خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌‌‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
✍ مریم عربی

زن انگشتش را چندبار روی شیشۀ پشت ویترین جابه‌جا کرد. روی شیشۀ بزرگ و بلند ویترین با خطی مورب و درهم به رنگ طلایی مات نوشته شده بود: «کلاه‌دوزی مادام دوفینیه و پسران». زن به یاد جاده‌ای افتاد که در ذهنش تبدیل شده بود به نوری تند. نوری که چشمش را آزار می‌داد. نوری که از روی تابلوهای کوچک و بزرگ سوهان‌فروشی حاج حسین و پسران برمی‌گشت توی چشم‌هاش و از روی شیشه‌های بلند فروشگاه‌های بین‌راهی و از روی آسفالت کف جاده که مثل شیشه برق می‌زد. زن از آن جاده فقط آن نور را به یاد داشت و زبانش که گس شده بود از بس خشک و جمع شده بود. فروشگاه مادام در سرتاسر خیابان باریک ونک یکّه بود. این خیابان با درخت‌های بلندش همیشه سایه بود و خنک. نزدیک ظهر بود و سایۀ برگ‌های چنار افتاده بود روی شیشه‌های ویترین و روی کلاه‌های داخل آن. فروشگاه‌های کناری سعی کرده بودند دکوری پاریسی برای خودشان دست‌وپا کنند. فروشگاه مادام حتی دکور پاریسی هم نداشت. شاید چون فقط کلاه داشت. جوراب‌فروشی کناری هم خاص بود. خیلی خیلی جوراب داشت. دو دیوار بزرگ چپ و راست پر بود از جوراب‌های رنگی. فقط جوراب نداشت. روی دیوار عقبی دستکش و دستمال گردن و شال هم گذاشته بود. چندتا کلاه متناسب فصل هم داشت، ولی کلاهدوزی مادام از آنجور کلاه‌های مناسب فصل نمی‌دوخت.
داخل ویترین کلاه‌های زیادی را بالا و پایین روی پایه‌های کوتاه و بلند گذاشته بودند. زن بالاخره توانست از بین آن‌همه کلاه و بین سرکش کاف و میمِ مادام روی شیشۀ فروشگاه، کلاهی را به دخترش نشان بدهد. کلاه رنگ خاصی داشت سیاهی که زرد و قرمز و سبز و آبی و بنفش در آن موج می‌زد. کافی بود کمی جابه‌جا شود. آن‌وقت یکی از این رنگ‌ها بیشتر به چشم می‌آمد. کلاهی که در هر جایی و در هر مراسمی می‌توانستی از آن استفاده کنی. کلاه از یک طرف لبۀ بزرگی داشت که همۀ موها را به‌خوبی می‌پوشاند. دختر سرش را چسبانده بود به شیشه. لبۀ کلاه کپ سفیدش چسبیده بود به شیشه. کلاهش یکجور کلاه کپی بود که بند پهن و بلندی داشت. یکجور کلاه کپی که دیگر کپی نبود. دختر بند دور گردن کلاهش را کمی شل کرد. پیشانی بلندش چسبید به شیشه. رو کرد به مادر. کلاهی را نشان داد که روی طبقۀ دوم یکی از ویترین‌های داخل فروشگاه بود.
ویترین‌های داخل در این ساعت روز حتی بیشتر از ویترین بیرونی روشن بودند. تمام طبقات ویترین‌های داخل نورپردازی داشتند. نوری که رنگ سبز چوب آنها را فیروزه‌ای می‌کرد. دختر گفت: «این یکی که بنفشه خوبه.»
زن در را فشار داد. صدای دنگ‌دنگ آویز بالای در بلند شد. نگاه کرد به پروانه‌های رنگی که بالای در می‌چرخیدند و به میله‌های بلند و کوتاهِ آویز سیلور می‌خوردند. نور لوستر وسط فروشگاه یک طرف بال‌های زرد پروانۀ پایینی را قرمز کرده بود.
