دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” شربت پرواز “
نویسنده: مجید لطفیان
نفهمیدم پله بود، چاله بود یا چاه؟ رو به پایین بود و راه به تونل داشت و دوباره تونلی دیگر، چرخید و چرخید و از جایی دیگر بالا آمد. تا نزدیک قله میرسید انگار. از دریچهای که مثل غاری به بیرون راه داشت پریدم.
هنوز چند ثانیهای نشده که پرواز میکنم، رو به پایین و سروتَه. بی پرندهای در آسمان، بی چشماندازی از آب و علف. هر چه هست سنگ و صخره است؛ کبود و خاکستری و وزوز باد. یعنی خوب شد پریدم؟ آره خوب شد. کسی هلم داد؟ نمیدانم، ولی چه کیفی دارد این پرواز و بیوزنی و بیفکری! خوابم میآید.
برادران شربتساز، لباسهای یکجور و بلند، برادران شربتخور، لباسهای یکجور و راهراه، اتاق این رئیس، اتاق آن رئیس، واحد تِرِکمون، واحد ورپریده، نیروهای سیبیل، دالان در دالان، اتاق در اتاق، الاغ در کنار الاغ، دیگ در کنار دیگ، آواز و سرود دستهجمعی، یگان فجبکپ. قلپقلپ شربت، چقدر سرم درد میکند. دیگر ترکمون چه صیغهای بود؟ تهیه روانساز کارآمد مردان و نسوان! حالا نیروهای سیبیل یک چیزی؛ سازمان یواشکی بدون یک لامپ. به سبیلشان هم میآید این اسم. اما این فجبکپ یعنی فدائیان جانبرکف پیشوا را دوست ندارم، تلفظش سخت است.
شما خودت از این شربتها خوردهای؟ خوب، لیاقت میخواهد آقا. هرکسی که قسمتش نمیشود از این شربت بخورد. هل نده، هل نده! به همه میرسد. به هر کسی که لیاقتش را داشته باشد شربت میدهیم. این آقایان شربتساز چرا خودشان هی شربت میسازند و فقط خیرات میکنند بین خلقالله؟ چرا یک بار هم که شده یکیشان با آن شکم گندهشان از دستپخت خودشان نمیخورد؟ پس چه کسی دوباره شربت بسازد؟
خدا پدر این یکی را بیامرزد که این را گفت، وگرنه آن یکی که میخواست با مشت فکم را بیاورد پایین. زدم دهانش را خرد کردم. مادرم را میگویم. هر چه گفتم میخواهم بروم مراسم شربتخوران، میگفت نه، عاقّت میکنم. پیراهن بلند گلدارش را از یقه میگرفت، تکان میداد و میگفت من تو را به دنیا آوردم. من تو را بزرگ کردم. من خانۀ تو هستم. وطن تو هستم. دریوری میگفت. من هم با مشت زدم دهانش را خرد کردم. البته دندان بهدردبخوری هم نداشت، ولی خوب هر چه بود ناراحت شده بودم. هر وقت هر کاری دلم بخواهد و کسی بگوید نه، قات میزنم. بخصوص اگر مخالفت با رفتن به مراسم شربتخوران و سرودخوانی باشد. هی زر بزند و بگوید مغزت را به کار بینداز. اصلاً تعطیلی مغز و بالا و پایین پریدن تو مراسم با بقیه حال میدهد اساسی! مغز را که تعطیل نکنی و مرتب ازش کار بکشی، بهش فشار میآید، خراب میشود. مادرم این چیزها را نمیفهمد که! حالا خوشحالم. فقط کمی خوابم میآید.
دوست ندارم در واحد ترکمون کار کنم، مثل کار تو مستراح میماند. از قضا بیربط هم نیست، درست فهمیدی. هر کسی شربت میخورد، باید روانش روان کار کند. این طوری نگاهم نکن! درست شنیدی، روان شربتخوردهها باید روان کار کند، قبلش هم برود مستراح، وگرنه هنگام پرواز کم میآورد. کم میآورد؟ چرا هذیان میگویی؟ چیچی را کم میآورد؟ مگر حساب بانک مرکزی است که کم بیاورد؟ دیگر داری زیادی زر میزنی برادر! بخور برو پرواز، والسلام! بیتربیت اردنگی هم زد.
این احبش دیگر چه صیغهای است؟ برادران شربتساز گرچه تمام مال و جانشان را در این راه گذاشتهاند، اما بعضی مردم چشم دیدن آنها را ندارند و هی میگویند شکم آنها گنده است. هی میگویند چرا آنها مثل همه مردم لباس نمیپوشند؟ رفتم مستراح، بعد هم با مشت زدم تو دهانش. مادرم را میگویم. ما هم دور هم جمع شدیم و انجمن حمایت برادران شربتساز را راه انداختیم.
داشت گریه میکرد. مادرم را میگویم. چشمهای درشتش سرخ شده بود. نیروهای سیبیل آمدند یواشکی درِ گوشم گفتند خوب کاری کردی زدی تو دهانش. خیالم راحت شد. نیروهای سیبیل همه جا هستند و از همه چیز خبر دارند. فقط تو پرواز نیستند الاغها! بهتر! زگیل هر کاری هستند. انگار چشمهاشان به درشتی چشم یک الاغ، همه جای آدم را دارد ورانداز میکند.
کوههای سربهفلککشیده و درههای عمیق. بی آسمان آبی و لکهای ابر. بی هیچ آشنایی از برادران شربتساز و شربتخوران حرفهای. هنوز خوابم میآید. آقا برو تو صف! آقا هل نده! چه خبر است این همه آدم شربت میخواهند؟ مگر همه مثل من مغزتان نیاز به پرواز دارد؟ باز هل داد این یالغوز! نوبت هم نوبتهای قدیم. یعنی همه میخواهند بروند پرواز؟ اصلاً آسمان اینقدر جا دارد؟ آره بابا، شما نگران آسمان نباش. از آن دریچه که بپری همه چیز حل است! همه چیز حل است؟ مگر خودت تا حالا پریدی؟
خوب نه، کسی که برود پرواز دیگر برنمیگردد. یعنی کلاهش بیفتد برنمیگردد برش دارد. آنقدر شیفته آرمانها و جاذبههای اصیل میشود که میفهمد تابهحال ولمعطل بوده و حاضر نیست برگردد. مستقیم میرود به والهالا.
لذت نشستن در سایه درختان کنار رودخانه شربت و شنیدن صداهایی که اینجا ممنوع است، خوردن میوههایی که، آخ آخ دیگر نگویم از دیدن چیزهایی که اینجا ممنوع است، مگر کسی مغز خر خورده برگردد به این وادی حسرت؟ وادی حسرت؟ حالا نمیشد بگویی دیوانهخانه؟
آقا شربتساز شما سخنرانی هم خوب بلدی ها! شربتساز تشکر کرد و نیروهای سیبیل من را بردند برای قدردانی. یعنی اینقدر دالان و اتاق و سوراخ و پستو ندیده بودم به عمرم. این همه زمین را برای چه کندهاند؟ خوب مگر روی زمین را از شما گرفتهاند که میروید زیر زمین؟ با مشت خواباند تو دهانم بیتربیت! میخواست اردنگی هم بزند که گفتم من فقط یک سؤال پرسیدم، بعد هم که تعریف کردم از آقا شربتساز. گفت راستی؟ پس تو بچه خوبی هستی، بیا پای دیگ شربت را هم بزن.
گاوحا، گروه اتحاد و حفظ ارزشها، آواز میخواندند. من هم ریتم هم زدن شربت را با آواز گاوحا کوک کردم، چه کیفی داشت. اصلاً با هم بودن یک حال دیگر دارد. مخصوصاً که با گاوحا باشی! خرکیف شدی؟ با مشت خواباندم تو دهانش. بیتربیت! به من میگوید خرکیف شدی. اما خودمانیم، خرکیف شده بودم و چه حالی میداد هم زدن شربت با آواز گاوحا. مثل همین پرواز، خیلی حال میدهد. به قول شاعر«خوش عالمی است عالم دیوانگی، نمیدونم موی دماغ و چیچی بعدش!»
یعنی باید با مشت خواباند تو دهان کسی که بخواهد موی دماغ ما شود. بیتربیتها! اصلاً شعور ندارند این عاقلها. همهاش حرف حسابشده، حسابشده، حساب، حساب، اَه اَه، از همان اول هم من از معلم ریاضی بدم میآمد. همهاش حسابوکتاب، همهاش منطقیبازی، همهاش اتوکشیده! باید با مشت خواباند تو دهان این گاگولها و رفت دنبال عشق و حال.
اما هر چه فکر میکنم آن واحد ورپریده یک جوری است. مگر برادران شربتساز نمیگفتند که هر که برود پرواز دیگر برنمیگردد؟ پس چه کسی در واحد وصول رهیافتهای پروازی راهیافته در هوا کار میکند؟ هر کسی آن رهیافت را فهمید، برنگشت که! البته شاید هم الآن مخم درست کار نمیکند. آخر با آن مشتی که خورد تو دهانم و آن شربتی که خوردم، نباید انتظاری هم از مغزم داشته باشم. تازه، خوابم هم میآید. به قول شاعر «خوش عالمی است عالم دیوانگی…» خودت را اذیت نکن. پرواز و خرکیفی را عشق است. حالش را ببر!
میگویم این یگان فجبکپ یک خرده بدتلفظ نیست؟ نمیشد یک اسمی بگذارید که دستکم آدم بتواند آن را راحت تلفظ کند؟ دیگر داری زر زیادی میزنی برادر! با مشت خواباند تو دهانم. بیتربیت! اردنگی هم زد. تا من باشم دیگر در مورد یگان فدائیان جانبرکف پیشوا چیزی نپرسم.
آخر بابا همه دنیا که شربتسازی و شربتخوری نیست که! همه دنیا نفهماند، تو هم میخواهی نفهم بمانی؟ با مشت خواباندم تو دهانش. مادرم را میگویم. گریه کرد. این بار صورت چروکیدهاش را هم خراشید. گفت اینها دروغ است. آدم لَت گیر آوردهاند، سرت را کلاه میگذارند… یعنی همه اینها دروغ است؟ یعنی همه اینها نمیفهمند؟ یعنی این همه گاوحا آواز میخوانند، این همه آدم همه با هم لباس سیاه و سفید راهراه میپوشند، این همه برادران شوشول میآیند، میروند… البته اسمشان را هم عوض میکردند بهتر بود. شوشول زشت است. خوب بابا نگذارید شربتسازان و شرکتهای وابسته لازم. حالا شکر بیاور، آب بیاور، دیگ هم بزن، آتش به پا کن، آتش به پا کن، آخ آخ، این یکی چه کیفی دارد به جان خودم! یعنی هیچ لذتی در دنیا بالاتر از آتش به پا کردن نیست. حال میدهد اساسی! هزار شرکت وابسته لازم است تا برادران شوشول این شربت را بسازند، آن وقت مادرم میگوید به خودت بیا! میگوید دروغ میگویند. یعنی همه اینها دروغ است؟ یعنی نباید با مشت میزدم تو دهانش؟
البته خودمانیم، با دو چیزشان هنوز مشکل دارم. فقط دو چیز. اول اینکه چرا این همه روی زمین خدا جا هست، میروند زیرزمین سوراخ درست میکنند و اتاق اتاق پشت هم؟ یکی هم با آن اسم فجبکپ مشکل دارم. باید یک اسمی میگذاشتند که بشود راحت تلفظ کرد. یکی هم اینکه چرا همه باید لباس راهراه سیاهسفید بپوشیم؟ یکی دیگر هم اینکه اردنگی را دوست ندارم. دیگر ملالی نیست. مراسم شربتخوری را هم عشق است. باقی بقایتان.
- چه غلطی کردیم ما!
- هی! چطوری؟ حال میکنی؟
- چیچی رو حال میکنی؟ میگم چه غلطی کردیم ما!
- چه غلطی کردید شما؟
- همین که از این لباس راهراهها پوشیدیم. همین که گذاشتیم با قیف شربت پرواز بریزن تو حلقمون و از اون بالا پرتمون کنن پایین. همین که مثل گوسفند نگاه کردیم و کاری نکردیم.
- مگه تو از پرواز لذت نمیبری؟
- کدوم پرواز الاغ؟
انگار هوا به کلهام خورده و دارد اثر شربت میپرد. آن خلسۀ شیرین و خواب از سرم پریده. یا شاید سروتَه شدهام، خون به مغزم رسیده. شاید هم دادوبیداد این خلوضع چرتم را پاره کرده. انگار دارم به کف درهای چیزی میرسم. وزوز باد همان است، ولی هوا سردتر شده و کبودی هوا و زمین بیشتر. چه بوی گندی میآید. انگار کلی آدم آن کف افتاده. بله بله آدم هستند. قابل شمارش نیست. همه خوابیدهاند، نه! انگار ترکیدهاند. با این سرعت برسم آنجا که من هم حتماً میترکم. وقت زیادی نمانده. این یارو هم که دیگر معلوم نیست کجاست تا راه چارهای پیدا کنیم. بهتر است خودم را جمعوجور کنم و ببینم در این چند ثانیۀ باقیمانده چه خاکی میتوانم بر سرم بریزم.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
کوههای برفگیر آبادان