خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

شنبه‌ها با شعر

شنبه‌ها با شعر

اشعار منتخب
به کوشش دبیر شعر سمیه جلالی

شعری از حسن فرخی

باش حالا
ای نفرین شده!

یک)
شاید!

شاید فقط یک زندانی بود این گونه
که رودها را بدرود گفت با اردی بهشت و بنفشه ها
و بعد به خاک سپرده شد
چه‌کسی پشت سر من گل می کشد
مرداب‌ها می نالند زوزه کشان
و در دایره ها حقه می زنند
رقص ها قلابی اند و منقطع
پشت‌گوش من خنده های قلابی می کشند
دنیای من چند ساله است مگر
چین های پیشانی ام چقدر
که آستین ها خیس از گریه است
استفهام جدی ست
و بغض ها گیر کرده اند در گلو
چند هزار شکوفه پرپر شده
چند شاخه شکسته روی صورت زنانه ای
در آسمان استمرار ابرهاست
چند رنگین‌کمان شکسته بالای سر مادران
گرگ ها میان التماس بره ها آفتابی شده اند
با استشمام‌رازقی ها خاک ها روانند در صحرای درد
شاید فقط یک زندگی باقی مانده است این گونه
در جریان باشید
هرجور شده گل هارا به شکل آتش می کشند
بالای سر مرده ها
پشت گوش من سپیده ای روشن می کشند
و‌ جان‌ می دهند.

دو)
شکل دیگری از مرگ!

مگو چگونه خواب بعد از ظهر شکسته
کلاغ ها هلهله‌کنند
در چشم هام نعره ی ابری ست سیاه پوشیده
بالای سرت غروب کبود شده
برکه سرگیجه دارد
ستاره ها به بالین محتضر می آیند
جان مختصر در دایره است
تو به موقع آمدی
مرگ هم خودش را به کوچه ی بن بست رسانده
در هوای مرده دست تکان می دهد
ترانه را بالا بگیر
در محبس زاری نمی توانم
گرگ ها پلک نمی زنند
در دل شب همچنان زوزه می کشند
جهان سیاه پوشیده
خیل عزاراداران از گورستان ها بر می گردند
یک بار هم شده برای شفا کار کنید
این است آنچه از باران شنیدیم
طرح تابوت ها را سایه ها خاک کرده اند
نترس در روزهای اندوه
یک بار هم شده به خودت بیا
و با خاطره ها تفاهم کن
صورت های خط خورده اینجا دوام نمی آورند
این صورت بی شکل نگاه ندارد
عطش لب چشمه توهم است
اضطراب منتشر می شود در تن ام
مرا از خواب هایت طرد نکن
رود من‌ با اشک همراه می شود
ماهی ها سر می خورند توی تنگ بلور
یک دقیقه تا دریا صبر کن
سنگ مرده می آورند قایق ها
در دوباره خوانی صحیفه ی آفتاب
شکل دیگری از مرگ چنگ می زند به موهام
من در خواب هول می کنم
تن‌ام‌ تنها افتاده است در ساحل سنگ
نام کوچکت را به من بده
چاره ی چشم های تاریک‌ من است
در شب گرگ!

سه)
گوش کن
زوزه ی گرگ ها شنیدنی ست.

اکنون که بهار به روزهای آخر خود رسیده است
زیر پنجره ی دنیا
یاس ها خودشان را به کجا که نمی‌رسانند
من میل تو کردم و آشفتم در طلب ات
حالا انتظارها به پایان‌ می رسد
و من چون یکی دیوانه
پای پیاده راه می افتم تا لب دریا
نگفتم تشنه ی نام تو ام؟
‌پاره سنگی میان‌ موج ها پرتاب می کنم
ببین چگونه صدا در صدا می پیچد
قایق ها بر موج‌ها سوار می شود
و به دوردست‌ها می روند
تو‌پارو بزن به سمت تحصیل روشنا
جایی کنار صخره ای در ساحل توفان زده
مرد خسته‌ ای به عطر و بوی یاس ها می‌اندیشد
اکنون که بهار درگذر است
زیر پنجره ی اتاق ات قناری کوچکی پرواز می کند
حالا که کمر روز شکسته است
گوش کن
زوزه ی گرگ هاشنیدنی ست
در این‌مقام با درد مرگ از جا بلند می شوند
و از بوی لاشه ها می گریزند.

حسن_فرخی

اشعارمنتخبدر_سایت

سمیه_جلالی

شنبههایشعر

فصلنامهمطالعاتیانتقادیماهگرفتگی

خانهجهانیماه_گرفتگان