مادام دوفینیه سرش را از روی برگۀ جلوش بالا آورد. چشم‌هاش را تا جا داشت، گشاد کرد. عینکش را بالا کشید و دوباره آن را سرجایش گذاشت و چسباند به چشم‌هاش. گفت: «ای مسیح ما…» دلورس دستش را فشار داد و مادام مثل رادیو ساکت شد. دلورس مداد توی دستش را چرخاند. «به‌به ماری نازنین ما.» و نگاهی انداخت به مادرش. «خواهرم نمی‌تونست امروز نگهش داره.» زن خندید. «مریم»
مادام دوفینیه عینکش را برداشت. چشم‌هاش ریز شد، به‌اندازۀ چشم یک کبوتر. «فرقی نداره مری، ماری، ماریا، ماری‌سل. همۀ مریم‌ها مقدس‌ند.» پر بلند سورمه‌ای‌رنگ روی کلاهش را طوری توی هوا لمس کرد که انگار جلوی آینه ایستاده و آن را بعد از شستشو سر جایش می‌گذارد. دلورس لبخند زد و گفت: «چه کاری می‌تونم برای شما خانم جوان بکنم؟» مادام رو کرد به زن. «امیدی به هوای بیرون هست؟» زن به دیوارها، جایی نزدیک سقف نگاه کرد. دریچۀ کولری را ندید. بادی ملایم هوای فروشگاه را خنک می‌کرد. گفت: «امروز از هر روز داغ‌تر شده.» مادام لب‌هاش را برچید. چین و چروک دور لب‌های قیطانی‌ش چندبرابر شد. «مسیح چطور می‌تونه تو این آتیش بیاد؟»
دلورس گفت: «اون که نمی‌خواد خودکشی کنه، مامی.»
زن گفت: «اتفاقا چند شب پیش یکی تو محلۀ ما خودکشی کرد یه پسر جوون و لاغر. چشمای عجیبی داشت.»
دلورس بلافاصله به مادرش نگاه کرد. مادام غرق در تماشای ردیف تاکسی‌های زرد بود که منتظر بودند زودتر به جایگاهشان در میدان برسند.
زن گفت: «چشماش مهم نبود. نگاهش عجیب بود.»
«نگاهش چی داشت؟»
«مثل بچه‌ای که اولین بار زنبور رو توی دستش گرفته تا باهاش بازی کنه ولی زنبور نیشش می‌زنه.»
دلورس ابروهای نازکش را بالا انداخت. پاپیون کلاه عسلی‌رنگش را روی گردن مرتب کرد. اشاره کرد به نوشته‌های بالای هر ردیف. دختر نقاب کلاه سفیدش را با دست بالا نگه داشت و خم شد. نگاه کرد به کلاه سبزی توی ردیف پایین.

مادام دوفینیه چشم از خیابان و میدان برنمی‌داشت. تاکسی‌های زرد خیابان ونک نمی‌گذاشتند گوشه‌های بالایی میدان را درست ببیند. انگار دنبال پسرش می‌گشت که رفته بود نانوایی برنارد خیابان مونتانیه و دیر کرده بود. گفت: «اومدن مسیح توی این آفتاب سوزان مثل سرابه. از این‌همه آفتاب متنفرم.» دلورس دست مادر را فشار داد. «باشه مامان درباره‌ش حرف می‌زنیم.»
«کی برمی‌گرده؟»
«گودی خیلی وقته از نونوایی برگشته مامی.» کمی خم شد و آهسته رو به زن گفت: «اسم برادر کوچیکم رو گذاشت گودو. الان برای خودش مردی شده تو فروشگاه شعبۀ شهرک غرب.» بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، ابروهای نازکش را بالا انداخت و گفت: «خوندید اون نمایش رو؟ اسم یکی از شخصیت‌هاش گودوئه‌، اون یکی دی‌دی. خنده‌دار نیست؟» زن چیزی یادش نیامد. فقط لبخند زد. آن پسر همیشه صندلی جلوی سرویس مدرسه می‌نشست. پسر خودش هم با همان ماشین به مدرسه می‌رفت، با آن پسر توی یک کلاس بودند و شاید روی یک نیمکت می‌نشستند. یکبار که به مدرسۀ پسرش رفته بود، کمی معطل شد تا مدیر را ببیند. توی راهرو طبقۀ اول قدم زد. از پنجره و از لای در نیمه‌باز کلاس‌ها پسرها را دید که برخی حواسشان به حرف‌های معلمشان بود و برخی به او نگاه می‌کردند. کلاس‌ها همه صندلی داشتند و دیوارهاشان پر بود از روزنامه‌دیواری. هیچ بعید نبود کلاس‌های دو طبقۀ دیگر هم میز و نیمکت نداشته باشند.
