خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

سقوط میان رزها

دانلودpdf

سقوط میان رزها

نویسنده: فرزانه فرهنگ

 زن روی میز ناهارخوری جلو پنجره دراز کشیده بود و داشت به ماه نگاه می کرد. ماه نوری مات می تاباند که از پنجره به زانوهای زن رسیده و کف پارکت سالن ایستاده بود. زن به راست غلتید و به پنجره های آپارتمان روبه رو نگاه کرد. از میان شش پنجره فقط پردۀ یکی کنار بود. اتاق خوابی که روی دیوارش یک کتابخانۀ بزرگ داشت. چراغ اتاق روشن بود؛ اما کسی پیدا نبود. زانوهای برهنه اش را روی هم جمع کرد، تنش یک مثلث شد. غبار در نور ماه می چرخید. اگر می شد یک نخ سیگار بکشد غبار را غلیظ تر می کرد ولی بو می پیچید، نمی شد. غبار الان بوی شیر پخته می داد، قابلمۀ سوپ روی گاز به جوش آمده بود باید زیرش را کم می کرد تا سر نرود و شعله خاموش نشود. به ماه نگاه کرد تیرگی روی ماه شبیه نشانه ای بود که بر زانویش داشت، یک نقش خاکستری که تن ماه را سایه روشن کرده بود. نشانۀ روی زانوی زن پهن و تیره شروع می شد تا به ساق می رسید، آنجا باریک و محو می گردید.

زن رو به سالن که چرخید پسر و شوهرش داخل اتاق خواب بلند خندیدند، داشتند کشتی می گرفتند. چاک دامنش پریده بود بالا به پشت برگشت پاها را صاف کرد و دامنش را کمی پایین تر کشید. پشت این صندلی های چوبی پنهان بود دیده نمی شد. با نوک پا برآمدگی دو طرف تنۀ صندلی را لمس کرد. تیرآهن ها دو ترک موازی با تن زن و میز چوبی روی سقف انداخته بودند. صندلی ها اگر کش می آمدند شانزده خط عمود می شدند که حضور زن را روی میز محصور می کردند. آن وقت نورماه تمام این خطوط موازی را با زاویۀ چهل وپنج درجه قطع می  کرد.

موهای لخت بلندش را از زیر گردن بیرون کشید و در راستای تن صاف کرد، موها از لبه میز پایین ریختند. احساس کرد چیزی به کمرش چسبیده و تکان نمی خورد، تودۀ سفتی با پاهای دراز که روی ستون فقراتش کش آمده و نیش می زند. با آه تندی، راست نشست. دستش را میان پیراهنش برد، آن چیز را روی کمرش گرفت و از یقه بیرون کشید. سیاه و درشت و پُر مثل رتیل بود. یک توده موی درهم پیچیده، موی خودش؛ نگاهش کرد لمسش کرد هنوز هم سفت و زبر و غریبه به نظر می رسید. گذاشتش گوشه میز و کمرش را خاراند. آن قدر با ناخن خراشید تا کمر به سوزش افتاد. حس سوزش، جای حس حضور آن چیز و فرورفتن نیش  را گرفت. دندان آسیایش تیرکشید. فهمید دارد دندان هایش را روی هم می سابد. اگر بیشتر از این می نشست این یکی دندان آسیا را هم می شکاند. نفس را پوف بیرون داد و از میز پایین آمد.

 رفت پشت پنجره ایستاد. آنجا آسمان دردسترس به نظر می رسید، دردسترس و نزدیک. با این پنجره بلند که تقریباً تمام دیوار را شامل می شد هوای زیادی برای دم و بازدم داشت. آسمان او از عمق شانزده متری شروع می شد و تا ماه می توانست ادامه داشته باشد. این بالا هوا باید سبک تر باشد. خواست یک نفس عمیق بکشد ولی هوا در خود پیچید، وسط گلویش گیر کرد و پایین نرفت. نفسش تبدیل به سِک سِکی سطحی شد.

 هوا بود اما برای او سنگین بود. دستانش را در فضای خالی بیرون پنجره تکان داد، چیزی تکان نخورد. توی حیاط رزهای سفید باغچه، گل های اوایل پاییزشان را داده بودند. گل ها آن قدر زیاد بودند که حیاط شبیه یک بستر سفید شده بود. هرچند تراس طبقۀ همکف و نردۀ کنار رمپ، یکنواختی بستر رزها را به هم زده بود. همین باعث می شد شیرجۀ تمیزی از آب درنیاید، کثیف کاری زیاد بشود. شتاب جاذبۀ زمین با طی فاصله بیشتر می شود و او نمی دانست آن قدر آرام خواهد بود که با سرعت ثابتی در خط مستقیم سقوط کند؟ فکر کرد حالا که سقوط باوقاری نخواهد شد بگذار کمدی اش بکند؛ می تواند کلاه چاپلینی را که برای پسرش خریده بر سر بگذارد. حرص فامیلش را درمی آورد؛ ولی سوژۀ خندۀ بقیه تماشاچی ها خواهد شد.

سرش را از پنجره بیرون برد، دامن را روی تنش مرتب کرد و یک پایش را لبۀ نردۀ چهل سانتی جان پناه گذاشت. دوباره سعی کرد نفس بکشد. دم بازدم، دم بازدم. کمی هوا بلعید. پاهایش سنگین بودند، قوزک ها مورمور می شدند. مثل وقتی دل آدم می ریزد چیزی توی قوزکش می ریخت. دست برگرداند، لبۀ میز را گرفت. پاها سنگین ایستاده بودند. پاهایش را با خود عقب کشاند، لبۀ کاناپه را چنگ زد و خودش را روی آن انداخت. تلویزیون را روشن کرد یکی داشت یک چیزی می گفت. پسر و شوهرش هنوز داشتند با هم بازی می کردند. کسی توی اتاق خوابشان نبود. اگر بی سروصدا آنجا می رفت، می توانست بدون جلب توجه قوطی سیگار را از کیف ته کمد بردارد و روی پشت بام برود. آن بالا وسعت بیشتری برای انتخاب مکان سقوط وجود داشت. می توانست یک معادله بنویسد و نتایج را محاسبه کند. خرده های کیک و پودر شکر روی میز وسط ریخته بود. میزی که خودش به نجار سفارش داده بود تا با چوب افرا بسازد. دست کشید آنها را جمع کرد و توی پیش دستی ریخت.   

شوهر از اتاق پسرشان بیرون آمد. وقتی داشت به اتاق خواب می رفت چیزی گفت؛ زن خوب نشنید این چه طرز نوشتن است؟! این چه طرز نشستن است؟! پرسید چی؟ مرد بلندتر گفت، پرده رو بکش. پنجره دید داره پرده رو بکش.

زن دامنش را روی پا مرتب کرد و فکر کرد جاییم پیدا نیست. با کلاه که شیرجه بزنم سرم اگرعمیق ترک نخورد مغزم بیرون نمی ریزد. مجری تلوزیون می خندید و دست هایش را تکان می داد انگار خیلی هیجان داشت.

 پسر از اتاق بیرون آمد لوستر سالن را روشن کرد. نور ماه رفت روشنایی سالن زرد شد. آمد روی زانوی زن نشست و دور گردنش دست انداخت، بازویش را دندان گرفت بلند خندید و گفت، آخیش!  من بهترین پسر دنیا نیستم؟ زن لبخند زد و گفت: آره هستی.

  • الکی نگو
  • الکی نمی گم تو بهترین پسر دنیای منی و دوباره لبخند زد.

به تازگی تکنیک لبخند مدام را یاد گرفته بود؛ زبان را که روی سقف دهان لوله کنی گوشۀ لب ها بالا کشیده می شود، لبخند می زنی چهره بشاش است و صورت کمتر چروک می شود. به فرزندش نگاه کرد و لبخند زد. پسر هم خندید سرش را روی پای زن گذاشت و روی مبل دراز کشید. کتابی را که با خودش آورده بود باز کرد و مشغول خواندن شد. رمان کورالین بود.

زن گوشی اش را از روی میز برداشت، واتس اپ را باز و گروه ها را چک کرد. برای کی بنویسد؟ برای همسرش؟ برای مریم؟ برای مامان؟ چه فایده؟ جواب ها را حدس زد؛ تقصیر خودته با این دوستات. معلومه با آدم افسرده بگردی تو هم افسرده می شی. باز خوشی زده زیر دلت؟ تو دیگه چته؟ توی این دنیا تو چرا باید حالت بد باشه؟ می خوای بیام پیشت؟ قدر زندگیت رو بدون.

برادرش چند روز پیش آنفلونزا گرفته بود باید احوالش را می گرفت؛ نوشت خوبی علی؟ علی آنلاین نبود. گروه یوگا را باز کرد مربی یک پیغام صوتی در گروه گذاشته بود. رویش ضربه زد تا دانلود شود. مربی برای همه توان تحمل تاریکی تا رسیدن به پایان شب سیه را آرزو کرده بود، چیزهای دیگری هم گفته بود که انگار مثبت بودند و پرانرژی و آرامش بخش؛ پایین پیام، استیکرگل لاله گذاشت. پگاه احوالش را پرسیده بود. جواب نوشت خوبم عزیزم تو چطوری حوصله اش نشد علامت سؤال بگذارد. گلویش تیر می کشید.

 باید به مریم زنگ می زد. چند روز بود از او خبر نداشت. باید احوال می گرفت. زنگ نمی زد بعد گله می کرد. ترسید وقت حرف زدن بغض کند. آرام سر پسرش را روی کوسن گذاشت و به آشپزخانه رفت. سوپ سر رفته و شعله را خاموش کرده بود. زیر کتری را روشن کرد، شعله آبی شد. با انگشت روی چراغ هود ضربه زد، نورسفیدی شبیه نورماه، صفحۀ اجاق گاز را روشن کرد. دستمال گردگیری کنار سینک بود. فکر کرد این شیر خشک می شود و به گاز می چسبد. بعد فقط با سیم ظرفشویی پاک می شود. روی در کابینت با انگشت ضربه زد، در باز شد یک لیوان برداشت و چای ریخت. رفت گوشۀ تاریک آشپزخانه ایستاد و به مریم زنگ زد. تا گوشی را بردارد دو قلپ چای خورد. وقتی پرسید چه می کنی؟ مریم گفت می رود منزل مادرش، امشب دورهم اند. یک قلپ دیگر چایی قورت داد و گفت:

  • چه خوب خوش بگذره. خبر داری همراه اول یک روز اینترنت رایگان داده؟
  •  باید می ایستادم شارژ می خریدم و بنزین می زدم دیرم شده. خوب شد گفتی. چکار کنم؟
  •  کدش را برات اس ام اس می کنم.

 مریم عجله داشت. توی آسانسور بود. داشت می رفت سوار ماشین بشود، خداحافظی کرد. زن رفت توی گروه خانوادگی خبر را کپی کرد و برای مریم هم فرستاد. بقیه چای را  توی سینک خالی کرد و به قوری دست زد کمی داغ شده بود. یک لیوان دیگر چای ریخت. روی این یکی لیوان انگار غبار دَلَمه بسته بود، رنگش تیره بود. طعم دبش تازه نداشت؛ ولی داغ بود. یک قلپ بلعید در پناه یخچال ایستاد و دوباره واتس اپ را بالا پایین کرد. برای سهیلا نوشت در چه حالی؟

  • وای خیلی حالم بده دارم می میرم؛ دلم یه بچۀ دیگه می خواد مجید راضی نمی شه. هر کاری کردم راضی نمی شه.
  • چرا یه بچه دیگه می خوای حوصله داری؟
  • دلم می خواد؛ نمی تونم از فکرش بیرون بیام. دلم یه چیزی می خواد که خودم خواسته باشم.
  • حالا درست می شه فکرش نکن گولش بزن.
  • گول نمی خوره. 

چای داشت باز سرد می شد. تا ته سر کشیدش و فکر کرد از واتس اپ بیرون بیاید بعد برای سهیلا می نوشت شارژم تمام شد. حوصله نداشت یا جوابی نداشت که بدهد.

دوباره پای پنجره برگشت. پاهایش داشتند حرکت می کردند سمت هوا، سمت آسمان. دست گرفت دو طرف پنجره و خم شد. چراغ طبقۀ همکف روشن بود. همسایۀ همکف زن و مرد پیری بودند که دور از بچه هایشان زندگی می کردند. هر دو تحصیل کرده بودند و چهار بچه داشتند. دو پسر و یک دخترشان رفته بودند اروپا پناهنده شده بودند. دختربزرگشان که اینجا بود هفته ای چند بار صبح ها می آمد سر می زد؛ اما به نظر می رسید برای آنها کافی نیست. آنها بقیۀ بچه هایشان را می خواستند. وقتی تازه همسایه شده بودند آقای جلالی گفته بود که خانمش مریض است. گویا سوت مدامی در سر خانم جلالی دمیده می شد. یک بار وقتی توی پارکینگ همدیگر را دیده بودند خانم جلالی برای زن گفته بود که سالهاست وقتی تنها می شود، وقتی سرش گرم کاری نیست، وقتی با کسی حرف نمی زند و اطرافش ساکت می شود، صدایی درون سرش موج برمی دارد؛ صدایی مثل جیغ ممتد یک بچه. بعد هم تعریف کرده بود، «وقتی حالم بدتره علاوه بر این صدای جیغ انگار یک عده هم دارند توی سرم پا می کوبند. کاش حداقل مثل این ها که کر می شوند توی گوشم های وهو می شنیدم؛ اما مال من وسط مغزمه.» زن فکر کرد این صدای وینگه بعد از دیدن گردن شکستۀ من تبدیل به چه می شود؟ اگر کلاه چاپلینی توی بالکنشان بیفتد خانم جلالی باید برش دارد؟

اگر از گوشۀ سمت چپ پنجره شیرجه می زد، بیشتر احتمال داشت میان رزها بیفتد. رزها زیر سنگینی بدنش له می شدند. خون روی گلبرگ ها و خاک پخش می شد. به جز رزها خاک باغچه را هم عوض می کردند؟ شاید هم فکر می کردند خون برای تقویت خاک خوب است. رز گل مقاومی است شاید فقط هرس  کنند و دوباره همه شان سبز شوند و گل بدهند. همسایه ها این باغچه را خیلی دوست داشتند. همگی تازه به این خانه آمده بودند و همه از این که در یک خانۀ بی نقص زندگی می کردند هیجان داشتند. نقشۀ او شادی این هفت طبقه را خراب می کرد. فکر کرد آقا و خانم جلالی وقتی ببینند من تحمل نکردم و پریدم، بیشتر نگران غربت بچه های پناهنده شان می شوند. شاید آقای جلالی پشیمان بشود که به هیچ عنوان زیر بار دستور شهرداری مبنی بر نردۀ کامل جلو پنجره ها نرفت. شهرداری پایان کار نمی داد آقای جلالی به عنوان سازنده جلسه گرفت و نظر همسایه ها را خواست. وقتی یکی از دیوارها شیشه باشد آن هم شیشه ای که بشود کنار زد آسمان در دسترس می شود. همسایه ها دلشان نور و آسمان بیشتر می خواست و آقای جلالی هم تأیید کرده و گفته بود که این جوری قشنگ تر است. در اروپا هم پنجره ها قدی و بی حفاظ است. حالا اگر این بی حفاظ بودن را علت سقوط بدانند شاید عذاب وجدان بگیرد، شاید او هم تحملش تمام بشود و برود پیش بچه هایش. بیچاره خانم و آقای جلالی.

  سربرگرداند داخل. پسر هنوز روی کاناپه به شکم دراز کشیده بود داشت داستان می خواند و پاهایش را که از زانو خم کرده بود جلوعقب می برد. به پاهای خودش نگاه کرد پاهایش لبۀ پنجره ایستاده بودند. زانویش یخ کرده بود. لبۀ پنجره را که گرفته بود رها کرد و شانه اش را به داخل چرخاند. یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست. چیزی روی مغزش چنبره زده، دست بردار نبود. داشت می بلعیدش.

پسرش به پشت غلتید و یک صفحۀ دیگر ورق زد. یک طرف صورتش قرمز شده بود، هوس کرد گوشش را ببوسد. تمام تصمیم هایش تا به حال دقیق و درست بوده اند. معادله هایش به جواب صحیح  رسیده اند؛ بی نقص از منتها علیه سمت چپ با کلاه چاپلین و دامن تنگ، بی معنی.

اگر روی مبل راحتی بنشیند کمی بیشتر از پنجره فاصله خواهد داشت. پسرنگاهش کرد و گفت:

    –  مامان برایم شربت درست می کنی؟

   –  خودت درست کن.

    – تو رو خدا مامان تو رو خدا

     – حوصله ندارم اگه شربت می خوای خودت درست کن.

     – خب پس ولش کن نمی خوام

پسرش تشنه بود. بعد از این همه بازی از ظهر تا حالا با لب تشنه. دیروز هم که از مدرسه فوتبال به خانه برگشت و شربت خواست برایش درست نکرد. گفت برو از آب سردکن آّب بخور.

 بلند شد و به داخل آشپزخانه رفت. پایین کتری لعابی سوخته بود، آبش تمام شده بود. گاز را به سمت خاموش پیچاند. یک سوم تنگ بلور یک لیوان شکر و یک لیوان آبلیمو ریخت. تنگ را زیر شیرآب تصفیه گرفت تا پر شد. هم که زد عطر درهم آمیختن آبلیمو و شکر بلند شد. بویی که ترش و شیرین بود، تازه بود. دهانش خیس شد. لِرد آبلیمو و بلورهای شکر دور محور قاشق چوبی می چرخیدند و در سطح تُنگ یک گرداب روشن می ساختند. وقتی از یخ ساز خرده یخ به تنگ اضافه کرد فکر کرد خاک بر سرت کنند که بچۀ بیچاره ات برای یک لیوان شربت همیشه باید التماست کند. لیوان لعابی سفید را کنار تنگ گذاشت و گفت: «بیا مامان جان، بیا بردار بخور.» فکر کرد خیلی پستی که حاضر نیستی لیوان را پر از شربت کنی و دستش بدهی. پسر آمد برای خودش یک لیوان شربت ریخت و سر کشید. لیوان دوم را که ریخت گونۀ زن را بوسید و بعد دندان گرفت. گفت: «مرسی مامان مرسی.» بعد هم رفت کتابش را از لبۀ مبل برداشت و توی اتاقش برگشت.  

زن به کابینت تکیه داد. بوی ترش و شیرین حالا خنک هم شده بود. شربت به رنگ ماه بود ماه پاییز. مرد از اتاق بیرون آمد، سمت پنجره رفت و آستر پرده را کشید. آستر، شق ورق منظرۀ آسمان را پوشاند. پردۀ حریر، سمت راست پنجره پیله پیله روی هم تلنبار ماند. زن دو دستش را پشتش برد و لبۀ سنگ روی کابینت را گرفت. سنگ برش خورده تیز نبود؛ اما هنوز خشن بود. مرد به آشپزخانه آمد و گفت:

– احوال سرکارعلیه؟ خوبید خانوم؟ زن لبخند زد.

–  یک لیوان شربت می خوای؟

– شربت های شما البته که همیشه خوردن داره. دستت درد نکنه.

شوهرش یک لیوان برداشت شربت ریخت، لب های زن را بوسید و رفت.

آرنج زن زاویه اش را با سنگ روی کابینت باز کرد. دست خواب رفته بود، گزگز می کرد. سالن خیلی روشن بود، زن رفت تلویزیون را خاموش کرد، لوستر را خاموش کرد، آستری ساتن را کنار زد و پنجره را باز کرد. ایستاد و سرش را از پنجره بیرون برد. هوای سرد پیشانی اش را خنک کرد. اگر خودش را داخل باغچه رز بیندازد احتمالاً همۀ همسایه ها خانه هایشان را بفروشند و از اینجا بروند. شاید هم نه؟ ولی طبقه دومی ها حتما می روند. زن طبقه دوم همیشه دلهره دارد. آقای رضایی پزشک است و بیشتر شب ها سر شیفت می رود. زنش سارا، جوان است با دو پسربچۀ خردسال. به نظر می رسد تازه پسر کوچک تر را از شیر گرفته باشد. پربودن پهلو و پستان هایش، شبح بارداریش را هنوز نگه داشته. گردن و یقه اش عطر نوزاد و بوی شیر می دهد. دلش می خواهد با همسایه ها دوست شود. بیشتر وقت ها با پسرش می آید دم در و به بهانه ای سر صحبت را باز می کند. وقتی خانم رضایی دارد حرف می زند پسر کوچک تر سرش را روی شکم مادرش می گذارد، روی ساعدش، میان سینه اش. موهای پسرک سیاه است و ابروهای پرپشتی دارد اصلا شبیه مادرش نیست. انگار سارا آقای رضایی را دوباره زاییده و باید بزرگ کند. صورت پسرک حتی پرزهای تیره ای مثل ریش و سبیل پدرش دارد.

خانم رضایی اما صورت دیگری دارد. می گوید خیلی می ترسد؛ از این که تنها باشد می ترسد از این که دزد بیاید از این که شب ها تاریک می شود و روزها ابری است. با این سقوط، توهمات و کابوس هایش به واقعیت می پیوندد. بدتر از کابوس هایش می شود. اگر هنوز شیر بدهد حتماً شیرش خشک می شود. طفلی ها، تازه برای اولین آپارتمانشان مبلمان خریده اند.

 با سقوط از فاصلۀ طبقۀ پنجم تا زمین صدای سنگینی شنیده می شود. همسایه ها می دوند لبۀ پنجره و می بینند همسایۀ آرام و خندانشان کف حیاط به صورت افتاده. دست هایش زیر تنه اش هستند و پاهای برهنه اش شکسته اند. اگر با کمر می افتاد بدن ظاهرش را حفظ می کرد. می توانست یک نفس عمیق بکشد برود لبۀ پنجره به پشت بایستد و خودش را رها کند. تا به زمین برسد چند ثانیه بیشتر طول نخواهد کشید. تمرکز بر تنفس مانع جیغ کشیدن می شود. اگر روی گل ها بیفتد شاید صدای چندان بلندی هم ندهد. شاید یکی از همسایه ها جلو پنجره ایستاده باشد به تماشا و عبور زن از جلو پنجره اش را ببیند. بیچاره همسایه ها.

 دلش یک نخ سیگار خواست. باید برود روی پشت بام سیگار بکشد. نارنگی هم با خودش ببرد و بخورد که دهانش بوی سیگار نگیرد. دلش نمی خواست با کسی حرف بزند. تحمل همدلی و همدردی نداشت. نمی دانست چه بگوید؛ وقتی می پرسند، چی شده؟ چرا؟  روی فرش پای پنجره نشست و تیزی تاج جان پناه را چنگ زد. روشنایی باز از نورماه بود. ماه بالاتر رفته بود. وقتی ایستاده بود ماه را نمی دید، حالا دیدش. نشانۀ روی زانویش در این نور روشن به نظر می رسید. گوشی را برداشت دراز کشید و واتس اپ را باز کرد. سهیلا آنلاین بود.

برای سهیلا نوشت: «شاید از عوارض چهل سالگی است. من هم به هم ریختم؛ حالم خوب نیست.»

سهیلا جواب داد: «این طورها هم نیست. عقل رس شدم. تو چته؟»

  • نمی دونم بدن درد دارم. بی حالم. همه اش افتادم یک گوشه.
  • آنفولانزا نشدی؟
  • نه، مامانم هم چند وقته باز افسردگیش عود کرده. همه اش می گه سرطان گرفتم. منو ببر دکتر.

بعد با خودش فکر کرد این چیزها چیست که می گوید. سهیلا نوشت:

  • اون که همیشه همین جور بوده. واسه جلب توجهه، بفرستش سفر. می خوای اسمش رو بنویسم توی یکی از این تورهای قشم؟
  • نمی دونم. دیگه از هیچی سر در نمی آرم.
  • شاید داری پریود می شی یا سردیت شده.
  • اینم هست. شاید… به خودش گفت شاید؟!
  • دمنوش بخور خوبه.

 آهان! دمنوش راه نجات است و سردی باعث منگی. دکمۀ خاموش گوشی را زد و انداختش روی فرش. احساس کرد یک عق ناتمام ته معده اش مانده که بالا نمی آید. چرا دوباره سراغ واتس اپ رفته بود؟ صد بار به خودش گفته بود دهانت را ببند. وقتی حرف زدن حالت را بدتر می کند. وقتی نمی دانی چه بگویی، دهانت را ببند.

 نمی تواند این قدر خودخواه باشد. نمی تواند زندگی آدم هایی که می شناخت و او را می شناختند خراب کند. باید هوشمندانه تر عمل بکند. تصادف با ماشین معقول تر است. پذیرش مرگ با تصادف برای آدم ها آسان تر خواهد بود. بی آبرویی کمتری در برخورد با شتاب صدوبیست کیلومتر وجود دارد تا در سقوط به عمق شانزده متری میان باغچۀ رز با دامن تنگ چاک دار و کلاه چاپلینی.

فکر کرد یک روز ماشین را برمی دارد و می زند بیرون. می رود تا برای راندن با بیشترین سرعت یک جادۀ خلوت پیدا کند. گوشی اش را برداشت، گوگل را باز کرد و نوشت راه های چپ کردن ماشین. همان وقت که منتظر بود پاسخ ها بالا بیاید، فکر کرد نهایتش می کوبم به یک دیوار بلوک سیمانی.