پسرها شیراند
نوشتهی بهمن موسیزاده
بنیامین با ترس و حیرت به اطراف نگاه میکند. این موقع روز، این خلوت و این سکوت سهمگین اصلا عادی نیست. فقط هر از گاهی صدای ویژ ویژ چرخ خیاطی مادر در فضا میپیچد. گویی همهی شهر خواب مانده یا دستهجمعی به نقطهای نامعلوم کوچانده شده. فقط آنها محکوماند که در این شهر فولادین سرگردان باشند. در پارکینگ بزرگ، بدنهی براق ژیان سبز لجنی متعلق به پدر در زیر آفتاب تند قبل از ظهر چنان نرم و موّاج به نظر میرسد که گویی الآن وا برود و روی آسفالت داغ پهن شود. کمی جلوتر در کنار زمین چمن، کلاغی پیر از روی نیمکت ذخیره قار قار مهیبی سر میدهد. بنیامین با تصور اینکه پرندهی سیاه قصد خبرچینی دارد، خودش را پشت سکوی خالی تماشاچیان پنهان میکند. اما وقتی مطمئن میشود که پسرهای شرور بیاعتنا به راه خود ادامه میدهند، لابهلای درختان فضای سبز کنار پیادهرو میدود و آنها را تعقیب میکند. برادرش شروین هیچ التماس نمیکند که رهایش کنند و هیچ نمیپرسد که او را به کجا میبرند! وقتی آنها راه خود را از جادهی کمربندی به سمت کوههای خارج شهر کج میکنند، دمپایی پلاستیکی برادر از پایش در میآید. بنیامین میخواهد فریاد بزند و کمک بخواهد اما هیچ جنبندهای پیدا نیست جز یک آفتابپرست که با دیدن دستهی آدمها مرموزانه لای سنگها میخزد و قایم میشود. پسر مغرور با پای برهنه و خراشیده روی سنگریزههای تیز صحرا گام برمیدارد؛ ابروانش را مقابل اشعه خورشید در هم کشیده و روبهرو را مینگرد. اصلا به روی خودش نمیآورد که با هر قدم، دردی عمیق تا مغز استخوانهایش را در بر میگیرد. سینهاش را در برابر باد وحشی سپر کرده و وسط دسته پیش میرود. در پشت یکی از صخرههای بزرگ پایین کوه ناگهان سردستهی نامردها به سوی شروین هجوم میبرد و او را به زمین میاندازد. گویی قصد جانش را کرده که با آن شدت گردن شروین را میان بازو میفشارد. سپس با یک اشاره، بقیه هم به او ملحق میشوند و وحشیانه بر تنش میکوبند. بنیامین وحشتزده از پشت یک تپه سرک میکشد و اشک میریزد. برادرش شروین روی زمین به این سو و آن سو میغلتد و با فشردن دندانها، نالههایش را درون دهان حبس میکند. برادر کوچک همان طور که زانوهایش میلرزد، خودش را خیس میکند.
«بنیامین جان! عزیزم! پسرم! بیدار شو! داری خواب میبینی! هیچی نیست! مامان اینجاست…»
همیشه آدمها و ماشینها مثل مور و ملخ تمام شهر را در برگرفتهاند. زن تنهای واحد شماره یک در طبقهی اول بُرج جنوبی که چراغ اتاق خوابش بیشتر شبها تا دم صبح روشن است، لباس زیر سرخ رنگش را روی بند رخت داخل بالکن زیر یک خروار لباس تیره و ضخیم پنهان میکند. او در حالی که لبههای دو طرف چادر را به دندان گرفته، دستهای لخت سفیدش را به سختی از میان چادر گلدار بیرون آورده تا مبادا همسایهها شمایل طلایی مریم مقدس را درست روی چاک سینهاش ببینند. چند طبقه بالاتر، زنی که سر و گردنش نیم متر از شکم برآمدهاش عقبتر مانده، لبخند میزند و پای گلها آب میریزد. کمی آن طرفتر، در یکی از واحدهای بُرج شمالی، بیوهای میانسال با گیسوان خاکستری و دستانی لرزان که کمکم چروک میشوند، برای یک جفت قناریِ محبوس دانه میریزد و زنجیر و پلاک حلبی آویزان از میلههای قفس را میبوسد. بچهها در محوطهی بین دو برج در حال دوچرخه سواری یا بازی لی لی و گرگم به هوا جیغ میکشند و شادی میکنند. مرد وانتی با داد و قال، ضایعات میخرد و سبزیفروش روی سبزیهای پشت موتور سهچرخهاش در زیر سایه درختان بلند چنار آب میپاشد. بنیامین دست مادر را گرفته و تقریبا دوان دوان به سمت پارکینگ بزرگ میروند. پدر که جلوتر رفته، ماشین نازنینش را با دستمال میساید. او همین چند ساعت قبل، از شیفت شب کارخانه ذوبآهن بازگشته و نتوانسته خوب بخوابد. هنوز هم کلافه به نظر میرسد و پُکهای محکمی به سیگار میزند. همگی سوار میشوند. مرد که نگرانیهای مادر را درک نمیکند، فریاد میکشد و ناسزا میگوید. بنیامین به صدای ماشین گوش میسپارد که هرهرکنان به سوی مطب دکتر اعصاب حرکت میکند.
در یک صبح بهاری دلانگیز، شروین از برادر دبستانی خواست که خودش بقیه راه را تنها برود تا او بتواند به دوستانش بپیوندد. با اینکه در مدرسه راهنمایی درس میخواند، معلوم نبود با پسرهای دبیرستانی چه کار دارد! بنیامین با اینکه دلش نمیخواست، اما به ناچار دست برادر بزرگ را رها کرد. بعد از هر چند قدم، به عقب برمیگشت و آنها را میدید که با خنده و شوخی و مسخرهبازی پشت سرش میآیند. وقتی جلو دبستان رسید، از پشت دیوار به آنها نگاه کرد که همچنان با شادی و قهقهه رد میشدند. شروین به خیال خودش از اینکه با قهرمانهای جذاب شهر همراه بود به خودش میبالید. اما در عین حال، غم و ناراحتی و عذاب در چشمان سیاهش موج میزد. دل بنیامین به حال برادرش میسوخت.
همان روز نزدیک ظهر، یک بار دیگر سر و کلهی جنگندهها در آسمان شهر پیدا شد. بچههای مدرسه با شنیدن صدای آژیر به سوی پناهگاه زیرزمینی هجوم بردند. بعضیها به جای ترس و دلهره، هیجان داشتند و حتی سر به سر کوچکترها میگذاشتند. چند پسر قُلدر دور بنیامین را گرفته بودند و در آن شلوغی و هیاهو از هر طرف به او فشار میآوردند. طفلک آن وسط، پاهایش را به زمین میکوبید و التماس میکرد که رهایش کنند. با فریاد آقای ناظم فورا دورش را خلوت کردند. بنیامین نفس راحتی کشید، اشکهایش را پاک کرد و در گوشهای آرام گرفت.
هنگام عصر، شروین ساک ورزشی خود را برداشته بود و به سمت در میرفت که پدر با شور و شعف، در حالی که یک انگشتش را داخل سوراخ بینی میچرخاند و با دست دیگر، خاکستر سیگارش را داخل زیرسیگاری میتکاند، شروین را تشویق کرد: «ماشالله پهلوان! خدا به همرات! پشت همهی حریفا رو خاک کن!» شروین به پدر لبخند زد و دستهایش را بیشتر باز کرد. او قبل از خروج، نگاهی مغرورانه به بازوهای عضلانی خود در آینه قدی دم درِ خروجی انداخت.
یک روز صبح زود اتوبوس حامل بچه ها به سمت دهکده تفریحی چادگان حرکت کرد. وسط راه، دانش آموزان با خواندن آواز دسته جمعی جشن گرفته بودند. بنیامین روی صندلی کنار راننده نشسته بود. آقای ناظم برای اینکه بقیه بچهها اذیتش نکنند، او را آنجا نشانده بود. حدود دو ساعت از فولادشهر دور شده بودند اما برای بنیامین سفری فضایی به مسافت چند سال نوری به نظر میرسید. در نزدیکی دهکده که پشت یک سد بر روی زاینده رود قرار داشت بچهها به سمت شیشههای سمت چپ اتوبوس هجوم بردند. آنها با فریاد به دریاچه اشاره میکردند. پسرها وقتی وسط اردوگاه پیاده شدند، سر از پا نمیشناختند و دلشان میخواست هر چه زودتر به سمت دریاچه بروند. بنیامین راهش را کشید و بر روی اولین نیمکت کنار فضای سبز نشست تا معلمها به اوضاع سر و سامان دهند. دستش را روی کیف لانسر قدیمی پدر و ساک کوچک خودش گذاشته بود تا بچهها دوباره به وسایلش دست درازی نکنند. او بیشتر اوقات در تعطیلات با عمو صادق به ماهیگیری در رودخانه میرفت و با علاقه و اشتیاق فراوان فنون صید را فرا گرفته بود. بالاخره بچهها در چند دستهی مختلف زیر نظر یک سرپرست برای قایق سواری آماده شدند. فقط ناظم و بنیامین پشت سر همه به سویی دیگر رفتند تا در سکوت و آرامش بتوانند به کار خودشان برسند. بنیامین در راه همه چیز را درباره ماهیگیری به ناظم توضیح داد و او از این همه اطلاعات شگفت زده شده بود. هنگام ظهر کسی باورش نشد که بنیامین توانسته باشد سه قزلآلای چاق و چله صید کند. همه تصور میکردند که آقای ناظم برای قهرمان جلوه دادن بنیامین چنین دروغ شاخداری گفته؛ لابد میخواسته احترام و توجه بقیه را به پسرک بیعرضه جلب کند. پس از خوردن تکهای هر چند کوچک از ماهی کبابی در کنار غذای اصلی اردوگاه، هیچ کس از صیاد کوچولو تشکر نکرد.
اتوبوس وارد تونلی تنگ و تاریک میشود. بنیامین از ترس به صندلی چسبیده. هر چه در عمق تاریکی فرو میروند، تونل هم تنگتر میشود. بنیامین حس میکند که دیگر از صندلی و محفظه اتوبوس و بقیه همسفران خبری نیست. خودش تنها با سرعت تمام، تاریکی را میشکافد. کم کم دیوارهی سرد و خشن تونل بتونی را روی پوست خودش حس میکند. تونل هر لحظه تنگتر و فشار از هر طرف بیشتر میشود. راه نفسش بسته شده و هر چه تقلا میکند نمیتواند از جایش تکان بخورد. ناگهان ماهیهای زنده از دهانش بیرون میجهند و آب دریاچه همچون سیل از درون بدنش به بیرون سرازیر میشود.
«بنیامین جان! عزیزم! پسرم! بیدار شو! داری خواب می بینی! هیچی نیست! منم، آقای ناظم…»
نزدیک غروب، اتوبوس برای سوختگیری توقف کرد. چند نفر هم برای دستشویی پیاده شدند. ناظم، بنیامین را به انتهای اتوبوس برد تا شلوار ورزشیاش را بپوشد. کمک راننده غرغرکنان دستمال آغشته به کف را بر روی صندلی خیس میکشید. پسرک تا جلوی مدرسه، همان جا در بوفه نشست. ناظم هم از کنارش تکان نخورد. بیشتر بچهها از شدت خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. نگاه خوابآلود بنیامین با کمان کابلهای کلفت برق بین تیرکهای چوبی در کنار جادهی بیابانی بالا و پایین میشد. هر بار چشمش به توپ قرمز میافتاد، با پیشانی خود محکم به توپ سخت میکوبید تا خواب از سرش بپرد. انگار برق فشار قوی در رگهایش جریان پیدا میکرد و خونش را به جوش میآورد. او نمیخواست بخوابد تا مبادا دوباره کابوس ببیند.
در راه مدرسه تا خانه، بنیامین با آب و تاب از ماجرای ماهیگیری و حیرت آقای ناظم صحبت میکرد. پدر مثل همیشه خسته و کلافه بود. و مادر، مضطرب و نگران، همهی حواسش به شلوار خیس داخل ساک بود. با این حال، لبخندی سرد بر صورت کج و کولهاش نشسته بود.
همهی اعضای خانواده بعد از امتحانات بچهها در تکاپو بودند تا هر چه زودتر اسباب خانهشان را در طبقه دوازدهم یکی از بُرجهای قاتل جمع کنند و به محلهی جدید بروند. پسر بزرگتر مدام نگران این بود که مبادا عکسهای بریده شده از مجله خارجی، دست پدر و مادرش بیفتد. به همین دلیل آنها را در جیب شلوارش حمل میکرد. هر بار که به دستشویی میرفت، وسوسه میشد عکسها را بیرون بیاورد و نگاهی بیندازد. صحنهی یکی از عکسها کاملا برایش آشنا بود، بارها بعد از نیمه شب از سوراخ قفل درِ اتاق خواب پدر و مادرش آن را تماشا کرده بود. همین که زمزمهها به گوشش میرسید، بلند میشد و پاورچین پاورچین به سوی سوراخ شهر فرنگ میشتافت. اما آن یکی عکس عجیب و چندشآور بود. عکسها را از دوستش همایون گرفته بود که در باشگاه کُشتی با هم دوست شده بودند. پدر و مادر همایون برای تحصیل سالها در آلمان زندگی کرده بودند. میان کتابها و جزوههای قدیمیشان، یک مجله به جا مانده بود که حالا پسر پانزده ساله مثل موش به جان عکسهایش افتاده بود و البته دوست نزدیکش شروین را در این تجربهی شگفتانگیز سهیم میکرد. پدر همایون مهندس ساختمان و مادرش داروساز بود. اخیرا با اوج گرفتن جنگ تصمیم گرفتند دوباره به اروپا برگردند. همایون این دو عکس را که دیگر مثل جگر زلیخا شرحه شرحه شده بود برای شروین به یادگار گذاشت. شروین این دو تا را بیشتر از بقیه دوست داشت. در مورد علت نگه داشتن عکس چندشآور، خودش هم سر در نمیآورد! قبل از مهاجرت خانواده همایون، هفتهای دو بار هنگام عصر به خانهی ویلایی آنها در بهترین جای شهر میرفت. پدر و مادر همایون هرگز روزها در خانه نبودند. در باشگاه، شروین و همایون همیشه یار تمرینی هم بودند و رفتن به روی تُشک برای هر دو پسر امری عادی تلقی میشد. با این حال، شروین بار اول تعجب کرد که چرا همایون در خانهشان او را به تختخواب میبرد اما کم کم این بازی به عادتی تبدیل شد که حالا ترک آن موجب مرض شده بود. قبل از مهاجرت خانواده همایون، یک بار شروین خواست فن عکس چندشآور را بر روی یار خود اجرا کند اما همایون زیر بار نرفت. همیشه رابطهشان در همان حالت معمول، نوبتی تکرار میشد.
یک شب شروین در پشت در اتاق خواب با خروج ناگهانی پدرش برای آوردن آب از یخچال غافلگیر شد و در وسط راهرو به ناچار ایستاده خودش را به خواب زد. پدر با دیدن این صحنه ترسید و پسر پهلوانش را در آغوش گرفت. پدر و مادر به خیال اینکه پسر بزرگ دچار خوابگردی شده، بیشتر از قبل نگران شدند. آخر پسر کوچک هم که مدام کابوس میدید. مادر تا صبح دهها بار به اتاق بنیامین سر میزد و مدتی کنارش میماند. پسرک سعی میکرد از کابوسهایش بگوید؛ مثل اینکه روی لبهی پشت بام برج گیر کرده اما نمیتواند فریاد بکشد و کمک بخواهد. یا مانند یک خفاش در فضای سبز میان برجها به این سو و آن سو میجهد و نمیتواند مثل آدم روی زمین آرام بگیرد؛ بیم آن دارد که هر لحظه سرش به تنهی یک درخت یا زمین چمن برخورد کند و مغزش از هم بپاشد. اما مادر همیشه دستش را روی لبهای بنیامین میگذاشت و از او میخواست که بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. مادر هیچ وقت خودش این را امتحان نکرده بود که واقعا نمیتوان حتی برای یک لحظه به چیزی فکر نکرد . پسرک به خاطر مادر چشمهایش را میبست اما یواشکی تلاش میکرد که به خواب نرود چون به محض اینکه خواب بر او چیره میشد، بختک باز میگشت و راه نفسش را میبست.
روز آخر هنگام عصر، مادر مقابل درِ منزلشان با زنهای همسایه وداع میکرد. سر و صدای شوخی و شیطنت پسر بزرگ و دوستانش نیز از دورتر به گوش میرسید. پدر برق واحد را قطع کرده بود تا چراغ آویزِ چوبی را از سقف اتاق پذیرایی جدا کند. هنوز نور کافی از پنجره بزرگ به داخل خانه میرسید. بنیامین مثل یک خودآزار تصمیم گرفت برای آخرین بار از پنجرهی لختِ اتاق خواب به برج مقابل نگاهی بیندازد. با ترس و لرز جلو رفت تا اینکه صحنهی همیشگی در مقابل چشمانش ظاهر شد. پیرمرد جنوبی در مقابل خورشیدِ برآشفته و قرمزرنگ با لباس محلی به سپیدی برف، بر لبهی پشت بام به آسمان چشم دوخته بود. باد تنبان گشاد و پیراهن بلند پیرمرد را مثل پرچمی به نشانه صلح یا تسلیم به شدت میلرزاند. همین که یکی از پاهای پیرمرد به حرکت درآمد تا روی هوا قدم بردارد، پسرک خود را عقب کشید و سراسیمه به سمت در هجوم برد. در میان وسایل بسته بندی شده، پایش به پیکری سرد و بیجان در کف اتاق گیر کرد و نقش بر زمین شد. جنازهی زن جوانِ طبقه هفتم با لباس خواب حریرِ قرمزرنگ به پهلو افتاده بود و با گیسوان طلایی پریشان و چشمان آبیِ از حدقه بیرون زده به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد. خون تیره و غلیظ از گوش و بینی و دهانش جاری بود. بنیامین وحشتزده و بیحرکت در کف اتاق مانده بود، نای فریاد کشیدن نداشت، نفسش به سختی بالا میآمد. بعد از روشن شدن لامپ بالای سرش، پدر را دید که دستش را به سوی او دراز کرده بود. بلافاصله دستش را گرفت و بلند شد. میخواست به جنازه اشاره کند، اما فقط قالیچه لوله شده در صحنه پیدا بود. پدر مأیوسانه سرش را تکان داد و به سمت بیرون رفت. او هم پشت سرش دوید… همگی آن شب به خانهی عمو صادق رفتند تا فردا صبح وانت و کارگر بیاید و وسایلشان را به خانهی جدید ببرد.
پیرمرد جنوبی عادت داشت از بالای برج، بیابانهای اطراف را تا دوردست تماشا کند. شاید در خیالش میپنداشت که بر روی عرشهی یک کشتی غولپیکر اقیانوسها را میپیماید. فکر میکرد روزی از این سفر طولانی به خانه باز خواهد گشت و همهی اعضای خانواده به استقبالش خواهند آمد. کسی نفهمید کشتی پیرمرد اسیر چه توفان سهمگینی شد و کجا به گل نشست؛ کدام کلاغ خبرچین، به خوش خیالیِ پیرمرد قار قار خندید و حقیقت را برایش فاش کرد که دیگر تاب نیاورد و تصمیم گرفت کشتی و دریا و برج و بیابان و حتی تنها پسرش را بگذارد و برود. شاید اگر عجله نمیکرد، به زودی اجلش میرسید. لابد آخرِ عمری، فرصت را غنیمت شمرد تا به او که جانش را بخشیده بود، دهن کجی کند. وگرنه بلایی نبود که از سر نگذرانده باشد. به زعم بقیه، تازه زندگی پیرمرد و پسرش آرام گرفته بود که او با غفلت و ناسپاسی قیدش را زد. گویا سال گذشته وقتی پیرمرد جنوبی به همراه تنها پسرش به دنبال یک لقمه نان حلال با لنج روی آب بودند، سربازان دشمن مقابل چشم بچهها به زنها تجاوز کردند و بعد همه را به قتل رساندند. دو مرد همچون مُردههای متحرک با عدهای از دوستان و بستگان خود به این شهر نسبتا امن آمدند و در یکی از برجهای قاتل ساکن شدند. پسر در بازار مهاجرین برای خودش کاری دست و پا کرده بود اما پیرمرد دلش میخواست تا ابد ناخدا باقی بماند.
در یک صبح سرد زمستان وقتی بنیامین و برادر بزرگش پیاده به سمت مدرسه میرفتند، صدای جیغ بلندی از بالای ساختمان خودشان شنیدند و تا سرشان را بچرخانند، صاحب صدا از طبقهی هفتم به چمنها رسیده بود. شروین دست برادر کوچک را رها کرد و مثل چند نفر دیگر به سمت زن دوید. بنیامین چند لحظه مات و مبهوت ماند و فقط برای رهایی از وحشت تنهایی به جمعیت پیوست. قبلا بارها این خانم جوان را دیده بود و مسحور زیباییاش شده بود. آرزو داشت در آینده چنین همسری نصیبش شود. در آن صبح شوم در دقایق اولی که هنوز جنازه را نپوشانده بودند، همین حس سرگشتگی در چشمان مردهایی که دور زن جمع شده بودند، آشکار بود؛ خصوصا که فرشتهی بیبال با لباس خواب نازک و کوتاهی پریده بود. مردها با حیرت از هم میپرسیدند: «شوهرش کدام گوری بوده؟» و زیر لب میگفتند: «خاک بر سرش! مردک ابله!» خیلی زود خبر پیچید که مردک ابله از مدتی پیش مورد سوء ظن زنِ زیبایش قرار گرفته بود. معلوم نبود چرا او از زندگی با زنی فرار میکرد که دیگران آرزوی یک نگاهش را داشتند! مردک ابله آن شب شوم در آغوش معشوقهاش تا صبح به این ماجرای پنهانی میاندیشد و سرانجام تصمیم میگیرد، صداقت به خرج دهد و خودش را خلاص کند. بنابراین صبح زود از پشت تلفن، حقیقت را برای همسرش اقرار میکند. به راستی که صداقت داشتن دشوار و تاب پذیرش حقیقت بسی دشوارتر است. حالا خانواده و بستگان زن زیبا در به در دنبال داماد میگشتند تا تکه تکهاش را زیر پای دخترشان دفن کنند. حتی معشوقهی مردک ابله، او را از خودش راند و او به ناچار یکه و تنها از شهر گریخت.
به خیال بنیامین و خانوادهاش دیگر در ساختمانهای دوطبقهی محلهی جدید از سقوط آزاد آدمهای ناامید و درمانده خبری نبود. پدر و مادر از آشفتگی پسر کوچک و البته خوابگردی پسر بزرگ به تنگ آمده بودند. خود بنیامین هم آرزو داشت شبی را بدون کابوس و بختک به صبح برساند. اما طولی نکشید که فهمید کانال نزدیک محلهی جدید غیر از اینکه مایه حیات را به مزارع و باغات اطراف انتقال میدهد، میتواند بیرحمانه جان هم بگیرد. با تغییر مکان، فقط آلت خودکشی از حالت عمودی به افقی در آمده بود. بنیامین گاهی از روی پل فلزیِ نزدیک خانه به تماشا میایستاد. جلبکهای سبز به دیوارهی کانال چسبیده یا در آب شناور بودند؛ بوی لجن به مشام میرسید. بعضی بچهها داخل آب سنگ میانداختند و از صدای شلپ آن کیف میکردند. بیشتر مردم با عجله و بیاعتنا به جریان آب، از پیاده راهِ دو طرف کانال رد میشدند. آب تیره و کبود ولعی داشت که برای بلعیدن همهی ارواح خسته و درماندهی شهر سیری ناپذیر مینمود؛ ابتدا و انتهایش ناپیدا بود. هر روز آفتاب از یک سوی کانال سر بر میآورد و در سوی دیگر غروب میکرد.
مزیّت محلهی جدید این بود که کانالش آدمها را به دوردست میبرد و جنازه، یک روز وسط معرکه روی زمین نمیماند تا اینکه مسئولین امر از مرکز برسند و روال قانونی طی شود. البته پیدا کردن دوستان جدید و رو آوردن به ورزش فوتبال خیلی به بنیامین کمک کرد تا شبهای آرامتری را تجربه کند. مادر هم با خودش فکر کرده بود که اگر برای هر دو پسر اتاق مشترکی تدارک ببیند، اوضاع بهتر میشود. تازه میتوانست اتاق اضافی را به اتاق کار خودش تبدیل کند تا شوهرش این قدر به خاطر ریخت و پاش اتاق خواب و نخهای ریزی که به همه چیز میچسبیدند، غر نزند.
بنیامین قبل از خواب، دست شروین را میفشرد تا به او بفهماند که میتواند روی برادر کوچک هم حساب کند. البته به فکر خودش هم بود. این طوری دلش تا حدودی قرص میشد که تنها نیست. دلش گرم بود که وقتی با هماند هیچ کس حریفشان نمیشود، حتی هیولای توی خواب. فکر میکرد که همهی بلاها در تنهایی و بیکسی سر آدم آوار میشود.
در یک نیمه شب، بنیامین غرق خوابی عمیق بعد از یک روز عالی، با احساس سوزش و درد بیدار شد. خوابآلود و گیج، سنگینیِ عجیبی بر پشت خود حس میکرد. به این عادت داشت که بختک بر سینهاش بنشیند و گلویش را بفشارد، اما بختک این بار روی کمرش چنبره زده بود. همین که خواست برگردد، او گریخت و مثل موش زیر پتو قایم شد. کش پیژامه و لباس زیر پسرک بر روی رانهایش بود، تازه فهمید چه بر سرش آمده! پس این روزها، این درد مبهم و غریب از قریبترین آدم روی زمین به او رسیده بود. کاش میتوانست مثل همیشه در آغوش مادر گریه کند و آرام بگیرد و هیولا را موجودی نامرئی پندارد. اما هیولا کمی آن طرفتر خودش را به خواب زده بود. بنیامین لبهی لحاف را گاز گرفت، لرزید و بیصدا اشک ریخت. بر خلاف چند ساعت قبل حالا فکر میکرد که درد هر کس به خودش تعلق دارد، نمیتوان آن را با کسی قسمت کرد. عاقبت هر کس با خودش میماند و دردش. بعد سعی کرد به خودش بقبولاند که این هم کابوسی بود مثل همهی کابوسهایی که در گذشته او را از خواب میپراند و به گریه میانداخت. همهی آن شب را سعی کرد، همهی فردا را… اما پس فردا ظهر بر لبهی پل بتونی در متروکترین نقطهی شهر ایستاده بود. حال آدمی را داشت که یکه و تنها به ماه یا مریخ پرتاب شده و دیگر در بودن یا ماندن، معنایی نمییافت. تازه داشت احساس آن پیرمرد جنوبی یا زن زیبا را هنگام سقوط درک میکرد!
او به آسمان بالای سرش چشم دوخت، ابرها مثل پنبهی لحاف دریده شده در پهنای آبی آسمان پخش و پلا بودند. خورشید طلایی مُشت سنگین و تند و تیز خود را بیرحمانه به صورت ظریف و شکنندهی پسرک کوبید. اشک هزاران ماهی کوچک گرفتار در کانال متعفن مثل سیل از چشمانش جاری شد. ناگهان صدای بال زدن دسته جمعی هزاران پرندهی کوچک در سرش پیچید که از روی تک درختی غولآسا بلند شدند و در ارتفاعی پست به سوی صحرایی خشک و ترکخورده به پرواز درآمدند. هواپیماهای جنگی، هزاران بمب خود را در سر تا سر دشت، خالی کردند. پرنده ها جیغ میکشیدند و دسته دسته روی زمین میریختند. با غرش ماشین ژیان، کلمات رکیک در هوا پراکنده میشدند. پدر دستانش را داخل چشمهای زنش فرو برده بود و نخ بیانتهای قرقرهی اشکهای او را تند و تند بیرون میکشید. هق هق گریههای مادر مثل ویژ ویژ چرخ خیاطی در فضا میچرخید. پسرک بیش از این تاب نیاورد، زانوهایش لرزید و از لبهی سکو به پایین پرت شد. همان طور که با شلوار خیس در کف پل بتونی به پشت افتاده بود، با خود فکر کرد: «مُردن! چه کار احمقانهای! باید بمانم و حقشان را کف دستشان بگذارم…» از جایش برخاست، با مُشتهای گرده کرده، مملو از خشم و نفرت در زیر آفتاب داغ به سمت آدمهای شهر راه افتاد. در سرش، تقتق شهوت انگیز کفشهای پاشنهبلندِ زن طبقهی هفتم با هوهوی باد وحشیِ روی پشت بامِ برج قاتل در آمیخته بود. همزمان، صدای کرکنندهی زنگ تلفن بلند شد. مدام خط فرمان قاطع و رسای برافراشتن بادبانها توسط ناخدا روی خط زمزمهی لرزان و حقیقت گوی مردک ابله میافتاد. کمکم در زیر آفتاب سوزان اثری از نم شلوارِ پسر نوجوان باقی نماند. همهی صداها خاموش شدند، فقط بوق ممتد بود که تا بینهایت ادامه داشت.
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)