نوشته‌های بالای هر ردیفِ کلاه‌ها با خط طلایی زیر نور چراغ‌ها درخشان به نظر می‌رسیدند. بالای ردیفی که دختر جلوی آن ایستاده بود با خطی که سخت خوانده می‌شد، نوشته بود: «مهمانی نامزدی» زن با دست ردیف کلاه‌های اداری را نشان داد. دختر به کلاه یاسی‌رنگ طبقۀ اول خیره شد. این ردیف و ردیف عقدکنان و عروسی تنها کلاه‌های فروشگاه بودند که به رنگ‌های سفید و ملایم از انواع صورتی و لیمویی تا سبزها و آبی‌های روشن دوخته شده بودند. مادام دوفینیه به زن چشمکی زد و انگشتانش را جوری تکان داد که انگار می‌خواست بشکن بزند. دختر دستش را از جیب درآورد و رفت سراغ ردیف کلاه‌های جشن تولد.
از کارگاه پشت فروشگاه صدای چرخ خیاطی به گوش رسید، بعد فس بلند و طولانی دستگاه بخار. انگار تازه شروع کرده بودند به کار. هرسه برگشتند سمت در چوبی فیروزه‌ای‌رنگ کارگاه. چشم‌های قهوه‌ای دلورس برقی زد و سرش را آرام چرخاند تا ساعت چوبی روی دیوار را ببیند. مادام دوفینیه داشت می‌رفت سمت در که دلورس او را برگرداند و نشاند روی صندلی، کنار صندلی خودش. دختر سرک کشید روی صفحۀ بزرگ جلوی دلورس. از زیر برگۀ اولی لبه‌های برگه‌های زیری پیدا بود. دختر گفت: «طرح جدیده؟»
مادام نگاهی به طرح کرد. دلورس یک خط گوشۀ سمت راست، زیر چیزی که شکل گل رز بود کشید و گفت: «این روزا شده عین دورۀ مد اول قرن بیست.» چیزی گوشۀ پایینی برگه کشید. دلورس گفت: «آلبوم‌های مامان پره از فشن‌های اون دوران.» رو کرد به دختر که یک نگاهش به برگه‌های طراحی روی میز بود و یک نگاهش به او. «مجله‌هاش رو نتونستیم بیاریم ازبس زیاد بودند. یادش که میوفته دوباره از دستمون دلخور می‌شه.» و چشمک ریزی به دختر زد. مادام هنوز روی برگه خیره مانده بود. «مسیح نیومد. یک کلاه براش کنار گذاشته بودم.» دختر بند پهن کلاه سفید‌رنگش را از زیر گردن آزاد کرد و آن را کمی عقب داد. «خیلی گرمه.»
مادام گفت: «نگهش داشتم مثل روز اول، آهار خورده و براق.» خواست از صندلی پایین برود دنبال کلاه که دلورس گفت: «اونو اهدا کردی موزه. یادت نیست، مامی؟» مادام سرجایش نشست. دستی را که انگشتری با نگین درشت مروارید داشت، زیر چانه زد. دلورس توی کشو دنبال چیزی گشت. «هیچ وقت سفارش‌ها رو جدی نمی‌گیرن. منظورم کسانی هستند که کلاه‌های خرید شده رو قراره به محل خریدار برسونن.» دستۀ فاکتورهای نوشته شده را بیرون آورد.
زن دخترش را نشان داد و گفت: «ما امروز یکی دو کلاه می‌خوایم و خودمون اونا رو می‌بریم.»
یک تار موی بلند سفید که به نقره‌ای می‌زد روی برگۀ جلوی مادام افتاده بود. تارهای سفید موهای کنار شقیقۀ مادام بازهم بیرون مانده بود و مثل جویبار خنکی توی سورمه‌ای کلاهش برق می‌زد. یک سفیدی که برق درخشانی داشت وقتی لای ساتن کلاه دیده می‌شد، شبیه برق نگین انگشترش. مادام کلاهش را صاف کرد.
