از روی صندلی تند بلند میشدم و چوبدستیام میخورد به شیشهی نفت و چپه میشد روی گلیم. بوی نفت میپیچید توی اتاق. دست و بال رنگیام را با تکه پارچهای پاک و درِ خانه را باز میکردم. صدای جیغ توی راهپله میپیچید. بعد همه جا ساکت میشد. کلیدِ برق را میزدم. لامپ چند بار روشن و خاموش میشد و خاموش میماند. باز صدای آوازِ مینو را میشنیدم: «هیچچیز به جا نمیماند.[3] » بعد دیگر هیچ صدایی نبود. بوی خون ساختمان را پر میکرد. مثل بوی لاشهای که هنوز خونش گرم است. اما تمام تنِ من مثلِ جنازهی ریحانه یخ بود.
پاکشان از پلهها رفتم بالا و پشتِ میکروفن ایستادم. از روی کاغذها خواندم: «ادوارد مانک، به خاطر سرماخوردگیهای مکرر و بیماری موروثی سل در خانواده که باعث مرگِ مادر و یکی از خواهرانش شد، توسط عمه و پدرش تعلیم میدید. کریستین مانک داستانهای ارواح و داستانهای آلنپو را برای پسرش تعریف میکرد. مانک در جایی مینویسد، پدر من بسیار عصبی و کاملاً مذهبی بود. وی بیماری روانی داشت، من ریشه دیوانگی را از او به ارث بردهام.»
نیمطبقهی من نورگیر چندانی نداشت و پیداکردن چنین جایی شانسی بود که از دوستی با ریحانه به دست آورده بودم. وقتهایی که میخواستم تابلوهای نقاشی را نگاه کنم، تمام برقها را خاموش میکردم و فقط با نورِ لامپ بالای سرِ سهپایه تابلوی جیغ را نگاه می کردم. تحقیم دربارهی تابلوی جیغ و اثراتش روی کارهای هنری دیگری بود که تا آن زمان با الهام از تابلوی جیغ انجام گرفته بود. باید برداشت خودمان را از تابلوی جیغ روی تابلوی دیگری تصویر میکردیم. روی چند سهپایه بومهای سفیدی گذاشتم تا هر زمان ایدهای به ذهنم رسید، بکشم.
همه با دهانهایی که تا ته باز بود، به جایی که ایستاده بودم زل زده بودند. کاغذهای روی میز را زیرورو کردم. گفتم: «آنچه میشود در مورد تابلو جیغ گفت این است روزگار سختی که مانک با خانوادهاش سپری کرده، روی روح و روانش اثر بسزایی گذاشته. همین امرِ مهم هم در خلق یکی از معروفترین آثارهنری جهان نقش داشته. خودِ مانک در این رابطه میگوید: (یکروز عصر قدمزنان در راهی میرفتم. در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیرِ پایم رودخانه. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آنسوی رود نگاه کردم. خورشید غروب میکرد. ابرها به رنگ سرخ همچون خون درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل طبیعت گذشت. به نظرم آمد از این جیغ آبستن شدم. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگِ خون واقعی کشیدم. رنگها جیغ میکشیدند. این بود که جیغ پدید آمد.)»
روز اولی که اثاث آوردم، با همان چهار ساک توی پلهها گیر کردم و به نفسنفس افتادم. ریحانه از پلهها سر کشید. «لیلیبریسکو شامگاه یکروز در سپتامبر با چمدانش به خانه آمد.[4]»
همانوقت مینو از پلهها تند آمد پایین. دو تا از ساکهایم را بلند کرد. انگار پرِکاهی را از زمین برمیداشت. گفت:«کمکم عادت میکنی، تا پلهها رو بشماری رسیدی طبقهی چهارم.» ساکهایم را گذاشت جلو در. چشمکی زد. گفت:«یه سفر شیراز طلبِ من.» خم شد و بندهای کتانیش را که شُل شده بود، محکم کرد. به دو از پلهها همانطور که بلند میخواند، رفت پایین. «ما در برابر توفان میرانیم اما محکوم به غرق شدنیم.[5]»
به ریحانه گفتم:«چه صدایی داره.»
«لیلیبریسکو، مینو دل تو رو هم برده؟ ازش خوشت اومد؟»
خیلی زود فهمیدم چرا هیچ مستأجری توی این خانه بند نمیشود. نیمهشب، صبح زود و هر ساعتی صدای ریحانه و مینو و پدرِ ریحانه بلند بود. ریحانه متنِ نقشهایی را که قرار بود توی تأتر بازی کند، بلند بلند میخواند، قرار بود با گروهشان تکههایی از فانوسدریایی را روی صحنه ببرند. ریحانه نقشِ دختر خانم رمزی را بازی و آن را تمرین میکرد. مینو هم تمرین آوازش را بلند بلند میخواند و پدر ریحانه بلند بلند با خودش حرف میزد.
