خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “تولد” اثر اسماعیل فصیح

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “تولد”
✍️اسماعیل فصیح

وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت: “فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.” زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم و توی اتاقک و در را بسته بودم. از دور، موهای چسبناک سر نوزاد را می‌دیدم، و بعد گردن و بدنش پیدا شد، و باز خون آمد، و من دیدم که کم‌کم بچه به این دنیا می‌آید.
“یا علی ی ی ی ی.” بعد همه چیز تمام شد.
بیرون رگبار شدید می‌زد و شب طوفانی بود. رفتم برای مادر بزرگم از جوی کوچه یک آفتابه آب آوردم و مادر بزرگم دست‌هایش را لب درگاهی که هم سطح کف حیاط بود آب کشید. همه جا تاریک بود. گاهی هوا برقی می‌زد و صدای رعد می‌پیچید. حیاط، خرابه مفلوکی پشت دیوار دباغ‌خانه بود. این گوشه حیاط دو تا اتاقک بود. زنی در یکی از اتاقک‌ها بچه زاییده بود. نصف شب خانم جون مرا با خودش آورده بود. خانم جون آن سال شصت ساله بود. من شش ساله بودم.
خانم جون دست‌هایش را آب کشید و خشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشم‌هایش را باز کرد. خانم جون گفت: “خدا یه پسر کاکل زری بت داده.”
زن گفت: “چی؟” ضعف داشت. “چی گفتی؟”
خانم جون گفت: “گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه‌م هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی.”
زن پرسید: “زنده‌اس؟”
خانم جون گفت: “وا؟ پس چی که زنده‌اس. مگه صدای گریه‌اش رو نشنفتی؟”
زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت: “به حق پنج تن.” مشغول قنداق کردن بچه بود.
خانم جون گفت: “زنده‌اس، خوب و خوشگل.”
زائو گفت: “بگو به قمر بنی هاشم…”
خانم جون گفت: “خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک تیکه چلوار از یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه.”
“زنده می‌مونه؟”
“اوا آره. این حرفا چیه؟”
زن گفت: “بچه‌های من هیچکدوم زنده نمی‌مونند… همه مردند.”
صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه می‌کردم که چکه می‌کرد.
خانم جون اخم‌هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت: “چه می‌دونم، خانم. راست می‌گه.”
خانم جون به زائو گفت: “این یکی زنده است. ام‌البنین مراد همه رو بده.”
زائو گفت: “بچه‌ام کو؟”
خانم جون گفت: “خانم آقا داره قنداقش می‌کنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا.”
زائو چشم‌هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی‌هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود.
زن همسایه، خانم آقا، که زن آشیخ حسن قلیونی بود، گفت که اسم زائو موچول است. شوهر موچول، روح‌الله خان، توی کشتارگاه کار می‌کرد. مرد خوبی بود. تازه اسباب‌کشی کرده بودند اینجا. پیش از این، بازارچه قوام‌الدوله می‌نشستند. موچول دختر یک کلفت بروجردی توی خانه حاج آقا جواد واعظ بود. امشب روح‌الله خان هنوز به خانه نیامده بود. زن همسایه گفت که روح‌الله خان کمی‌ عرق خورده است. اما ماشاءالله به چشم برادری، خوب و خوشگل و هیکل دار بود و چشم و ابروی مردانه‌ای داشت. زن اولش، سال اول عروسی سر زا رفته بود. موچول زن دومش بود.
خانم جون به زائو گفت: “دل ناگرون نباش دختر جون. این بچه‌ت زنده‌اس. حالشم خوبه.”
زائو گریه کرد. بعد دست‌هایش را آورد بالا و گفت: “ابوالفضل! به تو می‌سپارمش.”
خانم جون گفت: “بخواب ننه. استراحت کن.”
زن گفت: “شما نمی‌دونین چه درد و بدبختی‌ِ که آدم شیش تا بچه‌ش نمونن.”
“شیش تا؟”
“شیش تا در عرض شیش سال- همه‌شون مردن.”
خانم جون گفت: “پناه بر خدا.”
آشیخ حسن قلیونی از پنجره اتاقش اذان می‌گفت.
زن زائو گفت: “فقط بچه آخریم علی تا هفت ماهگی زنده بود. اسمش رو گذوشته بودم (علی بمان)… اما…”
خانم جون گفت: “بچه که بمیره جاش تو بهشته. برای مادر خونه آخرت می‌سازه.”
زن گفت: “بچه‌های دیگه‌م هر کدوم سه روز، چهار روز، بیشتر نمی‌موندن. وقتی به دنیا می‌اومدن خیلی کوچولو بودن. تمون جونشون هم ماه گرفتگی و تاول و لک داشت. سر و سینه شون هم انگار تاول‌های درشت درشت داشت. یکی‌شون مرده به دنیا اومد. چه کشیدم! یه صغری خانوم قابله زیر بازارچه قوام‌الدوله بود، اون به دادم رسید، وگرنه خودم هم رفته بودم. بچه‌م علی که تا هفت ماه زنده بود، نمی‌دونین چه ماه بود. چشم و ابروی قشنگ، تپل و مپل، دماغ کوچولو، دهن کوچولو، اما اونم وقتی زاییدمش سر و سینه‌ش تاول و لک و پیس داشت. مدام هم ریسه می‌رفت… تازه پا گذوشته بود تو هفت ماه. سه شب تو آتیش تب سوخت. بعد هم ورپرید.”
خانم جون گفت: “توسل به خدا داشته باش، دختر جون.”

در اتاق بد جوری به هم خورد، باز شد، و مردی امد تو. صدای باران و طوفان نگذاشته بود کسی صدای در حیاط یا صدای قدم‌های او را بشنود. حتی من که جلوی در نشسته بودم صدای او را نشنیده بودم. او درشت هیکل و سیاه‌پوش بود. روی پاشنه در ایستاد. همراهش باد و باران توی اتاق زد. مرد به وضع اتاق نگاه کرد. اخم‌هایش را تو هم کشید.
مردی بیست و شش هفت ساله بود. بد هیبت: سبیل پر پشت داشت و ته ریش. کت و شلوار سیاه و چروکیده‌ای تنش بود، و کلاه مخملی تیره به سر داشت. عرقگیر چرکی زیر کت تنش بود. تمام هیکلش لچ آب بود. از لبه کلاهش آب می‌چکید. بوی عرق از دهانش بیرون می‌زد. مدام جلوی شلوارش را می‌خاراند. چند ثانیه وضع اتاق را بربر نگاه کرد.
پرسید: “شده خانوم آقا؟ صورتش را با آستر کتش پاک کرد.
زن همسایه گفت: “مشتلق روح‌الله خان- پسره!”
مرد نگاه مشکوکی کرد. بعد چند تا سرفه حلقومی‌ کرد.
گفت: “زاییده؟ چه وقت زاییده؟” صدایش گرفته و عجیب بود.
زن همسایه چادرش را باز کرد و دوباره روی سرش کشید. گفت: “الان، یک ساعت نمی‌شه. من آشیخ حسن رو فرستادم دنبال عالیه خانوم برای کمک…”
خانم جون گفت: “آره، من اومدم، بچه‌شو زاییده بود. بچه‌م حالش خوبه ماشاالله.”
مرد نیم نگاه تندی به مادر و بعد نگاه درازی به بچه انداخت. کفش‌هایش را در آورد آمد توی اتاق. من در را بستم. او بدون این که به رختخواب نگاه کند، با دست به زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید: “این حالش چطوره؟”
زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود. خانم جون به جای زن همسایه جواب داد: “حال ضعف داره. اما همه چی درست می‌شه، به حق مرتضی علی.”
مرد کتش را در آورد پرت کرد گوشه اتاق. چند تا سرفه حلقومی‌ کرد و اختلاط سینه‌اش را تف کرد گوشه اتاق که اجاق بود. بعد از آن صحنه‌ی زنانه و پر درد تولد، و حرف مرگ، حضور این مرد با این وضع، بی‌رحمانه بود. مرد خم شد روی زمین کنار بچه زانو زد. جلوی شلوارش را می‌خاراند.
زن همسایه دوباره چادرش را مرتب کرد و گفت: “خب، مشتلق ما چی می‌شه، روح‌الله خان؟”
مرد گفت: “چشم، آبجی.”
خانم جون به طرف مرد امد و گفت: “مادرش حال نداره. باید استراحت کنه.” اندکی سکوت کرد، بعد گفت: “نباید هول کنه یا تکون بخوره. بچه هم حالش خوبه الحمدالله. ماشاالله چه بچه خوبی.”
مرد نگاهی به خانم جون کرد، بعد زیر لب گفت: “دست و پنجه شما درد نکنه که کمک کردی. خیر ببینی.”
صدای گرفته و مریضش بد جوری هولناک بود انگار تمام حنجره و سینه‌اش زخم است.
خانم جون گفت: “خب الحدالله همه چیز به خیر گذشت. ما باید دیگه راه بیفتیم.” بلند شد، چارقدرش را سفت کرد، بعد چادرش را هم سرش کرد. با صدای ارام دستورهایی به زائو داد.
مرد حالا به بچه زل زده بود. در صورت او هم یک بهت و اخم عجیب پیدا شده بود. انگار او هم فهمیده بود. جلوی شلوارش را، زیر شکم و کشاله رانش را مرتب می‌خاراند. زیر لب گفت: “لااله الالله…”
خانم جون رو به مرد گفت: “بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن… مادرش هم احتیاج به آرامش و استراحت داره…”
مرد گفت: “لااله الالله… این یکی هم که…” دنبال حرفش را خورد. با خشم گوشه سبیل و لبانش را جوید. او هم می‌دانست که بچه‌اش می‌میرد. ولی معلوم بود که او هم نمی‌داند و نمی‌فهمد چرا.
زائو حالا صورتش را توی دست‌هایش گرفته بود. زار زار گریه می‌کرد.
زیر باران به خانه برگشتیم. خانم جون استغفرالله می‌گفت. کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک زیر باران گل آلود بود.
من سرم را بلند کردم و پرسیدم: “خانم جون، چرا بچه‌هاش می‌میرند؟” باران توی صورتم می‌خورد و انگار با باران حرف می‌زدم. خانم جون گفت: “چه می‌دونم. چیزهایی هست که بچه‌ها نمی‌فهمند.”
می‌دانستم چیزی هست که من نباید بفهمم و نمی‌فهمیدم. و حالا دلم نمی‌خواست هیچ وقت بفهمم.
خانم جون گفت: “زندگی و مرگ دست خداست.”
باران بی‌رحمانه روی ما می‌ریخت. چتری، چیزی، نداشتیم. من گوشه چادر خانم جون را گرفته بودم.
گفتم: “خان جون، چرا اون مرد مدام جلوی شلوارش رو می‌خاروند؟”
خانم جون گفت: “چه می‌دونم. لابد مریض بود.”
گفتم: “این بچه‌ش هم حالا می‌میره؟ مگه نه؟”
خانم جون گفت: “با خداست.”
گفتم: “من خودم دیدم که صورتش تاول و لک داشت. باباش هم فهمید.”
خانم جون گفت: “شاید خدا بخواد زنده بمونه.”
اما من می‌دانستم که بچه می‌میرد و هیچ کاری نمی‌شود کرد.
آن شب خوابم نبرد. فکر مردن بودم، فکر تولد و مردن.
احساس می‌کردم که بچه آن زن باز به این دنیا می‌آید. اما دفعه بعد دوره اقامتش کوتاه‌تر و تلخ‌تر می‌شود. تولد بچه توی لگن، گریه‌های زن، بچه‌هایی که می‌مردند، حرف‌های دلسوزانه خانم جون… با مرگ، زیر باران خوابیده بودم.
و شب درازی بود.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#اسماعیل_فصیح
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان