دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” بررسی نشانهشناسی نقاشیهای هانیبال الخاص با داستانهای بهومیل هرابال “
✍ مرداد عباسپور
گلدان را شش ماه قبل گرفته بودیم. با دو شاخه گل ارکیده که زودتر از آنچه فکر میکردیم خشک شدند. بعد دیگه ما بودیم و یک گلدان بدون ارکیده. وقتی گلدان را خریدیم من گفتم: «سه ماه بمونن خوبه.» منظورم گلهای ارکیده بود. امی گفت: «سه هفته هم نمیمونن.» تازه به آپارتمان جدید آمده بودیم و میخواستیم سر فرصت وسایل خانه را عوض کنیم. آپارتمان قبلی چند متر بزرگتر بود اما آفتاب نمیگرفت. فقط غروبها بین ساعت پنج تا هفت آفتاب میگرفت که ما معمولاً در آن وقت روز بیرون بودیم. تراس هم نداشت. سه ماه گشتیم که آپارتمانی پیدا کنیم که هم آفتابگیر باشد و هم تراس داشته باشد. حالا غروبها به جای اینکه بیرون برویم توی تراس مینشینیم و قهوه میخوریم. حالا هم توی تراس نشستهایم و قهوه میخوریم. میگویم: «من لاته را به اسپرسو ترجیح میدم.» میگوید: «من هم لاته را به اسپرسو ترجیح میدم، یهجوریه، تلخه. تلخ نیست به نظرت؟» میگویم: «گلدان خالی هم قشنگه اما با گل قشنگتره.» میگوید: «همینجوری هم خوبه. بد نیست.» بعد میگوید: «تو متخصص خشک کردن گلها هستی.» روزی نیست که دستکم دو بار این جمله را نگوید. اوایل ناراحت میشدم اما بعد که میدیدم بعد از گفتن این جمله حالش خوب میشود، دیگر سعی کردم به آن فکر نکنم. وقتی هم که بعد از سه هفته گلهای ارکیده پلاسیده شدند همین جمله را گفت. توی تراس نشسته بودیم گفت: «تو متخصص خشک کردن گلها هستی.» گفتم: «من طبق دستورالعملی که رو کارت نوشته بود بهشون آب دادم.» گفت: «مساله فقط آب دادن نیست.» گفتم: «پس چیه؟» گفت: «دوباره شروع کردی؟» همیشه بعد از دو یا سه جمله میگفت دوباره شروع کردی. گفتم: «خودت شروع کردی من که داشتم رو پایاننامهام کار میکردم.» موضوع پایاننامه بررسی نشانهشناسی نقاشیهای هانیبال الخاص با رمانهای بهومیل هرابال بود.
گفتم: «هرابال چطوره؟» هنوز شک داشتیم اما اگه قرار بود بچهدار میشدیم باید هرچه زودتر بچهدار میشدیم. این را یکی از دکترها به امینه گفته بود. اسمش امینه بود اما من امی صدایش میکردم. خیلی با هم خوب بودیم. جز وقتهای کمی که عصبانی میشدیم. به ندرت سر هم داد میکشیدیدم. من دو سال بزرگتر بودم. داشتیم میرفتیم تو چهل سالگی و دکتر به امی گفته بود اگر قرار است بچهدار شوید باید هرچه زودتر بچهدار شوید و ما داشتیم بر آخرین تردیدها فائق میآمدیم. گل ارکیده را هم همان روزی گرفتیم که از مطب دکتر برمیگشتیم. گفتم: «اگه دختر شد اسمشو بذاریم ارکیده موافقی؟» موافق بود. معمولاً با همهی پیشنهادهای من موافق بود. تنها ایرادش این بود که همیشه میگفت تو متخصص خشک کردن گلها هستی و من حرصم میگرفت. نمیدانم چه ضرورتی داشت که هر بار بگوید تو متخصص خشک کردن گلها هستی. حتی وقتی داشتیم دربارهی چیزی غیر از گل و گیاه و طبیعت و این جور چیزها حرف میزدیم.