چند ضربه با نوکِ خودکار خورد روی میز. همان صدای بم گفت: «بریم سر تابلویی که شما با الهام از کار مانک کشیدین. من متوجهام که تو کار شما مرز و تفکیکی بین رودخونه، آسمون و آدما نیس. اما وقتی دقت میکنیم میبینیم شما مسیح به صلیبکشیده رو جای کسی که تو تابلوی مانک جیغ میکشه گذاشتین. اما اون فقط به صلیب کشیده شده و یه عده آدم رو قرار دادید پایین پاش. اونا جیغ میکشن. با یه آسمون خاکستری. بگین مد نظر شما چی بوده؟ چه چیز تازهای رو میشه از کار شما برداشت کرد که با کار مانک متفاوته؟ این تابلو یه کار نیمهتمومه.»
هنوز یک هفته از آمدنم نگذشته بود که با صدای ریحانه پالت از دستم افتاد روی فرش. قلممویی که انباشته از رنگِ قرمز بود، کشیده شد وسط بوم. شیشهی قلمموها سُر خورد روی میز و همهچیز پخشوپلا شد. پارچهای برداشتم و روی قالیچه کشیدم تا رنگِ قرمز را پاک کنم. قدمی به عقب برداشتم تا بوم را ببینم. طرح اشکال داشت. قلممو را در رنگِ آلیزارین زدم و خطی را در وسط بوم کشیدم.
به تابلو نگاه کردم. صدای جیغها بلندتر شد. گفتم: «همه دارن جیغ میکشن. نمیشنوین؟»
صدای بم گفت:«چرا جیغ میکشی؟»
گفتم: «صدای جیغ روی همه اثر میذاره. حتی اونایی که میشنون یا تماشا میکنن.» هیاهویی همراه خنده سالن را پر کرد. فریاد زدم:«ریحانه! ریحانه!» انگار از یک کابوس بیدارشده باشم و بفهمم هرچه شده، غیرواقعی است. صدای ریحانه توی گوشم پیچید که: «نقاشی یک لذت عظیم است.[6]» و صدای مینو پشت سرش که میخواند: «رنگ خواهی باخت. نابود خواهی شد. تا کی باید تحمل کرد؟[7]» فکرکردم مینو و صندلیای که پشت پنجره همیشه رویش مینشست، چشمهایش را میبست و آواز میخواند حالا خالی افتاده.
هروقت ریحانه نگاهش به تابلوی جیغ می افتاد ساکت میشد و تکیه میداد به دیوار و به تابلو خیره میشد. «تا حالا اینجوری جیغ زدی؟»
«توی خواب برام پیش اومده. اما جیغام صدا نداشت.»
ریحانه قلمموی تختِ بزرگی را برداشت و چند خطِ فرضی روی بوم کشید و بعد آن را گذاشت جلو سهپایه و نگاهی به بوم انداخت. گفت: «هیچی! هنوز که هیچکاری نکردی جز کپی تابلو جیغ.»
«میخواستم اول از روی کار اصلی بکشم.»
«بقیه تابلوهات کجاس؟»
رنگِ آبی اولترامارین را که از لوله زده بود بیرون، با کاردک روی پالت گذاشتم و گفتم: «جز همینی که الان رو سهپایه هس و چهرهی مسیح مصلوب تابلوی دیگهای ندارم. جز اینا هیچ تابلویی رو نگه نداشتم.»
«اینجوری هنرت همه جا هست.»
«تنها تابلویی که میخوام نگه دارم تابلوی مسیحه.»
«شاید یه چیزی تو اون تابلو هست که ازش نمیگذری.»
سهپایه را به سمتِ نور که از گوشهی پرده توی اتاق افتاده بود چرخاندم. قلممو را توی دستم گرفتم. گفتم:«میدونم چی بکشم.»
ریحانه گفت:«چرا یه فانوسِ دریایی نمیکشی؟»
«یه فانوسدریایی؟ شاید بشه مسیح رو بالای فانوس دریایی بکشم که خیره شده به دریای طوفانی.»
«فکر کن آدمی که تو یه فانوس دریایی زندگی میکنه چه چیزایی رو میبینه؟» دورِ سهپایه چرخید و گفت:
«جای تو بودم تابلو جیغ رو میذاشتم وسطِ سالن، این سه تا بوم سفید رو هم میگذاشتم دورش. چندتا پالت چیده با رنگ و قلممو حاضر میکردم. به آدمایی که اونجا بودن میگفتم بیاین به تابلو جیغ نگاه کنین و هرچی به ذهنتون رسید، رو این تابلوهای سفید بکشین.»
