خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

باران پشت آینه

دانلودpdf

باران پشت آینه

نوشته: فرشته کابلی

حیاط کوچک خانه، پر از ازدحام آدم ها بود آدم های دور، آدم های نزدیک. باران، اغلب آنها را نمی شناخت و با حسی غریب، صورت های بی روح و لباس های سیاهشان را ورانداز می کرد. یادش آمد مادربزرگ هم او و زهرا را مجبور کرده بود لباس های سیاه بپوشند و زهرا مقاومت کرده بود. روسری سیاه را از سر برداشته و تل صورتی رنگش را روی موهایش گذاشته بود و حالا روی پله های درگاه خودش را تنگ به باران چسبانده بود و انگشت شستش را می مکید.

باران بارها دیده بود که مادر دست زهرا را می گرفت و او را از مکیدن شستش منع می کرد. از این رو خودش را کمی عقب کشید، دست خواهر کوچکش را از جلوی دهانش پس زد و چشم غره ای کرد. در مقابل، او یقۀ لباسش را به دهان برد.

 در طول روز هم مادر ، بارها و بارها لباس های زهرا را عوض می کرد تا بوی ماندگی آب دهانش بر روی آنها محله را برندارد.

حالا که مادر رفته بود و بوی لباس های زهرا هر جنبنده ای را فراری می داد.

مدتی نگذشت که همه چیز به روال معمول خودش برگشت. سر و صداها و بوسیدن ها و سرسلامتی دادن ها تمام شد. جز جای خالی مادر. حیاط خانه خلوت و بی خیال برای خودش سوت می‌زد، برگ های زرد به جا مانده از یورش پاییز ، هنوز در گوشۀ پرتی روی هم تلنبار شده بود و حوض بدون آب و ماهی با گلدان های شمعدانی خشک و بی رمقش، دیگر حرفی برای گفتن نداشت.

مادربزرگ افتان و خیزان خودش را به داخل اتاق کشاند و سفرۀ پارچه ای را پهن کرد و ماهی تابۀ کج و معوج، با محتویات املت را روی آن گذاشت و خودش را پخش زمین کرد. درحالی که پاهای آماس کرده و کبودش را مالش می داد زیر لب نالید: ای خدا رحمتت کنه زن، چه کار کردی با این پسر که دل نداره بره دست یکی دیگه رو بگیره بیاره تو این خراب شده! من که مردم!

رو به باران کرد، که لب پنجره زانو زده و چانه اش را به دست هایش تکیه داده بود و آوازهای کودکانه می خواند. بی مقدمه گفت: باران جان! تو دیگه خانومی شدی برا خودت ننه. باید آشپزی کردن و خونه داری بلد شی. منو نبین ! آفتاب لب بومم. امروز هستم، فردا نیستم.

باران برگشت و خیره نگاهش کرد. باورش نمی شد که مادربزرگ هم می تواند او را تنها بگذارد. مادربزرگ آهی کشید و ادامه داد: «به خدا من هم سن شماها بودم دو سه تا بچه داشتم!»

باران آب دهانش را قورت داد. برای لحظه ای دنیا دور سرش چرخید. در دلش آشوبی به پا شد و با خودش گفت: یعنی زهرا که چهار سالشه می‌تونه مامان باشه؟!

من چی؟! نه ساله ها هم می تونن؟!… ولی من چیزی نمی‌دونم. من بلد نیستم، چه طوری می شه؟! …

نمی‌خوام مثل مامان بمیرم یا مثل ننه پیر و چروک بشم…!

ناگهان در خانه به صدا درآمد. مادربزرگ ادامۀ حرف هایش را بلعید. باران پله ها را دوتا_ یکی پایین رفت و در را باز کرد. اسد آقای بقال بود. با دیدن باران جا خورد و درحالی که این پا و آن پا می کرد پرسید: «ننه ت خونه س عمو؟!»

_آره

_بگو یه توک پا بیاد دم در …

_نمی تونه. پاش درد می‌کنه.

بی درنگ در را هل داد، پا به حیاط گذاشت و مادربزرگ را صدا کرد.

مادربزرگ خودش را کشان کشان به کنار پنجره آورد و به زحمت در را باز کرد و سرش را بیرون داد: «ها، بله؟!»

اسد آقا نزدیک رفت و پچ پچی کرد و رنگ از چهرۀ مادربزرگ پرید. چشم هایش گرد شد و شروع به ناله و زاری کرد. پدر تصادف کرد و  پازل های تازه چیده شدۀ قلب باران دوباره به هم ریخته شد.

باز هم خانه شان پر از تراکم اندوه شد. همان چهره های درهم و حالا دیگر کمی آشنا با همان پوشش های سیاه و بد رنگ که انگار از دنیای زیرزمین سر برآورده بودند. چیزی برای تماشا نبود. دست زهرا را گرفت و کشان کشان به اتاق برد تا لباس های بد بویش را عوض کند و دهان عصمت خانم را که کناری ایستاده بود و پیف پیف می کرد ببندد. زهرا گریه کرد و دست باران را گاز گرفت. باران کلافه او را هل داد و به گوشه ای پرت کرد: «احمق! همش آبرومونو می‌بری… حالا اینقده گریه کن تا خفه بشی.»

ناگهان زن عمو را دید که از پشت سرش دوید و زهرا را از روی زمین بلند کرد. با ترشرویی نگاهی به باران انداخت و گفت: «آدم خواهر کوچیک ترشو می زنه باران؟!» باران به لکنت افتاد: «خواستم لباساشو عوض کنم.. بقیۀ حرف های باران را نشنیده گرفت و درحالی که زهرا را نوازش می کرد و به اتاق می‌برد زمزمه کرد: «این دختر منه. خودم لباساشو عوض می‌کنم.» باران سعی کرد صدایش را بلند کند: «نخیرم. اون آبجی خودمه.»

ضربه ای به پشت سرش خورد و به جلو پرت شد.

_هوی! مراقب باش! چی گفتی به مامانم؟! ها؟!…

حمید بود که دستش را به کمر زده بود و منتظر واکنش باران ماند. باران فکر کرد: با این هیکل چاق و گنده اش، اصلاً شبیه پسربچه های ۱۲ ساله نیست.

کاملاً روشن بود که حریف او نخواهد بود.

راهش را کج کرد و به سمت در دوید.  حمید خندید و گفت: «می دونستی زهرا زن منه؟!… لاغر مردنی زشت!.

باران در حیاط میان جمعیت کنار مادربزرگ نشست و صدای هق هقش در گلو شکست.

وقتی باران داشت مطمئن می شد که حرف های حمید تنها رجزخوانی های سادۀ پسرکی تخس بود و بس؛ صبح که با کابوسی عجیب از خواب پرید، زهرا در خانه نبود. قلبش به سینه اش مشت می کوبید و نفسش به سختی با او همراهی می کرد. کنار مادربزرگ نشست و عاجزانه گفت: ننه! این چمدون برا چیه؟ بازم می خوای بری مشهد؟!. مادربزرگ فس فس کنان ، اشک های ناتمامش را با گوشۀ چارقد تیره اش پاک کرد و دستی به سر باران کشید: «نه ننه جان! دارم می رم پیش عمو جوادت. صبح خیلی زود رفتن تا تو اذیت نشی دخترم.»

_پس من چی؟! منم میام؟!

پیرزن درحالیکه امیدوار بود دخترک همه چیز را درک کند و با سرنوشتش کنار بیاید ملتمسانه گفت:

«باران جان به خدا منم دارم می رم خر حمالی. روزایی که عمو و زن عموت می رن پی در به دری ، باید پیش حمید و زهرا بمونم تا آقا و خانوم برگردن..

باران مادربزرگش را خوب می شناخت. سال ها پیش که عمو جواد به همراه همسر و پسرش راهی دبی شده بودند، از آنها خواسته بود که او را هم با خود ببرند. اما زن عمو مخالفت کرده بود و حالا به خاطر زهرا او داشت به آرزویش می رسید. خوب می دانست آه و ناله هایش تنها برای رد گم کردن و آرام کردن باران است و بس!.

کلمه ها در مغزش رژه می رفتند و صدا در گلویش ماسیده بود. .مادربزرگ دهان باز کرد که چیزی بگوید بغض باران شکست و هق هق کنان به گوشۀ اتاق پناه برد و فریاد زد: «من خونۀ زندایی شون نمی رم. من با دایی کمال نمی رم…

ساعتی بعد، مادربزرگ درحالی که سعی می کرد خوش حالی اش را پنهان کند صورت باران را بوسید و سوار بر تاکسی زرد رنگ راهی فرودگاه شد. دایی کمال با صندل های زهوار دررفته اش لخ لخ کنان به کوچه پا گذاشت و در خانه را قفل کرد و کلید را با احتیاط در جیبش گذاشت. ساک باران در دست های استخوانی و نحیفش سنگینی می کرد. او در جلو و باران پشت سرش من من کنان پرسید: «دایی کمال نمی شه من همین جا بمونم؟. دوست ندارم بیام خونۀ شما. من خونۀ خودمونو دوست دارم. وقتی جوابی نشنید به سمتش پا تند کرد و تلنگری به دست دایی زد: قول می دم از خودم مراقبت کنم.»

اعتیاد شدید دایی کمال را مچاله کرده بود و مردمک ها در چشم های بی رمقش دو دو می زدند!. نای راه رفتن و حوصلۀ حرف زدن در او مرده بود. بااین حال چیزهای مفهوم و نامفهومی را سر هم کرد و تپق زنان از گوشۀ لب بیرون داد.

با این اوضاع، دست و پا زدن بی فایده بود. باید به زندگی در خانۀ آبا و اجدادی زندایی اش تن می داد. خانه ای که زندایی هر بار در مهمانی ها و دورهمی های فامیلی قدمت آن را به دورۀ یکی از پادشاهان نسبت می‌داد و بدش نمی آمد. دیگران از جمله مادر برایش کف بزنند و هورا بکشند.

دایی پولی برای کرایه کردن تاکسی نداشت و به زحمت تا خانه رسیدند. در چوبی با صدای گوشخراشی باز شد و حیاط بزرگ قدیمی رخ نشان داد. محبوبه کنار حوض نشسته بود و با حرص لباس ها را چنگ می زد و بی توجه به حضور باران و پدرش زیر لب آواز می‌خواند. باران روی پله ها نشست. ساکش را در آغوش فشرد و محو تماشای دست های محبوبه شد که با قدرت و مهارت لباس ها را بالا و پایین می کرد و باران خدا را شکر کرد که جای آن لباس ها نیست!.

بحث دایی و زندایی از داخل خانه بالا گرفت و تنها صدای زندایی به گوش می‌رسید: «مگه من حمال ننه تم … چه میدونم کجا ببریش؟! ببر سر قبر باباش … به من چه ؟! دور از جون بچه هام، یتیم خونه باز کردم مگه؟!.

محبوبه زیر چشمی نگاه تند گذرایی به باران انداخت و طوری که صدایش به گوش او برسد گفت: دخترۀ ایکبیری! ببین چطوری بابا نن بدبختمو به جون هم انداخته ها؟!.

قلب باران به گلویش سرید و درست نزدیک دهانش در حال تپیدن بود که ناگهان هیاهوها خوابید. سر برگرداند. زندایی با لبخندی به پهنای صورتش به او نزدیک شد، درحالی که کلید خانۀ پدری باران را در جیب جلیقۀ قهوه ای و نخ نمایش فرو می‌برد. برای لحظه ای کوتاه چشم های زاغ و درشتش را به صورت باران دوخت. نفسی را که با حرص نگه داشته بود با آرامش بیرون داد. ساک را از دست باران قاپید و درحالی که محتویات آن را بالا و پایین می کرد گفت: «شانست بخوره تو اون سرت دختر. علی جانم بره سربازی و جون به جونش کنن اونوقت توی لچک به سر به درد نخور به جاش تو خونۀ من آب و نون بخوری؟!…. کرمتو شکر خدا!»  یکی از روسری ها و دامن های نو و زیبای باران را برای خودش برداشت و او را به سمت حوض جایی که محبوبه خبردار ایستاده بود هل داد: «محبوبه جان! مادر! ببر این دختره رو جاشو نشونش بده و درحالی که به داخل خانه پیش دایی کمال بر می گشت تا خوش حالی اش را با او سهیم شود. زیر لب غرید: «یه خونه دادن به خیالشون دنیا رو دادن. یه عمر باید این توله رو به دندون بگیرم که چی؟!. صدایش با بستن در، لابه لای قیژ قیژ لولاها گم شد.

اتاقی که برایش در نظر گرفته بودند انتهای حیاط در کنار انباری و سرداب و طویلۀ کوچکی بود که سال ها بلا استفاده، هر سال تکه ای از مصالحش کنده شده و مثل بستنی ذوب می‌شد. اتاقک از پر و پشم و گرد و خاک آکنده بود. نور شدید آفتاب به داخل می تابید و غبار معلق در هوا را آشکارا به رخ می کشید. محبوبه فوری از آنجا بیرون رفت و به سرفه افتاد :  «خودت تمیزش می‌کنی، هر وقت کارت تموم شد صدا بزن،  برات تشک و بالش بیارم.

باران تمام نیرویش را جمع کرد تا خودش را در دل محبوبه جا دهد. سر کج کرد و درحالی که بدنش را به آرامی تاب می داد گفت: «محبوبه جون! نمیشه پیش شما باشم، مثل همون وقتا که با مامان میومدیم.»

«لازم نکرده خودتو لوس کنی. مامان دوست نداره تو پیش ما باشی. فهمیدی؟!»

در همین لحظه، در خانه با لگدی باز شد و اصغر و فیروز، با سر و صدای زیاد خودشان را به داخل حیاط انداختند. فیروز : «اینقده خری که پسره گردوهاتو چپو کرد و در رفت… خاک تو اون سرت.»

اصغر: «اون خره می دونه من یه داداش خرتر دارم..»

به هم حمله کردند و اگر محبوبه آنها را جدا نمی‌کرد، یکی از آنها باید روانۀ خانۀ ممد شکسته بند می شد. بعد چشم هر دویشان به باران افتاد و در جا خشکشان زد.

_ این یابو اینجا چه کار داره؟!

صدای گریۀ لاله و در پی اش داد و فریاد زندایی محبوبه را از جا پراند و به داخل خانه پا تند کرد، درحالی که جواب برادرهایش را هم بی پاسخ نگذاشت:

_ چه بدونم؟ سر خر تا حالا ندیدین؟

خنده هایشان مثل تیری به قلب باران نشست و زخمی که در حال التیام بود دوباره سر باز کرد. شبیه به آدم های رسوا شده به دیوار گلی اتاقک تکیه داد و آرام روی زمین فرود آمد. سرش را لای زانوهایش گذاشت و از اینکه جز گریستن دفاع دیگری نداشت از خودش بیزار بود.

باید هر صبح زودتر از همه از خواب بیدار می شد و به سروقت لاله می‌رفت. او را از زندایی می‌گرفت و پوشکش را عوض می کرد، در گهواره می‌گذاشت و آنقدر تاب می داد تا خوابش ببرد، درحالی که خودش از فرط بی خوابی بارها تنبیه شده بود و بدون خوردن صبحانه تا ظهر صدای اعتراض شکمش را می شنید.

دایی کمال و همسرش به چای دارچین علاقه داشتند و باران ظرف دارچین را خالی دید. در حالی که روشنایی شفاف صبح چشمش را می زد و خمیازه می کشید ، به سمت انبار رفت. کیسۀ دارچین در بالاترین نقطۀ دیوار، به میخ بزرگی آویزان بود.

جعبه های چوبی پوسیده را روی هم گذاشت و همچنان که لق لق می زدند از آنها بالا رفت. دستش را دراز کرد تا کیسه را بردارد کله اش به خارش افتاد. شدت خارش به حدی بود که ناخودآگاه دستش را به سمت سرش برد. سرش گیج رفت. پایش را به جعبه ها محکم کرد. چند تکه از چوب های پوسیده ناجوانمردانه زیر پایش را خالی کردند و او از بالا به زمین افتاد. دستش را گاهی روی باسنش می‌گذاشت و گاه به آرنجش و از درد به خود می‌پیچید. با صدای بلند مادرش را صدا زد. زندایی و محبوبه سراسیمهبه داخل انبار پریدند و با نگاه های جستجوگرانه گوشه و کنار آن را می کاویدند. زندایی دندان هایش را به هم فشرد: فیروز برو اون جاروی منو بیار که امروز دیگه این دختره رو ادب کنم. در میان درد و حقارت شلوارش پاره شده بود و روسری از سرش افتاده بود و همین باعث می شد وجود فیروز هم  مایۀ عذاب و شرمساری اش باشد. به زحمت خودش را جمع کرد و به گوشه ای کشاند. محبوبه جعبه های شکسته را مرتب کرد و در حالی که زیر چشمی باران را می پایید نیشخندی زد. ناگهان زندایی جیغ کوتاهی کشید و دو دستی به زانویش کوبید: «خدا مرگم بده کمال! شپش…شپش افتاده به زندگی ام… ای خدااا….»