یازده سال پیش ازدواج کرده بودیم و فکر میکردیم هروقت تصمیم بگیریم میتوانیم بچهدار شویم. دکتر گفته بود: «باید فاصله را کمتر کنید، هرشب یا نهایتاً یهشبدرمیان.» ما به هر چیزی که دکترها میگفتند گوش میکردیم. این یکی هم جواب نداد، به همین خاطر رفتیم پیش یک دکتر دیگر. گفت: «باید زودتر اقدام میکردید چرا اینقدر دیر؟» من به امینه نگاه کردم و امینه به من. جوابی نداشتیم. هر دو سکوت کرده بودیم. بعد من بلند شدم. گفتم: «من میرم بیرون یه سیگار بکشم.» سر راه به گلهای ارکیدهای نگاه کردم که شبیه گل خودمان بودند. کمی صورتیتر بودند. مال ما یک دست سفید بود جز قسمت بالای آن که رگههای صورتی داشت.
از مطب که بیرون آمدیم همه چیز خوب بود. از جمله هوا که خیلی خوب بود. نسیم خنکی میوزید و جوری بود که اجازه نمیداد حال آدم بد باشد. ما تصمیم گرفته بودیم هروقت مشکلی پیش آمد با هم بهتر باشیم. سر راه رفتیم به یک گلفروشی. یک گل اقاقیا خریدیم. وقتی رسیدیم خانه امینه گفت: «این یکی رو هم خشک کن.» نفهمیدم لحنش جدی بود یا شوخی. گفتم: «منظورت چیه؟» گفت: «هیچی، شوخی کردم.» وقتی فهمیدم لحنش شوخی بوده به دل نگرفتم و خندیدم. خندیدیم. معمولاً با هم میخندیدیم. این دهمین یا یازدهمین خندهی آن روزمان بود. گفتم: «شام چی میخوری سفارش بدم؟» سرم توی گوشی بود. گفت: «من گرسنه نیستم یه غذا سفارش بده.» گفتم: «من هم گرسنه نیستم.» جوری نگفتم که نشان بدهد از چیزی ناراحتم، چون ناراحت نبودم. گفت: «دکتر گفته رژیم غذاییتون رو هم باید عوض کنید، تو باید زنجبیل بخوری با سویا.» گفتم: «باشه.» داشتم فکر میکردم زنجبیل چه شکلیه. خیلی وقت بود زنجبیل نخورده بودم.
اصلاً نخورده بودم. گفتم: «تو چی؟» گفت: «چی؟» گفتم: «تو باید چی بخوری؟» گفت: «من باید برنج قهوهای بخورم و آرد جو.» بعد چند ثانیه سکوت کردیم.
داشتم به برنج قهوهای فکر میکردم. تا حالا هرچه برنج دیده بودم سفید بود و فکر نمیکردم اصلاً چیزی به نام برنج قهوهای هم باشد. گفت: «میخوای بیخیالش بشیم؟» گفتم: «هرجوری تو دوست داری.» گفت: «همیشه همینو میگی.» این دفعه کمی ناراحت شده بود. معلوم بود ناراحت شده است. گفت: «نه اتفاقاً ناراحت نشدم.» گفتم: «ناراحت شدی معلومه.» گفت: «نه اتفاقاً.» گفتم: «معلومه.» گفت: «نه.» گفتم: «اگه راست میگی بخند.» گفت: «به چی؟» دهنم را شبیه دلقکی که توی یک عکس قدیمی، ناصرالدین شاه را خندانده بود باز کردم. خندید. ناراحت نشده بود. گفتم: «حالا نوبت توئه.» گفت: «که چی؟» گفتم: «ادا در بیاری.» گفت: «مگه من دلقکم؟» بعد ادای مورچهخوار داخل کارتون مورچه و مورچهخوار را درآورد. من هم خندیدم. بعد من ادای یکی از شخصیتهای کارتون گالیور را درآوردم. ادای کاپیتان را: «هی گالیور این دفعه دیگه نمیتونی از چنگم فرار کنی.» و امی ادای شخصیت ناامید کارتون را در آورد: «من میدونستم هیچوقت بچهدار نمیشیم.» بعد هر دو با هم خندیم. گفتم: «نباید ناامید بشیم باید از اول شروع کنیم.» گفت: «موافقم.» همیشه وقتی میگفت موافقم دو برابر خوشگل میشد. اینرا به خودش هم گفته بودم. آن لحظه هم گفتم. گفتم: «خوشگل شدی.» گفت: «یعنی قبلاً خوشگل نبودم؟» گفتم: «خوشگلتر شدی.» گفت: «میخوای خرم کنی.» گفتم: «نه به خدا.» گفت: «معلومه داری خرم میکنی.» گفتم: «خر من بار داره خر نمیفهمه.» گفت: «اما من باردار نیستم. من نمیتونم باردار بشم.» این بار با لحن شخصیت ناامید کارتن گالیور نگفت، با لحن خودش گفت. گفتم: «دوباره شروع کردی؟» منتظر بودم بگوید این یه واقعیته چرا نمیخوای قبول کنی؟ و من بگویم مگه واقعیت ما رو قبول میکنه که ما اونو قبول کنیم. نگفت. قبلاً یه بار گفته بود. گفت: «یعنی اگه؟» گفتم: «آره.» گفت: «مطمئن باشم؟» گفتم: «مطمئن باش.» گفت: «تو خیلی خوبی. فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی.» گفت: «مگه میشه یه نفر اینقدر خوب باشه حتماً یه چیزی هست، اگه چیزی هست بهم بگو.» گفتم: «دوباره شروع کردی.» این بار با لحن سوالی نگفتم. گفت: «تو فکر میکنی من خرم؟ من خیلی چیزها را میفهمم.» گفتم: «خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.» گفت: «خیلی نامردی.» همیشه میگفت خیلی نامردی. وقتی هم که میگفت خیلی نامردی باز خوشگل میشد. گفتم: «میدونستی وقتی میگی خیلی نامردی خوشگل میشی؟» خندید. گفت: «خیییلی.» گفتم: «دیگه اون کلمه رو نگو، باشه؟» گفت: «اگه بگم؟» گفتم: «نگی بهتره.» گفت: «مثلاً اگه بگم چهکار میکنی؟» همیشه وقتی عصبانی میشد به جای اینکه بگوید مثلاً چه غلطی میکنی یا مثلاً چه گهی میخوری، میگفت مثلاً چهکار می کنی. گفتم: «نگی بهتره.» گفت: «دفعهی قبل هم که چیزی نگفته بودم. چیزی گفته بودم؟» گفتم: «قرار شد دیگه اون قضیه را یادآوری نکنی. قول دادی.» گفتم: «قول بده دیگه چیزی نگی.» گفت: «چشم.» همیشه وقتی میگفت چشم خیلی خوشگل میشد. اینرا قبلاً هم بهش گفته بودم و هر بار میگفت خوب بلدی خرم کنی. فکر نکنی من هیچ چی نمیفهمم. گفتم: «چه بفهمی چه نفهمی من خیلی دوستت دارم. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.» گفت: «دوباره شروع کردی؟ لطفاً ادای آدمای عاشق رو در نیار.» و دست کشید روی زخم کوچکی که بالای پیشانیاش بود.
چیزی شبیه یک بهعلاوه بالای چشمش افتاده که خط افقی آن کمی طولانیتر است. اگر خط عمودی طولانیتر بود مینوشتم چیزی شبیه یک صلیب. میرود جلوی آینه. با دستمال کاغذی خون را از روی زخم پاک میکند. حالا زخم بهتر دیده میشود. گوشهی پایینِ خط عمودی کمی کج شده است. میگویم: «شاید بهتر باشه اول با بتادین تمیزش کنی.» برمیگردد و درِ یکی از کابینتها را باز میکند و جعبهی کمکهای اولیه را برمیدارد و ظرف بتادین را از داخل جعبه بیرون میآورد. میگوید: «امیدوارم خشک نشده باشه.» آنرا به هم میزند. چند قطره روی یک تکه پنبه میریزد. پنبه با همان چند قطره کاملاً قرمز میشود. میگویم: «اول باید اونو رقیق کنی. گوشت اضافه میاره. نمیخوای که تا پایان عمرت به اندازهی یه بند انگشت گوشت اضافه داشته باشی؟» میگوید: «نه دوست ندارم.» میگویم: «پس اول اونو با کمی آب گرم رقیق کن بعد بمال روی زخم.» بتادین را رقیق میکند. چند قطره را روی یک تکه پنبهی تازه میریزد. پنبه قرمز میشود. شبیه پنبهی قبلی. انگار زیاد هم رقیق نشده یا رقیق کردن و رقیق نکردن روی قرمز شدن پنبه تاثیر ندارد. میگویم: «آب گرم بود؟» میگوید: «ها.» هشت سال و سه ماه است که با هم زندگی میکنیم. میگویم: «مراقب باش تو چشمت نره.
اگه لازمه که من بیام؟» میگوید: «نه خودم میمالم.» میگویم: «لازم شد بگو.» میگوید: «لازم نیست.» میگویم: «پس چشمت رو ببند من بهت میگم درست مالیدی یا نه.» تشکر میکند. آدم خوبی است.
هر کس دیگری اگر بود تا حالا هزار و هشتصد بار از هم جدا شده بودیم.
پنبه را بهآرامی بالای ابرویش میکشد. چشمش را بسته است. برای یک لحظه چشمش را باز میکند ببیند خوب مالیده یا نه. کمی از بتادین داخل چشمش میرود. میگوید: «چرا همه چیز قرمزه؟» میگویم: «لابد حواست نبوده، چشمت رو باز کردی و بتادین رفته داخل چشمت. بهتره چشمت را بشویی. کاش یه ذره اطلاعات دارویی داشتی.» میرود سمت دستشویی چند قلپ آب به صورتش میزند. میگویم: «چطوره؟» میگوید: «خوبه میتونم ببینم.» میگویم: «صورتت را خشک کن و از اول شروع کن. بتادین رو که رقیق کردی؟» میگوید: «آره.» میگویم: «مراقب باش چشمت رو ببندی مثل دفهی قبل نشه. دوست نداری که کور بشی؟» میگوید: «نه.» چشمش را میبندد. بتادین را با احتیاط روی دستمال کاغذی میریزد. چند قطره میریزد روی فرش. میگویم: «حواست کجاست؟» میگوید: «فکر میکنم زود بستم.» و چشمش را باز میکند. دوباره بتادین را روی دستمال کاغذی میریزد. بعد چشمش را میبندد و آنرا با احتیاط روی پیشانیاش، همان جایی که یک صلیب کوچک نقش بسته، میکشد. میگوید: «حالا چهکار کنم؟» میگویم: «اگه فکر میکنی خوب مالیدی و اضافه نمالیدی چشمت رو باز کن. یا نه بذار چند دقیقه بگذره بعد باز کن.» چند دقیقه چشمش را میبندد بعد باز میکند، میگوید: «حالا چکار کنم؟» میگویم: «چند لحظه دستمال کاغذی رو نگه دار الان بهت میگم» از توی گوشی نگاه میکنم ببینم زخم، بعد از ریختن بتادین بسته باشد خوب است یا باز باشد. بعد بلند میشوم و از داخل جعبهی کمکهای اولیه یک باند ده سانتی برمیدارم و دور سرش میپیچم. بعد با سر بانداژ شده میرود جلوی آینه. هر دو به سر امینه نگاه میکنیم. من مستقیم نگاه میکنم و امینه از توی آینه. داریم فکر میکنیم شبیه چه چیزی شده است. احتمالاً به محض این که یادمان بیاید شبیه چه چیزی شده است شروع کنیم به خندیدن. میگویم: «این دفعه به خیر گذشت. یادت باشه هروقت خواستی چیزی بگی اول بپرس اینو بگم یا نه، من بهت میگم بگی یا نه.» میگوید: «باشه.» میگویم: «این برا هردوتامون بهتره.» میگوید: «آها.» میگویم: «بازم که گفتی آها، بگو باشه.» میگوید: «باشه.» و همه چیز به خوبی تمام میشود.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
کوههای برفگیر آبادان