از وقتی ریحانه خودش را کشته بود، همسایههای ساختمان کمتر توی خانههاشان میماندند. مینو هم از روزی که ریحانه را دفن کردند، گموگور شده بود. هیچکدام از همسایهها نمیدانستند کجاست. ولی من صدایش را میشنیدم که میخواند: «گلایلهای سفید و سرخِ روی قبرِ ریحانه را خودم خواهم خرید.» زنگِ خانهشان را زدم و چند بار صدایش کردم اما هیچکس جواب نداد.
همسایهی طبقه دوم با یک کاسهی سوپ از پلهها آمد بالا. گوشم را چسباندم به در و گفتم: «مینو برگشته. صدای خودشه. گوش کنین. داره میخونه.» همسایهی طبقه دوم کاسهی سوپ را داد دستم. گفت: «اینو بخور دختر، نکنه یه بلاییام سر تو بیاد. برگرد خونهتون شیراز. اینجا نمون.»
پدرِ ریحانه آخرشبها سری به خانهشان میزد، شب از سر و صدای توی خانهشان، در را باز کردم، همانطور که در خانهشان باز بود از پلهها میرفت پایین. با خودش میگفت: «برای چی برگشتم اینجا؟ باید برم دنبالِ مینو. نه باید برم پشتبوم، نذارم ریحانه خودش رو پرت کنه پایین.» و باز از پلهها بالا میآمد.
برگشتم توی خانه. تابلو روی سهپایه بود. چهرههای توی تابلو که پایین پای مسیح بودند، دهانشان را باز کرده بودند و جیغ میزدند. عمهام دیشب که زنگ زد گفت: «یه دختر تنها تو اون ساختمون؟ زودتر برگردد خونه.» هم توی غسالخانه جسدِ ریحانه را دیده بودم و هم وقتی میگذاشتنش توی گور بالای سرش ایستاده بودم. دیدم چند قطره خون از سرِ ریحانه خاک را خیس کردهاست.
صدای جیغهایش را از هر جایی توی ساختمان و خانه میشنیدم. روز پیش از خودکشیاش هم پیراهن نقرهای با نوارهای سیاهِ سرآستینها و دور یقه پوشیده بود و بلندبلند از روی کتاب میخواند: «شروع به آوازخواندن کرد. در حال نظافتِ آینهی قدی به هیکل پر جنبوجوش خود نگاهی موذیانه انداخت و آوازی از لبهایش بیرون زد؛ آوازی که شاید بیست سال پیش بر صحنهای شادیآفرین بود، زمزمهاش میکردند و با آن میرقصیدند، ولی حالا که از دهان بیدندان خدمتکاری که کلاهِ سفید کتانی بر سر داشت خارج میشد، از مفهوم تهی شده بود…[8]»
گفتم:«اینجا مثه خونهی خودتون بزرگ نیس. یه گوشه از لباست که رنگی بشه. جیغات ساختمون رو ور میداره.»
ریحانه کنار در ایستاد. گفت: «نقش بعدی که بهم پیشنهاد شده، بازی تو نقشِ دزدموناس.»
بعد همانطور که میخندید رفت. لای در را باز کرد و گفت:«تو فهمیدی خانمِ رمزی چرا میمیره؟»
گفتم: «فکر کنم ناگهانی میمیره.»
«ناگهانی! ناگهانی! یه مرگِ ناگهانی!» باز گفت: «من اگر میبایست اینک بمیرم، سخت خوشبخت میمُردم.[9]»
آنشب دیروقت خوابیدم. میخواستم کارِ تابلو را تمام کنم. تازه پلکهایم سنگین شده بود که با صدای جیغ چشمهایم را باز کردم. ساعت را که نگاه کردم هنوز پنج نشده بود. بدنم لَخت و سنگین بود. چند دقیقه طول کشید تا خودم را از تخت کندم. این بار صدای ریحانه نبود. فقط مینو بود که یک بند جیغ میکشید. از پنجرهی پذیرایی توی کوچه را نگاه کردم. پابرهنه از پلهها دویدم پایین. ریحانه با همان لباس دراز به دراز افتاده بود جلو در.
دور سرش دایرهای از خون جمع شده بود که هر لحظه بزرگتر میشد و میلغزید روی زمین. از دهانش باریکهی خون راه افتاده بود روی سنگفرشِ کوچه. رنگش سفید بود. شکل برفی که هنوز رنگِ نور را ندیدهاست. همسایهها جمع شده بودند. تنم میلرزید. انگار مثل پرندهای خشکم کرده و گذاشته بودند کنارِ دیوار. مینو بعد از اینکه صدایش بند آمد مثلِ سنگ ساکت شد. تکیه داد به دیوار. زیر لب چیزی خواند: «ما فنا شدیم هریک به تنهایی.[10]»
خودم را کشاندم بالای سرِ ریحانه. با چشمان باز زل زده بود به تکه ابری در آسمان. یک بار فکر کردم که پلک زد و لبش تکان خورد. دستش را گرفتم. داغ بود.
دکترِ اورژانس دست کشید روی چشمهای باز ریحانه. با یکی از همسایهها دست انداختیم زیر بازوی مینو. نتوانستیم بلندش کنیم. مینو ریحانه را بغل کرد و گذاشت توی دامنش. شکل مجسمهی «پیتا»، تن و لباس مینو غرق خون شد. توی خاکسپاری ریحانه ساکت بود. انگار زبانش را بریده بودند. نه حرف و نه نالهای از دهانش بیرون آمد و نه قطره اشکی که صورتش را خیس کند. شب از درِ باز دیدم مینو لباسهای خونی ریحانه را روی قالیچهی لاجوردی جلو در پهن کرده و قالیچه از خون، خیس شده.
مینو از کیسهیپارچهها مشتی پارچه کشید بیرون و روی فرش کشید. چند بار کشید. پاک نمیشد. قالیچه را از پلهها شکلِ جنازهای بر سر، میکشید پایین. خون از لبهی پلهها چکچک راه گرفته بود روی زمین. دنبالش دویدم. توی تاریکی تیزی پلهای به زانویم خورد. دست گرفتم به نردههای آهنی که سرد بود. مینو شلینگِآب را توی حیاط بازکرده بود و با فشار روی فرش میگرفت. زیرِ باران فرش را میشست و دستهایش غرقِ خون بود. جیغ زد:«این یه خوابه. نه یه کابوسه.» دانههای درشتِ باران میریختند روی سرِ مینو. هرچه دستهایش را میشست خونِ دستهایش پاک نمیشد. درِ حیاط را باز کرد. وسطِ کوچه ایستاد. هیچکس نبود. صدای ماشینی را از خیابانی بالاتر شبیه جیغِ آمبولانس شنیدم. مینو دستهایش را گذاشت روی گوشهایش خواست جیغ بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد.
بعد شکلِ پرندهای که زیر باران مانده باشد، با لباسهای خیس و خونی و تنی سنگین از پلهها بالا آمد. دست دراز کردم تا دستش را بگیرم. از یخی دستش دستم را پس کشیدم. دستم را گرفتم به نردههای آهنی راهپله که مثل دستِ مینو سرد بود. مینو میدوید توی اتاقها و میرفت توی آشپزخانه و میخواند: «فوارهای از خون خانه را پر کردهاست.»10 سایهای که به پدرِ ریحانه شباهت داشت با صدای پایی که خشخش روی کفپوش خاکستری راهروی دراز و باریک کشیده میشد از پلهها پایین میرفت و درِ پشتبام با صدای قیژی باز میشد. توی تاریکی راهپله چشمهای براق بچهگربههایی را میدیدم که به مادرشان چسبیده بودند. با جیغ گربهای که انگار به چیزی چنگ میکشید، سکندری خوردم و زانویم به لبهی تیز پله خورد. پدر ریحانه ناله میکرد که: «جثهی نحیفمان از پا درآمده است.[11]»
پردهی اتاقم را کنار زدم. غروب بود. اما نه به سرخی آسمان بالای سر تابلوی جیغ. آسمانِ بالای سر تابلو را خاکستری کردم. روی پالت را نایلون کشیدم و قلمموهایم را توی شیشهی نفت شستم. همهاش تقصیر ریحانه بود که تابلوی من ناتمام ماند. با پلههایی که خونِ ریحانه هنوز رویش است و خانهای که در تاریکی غرق شده، میخواهم نقاشی را کجا آویزان کنم؟
نورِ لامپ افتاد توی چشمم. همهی چهرههای توی تابلو ایستاده بودند روی برج و دستهایشان را گذاشته بودند در گوششان و جیغ میکشیدند. گوشهایم را گرفتم. گفتم:«مانک گفته: درنهایت تابلویی را خلق کردم که جمعیتی با هم جیغ میکشند. دهانشان اینقدر باز شده که حنجرههایشان تا ته پیداست.» به تابلو نگاه کردم. صدای جیغها بلندتر شد. گفتم: «بازم همه دارن جیغ میکشن. نمیشنوین؟»
94_1403
[1]رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[2] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[3] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[4] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[5] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[6] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[7] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[8] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[9] نمایشنامه اتللو: اثر شکسپیر
[10] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
[11] رمان فانوس دریایی نوشته: ویرجینیا وولف، ترجمه: خجسته کیهان
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#فاطمه_آزادی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان ( “چل تکه” اثر رویا مولاخواه)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “مثل یک قدیس” اثر نوشین جمنژاد)
نقد و تحلیلی بر مجموعه داستان “شهر کریستال” (مهدیه عباسپور)