زن از همان جلوی میز به کلاه‌های دورتادور فروشگاه نگاه کرد. کلاه‌ها اینجا زیر این نور چیزی نبودند که او توی خانه روی سر می‌گذاشت و جلوی آینۀ اتاق، قبل از بیرون آمدن خودش را برانداز می‌کرد.
دلورس سرش را نزدیک مادام برد. «نگران نباش مامی، مسیح بیرون نمی‌آد که کلاه نیاز داشته باشه.»

«اون می‌آد مگر اینکه توی ترافیک گیر کرده باشه.»
زن بیرون را نگاه کرد. تاکسی‌های زرد پشت سر هم قطار شده بودند و با سرعتی مورچه‌وار پیش می‌رفتند. یک تاکسی سبز وسط آن‌ها بود. مجبور شده بود ماشین را سه خیابان پایین‌تر از فروشگاه و داخل یک کوچۀ باریک پارک کند و توی گرما پیاده خودشان را به کلاهدوزی برسانند.
دلورس مداد طراحی را گذاشت توی جامدادی کنار دستش. جامدادی شکل یک فرشتۀ سفید بالدار بود که روی موهای فردارش جابه‌جا پر بود از خط‌های سیاه و سورمه‌ای و سبز تیره‌ای که مدادها آنها را انداخته بودند. دلورس به زن گفت: «کلاه شما مال فروشگاه برادر بزرگم، لوییه. می‌دونم کدوم طرح‌ها رو برای کدومشون می‌فرستم.»
«و شما خانم زیبا، خیلی کم کلاه می‌گیرید. این عجیبه برای یک دخترخانم جوان.» نگاه کرد به دفتر قطوری که همیشه گوشۀ راست میز قرار داشت.
«کدِ… »
مادام دوفینیه با دست اشاره کرد: «یادمه. خوب یادمه.» دستش هنوز توی هوا مانده بود. دفتر را ورق می‌زد. «خانم جوان که کم کلاه می‌خرد» و بعد از سومین بار اضافه کرد: «و لبخند نمی‌زند.» خندید و دفتر را روی کد 1/104 باز کرد.
دختر خواست حرفی بزند که دلورس طرح جدیدی را از زیر برگه‌ها بیرون کشید و به طرفش گرفت. «مناسب یه مهمانی دوستانه حتی تولد یه دوست. نکنه خانم جوان ما اصلاً این روزها از خونه بیرون نمیان.» اشاره کرد به گل‌سینۀ روی برگه که متناسب با آن کلاه طراحی شده بود.
ستون‌های این صفحه از شدت خالی بودن ترسناک شده بود. زن نگاهش ماند روی صفحه. دختر با پا به کنار کفشش زد و طرح را گذاشت جایی که او هم بتواند ببیند. پره‌های دماغ زن تکان خورد. گفت: «بیشتر از کلاه‌های من استفاده می‌کنه. نمی‌شه که بی‌کلاه و هیچی بیرون رفت.» دست کشید روی کلاه مشکی‌اش روی مرواریدهای سیاه یک طرف آن و بلافاصله دست برد زیر کلاه و موی بیرون‌زدۀ پشت سر را داخل لایۀ زیری کلاه فرو کرد. مادام گفت: «مسیح می‌بخشه، مسیح مهربونه.»
دلورس دفتر را سمت خودش کشید. دختر دستش را آرام روی پشت مادر گذاشت. زن دوباره قوز کرده بود. مادر صاف ایستاد. دختر گفت: «من به فکر اون توپ سفید چهل‌تیکه‌م اگه بیاد زیر پای من. اون توپ آفتاب‌خوردۀ پاخورده»
زن خیره شد به دختر. «اون توپ دیگه توپ نیست زیر پای شما دوتا بچه.» گوشۀ راست لبش لرزید. دختر دست‌هاش را فرو کرد توی جیب‌های پشت شلوارش.
مادام دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که دلورس صفحۀ دفتر را رها کرد و دست‌های مادر را گرفت. «مامی، گودی اومده نگران نباش. رفته با بچه‌ها بازی کنه.»
