داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان کوتاه سودابه استقلال
داستان کوتاه ” المیرا ام”
نویسنده: فاطمه دریکوند
از رویا عقب میمانم، حالا افتاده روی دور تند و نفس نفس زنان تقریبا میدود. خسته روی نیمکت میافتم.
- آرومتر بابا از نفس افتادم!
- بشین تنبل خانم، بشین دوباره سرتو بکن تو اون گوشی.
دستی توی هوا به سمتش پرت میکنم.
- برو بابا! فکر کردی اگه تو توش نباشی درش تخته میشه.
- رویا دور میشود، نمیشنود یا نشنیده میگیرد. نفسم آرام میشود، بیهدف اطراف را نگاه میکنم دم محسوس هوا انگار ماسیده روی بعد از ظهر کسالت بار پارک و سبزی مات و کدر سرو و کاج ها. بیحوصله باز پناه میبرم به گوشی. حق با رویاست این فضای بی در و پیکر دارد قورتمان میدهد، با کمی مکث نگاهم را میچرخانم توی تفرجگاهی که مرده است و نیمه جان با آدمهایی که خمیازههای بعد از ظهریشان را آوردهاند اینجا. ظاهرا که گریزی از این گوشیها نیست، هر بار دوری و اجتنابم از این دنیای تاریک روشن با آدمهای به ظاهر ساده و به غایت پیچیدهاش چند ساعتی بیشتر طول نمیکشد. این بار لجوجانه نگاه میکنم و گریزان از جاذبهای که میدانم حریفش نیستم. اولین چیزی که نظرم را جلب میکند پست جدید المیرا ام است. با دقت بیشتری نگاه میکنم. این زن را کجا دیدهام؟ از دیشب که با اولین پستش فالوام کرد، با عکسی در حال لیس زدن یک بستنی و جملهی«آزادیم مبارک!» این هفتمین پستی است که میگذارد، با تصاویری از خودش و جملاتی دو پهلو و زهردار. دیشب اهمیت نداده بودم المیرا ام را بشناسم، چندتایی از دوستان قدیمی فالواش کرده بودن، من هم فالو کردم و بیخیالش شدم. برخلاف رویا که از فضای مجازی بریده، ذوق زدگی این المیرا امِ ناشناس عجیب است و معمایش اشتیاقم را برای بودن در این فضا بیشتر میکند. دلم میخواهد بدانم این زن کیست؟ گیرم که یک دوست قدیمی باشد و از بقیهی پست و کپشنهایش بشود فهمید به تازگی از شوهری زورگو و مستبد طلاق گرفته، اما چرا هی چپ و راست به بقیه میتازد، این همه کینه و نیش زبان و درد و داغ از قضاوتها، چه دلیلی دارد، چرا دنیای این آدم سر تا سر نیش عقرب است و زهر افعی؟ هر چه عکس را نگاه میکنم ، از این صورت چاق و چشمان پف کرده، چیزی دستگیرم نمیشود. بلاخره رویا خسته کنارم مینشیند، با پر شال گردن عرق کردهاش را باد میزند و با نوک انگشت موهای چسبیده به عرق را از بنا گوش و گردنش میکند، عصبی دست میکند زیر انبوه موهایش که همیشه از دستشان مینالد و کوتاه و بلندشان در گرمای تابستان و سرمای زمستان عذاب الیمش میشوند. گردنش را باد میدهد و چپ چپ گوشیم را نگاه میکند، به کنایه میپرسد:
– خب چه خبرا؟
آخرین تصویر زن را نشانش میدهم.
- راستی رویا تو نمیدونی این المیرا ام کیه؟
- من باید بشناسم؟
- آره؛ فکر کنم از بچههای دوران دبیرستان باشه.
رویا زوم میکند روی عکس. کپشن را با دقت میخواند. با چهرهی درهم به سختی کمر راست میکند، آّب دهنش به کندی از سیبک گلویش پایین میرود.
- وای وای یعنی چکار کرده!؟ این که المیراست؛ تو چطور المیرا مردیان رو یادت رفته؟
زمزمه میکنم المیرا مردیان؟ المیرا مردی… ها ها یادم افتاد، آخخ که انگار دارم کم کم الزایمر میگیرم!
