دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” باد “
✍شهناز البرزی
اگر بتوانم خورشید را بکشم در دلِآسمانِ آبی، زرد و داغ و نورانی که میبلعد شیشههای پنجرهی اتاق را و پهن میشود رویِ گلیمِ رنگ ورورفتهی سرخِ اتاق و مینشیند قدری روی قابِِ دیوارِ روبرو، بیشک تو را میکشم که به ماهیهای تنگِ بلورت غذا میدهی. کولهپشتیات را باز میکنی. دستنوشتههایت را روی میز میگذاری. داستانی را مینویسی که از پدر به یادت مانده، از کودکی و تنهایی، نداری و تنهایی. پدر که در بسترِ بیماری جان داد و مادر که تا دیروقت کار میکرد.
رنگها را بهم میآمیزم. رنگ پوست چهرهی مادر را میجورم؛ وقتی که تو را نگاه میکند. مادر را میکشم که میآید. لبخند به لب دارد. بوسهای میان موهایت مینشاند و چای روی میزت میگذارد و زیرِلب قربان صدقهات میرود. بیرون میروی. سوار بر بال باد مینشینی و در کنارِ کارون آرام میگیری و نگاهت را به دور میاندازی نگاهت پر میشود از آبِ سیاه کارون.
کسی در کنار تو روی نیمکت مینشیند. او را میکشم با موهای حنایی رنگ که در نورِ آفتاب میدرخشد و نگاهش مدتهاست با تو آشناست. دست در دست تو.
تنها برمیگردی، جاده را میکشم. جادهای که به خانه راه
دارد و باد میوزد و ابرهایِ سنگینِ خاکستری را با خود میآورد. باران را میکشم و باغچهای که از شلاقِ باران دورنمیماند. تو را میکشم که چالهای میکنی و دستنوشتههایت را خاک میکنی. باران همچنان شلاق میزند به پنجرهی اتاقِ تو و مردان چکمهپوشِِ تفنگ
بهدست را میکشم که در گوشهکنارِ خانه میدوند و صدایِکوبکوب چکمههایشان ترس را به جانت میاندازد و اسبابهایی که پخش و پلا میشوند به هرجا. و تنگ بلوری که میافتد و هزار تکه میشود و ماهیهایی که بالا و پایین میپرند و اتاقت که دیگر دیوارهایش آبی نیست.
تو را دستبند بسته، بین دو تفنگ به دست میکشم. رنگ سربی از بالای بوم شُره میخورد، راهراه میشود و تو در پشت آن جا میگیری. تو را بهزور میبرند. خودت نمیخواهی بروی. تو را میبرند. مادر پشت میلهها پیر میشود. باد میپیچد در اتاق خالی تو و صدای خِشخِش مارمولکهایی که از دیوار بالا میروند و صدای شلیک گلولهای که از تفنگِ چکمه پوش شنیده میشود.
تو را باد با خود میبرد. مادر را روى زمين میکشم با پیشانیِِِ پر چینوچروک و دستهایش را بر گونه میکشم، که چنگ میزند و مویه میکند و بلورِ اشکی که موج میزند.
او را میکشم که باغچه را میکاود، میکَند. دستهایش گلآلود و زیر ناخنهایش پُراز ریشهی علفهای باغچه شده
است. دست نوشتههایت را بیرون میکشد و به اتاقِ تنهایت میبرد. پنجره را باز میکند. باد میپیچد درون حجم خفهی اتاق. اشک و کلمات بر گونه و دهانِ مادر میریزند. میخواند و میخواند و نگاهش دودو میزند در سطر سطرِ خط نوشتههایت. داستانها بوی تو را میدهند. بوی تنهاییِ تو، غربت تو در شهر و دیار خودت، بوی درد و بیعدالتی.
مادر را میکشم که دست نوشتههایت را توی کولهپشتی جای میدهد و کوله را بر دوش میاندازد تا به نشر باد برساند.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
کوههای برفگیر آبادان