دست محبوبه را گرفت و او را به بیرون پرت کرد .

صدایش خش دار شد: «این دختره درد بی درمون گرفته…خدایا.»

ناله و نفرینش تمامی نداشت. خودش و بچه هایش را از باران دور کرد و دخترک مطمئن بود که صدای گله و شکایتش از دایی کمال تا چند کوچه آنطرف تر هم شنیده می‌شود. می دانست که در همان لحظه دایی کمال به پشتی تکیه داده و درحالی که دود وافور را از صد روزنۀ بدنش بیرون می دهد. نسبت به باران و سرنوشتش کمترین نگرانی ای ندارد. باران از او قطع امید کرده و مبهوت و شرمگین، به تماشای غوطه خوردن اسباب و لباس هایش در آب شلیک خنده ها و ادا و اطوارهای اصغر و فیروز و نگاه های وحشی محبوبه نشسته بود. زندایی نگران لاله بود. سر تا پایش را می جورید و غرولند می‌کرد.

عصر همان روز زن دایی لاله را به محبوبه سپرد. چادر فلفلی اش را سر کرد. آن را تاب داد و گوشه اش را به دندان گرفت. بقچه ای بزرگ را که با مهارت بسته بندی شده بود، زیر چادر مخفی کرد و دست باران را کشید و با خود برد. زن دایی در راه، دو سه مرتبه سکندری خورد و نزدیک بود نقش زمین شود؛ اما به جای او باران به زمین افتاد. چشم هایش مثل چاقوی دو لبه سراپای باران را نشانه رفت و با تاخت به سمتش هجوم برد: «انتر خانوم، آبرومونو بردی. جلو مردم گرفتی خوابیدی که چی؟». با این حرفش رنگ از رخ باران پرید. دردش را فراموش کرد و خجالت زده رد زندایی را دنبال کرد.

حمام یک اتاقک نیمه روشن کثیف با بوی تند نوره و صابون های رخت شویی بود. این جا و آنجا خزه های سبز و قهوه ای کبره بسته بود و به راحتی می شد روی کف و دیوارها سرسره بازی کرد.

زن دایی بدون لحظه ای مکث لباس ها را درآورد و با احتیاط و صلوات پا به داخل حمام گذاشت.  کاسۀ مسی لهیده ای را با آب و گرد سفیدی پر کرد و وقتی خوب مخلوطشان کرد به سمت باران خیز برداشت. باران خودش را عقب کشید و آهسته نالید: «زن دایی این چیه؟ میخوای چه کار کنی؟»

با حرکتی سریع بازوی باران را گرفت و فشرد.

_جونم مرگ شده خفه نشی همین جا می ذارمت و می رم.  مخلوط خاکستری بدبو را به سرش مالید و خودش را با زحمت به کنج حمام کشاند، به دیوار لزجش تکیه داد و نفس راحتی کشید. نگاه زن دایی خشک و خالی بود و همین دنیای دخترک را تیره می کرد.

پوست سرش به ضربان افتاد. کله اش را حس می کرد که مثل بمب فتیله دار در حال انفجار بود. بی قراری اش زن دایی را به تکاپو انداخت و لگن لگن آب ولرم حمام را روی سر باران ریخت و او موهایش را می‌دید که دسته دسته از روی سرش به شانه هایش می سرند و از آنجا در کف حمام می غلتند.

 کار تمام شده بود و او کوبش ضربان قلبش را بر نفس هایش حس می‌کرد. رو به روی آینۀ حمام ایستاد. نیمی از صورتش در آن نبود. به زحمت دستش را بلند کرد، بخار روی آن را پاک کرد و به شبح آن سوی آینه خیره شد. شبحی افسون شده با چشم های سرخ و سیاهش او را می پایید. خودش بود؛ باران!. باران پشت آینه.