«بازی توی این هوای داغ؟»
صدای فس دستگاه‌های بخار بیشتر شده بود.
دختر خودش را روی نوک پا بالا کشید. حالا می‌توانست برگه‌های طراحی را ببیند. ولی میز پهن‌تر از آن بود که فکر می‌کرد و برگه‌ها زیر دست دلورس بودند. دلورس طرح‌ها را گذاشت روی آلبوم سبز وسط میز و آن را سراند سمت آنها. دختر برگۀ زیری را رو آورد. زن هم نگاه کرد. طرح یکجور کلاه ورزشی بود. دختر گفت: «کلاه فوتبال می‌خوام.» مادام انگار که کسی خبر مرگ همسرش را به او داده باشد نگاهش را به سمتی از فروشگاه کشاند و به دختر اشاره کرد آنجا را ببیند. قفسه‌های کلاه‌های نامزدی و عقد و عروسی بودند. دختر تکرار کرد: «کلاه تماشاچی فوتبال.»
مادام دوفینیه انگار که شوهرش را به خاک سپرده و مراسم طبق آنچه برنامه‌ریزی کرده پیش نرفته و او حسابی خسته شده، شانه‌هایش را رها کرد. «ولی مسیح بالای صلیب گریه نکرد.» دلورس شیشۀ مرواریدهای صورتی و براق را برداشت و گذاشت کنار مرواریدهای سفید و نباتی و طلایی. انگار داشت آنها را از تیره تا روشن مرتب می‌کرد. دختر گفت: «این طرح جدیده رو هم می‌خوام. کلاه کوهنوردی جالبی می‌شه.» یک چشم دلورس به مادرش بود و یک چشمش به دختر. گفت: «همه‌کاره. مناسب یک خانم کوهنورد حرفه‌ای.» به طرح نگاه کرد. «یک هفتۀ دیگه آماده‌ست.»
دختر گفت: «ولی من فکر می‌کنم اون دلش شکست که چرا خدا رهاش کرد.» مادام چشمش را از خیابان برداشت. «هیچ مادری بچه‌ش رو رها نمی‌کنه دخترخانم جوان.» دختر برگه‌ای را بالا گرفته بود و با دقت نگاهش می‌کرد. «اگه کلاه تماشاچی‌ها نقاب نداشت چی می‌شد؟»
یکی از راننده‌تاکسی‌ها دستش را گذاشته بود روی بوق و برنمی‌داشت. زن به خیابان نگاه کرد. تاکسی سبز رسیده بود به جایگاه تاکسی‌ها در گوشۀ راست میدان. «دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت تاکسی سوار بشم.»
مادام گفت: «برای همینه که مسیح من ترجیح می‌ده پیاده بره کلاس.»
صدای چرخ‌خیاطی قطع شد و چیزی از روی سکویی در کارگاه افتاد. همه برگشتند سمت در چوبی دولنگۀ کارگاه. دختر گفت: «خانم دلورس، کلاه تماشاچی فوتبال رو برای مسابقۀ دربی پس فردا می‌خوام.» دلورس گفت: «ماری عزیر، فکر می‌کنم خیلی این کلاه نظرتونو جلب کرده. یک کلاه آیینیه.» اشاره کرد به برگۀ زیر دست زن.

دختر نگاه کرد به نوشته‌های بالای ویترین‌های داخل فروشگاه. «این عنوان رو ندارید.» دلورس گفت که قصد دارد یک ویترین جدید اضافه کند. زن گفت که کلاه را برای شرکت در مراسم دینی هم می‌خواهد و ترجیح می‌دهد زیر چانۀ آن بند پهن سیاهی داشته باشد. مادام گفت: «برای عید پاک.»
دلورس بلافاصله گفت: «توی این ماه، همین کلاهو سِری پنجمه دوختیم و فروش رفته.» طرح را به سمت خودش گرداند. «به نظر می‌آد تا پایان سال رکورد بهترین طرح کلاه سال رو مال خودش بکنه.»
مادام دوفیینه خم شد روی میز و به طرح نگاه کرد. زن گفت: «برای عزا»
«فروشگاه گودی. می‌دونید که شعبۀ سوم ما. شرق تهران.»
زن گفت: «حیف.»
