دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” زخم سفید”
✍️غزال امیری
کوچهها خفه و تاریک بودند. شوان دستهایش توی جیبهایش بود و با کمی فاصله جلوتر راه میرفت. کوله پشتی را روی پشتش جابجا کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت: «دفعه بعد اگه تنها اومدی از اینجا نیا، از خیابون اصلی بیا.»
ماریا سرش را تکان داد: «باشه.»
شوان داخل کوچهای شد که آن هم تاریک بود. یک تیر چراغ برق در انتهای کوچه میتابید. شوان جلوی درِ خانهای ایستاد. ماریا قدمی به عقب برداشت، سرش را بلند کرد و به ساختمان نگاه کرد: «اینه؟»
شوان سر تکان داد.
- اینجا زندگی میکنی؟
شوان کلید انداخت: «آره.»
- قدیمی نیست؟
- بزار بریم داخل، حالا میبینی.
شوان در را باز کرد، ماریا وارد شد و همان جا ایستاد: «چقدر گرفتیش؟»
- هفت پیش، دویست و پنجاه.
- گرون نیست؟
- گرون؟ نه فکر نمیکنم. شایدم باشه. نمیخوای کفشاتو در بیاری؟
ماریا کفشها را همانجا جلوی درِ ورودی گذاشت، شوان چراغ هال را روشن کرد. ماریا دوباره به خانه نگاه کرد؛ دو اتاقِ تو در تو، هال کوچک و آشپزخانه با کابین هایی یکدست سفید.
– ولی خوبه، پنجره هاش بزرگن. چقدر پنجره هاش بزرگن.
شوان کوله پشتی را جلوی پای ماریا گذاشت، بعد وارد یکی از اتاقها شد و چند تا کلید برق را با هم زد. اتاقها روشن شدند. شوان کلید بعدی را زد و حیاط روشن شد. ماریا سر برگرداند سمت حیاط و سایهی درختی را دید و پایینتر بدن نیمه کارهی مجسمهها. چند قدم جلوتر رفت و گفت: «گفتی چند گرفتی؟»
شوان داخل آشپزخانه بود، از همانجا گفت: «هفت پیش، دویست و پنجاه.»
ماریا به دور و برش نگاه کرد، سرتاسر دیوار دو تا اتاق از پردهای بزرگ پوشیده شده بود و روی زمین پر از کاغذهای خطخطی و اسکیس بود. روی زمین، روی یخچال، کف زمین، کنار رختخوابها، بالای سینک ظرفشویی، همهجا پر از کاغذ و رنگ و یونولیت بود. شوان چهارپایهای آورد و گفت: «تو بشین، من اینجا رو ردیف کنم.» و رفت سمت آشپزخانه. در یخچال را باز کرد و گفت: «ماکارونی هست، با یکم کباب تابهای.»
ماریا کولهپشتی را روی زمین کشید و به چارپایه تکیه داد و گفت: «فرق نمیکنه.»
شوان ظرفهای غذا را بیرون کشید و روی گاز گذاشت. بعد به هال آمد و سهپایه را عقب برد و روزنامه را روی قسمتی از کف خانه که خالی کرده بود پهن کرد: «دفعه قبل هم که اومدی حالت خوب نبود، جاده بهت نمیسازه.»
ماریا نگاهش کرد و گفت: «خوبم. خوب میشم.»
به تابلوی نیمه تمامی که روی سه پایه بود نگاه کرد و پرسید: «این کیه؟» شوان گفت: «سفارشه. قراره بود دیروز بیاد ببره.»
ماریا دستش را عقب کشید: «یعنی تموم شده؟ پس چرا…»
شوان به ماریا نگاه کرد، بعد تابلو را بیرون کشید و جلوی صورت او گرفت. برشی از تصویر یک مرد که جای یکی از چشمها خالی بود. ماریا نگاهش را از تابلو برداشت و به شوان نگاه کرد: «میشناسیش؟»
شوان تابلو را برگرداند و نایلون سیاه را دوباره روی کار کشید. گفت: «یکی از شاگردام سفارش داده.» ماریا دست رساند و برای شوان که داشت نقاشی را دوباره بستهبندی میکرد، چسب برید. شوان تابلو را سر جایش برگرداند و گفت: «بشین الان میام.» و به آشپزخانه رفت.
ماریا از روی چهارپایه بلند شد و کف زمین نشست. بوی عَفنی در هوا شناور بود، بلند گفت: «پنجرهها رو باز نمیکنی؟»
شوان با دو تا دستهایش ظرف غذا و چند تا ظرف خالی و دو سه تا قاشق آورد، سُس را هم با آرنجهایش گرفته بود: «توری نداره، به محض اینکه باز کنم چیز میز میاد تو خونه.» و نشست. ماریا سرش را تکان داد. شوان تکهای از کباب تابهای جدا کرد و توی ظرف ماریا گذاشت: «بخور سرحال شی.»
دو تایی نشسته بودند پای روزنامهای که شوان پهن کرده بود. ماریا به غذا نگاه میکرد. شوان تکهای از کباب جدا کرد و لای نان پیچید و گرفت سمت ماریا: «بهتری؟»
ماریا لقمه گرفت و توی دهانش گذاشت: «خوب میشم.»
- برات یه جایِ خوب ردیف میکنم که راحت بخوابی.
ماریا خواست چیزی بگوید، شوان حرفش را برید: «بهش فکر نکن، فردا یه کاریش میکنیم.» به رختخوابهایی که گوشهی هال افتاده بودند اشاره کرد و گفت: «برات یه جای راحت درست میکنم، روش بخواب، بشین، دراز بکش. هر کاری دوست داری بکن. منم تا صبح کار دارم. باید روی مجسّمهها کار کنم.»
همان موقع زنگِ در به صدا درآمد. ماریا به شوان نگاه کرد. شوان لقمهی توی دهنش را قورت داد و از جا بلند شد. بعد از چند دقیقه با سینی غذا برگشت. سینی را وسط سفرهی کاغذی جلوی چشمهای ماریا گرفت: «ببین چی برامون آوردن! قلیهماهی!»
- کی فرستاده؟
- مامانِ شیرهان.
- شیرهان! گفتی شیرهان؟ کیه؟ دختره یا پسر؟
شوان سینی غذا را گذاشت جلوی ماریا و گفت: «معلومه دیگه، پسر.» بعد گفت: «تازه اومدن.» و خودش نشست سر جای قبلی. ماریا ظرف غذا را نزدیک صورتش گرفت و گفت« عجب بویی داره، کجاییه؟»
– کی؟
– همین که گفتی. اسمش چی بود؟
شوان جواب داد: «شیرهان؟ طرفای باغملک، اینطور چیزی.»
بعد از شام، شوان رختخواب را آماده کرد و ماریا روی آن نشست. نفس کشیدن برایش سخت شده بود. شالش را دور پیشانیاش بست و چشمهایش را پوشاند، و بعد دراز کشید. تاریکی، آرامَش کرد. هوا سنگین بود و بوی نفسِ مانده میداد. ماریا پارچه را تا جلوی دهن و دماغش پایین آورد. شوان اتاق بغلی داشت کار میکرد. صدای خشخش کاغذ و زغال میآمد و به جز آن، صدای حرکتهای ریزی که انگار در نزدیکی او بودند. آرام شوان را صدا زد.
شوان از دور جواب داد: «جانم.»
دوباره صدا زد: «شوان!»
چند دقیقه بعد شوان بالای سرش بود: «بله.»
ماریا شالش را از روی چشمهایش عقب زد و گفت: «میگم… چرا شیرهان اومد تهران؟»
شوان لبخند زد: «شیرهان؟ چطور؟»
- آره. برای چی اومد تهران؟
شوان خم شد و به ماریا زل زد: «ما برای چی اومدیم؟»
ماریا توی فکر رفت، بعد به شوان نگاه کرد و گفت: «آخه خیلی دوره، شمال که نیست. از یه راه دور اومده، از جنوب…» شوان بلند شد و گفت: «مجبور شدن. خاک همه جا رو گرفته بود. مجبور شدن همه با هم بزنن بیرون.» و خواست که برود. ماریا دوباره گفت: «اینجا چیکار میکنه؟»
شوان نیم خیز بالای سر ماریا ایستاده بود، گفت: «چه فرقی داره که چیکار میکنه؟»
- فرقی که نداره، اما خب یعنی یه کاری داره؟
شوان گفت: «آره. نگهبانه.»
ماریا نفس بلندی کشید و خیره شد به سقف. شوان بلند شد برود، ماریا دستش را گرفت و گفت: «کجا؟» شوان گفت: «چیزی تا سمپوزیوم نمونده، باید تمومشون کنم.» ماریا دستش را ول کرد، شوان قبل از رفتن گفت: «اگه خوابت نبرد بیا حیاط، من تا صبح بیدارم.»
ماریا شال را دوباره روی صورتش کشید. سرش هنوز درد میکرد، سعی کرد بخوابد. از توی حیاط صدای باد میآمد. شال را کنار زد و چشمهایش را باز کرد، سایههایی در انتهای حیات در حرکت بودند.
بلند شد و نشست سر جایش، دوباره صدا زد: «شوان.»
شوان از همان جا جواب داد: «بله.»
– بیرون چیه؟
– کجا؟
– تو حیاط.
شوان وارد اتاق شد و بالای سرش ایستاد: «هیچی.»
– چرا، هست.
– اگه میترسی چراغ اتاقو روشن کنم؟
و بلافاصله چراغ اتاق را روشن کرد. ماریا گفت: «میگم اینا چرا سر ندارن؟»
شوان دستش هنوز روی کلید برق بود: «نه، مثل اینکه تو امشب قصد خوابیدن نداری.»
– میشه بریم؟
– کجا؟
– حیاط.
– ساعت چنده؟
ماریا نگاهی به ساعت دستش انداخت: «سه.»
– پس یه دیقه صبر کن چایی درست کنم، کتری جوشه.
چند دقیقه بعد توی حیاط بودند، دور میز کهنهای زیر پنجرهی آشپزخانه نشستند. ماریا سرش را توی حیاط چرخاند، حالا احساس بهتری داشت، میتوانست نفس بکشد. سمت چپ، پلههایی بود که به زیرزمین میرفت. گوشهای از حیاط، درخت تنومندی موزاییکها را از جا کَنده بود. توی حیاط پُر از نیمتنه بود، پرسید: «اینا چرا سَر ندارن؟»
شوان از داخل آشپزخانه جواب داد: «مدلشون همینه.»
ماریا به بالای سرش نگاه کرد. آسمان پُر از ستاره بود، و باد آرامی میوزید. به طبقه بالا نگاه کرد، و به درخت توی حیاط. برگهای درخت روی پنجره اتاق بالایی افتاده بود، جایی که شیرهان و مادرش خوابیده بودند. نگاه ماریا همانجا ماند. کمی بعد شوان با دو لیوان چای برگشت و کنار ماریا نشست. ماریا دست پیش برد و لیوانی برداشت. به درخت تنومند اشاره کرد و گفت: «چه نارنج بزرگی!»
- نارنج؟ فکر نکنم نارنج باشه.
ماریا نگاهش کرد: «اگه نارنج نیست پس چیه؟»
شوان شانههایش را بالا انداخت.
ماریا چای را به طرف دهانش بُرد. گفت: «من اگه نارنج رو نشناسم که…»
لبخندی زد و باز گفت: «معلومه که نارنجه.»
باد از لابه لای برگ درخت رد میشد و صدای دِسرکوتِن و نیانبان میداد. از جایش بلند شد و کنار مجسمهها ایستاد. به شوان نگاه کرد و گفت: «ولی خونه رو خوب گرفتی.»
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#غزال_امیری
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “شبهای درست” اثر حامد شهیدی)
دوشنبه ها با داستان (داستان کوتاه “تردید” اثر مژگان مشتاق)
دوشنبهها با داستان ( “چل تکه” اثر رویا مولاخواه)