دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” گمنام “
نویسنده: ژانا دبیر
فرار کن،همین الان.تلفن و قطع کن،دیگه هم با این شماره تماس نگیر.دارن ردمو میگیرن.برو پشت تپه جنگلی دم جوب وایسا تا بیام.برو معطل نکن …
گوشی از دستم پرت شد روی شیشهی میز.صدای شکنندهی شیشه و بوق ممتد در گوشم،پیچید.گیجومنگ به طرف ورودی آپارتمان رفتم،کلاه را از چنگک جا لباسی برداشتم،نقاب را روی ابروها پایین و یقهی اورکت ارتشی را بالا کشیدم،گرهی بند پوتینها را محکم بستم.سایه بلند و لاغرم با شانههای جمع شده در تاریکی طول آینه،نمایان شد، یک لحظه جا خوردم،در را محکم پشت سرم بستم.نور زننده آفتاب روی پلهها و آجرهای کهنه سنگفرش کوچه،ولو شده بود.هوای دم کرده را در سینه فرو دادم و مارپیچ خلوت پلهها را دوتا یکی پایین رفتم.آهن نردهها یخ بسته بود؟یا شاید دستهای کرخت و بیجان من.دوچرخه را از زیرپله بیرون کشیدم،خلوتی ظهر کوچه مشکوک به نظر میرسید. اطراف را پاییدم دستهی دوچرخه را محکم چسبیدم و با پرش روی زین به سرعت پدال زدم.جیـرجیـر زنجیر چرخ در لغزش ناهمواری سنگفرش،نفسهایم را به شماره میانداخت.رد شدن از کوچه اصلی خطرناک بود.پیچیدم کوچه پشتی و باریکه دو راهی را دور زدم.از کنار جوی آب و ردیف نامنظم درختان چنـار به سرعت رد شدم.پشت کوچه باغ،چرخ جلـوی دوچرخه به خردهسنگی گیر کرد.هر دو به سینهی دیوار کاهگل پرتاب شدیم.از ضربه شدید سرم گیج و چشمانم سیاهی میرفت.در حالی که ضربان نبض شقیقهام میکوباند،دستم را حمایل دیوار زخمی کردم و به سختی از زمین بلند شدم.چرخ جلو تاب برداشته و زنجیر از جایش در رفته بود.با گامهای سنگین،پاشنهی پای چپم را روی زمین میکشیدم،خط کشیدهی پای لنگم،امتداد جای چرخ روی خاک میشد.چرخ وارونهای که بیهوده دور خودش میچرخید .تا جاده راه زیادی نبود.برای میانبر باید به دل تونل میزدم.هوای دود آلود تونل روی سینهام،سنگینی میکرد.با درد شدید قوزک پا شروع به دویدن کردم.ردِ شکستهی خون داغ از کنار شقیقه و تیغهی دماغ و از لابهلای نرمهی سیبیلم ،میگذشت.مزهی گس خونِ روی زبانم را به سختی قورت دادم.میدویدم و بازتاب نور شب نماهای دیوار تونل،دوار سرم را دور میزد.چشمهایم دو دو میزد.پلکهایم را به زور باز میکردم،نور چراغ ماشینها از پلکهایم عبور میکرد و روشن خاموش میشد،نور زننده آفتاب بود که به سطح شکسته جوی آب میتابید.چکههای خون دهانم،چک چکِ گنداب جوی میشد:
ـتو ای سرباز!بگو که از پیوستن به مردم شورشی پشیمانی،زانو بزن و زودِ زود،سوگند وفاداری بخور.ـاصن کی گفته تو شاه باشی؟آقا قبول نیست،تو سرباز باش من شاه،تازهشم برای قسم باید راسی راسی آبِ گندِ جوب رو بخوری.ـ اِااه ، زرنگی،اصن باید بجنگیم.یالا سرباز،از خودت دفاع کن تا با شمشیر سرت را جدا نکردم.ـ بازم زور میگی یا،به خدا اگه شمشیرم پلاستیکی نبودها…ـخب حالا یعنی شمشیرت واقعی!تو اصن عرضه داری با من بجنگی؟ـ ها،معلومه ببین، بازومو ببین چه سفته.ـهه!این که از دستهی شمشیرم باریکتره،لاجونی!اصن ولشکن بیا مثه فیلم سرباز گمنام دستمونو ببُریم،به هم فشار بدیم تا خونمون یکی بشه،باشه؟ولی اول باید از خون همدیگه بخوریم.ـ اَهاَه،تف ـ بیا دوباره مثه دخترا سوسول بازی درمیاره.ـ خودت دختری چاغالو !به خدا اگه یه بار دیگه بهم بگی دخترااا،همچی با مشت میزنم تو شکم گندت که پرت شی تو جوبـحیف که حال کتک کاری ندارم.اصن ولشکن.دوتامون سرباز میشیم بیا وقتی خونامون یکی شد،قسم بخوریم تا وقتی بزرگ شدیم رفیق بمونیم و مثه سربازها بجنگیم.
از صدای آژیر و نور گردانِ قرمز در سیاهی تونل به خود آمدم.از ترس پشتم را به دیوار نمناک چسباندم و با چشمهای بسته،دستهایم را به حالت تسلیم بالا بردم.قهقههی تمسخر آمیزی در گوشم پیچید.چشمهایم را باز کردم.رانندهی کامیون حمل زباله بود که آرام و آهسته از پیچ تونل،میگذشت.نفس حبس شدهام را رها کردم.دلمهی بستهی خون را به سختی فرو دادم.نفس عمیقی کشیدم و باز شروع به دویدن کردم.صدای محکم قدمهایم از دیوارهای سنگی میگذشت و در سروصدای ماشینها محو میشد.عبور نور چراغ ماشینها،روی تاریکی دیوار،روشن و خاموش میشد. حرکت سایهها،انبوه جمعیتی میشد با مشتهایی گره کرده،چشمهای زنده و دهانهای باز.پشت سرم را پاییدم. هیچکس نبود.ایستادم.نفس نفس میزدم و باز جای ضربهی باتوم روی دندهی پشتم سنگینی میکرد.سریعتر دویدم. درد قوزک پایم بیشتر و بیشتر میشد.روشنی مدخل تونل،چشمهایم را میزد.تنها چند قدم دیگر باقی مانده بود که سایه تنومندی از میان هالهی نیمدایرهی روشن تونل پیدا شد.مگسکی که مغزم را نشانه میگرفت را واضح میدیدم. شرهی خون را تند تند قورت دادم.خون گس سرباز گمنامی که شجاعانه آب گند جوی را سرکشید و بین انبوه مشتهای گره شده،گم شد.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
داستان کوتاه “کهنه سرباز”
داستان کوتاه «کلاهدوزی مادام دوفینیه »
کوههای برفگیر آبادان