دلورس گفت: «فلکۀ سوم تهرانپارسه.»
مادام بلافاصله از مراسم تشییع همسرش درآمد. «نگران نباشید. خدمات ما در سطح شهر رایگانه. بابت خرید پیش از موعدتون و (اشاره کرد به طرح جایی که بند پهن سیاه کلاه، نامرئی بود) به‌خصوص پیشنهاد جالبتون، ساتن سیاه راه‌راه، این کلاه با یک باکس ویژه به آدرستون ارسال می‌شه.» زن یادش نیامد گفته باشد بند سیاه راه‌راه. گفت: «دلورس عزیز، لطفاً بنویسید به حساب دخترم.»
مادام دوفینیه اشاره کرد به دلورس که بنویسد. گفت: «نگران نباشید. پیک‌موتوری‌های ما مراقب جعبۀ کلاه هستند.»
دختر کلاه فوتبال بنفشی را از طبقۀ دوم ویترینِ «فوتبالی‌ها، تماشاچی، بازیکن» برداشته بود و براندازش می‌کرد. دلورس نوشتن اطلاعات خرید سه کلاه و قیمت‌ها را تمام کرد. دختر را دید که دارد نوشته‌های داخل کلاه را می‌خواند. «دقیقاً اندازۀ دور موهای زیبای شماست. بفرمایید سالن پرو تا خدمت برسم.»
زن هم پشت سر آنها رفت سمت سالن پرو. پردۀ شانل زرد-آبی را پس زد و وارد شد. دلورس موهای بلند و موجدار دختر را با حوصله از درون لایۀ داخلی کلاه سفید بیرون کشید. شبیه ناپلئون که مقابل پاپ و مهمان‌ها تاج ملکه را از روی بالشتک مخمل قرمزِ روی دست خدمتکار برمی‌دارد و بر سر دزیره می‌گذارد، کلاه دختر را برداشت و گذاشت روی پایۀ استیل بلند خالی سمت راستش. موهای خرمایی‌رنگ دختر روی شانه‌هاش افتاد. مادام خیره شد به دخترِ توی آینه. پشت دختر ایستاده بود. گفت: «کوکوی جوان، کلاه‌فروشی شنل، 1910، پاریس» کاملاً مراسم خاکسپاری همسرش را کنار گذاشته بود. «کاش مسیح به افتتاحیه برسه.»
دلورس کلاه تماشاچی فوتبال را یک دور بالای سر دختر چرخاند و آن را طوری روی سر دختر گذاشت که مارک نایک آن سمت چپ سر باشد. مادام دوفینیه گفت: «مسیح اگه این دخترخانم جوان خندان رو ببینه حتماً عاشقش می‌شه.» دلورس خندید.
دستگاه‌های بخار پشت‌سرهم صدا کردند و انگار بخارشان را مستقیم فرستادند سالن کوچک پرو. مادام با دست بخارهایی را که نمی‌دید پس زد. دلورس شاخه‌شاخه موهای دختر را داخل کیسۀ زیری کلاه فرو کرد و باز جای علامت نایک را درست کرد. دختر بند پهن کلاه را روی گردنش میزان کرد و به مادر چشمک زد که کلاه را می‌خواهد.
دلورس گفت: «برای نمایشگاه چند روز دیگه اتوبوس رایگان کلاهدوزی مادام می‌آد دنبالتون، ماری عزیز. این کمترین خدمات ما به تمام مردم شهر شماست.» زن دلش می‌خواست بگوید ترجیح می‌دهد توی این هوای داغ از خانه بیرون نزند.
جعبۀ کلاه ورزشی، بزرگ بود و دختر برای این که از در رد شود مجبور شد چندبار عقب و جلو برود. مادام دوفینیه انگار که چیزی یادش آمده باشد دست بلند کرد سمت آنها. «اگه مسیح رو دیدید بگید ما منتظرشیم.»
زن گفت: «حتماً، خیالتون راحت.» و با دلورس خندیدند. دختر بیرون رفته بود. زن فرصت کرد به پروانۀ زرد بیشتر نگاه کند. حالا واقعاً زرد بود و فکر کرد شاید آن موقع هم خیال کرده قرمز بوده.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#مریم_عربی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان