خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

ضدّ واقع‌گراییِ تاریخی

فایلpdf

ضدّ واقعگراییِ تاریخی

نگارنده: فابریس پَتو[1]

مترجم: سلما پرهیزگار

فیلسوفان تاریخ نگارِ ضدواقع گرا که گاه ساختار گرا  نیز نامیده می شوند، بر این مدعا هستند که تاریخ نگاری بازنمودِ گذشته نیست؛ بلکه ساختاری است در زمان حال (گلداشتاین 1976، 1996). ساختارگرایان به تاریخ نگاری صرفاً به مثابه آنچه مورخان در زمان حال می سازند می نگرند. این ساختار لزوماً نباید من درآوردی باشد، اظهار نظر در خصوص آن می تواند تفسیری از شواهد موجود باشد. از آنجایی که گذشته دسترسی ناپذیر است یا اینکه نمی توان بر اظهارات مربوط به آن پای فشرد.

 تمامی آنچه در اختیارمان می ماند چیزی است که مورخان به ما می گویند؛ دیگر فرضیه های هستی شناختی راجع به گذشته به خودِ شخص بستگی دارد. در مقابل، واقع گرایانِ تاریخ نگار مدعی هستند که تاریخ نگاری بازنمود یا انعکاسی از تاریخ است؛ لذا تاریخ نگاری بیش از هر چیز گزارشی واقعی از رویدادهای گذشته به حساب می آید.

ساختارگراییِ ضدواقع گرا می تواند بر سه قسم باشد؛ ساختارگرایی معین، تاریخ نگاری را به وجود آورندۀ خانوادۀ منسجمی از نظریه ها و روش های تفسیرِ واقعیت می داند. کاربرد مداوم این روش ها تفسیر معینی از واقعیت براساس اصول سفت و سخت حرفه ای را به همراه دارد. ساختارگرایانِ معین، به واقع از هرگونه ادعای هستی شناختی در خصوص گذشته اجتناب می ورزند. ساختارگرایی معین نمی پذیرد که تاریخ نگاریِ معین بازنمودی دقیق از گذشته یا چیزی بیش از محتمل ترین تفاسیرِ به عمل آمده از شواهد باشد. واقع گراییِ تاریخ نگارانه و ساختارگراییِ معین در تحلیل توصیفیِ معرفت شناختی از تاریخ نگاری و روابط معین موجود میان تاریخ نگاری و شواهد با یکدیگر توافق دارند؛ اما در تفسیر هستی شناختیِ رابطه میان تاریخ نگاری و تاریخ اختلاف دارند.

 دوم، ساختارگرایی نامعین بر این اعتقاد است که روش های تاریخ نگارانۀ متفاوتی برای تفسیر شواهد موجود است. گرچه تفاسیر متفاوت به نتایج بی ثباتی ره می یابند؛ اما هیچ معیار مستقلی برای گزینش میان آن ها وجود ندارد. تاریخ نگاریِ بی ثبات نمی تواند بازنمودی از تاریخ باشد، چرا که واقعیت تاریخی باید دارای ثبات باشد.

سوم، ساختارگرایی ناباورانه بر این نظر است که هیچ مجموعۀ ممتازی از احکام تاریخ نگارانه وجود ندارد، چراکه تمامی آن ها به یک اندازه مبهم اند. تاریخ نگاری را نمی توان به لحاظ هستی شناختی و معرفت شناختی از ادبیات داستانی تمیز داد.

در چهل سالۀ پایانی قرن بیستم، ضدواقع گرایی عمدتاً در نتیجۀ کارهای مایکل دامِت در صدر مباحثات فلسفی  قرار گرفت. از نظر من بدیهی می نماید که ضدواقع گرایی دسته ای از نظریه های معناشناختی در باب معنی و حقیقت، به طور عام، و گذشتۀ تاریخی، به طور خاص را شامل شود. هدف اصلی من ارزیابی دورنمای ضدواقع گرایی تاریخی در شرایطی است که گذشته موضوع اصلیِ تاریخ نگاری در نظر گرفته شده و مطالعات تاریخ نگارانه از منظرهای گوناگون دربرگیرندۀ حقیقتِ بی طرف دانسته می شوند. در پایان ضدواقع گرایی را درون بافتی از نفیِ امکانِ بی طرفی تاریخی مورد مداقه[2] قرار می دهم.

واقع گرایی در برابر ضدواقع گرایی در معنی شناسیِ زبان ریاضی

ضدواقع گرایی فلسفیِ امروزی به عنوان تفسیری از علم ریاضیات به وجود آمد و به واقع در قوی ترین حالت بدین شکل وجود دارد. بنابراین، پیش از آنکه به بررسی تفسیر ضدواقع گرایانۀ تاریخ نگاری مبادرت ورزیم، سخنی چند در خصوص ریشه های ضدواقع گرایی در فلسفۀ ریاضی درخور می نماید. کسی که رویکردی واقع گرایانه نسبت به دسته ای از گزاره های ریاضی دارد، باید دو نظریه را در نظر گیرد؛ نخست اینکه، درستی یا نادرستی آن ها از قابلیت شان برای اثبات یا رد شدن جداست و اینکه معنی آن ها مبتنی بر شرایط درستی شان است. افزون بر این، اگر این شخص واقع گرا این ایده ی (به یقین مناقشه آمیز) را بپذیرد که یک نظریۀ معنایی برای یک زبان نظریه ای است از آنچه که فهمِ گویندگان وارد آن زبان می کند، باید پذیرای این استدلال نیز باشد که فهم یا دریافت معنیِ گزاره های مطرح شده در زبان ریاضی با علمِ به لزومِ تحقق شرایط درستی چنین گزاره هایی هم ارز است. مخالفتِ دامت با واقع گرایی سپس به اینجا می رسد: فرد واقع گرا باید نشان دهد که این ادعای دوگانه در خصوص معنا، حقیقت و ادراک حتی زمانی که نمی توانیم تشخیص دهیم آیا شرایط درستیِ گزاره های ریاضی فراهم شده اند یا خیر، یعنی زمانی که این گزاره ها موقتاً نامشخص تلقی می شوند، معتبر است.

گرچه در سال های اخیر به یمن کارهای کریسپین رایت (1987، 1992) به میزان زیادی شاهد اصلاح و تجدید نظر در آن بوده ایم، اما موضع ضدواقع گرا به پرچم داریِ دامت و پیروانش موضعی است موقتی؛ بنا به توصیۀ شخص واقع گرا تا زمانی که در دفاع از این اندیشه که حقایق ریاضی می توانند توانایی ما برای یافتن یا ایجاد برهان برای گزاره های ریاضی را فراتر ببرند استدلالی مصادره به مطلوب نشده مهیّا نشده، باید شرایط درستی را با شرایط اثبات پذیر به عنوان مفهوم اساسیِ یک نظریۀ معنایی برای زبان ریاضی جایگزین سازیم. بنابراین، تفسیری ضدواقع گرا از ریاضی موجه ترین تفسیر است (برای شرح و بررسی انتقادی در خصوص این موضوع، ن.ک. هِیل 1997).

رویکرد ضدواقع گرا به قلمروی تجربی و به خصوص به گذشته

به عقیدۀ دامت، شرایط اثبات پذیری محتمل ترین منابع معنایی در هر زبانی است که ممکن است از آن برای بیان ادعاهایی در خصوص جهان طبیعی، دیگر ذهن ها، یا گذشته بهره جوییم. این ها همان شروطی هستند که باید محقق شوند تا بدین وسیله کاربران زبان تجربی قادر به اثبات، یا کنترل و یا توجیه درستی ادعاهایشان به شیوه ای نسبتاً مناسب گردند. این مسئله حاکی از آن است که بر خلاف شرایط درستی در یک معناشناسیِ واقع گرا، شرایط اثبات پذیر خارق العاده یا دست نیافتنی نخواهند بود. اجتناب از مفهوم درستی، یا جایگزین ساختن آن با اثبات پذیری یا دفاع پذیریِ شناخت شناسانه، باید متضمن این نکته باشد که سخن وران می دانند شرایط اثبات پذیری یا دفاع پذیریِ ادعاهایشان در صورت امکان تحقق می یابد و در غیر این صورت تحقق نمی یابد.

هنگامی که سعی در توجیه ادعاها یا باورهای مربوط به گذشته داریم، چه در این راه موفق شویم و چه نه، از شواهدی به شکل اسناد، شهادت نامه ها و خاطرات شخصی یا گروهی استفاده می کنیم. توجیهات یا مستنداتِ مربوط به وقوع رویدادهای گذشته با مستنداتِ مربوط به انواع دیگری از ادعاهای تجربی، برای مثال ادعای وجود خصوصیات ثانویه چون رنگ ها و بافت ها، مشترک اند؛ آن ها تدریجی، نسبی و فسخ شدنی اند. ادعای اینکه رویدادی تاریخی یا زنجیره ای از رویدادها در زمان مشخصی اتفاق افتاده اند ممکن است برای ما کم و بیش توجیه کننده باشد.

 این نوعاً به این خاطر است که دامنۀ شواهدی که احتمال وقوع آن ها را بالا می برد می تواند وسیع یا محدود باشد و یا در جریان تحقیق وسیع تر یا محدودتر گردد. همچنین ممکن است شواهد متضاد دیگری ما را به بازپس گیریِ ادعایمان سوق داده یا اینکه شواهد جدید محکم تری در دفاع از ادعاهایی جایگزین درجۀ باور ما را افزایش دهند. همچنین امکان دارد شواهد مثبت موجود، تضعیف شده تا جایی که دیگر نتوانند امکانِ این باور را افزایش دهند. دوم، شواهدی که ممکن است به منظور توجیه یک ادعا در اختیار داشته باشیم می توانند تنها به جنبۀ خاصی از این رویداد متعلق باشند. سوم، هر ادعای تاریخ نگارانه ای که در مورد آنچه در گذشته روی داده داشته باشیم، هنگامی که بتوانیم آن را تا جای ممکن در مقابل منابع مستندِ متفاوت، مستقل و گوناگون قرار دهیم، آسان تر مورد تأیید قرار می گیرد. تنوع یا همسازیِ موجود در اصل یا ذاتِ مستندات ما مزیتی شناخت شناسانه است و طبیعت فزایندۀ مستندات تجربی تابعِ هم سازی و استقلال محسوب می شود.

این ویژگی ها، چه به صورت جداگانه و چه در ترکیب با یکدیگر، هر نوع قطعیتِ فسخ ناشدنی در خصوص گفته های محتمل یا تجربی را مورد تردید قرار می دهند. گفته هایی که مربوط به زمان گذشته اند، دسته ای انحصاری را تشکیل می دهند که همواره از دست یابی به معیارهای تأییدِ قطعی باز می مانند. به گفتۀ رایت چنین اظهاراتی “اَبَر قاطع” نخواهند بود (رایت 1987: 302-295). قطعیتِ آن ها در پی بازاندیشیِ دانش تاریخی ما یا پس از افزایش بیشتر دانشمان ثبات خود را از دست خواهد داد.

مستنداتی که ممکن است بر له یا علیه وقوع رویدادی در گذشته جمع آوری کنیم، گروه منسجمی را تشکیل نمی دهند. خاطرات، که تاریخ نگاران به ندرت از آن ها استفاده می کنند، پیشامدها یا حالاتی روحی روانی اند. اسناد، که تاریخ نگاران در اغلب موارد از آن ها بهره می جویند، اشیائی فیزیکی اند که انواع گوناگون دارند؛ از مدارک شخصی گرفته تا گزارشات رسمی یا حقوقی و داده های آماری.

 شایعات نیز ممکن است گه گاه به کار آیند. اینکه تصور کنیم رویدادی در گذشته به وقوع پیوسته یک چیز است و اینکه بر اساس شواهدی محکم باور کنیم که این اتفاق اقتاده چیزی است کاملاً متفاوت. داستانی منسجم مبتنی بر گزارشات می تواند برای بازداشت یک مضنون کافی باشد؛ اما برای محکومیت واقعی به شواهدی با معیار به مراتب بالاتری نیاز است و درجۀ اطمینانی که برای پذیرفتن فرضیه های تاریخ نگاری به آن احتیاج است بیشتر مشابهِ همان در قانون مدنی است تا درجاتِ به مراتب بالاترِ موجود در قانون جزایی.

بگذارید اکنون به ارزیابی این ویژگی ها که مختصِ شواهد تجربیِ تاریخی است بپردازیم.

اعتبار تاریخی و بی اعتباریِ تاریخی

بنا بر آنچه تاکنون گفته شد، ممکن است این طور به نظر آید که یک تفسیر ضدواقع گرای تاریخ نگارانه ریشه در کاربردِ کم وبیش پیش پاافتاده و مکانیکیِ نظریه های معناشناختی در باب معنی و حقیقت در موارد به خصوصی از گفته های متعلق به شاخه های گوناگون تاریخ نگاری دارد. مهم است نشان دهیم که این طور نیست، چرا که ضدواقع گرایی از نوعی که در اینجا مورد بحث قرار می گیرد ممکن است به برخی ویژگی های خاص تاریخ نگاری واکنش نشان دهد.

تصور کنید که ما از شواهد کافی برای باور این قضیه که سزار در سال 50 قبل از میلاد از روبیکان[3] گذر کرد و جملۀ معروف “قرعۀ فال را زدند” را به زبان آورد، برخوردار باشیم. شاید کسی بگوید می دانیم که این سلسله رویدادها، تا جایی که به وقوعشان در گذشته مربوط می شود، به لحاظ هستی شناختی هم ارز با هر رویداد دیگری است؛ مثلاً در مقایسه، دیروز باران می باریده و شخصی این جملۀ معمولی را بر زبان رانده: “دارد باران می آید.” بااین همه، وقایع تاریخی از ویژگی هایی برخوردارند که دستۀ دوم فاقد آن اند: اعتبار، اهمیت، ارتباط یا “معنا”ی تاریخی (به طور حتم این “معنا” به مفهومی کاملاً متفاوت از آنچه که در توصیف ویژگی های واقع گرایی برشمردیم اشاره دارد، شاید مفهومی نزدیک به آنچه که دیلتی “ارزش” یا “مقصود” می نامد).

هرچقدر هم که در تضمین مستندات موجود برای تأیید گفته های مربوط به رویدادها و سلسله حوادث تاریخی دقیق و “علمی” عمل کرده باشیم، اگر این مدعا ها به صورت مجزا در نظر گرفته شوند فاقد وزن، ارتباط و حتی جذابیت تاریخی اند. همین که شواهد تدریجی، نسبی و فسخ شدنی در مورد گذرِ سزار از روبیکان را جمع آوری کردیم، چیزی که اهمیت دارد نه آن رویداد به خصوصی است که اتفاق افتاده یا به بیان دقیق تر به احتمال زیاد اتفاق افتاده، بلکه ریشه ها و پیامدهای تاریخی آن و جایگاهش در شبکۀ درهم تنیده ای از رویدادهاست. هدف تاریخ نگار این است که نشان دهد یک رویداد تاریخی با رویدادها و پیامدهای دیگری که پیش و پس از آن اتفاق افتاده، دارای روابطی معین است. یک احتمال این است که آن رویداد، علت یا یکی از چند عللِ همگرای رویدادهای بعدی بوده باشد که به محض مورد توجه واقع شدن از سوی تاریخ نگار خود نیز بخشی از تاریخ به حساب آورده می شوند. تاریخ نگار تنها به مستندات تأییدکنندۀ وقایع گذشته نمی نگرد؛ بلکه به مستندات پشتیبانِ روابط علت و معلولی موجود میان آن ها نیز می پردازد. برای مثال، با استحکام بخشیدن به این فرض که تصمیم سزار برای گذر از مرز میان ایتالیا و گال[4] در سال 50 قبل از میلاد منجر به پیشروی اش به سوی رم شد، که آن نیز به نوبۀ خود به یک جنگ داخلی و پیروزی های ارتش در منطقۀ بالکان، خاورمیانه، آفریقا و اسپانیا منتهی شده و سرانجام بنا نهادن یک امپراتوری را تضمین کرد.

همچنین امکان دارد تاریخ نگار بخواهد وجود الگوهای جامع تاریخی را به اثبات برساند و یا از کلی گویی های مرسوم حمایت کند. فلاسفۀ تاریخ حتی ممکن است در صدد پایه گذاری حقایقی تاریخی در مقیاس وسیع برآیند، برای مثال، به شیوۀ کُمته و میل نشان دهند که پیش از هر تغییر اجتماعیِ مهمی، پیشرفتی در دانش و تغییری در عقاید و شیوه های تفکر به وجود آمده است؛ اما این تلاشی است سراسر متفاوت که در آن به شیوۀ تأثیرگذاریِ توالی های تاریخیِ بسیار عظیم بر یکدیگر در چارچوب تاریخ کل بشریت پرداخته می شود. در این خصوص نگاهی داشته باشید به میل ( 1814)1987؛ (به ویژه بخش هفتم از فصل دهم). آنچه که در اینجا در معرض خطرِ از دست رفتن است، دیدگاهی است نسبت به تاریخ نگاری و نسبت به آنچه مطالعات تاریخ نگارانه به عنوان شاخه ای علمی که برای دستیابی به حقیقت به عرضۀ گفتمانی منطقی می پردازد، باید به آن نائل آید. یک ضدواقع گرا از آن نوعی که در بخش های قبلی مورد توجه قرار گرفت، باید موضع خود را در برابر جامعیتِ تاریخ نگاری و بی طرفیِ اطلاعاتی که تاریخ نگاران به دست می آورند، مشخص کند.

هر دوی این موضوعات برای فرد ضدواقع گرا  اهمیت دارند؛ زیرا با روشی که تاریخ نگاران بر طبق آن ادعاهایشان را توجیه کرده و در انجام آن دست به استدلالاتی فراجزئی زده اند یا خیر، در ارتباط اند. به علاوه، تشخیص اینکه آیا گفته های تاریخی، چه به صورت عام و چه خاص، درست اند یا نادرست، یعنی اینکه آیا اصل معناشناختیِ دوظرفیتی در مورد آن ها مصداق پیدا می کند یا خیر، در کانون توجه فرد ضدواقع گرا قرار دارد.

فرض کنید که آن ها به معنای واقعی حامل حقیقت باشند. آیا می توانند حقیقتی ورای تمامیِ شواهد ممکن به همراه داشته باشند، یعنی به مفهومِ رد شدن از سوی فرد ضدواقع گرا درست تلقی شوند؟

جامعیت و تشریحِ کل نگرانه

برخی نمی پذیرند که تاریخ نگاری بتواند به فراسوی جزییات دست یازد. پس تاریخ نگاری، به گفتۀ ارسطو، بیشتر روایتی است از آنچه که افرادی چون آلکیبیادس انجام داده اند و از چگونگیِ رنجی که برده اند. این می تواند نقطه ضعفی جدی تلقی شود و حتی به زمینه ای در انکارِ این نکته بدل شود که تاریخ بتواند روزی موضوع مطالعات جدیِ علمی قرار گیرد. دیدگاه ضدارسطوییِ دکارت عیناً بدین شکل بود که گزارش ها و قضاوت های تاریخ نگارانه، که به ممکن ها و به جزییات می پردازند، انبوه نامشخصی از خاطرات، شایعات، داستان ها و حتی افسانه ها را شامل می شوند؛ مطلقاً هیچ قسمت واضح و مشخصی از گذشتۀ تاریخی وجود ندارد که بتوان آن را به شکل قوانینی کلی یا قواعدی استنتاجی درآورد و نتیجه گیری های مطمئن و انکارناپذیر را با دقت تمام از دل آن به دست آورد.

 از نقطه نظر دکارتی، وظیفۀ تاریخ نگار، یا با توجه به نخستین مترادفِ ارائه شده برای آن در لغت نامۀ انگلیسی آکسفورد، گردآورنده یا وقایع نگار، جستجوی حقیقت نیست. تاریخ نگاری، بی شک از آن نوعِ نسبتاً ادبی که موردنظر تاسیتوس، هیوم، گیبون، مکالی یا میشله است، اندک مقتضیاتِ عقلایی بودن را برآورده نمی کند.

برخی منکر این اند که گزارش های تاریخ نگاریِ مربوط به وقوع رویدادهای خاصِ گذشته از محتوا یا مرتبۀ شناختیِ مستقل از یک پیش زمینۀ تاریخ نگارانۀ کل نگر برخوردار باشند. برای مثال، می توان این مدعای هگل را در نظر گرفت که وقوف بر یک تِلوس[5]، یا همان مقصود، در هر جامعۀ مفروضی به هر روی شرطی لازم برای به وجود آمدنِ تاریخ بی طرفانۀ آن به شمار می رود. با توجه به اندیشۀ چگونگی برخورد با ادعاهای کلی، وظیفۀ تاریخ نگار این نیست که به ارائۀ تصویری خطی از وقایع گذشته بپردازد، تصویری که مصداق واقعیت های گذشته و ترتیب زمانیِ وقوع آن هاست؛ بلکه او باید موازی سازی کند، مواردِ به خصوص را برابر هم بگذارد و شباهت های ساختاری را مورد ارزیابی قرار دهد. بدین ترتیب، استدلالات او سراسر کلی نگر خواهند بود. سایرین ادعا می کنند که در تاریخ نگاری هیچ قانون یا کلی گوییِ تجربیِ مستندی وجود ندارد.

همان گونه که هیوم مدت ها قبل اشاره کرد، قضاوت های کلی را نمی توان با تعابیر استقرایی تنگ نظرانه به اثبات رساند. بااین حال، حتی اگر هیچ قانون یا پیش گوییِ نابی (چه گذشته نگر و چه آینده نگر) بر اساس دانشی که از گذشته در اختیار داریم وجود نداشته باشد، باز هم ممکن است “رشته جمع بندی های درهم تنیده” ای وجود داشته باشند که بخش هایی از آن ها، به صورت محلی، از راه استنتاج به یکدیگر متصل باشند (ن.ک. برلین [1960] 1978: 22-115).

آنچه حائز اهمیت است این است که یک ضدواقع گرا تا چه میزان تمایل دارد “رشتۀ درهم تنیدۀ” جمع بندی های تاریخ نگارانه را به رسمیت بشناسد.

تصور کنید بر این باور باشیم که برای توجیه این ادعا که نظام سیاسی نوینِ برآمده از گذر سزار از روبیکان، محتوای قانون رمی ها و سپس، به لطف پیوستنِ امپراتوری روم به آیین مسیحیت، محتوای قانون شرعی را شکل داد، مستندات قانع کننده ای در اختیار داریم. کِی و کجا مقتضی خواهد بود که از جستجوی ارتباط ها و مشابهت ها دست برداریم؟ سرانجام در نقطه ای باید نوعی کل نگریِ باز را بپذیریم و این بر روشی که بر مبنای آن باید به دنبال مستنداتی برای اثباتِ گفته های جزئی و کلی، هر دو به یک اندازه باشیم اثر خواهد گذاشت. هیچ محدودیتی در بزرگی مستنداتی که هر نوع گمانه زنی یا فرضیه در باب وقایع گذشته و روابط میان آن ها را تأیید (یا رد) کند وجود نخواهد داشت. برای هر گفتۀ تاریخ نگارانۀ بالقوه درستی که درصدد اثباتش برمی آییم، فرضیه های پشتیبان یا شواهد قابل استفادل جدیدی وجود خواهند داشت که ممکن است احتمال درستیِ آن ها پیشتر هرگز رد نشده باشد.

ضدواقع گرای تاریخی نمی تواند از چنین کلی نگریِ بی حد و مرزی در رابطه با شواهد تاریخی حمایت کند؛ این مغایر با شرط محدود بودن است. چه بسا طرح کلی ما برای تشریحِ تاریخ نگارانه، چه به صورت مستقیم و چه غیرمستقیم، به هیچ رویداد یا واقعیت تاریخی که به شیوه ای به تأویل آن می پردازیم که در پایان نقش سند را بازی کند اشاره نکند. تنها تعداد محدودی از مستنداتِ مشخص می توانند در پشتیبانی از واقعیت ها، رویدادها و روابط تاریخ نگارانه نقش استنادیِ اصیلی را بازی کنند.

بی طرفیِ تاریخ نگاری

اغلب این ادعا مطرح می شود که واقع گرای تاریخی سعی در توصیف جهان از موضعی فرازمانی دارد، به نحوی که خود را به سوی چشم انداز شناخت شناسانۀ یک تبعیدی کیهانی رهنمون می سازد (ن. ک. دومه [1964] 1978، [1969] 1978 و به تازگی، 2006: فصول چهارم و پنجم). فرد واقع گرا از آن چشم انداز به گونه ای به سلسله موقعیت هایی که برگزیده می پردازد (یا به باورِ او حق دارد بپردازد) که زمان  های گذشته، حال و آینده همگی ثابت می مانند. اما، گذشته، حال و آینده نمی توانند به طور دائم یا مطلق معرفِ لحظات یا رویدادها باشند. هرچه در آینده اتفاق افتاده باشد، دیرتر به گذشته تبدیل خواهد شد. بنابراین واقع گرایی که تلاش دارد رویدادها را از موضعی فرازمانی توصیف کند، باید متوجه باشد که موقعیت های زمانی تنها بالنسبه ثابت اند.

یک ضدواقع گرا می تواند با بیان اینکه برای پذیرفتنِ احکام راستین در مورد گذشته باید شواهدِ مربوط و مناسبی در زمان حال وجود داشته باشند، با این دیدگاه مخالفت ورزد. ضدواقع گرای تاریخی به گفته ای حقیقی در زمان حال این امکان را می دهد که بر شواهد کنونی، چه قابل مشاهده و چه نه، تکیه کند. گفته ای که به موقعیتی تعلق دارد که دیرتر جزئی از گذشته به حساب خواهد آمد – مثلاً جملۀ “سزار از روبیکان می گذرد،” مستقل از شناختی است که ما از آن به عمل می آوریم. از سوی دیگر، یک ضدواقع گرا در سطح جهانی موضع مستحکم تری اتخاذ می کند که بر مبنای آن صحتِ “سزار از روبیکان گذشت” توسط شواهد موجود محدود گشته یا به آن ها وابسته می شود؛ به گونه ای که به لحاظ ارزش درستی هیچ تفاوتی میان “سزار از روبیکان می گذرد” و “سزار از روبیکان گذشت” وجود ندارد. گذشته ای که از چنین دیدگاهی برمی آید بدین مفهوم است که گزارشاتِ مربوط به وقایع گذشته در هر زمانِ مثالیِ t حقیقت داشته، دارند و خواهند داشت؛ آن هم تنها به شرطی که در حالی که در زمان t هستیم، قادر به تصدیق این مسئله باشیم که در t یا در آینده، در t+1، سندی قابل تشخیص در دفاع از آن وجود داشته یا خواهد داشت. درک ما از معنیِ تمامیِ گفته های مشمولِ گذر زمان با قابلیتمان در تشخیص موجودیت کنونی یا آتیِ یک سند و اثباتِ راستیِ یک نظریۀ ارتباطی در باب ارزشِ درستی که برای تمامیِ گفته های مشمولِ گذر زمان صدق می کند، هم ارز است.

شاید این طور به نظر رسد که اگر تنها تصورِ راستین از گذشته تصوری است که به واسطۀ مستنداتی که قادر به اثبات یا بازشناختِ دسترس پذیریِ آن ها در آینده و در نقطه ای از زمان فرضیِ t هستیم محدود می شود، آن گاه پی خواهیم برد که حقیقتِ زمان گذشته به مفهومی قدرتمند و اساسی نسبی است. بنابراین، ضدواقع گرای جهانی ملزم به ردّ بی طرفیِ تاریخ نگارانه خواهد بود.

هر استدلالی دایر بر اینکه کسی نمی تواند خارج از حیطۀ تاریخ به اثبات حقایق تاریخی بپردازد، به واقع استدلالی است که با تمامیِ اَشکال واقع گراییِ متافیزیکی در باب گذشته به خصوص گذشتۀ پراهمیت تاریخی مغایرت دارد. با این وجود از منطق به دور خواهد بود که بی درنگ به این نتیجه برسیم که چون هیچ نقطه نظر بی طرف، فرازمانی، یا غیرتاریخی وجود ندارد، پس تاریخ نگاری چیزی جدای از تفسیر شخصیِ ما از گذشته از نقطه نظری شکل یافته بر حسب علایق کنونی مان، برای مثال بر حسب دستور کار سیاسی یا عقیدتی مان، یا شاید یک جهان بینی همه جانبه نیست؛ یعنی، به عنوان تحلیل آخر، چیزی جدای از نتیجۀ یک ساختار اجتماعی.

نسخۀ قدرتمندِ این چشم انداز، این دیدگاه را به دست می دهد که تاریخ فاقد معنی است، که چیزی نیست به جز مجموعه ای تصادفی از رویدادهای مورد تفسیر قرارگرفته. روی هم رفته، این همان نگرشِ پسامدرنی است که مورد حمایت لیوتار (لیوتار 1979) و تا اندازه ای رورتی ([1980] و رورتی 1984) قرار گرفت.

اگر حق با ساختارگرایی باشد و انگارۀ تاریخ نگارانه از گذشته باید به جای کشف شدن ساخته شود، این بدین معنی نیست که هیچ ساختاری به وجود نخواهد آمد یا اینکه هیچ کدام از آن ها قابل قبول نخواهند بود. هیچ دلیلی وجود ندارد که ما را به این جمع بندی برساند که یک ضدواقع گرا لزوماً امکان وجودِ حقیقت تاریخیِ بی طرفانه را انکار می کند. برعکس، اینکه یک گفته توجیه پذیر است یا نه، از نقطه نظر یک ضدواقع گرا، موضوعی است بی طرفانه.

مفهوم توجیه به عنوان سندی شناختی در تأیید ادعاهای تاریخ نگارانه باید بی طرفانه، صحیح و با پایه و اساس باشد (ن.ک. پاسخ دامت به پرسش هایی مشابه در خصوص ادعاهای اخلاقی به نگارشِ پتو 1996).

گُلداشتاین استدلال می کند که یک مشاهده گر آرمانی (به تعبیر دامت، یک تبعیدی کیهانی) که به شیوه ای نسبتاً ممتاز با گذشته ای ثابت و تغییرناپذیر سروکار دارد، با گذشتۀ ساخته شده بر حسب استفسار تاریخ نگارانه رابطه ای نخواهد داشت. تصویر تاریخ نگارانه از گذشته با ظهور شواهد و مستندات جدید تغییر می یابد، و چشم اندازهای مطالعاتیِ جدیدی گشوده می شوند. (برای مثال، برای بحثی جالب راجع به این موضوع، ن.ک. گلداشتاین 1996: 1-130 و اُسالیوان 2006). اظهارات تاریخ نگارانه به توصیف واقعیت تاریخیِ متناظری، که مستقل از دسترسی پذیریِ شناخت شناسانه اش همواره ثابت خواهد بود، نمی پردازند. شواهدی که حقیقت تاریخی را محدود می کنند، نه شواهدی قطعی که تنها شواهدی هستند که به یک فرضیه یا نظریه وابسته اند. اینکه دقیقاً کدام واقعیت ها هستند که برای مثال امپراتوری روم را تشکیل می دهند، چیزی است که به نوبۀ خود قابل بحث است.

موضوع بدیهی و اولیه در تاریخ نگاری شواهدند و نه رویدادها. ازاین رو، تاریخ نگاری، درست همانند علوم دیگری که از شواهد و نه مشاهدۀ مستقیم رویدادها برای استنتاج واقعیت های مشاهده ناپذیر استفاده می کنند، از زبانی نظری و فنی بهره می جوید (گلداشتاین 1976: 18، 11، 7-26).

نویسندگان فیلسوف در عمل از مشکلات مربوط به پیدایش یا ساخت گذشتۀ تاریخی در جریان استفسار تاریخی چشم پوشی کرده اند؛ زیرا کتاب های تاریخی که تمایل به مطالعه شان دارند، همان روایت های کامل از دوره هایی که پیش از این بارها بررسی شده اند، این مشکلات را تحت الشعاع خود قرار می دهند. نویسندگان مقالات فلسفی با موضوع تاریخ.، ممکن است متذکر شوند که روایت تاریخ نگار باید بر مبنای شواهد باشد؛ اما کوچک ترین ایده ای در این مورد که این کار چطور باید انجام گیرد ندارند، مگر اینکه این ایدۀ به شدت پذیرفته شده اما کاملاً نادرست را در نظر داشته باشند، که تاریخ نگار واقعیت ها را در متون قدیمی می یابد و همان ها را رونویسی می کند. به واقع سهل است که بر مبنای چنین خوانشی، گذشتۀ تاریخی را به شیوه ای نسبتاً واقع گرا مسلم پنداشته و با آن به عنوان چیزی که نیازمند توصیف و تشریح است برخورد کنیم.

بنا به استدلال گلداشتاین (1996: 10-9، 135 و صفحات بعد) به طور معمول شواهد تاریخی می توانند بنا به رابطه ای که با تاریخ نگاری دارند به رسمیت شناخته شوند. گلداشتاین (1996، 10-9) این طور استدلال می کند که شواهد تاریخی تأییدی بر فرضیه های تاریخ نگارانه محسوب می شوند و فرضیه ها به تشریح شواهد می پردازند.

بااین حال، فرآیندهای تأیید و تشریح به چیزی فراتر از تاریخ نگاری و شواهد نیاز دارند؛ آن ها نیازمند نظریه هایی هستند که تاریخ نگاری را به شواهد پیوند زنند و شواهد را در وهلۀ اول بدین صورت بازشناسند.

 اینکه آیا تفسیر ما از نظریه های مربوط به شواهد و در باب انتقال زمانیِ اطلاعات از رویدادها به شواهد، می تواند با رویکرد یک ضدواقع گرا به نظریه های تاریخ نگارانه هم ساز باشد یا خیر موضوعی است که گلداشتاین به بررسی آن نپرداخته است.

نتیجه گیری

گفتمانِ تاریخ نگارانه از نشانه های بیرونی و قابل تشخیصِ گفتمانی سود می برد که ادعاهای مطرح شده در آن می توانند پس از قضاوتی بی طرفانه درست یا نادرست تلقی شوند. اظهارنظرهای مربوط به زمان گذشته ممکن است نفی شوند، به عنوان فرضیه در نظر گرفته و استفاده شوند، بخشی از انتسابات حکم مانند گردند (“الف معتقد است که ب”)، و الی آخر.

اگر محتوای قاطعانۀ آن ها تا حدودی به واسطۀ نحوِ ظاهری و تا حدی به واسطۀ محدودیت هایی که به طورخاص به علوم تاریخ نگاری تعلق دارند تضمین می شود. پس آنچه رایت در “فرمان شناختیِ” ادعاهایشان می نامد محلی از اعراب پیدا می کند (رایت 1992: فصل چهارم). این بدین معناست که: (1) اتخاذ نقطه نظری ویژه در رابطه با ذات و واقعیتِ زمان گذشته ضروری است، (2.الف) ناکامی در اتخاذ چنین دیدگاهی نتیجل کمبودی شناختی است. (2.ب) این ناکامی در معقول بودن می تواند خود شکستی باشد در پایه ریزیِ استدلالاتِ بی طرفانه در تأیید جایگاهی که بر اساس منطق همه ملزم به برگزیدن آن اند.

وظیفۀ مهم فلاسفه این است که شرایط بی طرفیِ تاریخ نگارانه را شناسایی کنند. فرایند هم نشینی یا حتی یکی سازیِ پیش پاافتاده و درعین حال رایجِ ضدواقع گراییِ معناشناسانه ای که در اینجا به آن پرداختیم با نسبی گراییِ عموماً مرتبط با پسامدرنیسم و اَشکال مختلفِ خردگریزیِ وابسته به آن، به شدت دچار کاستی است. برعکس، با توجه به مفهوم محدود شدۀ شناخت شناسانه از حقیقت، بر یک ضدواقع گرا واجب است میان ادعاهایی که قابل قبول اند و آن ها که نیستند تمایز قائل شود. ضدواقع گرایان جهانی، ضدواقع گرایانی که تمامیِ گفته های مشمولِ گذر زمان را مورد توجه قرار می دهند، نباید خارج از فرایند زمانی و تاریخی که خود نیز بخشی از آن اند به جداسازیِ ادعاهای تاریخ نگارانۀ قابل اعتراض و غیرقابل اعتراض بپردازند. این خصلتی است که هر کس بخواهد امکان وجود دانش بی طرفانۀ تاریخی را رد کند باید به آن ارج نهد.

فهرستِ منابع

  • کتاب‌ها:

Devitt (Michael), (1984), Realism and Truth, Princeton, NJ, Princeton UP.

Dummett (Michael), with the assistance of Roberto Minio, ([1977] 2000), Elements of Intuitionism, Oxford Logic Guides : 2, Oxford, Clarendon Press. – (2006), Truth and the Past, New York, Columbia University Press.

Gardiner (Patrick), ed., (1959), Theories of History, Illinois, Glencoe. – ed., (1974), The Philosophy of History, Oxford, Oxford UP.

Goldstein (Leon), (1976), Historical Knowing, Austin, University of Texas Press. – (1996), The What and the Why of History : Philosophical Essays, Leiden, E. J. Brill.

Lyotard (Jean-François), (1979), La condition postmoderne – Rapport sur le savoir, Paris, Les éditions de minuit.

Mill (John Stuart), ([1843] 1987), The Logic of the Moral Sciences, with an introduction by A. J. Ayer, London, Duckworth.

Putnam (Hilary), (1981), Reason, Truth and History, Cambridge, Cambridge UP.

Tennant (Neil), (1997), The Taming of the True, Oxford, Clarendon Press.

Wright (Crispin), (1987), Realism, Meaning and Truth, Oxford, Basil Blackwell. – (1992), Truth and Objectivity, Cambridge, Mass., Harvard UP.

  • مقالاتِ در کتاب‌ها:

Berlin (Isaiah), ([1960] 1978), “The Concept of Scientific History”, Concepts and Categories – Philosophical Essays, London, The Hogarth Press, pp. 103- 142.

Dummett (Michael), ([1964] 1978), “Bringing about the Past”, Truth and Other Enigmas, Cambridge, Mass., Harvard UP, pp. 333-350. – ([1969] 1978), “The Reality of the Past”, Truth and Other Enigmas, Cambridge, Mass., Harvard UP, pp. 358-374.

Hale (Bob), (1997), “Realism and its oppositions”, A Companion to the Philosophy of Language, B. Hale and C. Wright, eds., Oxford, Basil Blackwell, pp. 271-308.

Hempel (Carl. G.), (1974), “Reason and Covering Laws in Historical Explanation”, in Gardiner, ed. (1974), pp. 90-105.

Rorty (Richard), ([1980] 1984), “Pragmatism, Relativism, and Irrationalism”, Consequences of Pragmatism, Minneapolis, University of Minnesota Press, pp. 160-175.

White (Morton), ([1943] 1959), “Historical Explanation”, in Gardiner, ed.

(1959), pp. 357-373.

  • مقالاتِ در مجلّات:

O’Sullivan, (2006), “Leon Goldstein and the Epistemology of Historical Knowing”, History and Theory, vol. 45 (2), pp. 204-228.

Pataut (Fabrice), (1996), “An Anti-Realist Perspective on Language, Thought, Logic and the History of Analytic Philosophy: An Interview with Michael Dummett”, Philosophical Investigations, vol. 19, n°1, pp. 1-33.

Rorty (Richard), (1984), “Signposts along the way that Reason went”, London Review of Books, 16-29 February.

  • پیشنهاداتی برای مطالعۀ بیش‌تر:

Arbib (M. A.) and Hesse (M.), (1987), A Construction of Reality, Cambridge, Cambridge UP.

Nagel (Ernest), (1961), The Structure of Science, New York, Harcourt, Brace & World, Inc.

Nozick (Robert), (1981), Philosophical Explanations (esp. ch. V), Cambridge, Mass., Harvard UP.

Prior (Arthur), (1967), Past, Present and Future, Oxford, Clarendon Press.

Scheffler (Israel), (1963), The Anatomy of Inquiry, New York, Alfred A. Knopf.


[1] Fabrice Pataut  (2020)

[2] بررسی

[3] Rubicon: رودی در شمال شرقی ایتالیا

[4] Gaul: منطقه ای در غرب اروپای عصر امپراتوری روم

[5] Telos: واژه ای یونانی به معنی هدف