– دور از جون! ولی راستش میترا جونم فکر میکنم فقط الزایمر میتونه ماجرای المیرا رو از ذهن ماها پاک کنه.- با دهان باز و گردن کج نگاهش میکنم؛ با پوزخندی اضافه میکند:
- با اون شوکی که تو بهترین روزای عمرمون به ما داد!
مات حسرت توی چشمان و کلمات رویا میگویم:
– پس بلاخره طلاق گرفت، آخی! ظاهرا بچه هم داشتن، ولی چرا بعد این همه سال؟
رویا ناغافل داد میزند:
– آخی بزنه تو سرش، خوبش کرد! حقش بیشتر از طلاق بود سعید دست انداز.
میزنم زیر خنده.
- سعید دست انداز، سعید دست انداز؛ عجب چیزایی یادت مونده!
سکوت میکند و آرامتر میپرسد:- به نظر تو حقش نبود؟
– چی بگم، رویا جان، شاید ولی بعد این همه سال حالا دیگه چه فایده؟
تند تند پستها را مرور میکند.
- سالش اصلا مهم نیست عزیزم، انتقام مهمه، نه به ظلم و ظالم مهمه.
- حق داری رویا جان! من که هرگز اون ماجرا رو فراموش نمیکنم.
- به نظر تو حقش نبود؟
داد میزند:
- فراموش کنم؟ اصلا چرا میگی ماجرا؟ عمق فاجعه بود.
- آره خب …
- نمیدونی چه کیفی دارم میکنم، دلم خنک شد، درد اون وحشیگریش همیشه مثل یه غده رو دلم سنگینی میکنه، یادت که نرفته مردک جلو چشم هممون چه کار کرد؟
– حق داری؛ طفلک المیرا حتی حاضر نبود ریخت نحسش رو ببینه، داشت تلاش میکرد اون عقد اجباری رو به هم بزنه که …
– رویا نوک کتانیهایش را در زمین فرو میکند با دندان قروچه ادامه میدهد:
- آخخخ! هیچ وقت فراموش نمیکنم اون لحظه رو؛ سعید دست انداز جلوی در دبیرستان سینه سپر کرده بود، المیرا مثل یه گنجشک بیپناه دوید پشت ما، اما اون قلدر و لجباز عجز و التماس هیچکس رو نشنید.
محو چهره سنگی خشمگین و هیجان زده رویا چشم به دهانش دارم و صدایش که انگار ترک برمیدارد:
– یه هو عین یه گرگ پرید توی صف بچهها و المیرای بینوا رو مثل یه بره قاپید، کشان کشان برد و پرتش کرد تو پیکان قراضهی دوستش.
متاثر میگویم:
– و ما چقد جیغ کشیدیم و گریه کردیم!
بغض رویا در گلویش میشکند.
– با اون حرکت وحشیانه نه فقط المیرا رو زیر پا له کرد، یه جورایی همهی ما رو خرد و خمیر کرد.
در سکوت سرم را میچرخانم تا نبینم ماجرای بیست و دو سال پیش دارد اشک دوستم را در میآورد. میگویم:
- خیلی برام جالبه، تو حتی سعید دست اندازش هم یادت مونده! گمونم المیرا خودش به خاطر صورتش اینطوری صداش میزد.
- آره و ما هم با هیجان تکرار میکردیم، انگار نفرتی که سمیرا ازش داشت به همه سرایت کرده بود.
– دوران عجیبی بود مشکل یکی انگار مال همه بود.
- آره و ما هم با هیجان تکرار میکردیم، انگار نفرتی که سمیرا ازش داشت به همه سرایت کرده بود.
رویا دماغش را بالا میکشد و زورکی میخندد.
- تو اون لحظه همه لال شده بودیم، اما بعدش وحشت زده دویدیم تو دفتر و با هم گفتیم: خانم مدیرخانم مدیر سعید دست انداز سعید دست انداز المیرا، المیرا رو را به زور …
و من حالا درست برگشتهام به روز توی دفتر. مدیر هاج و واج میدود سمتمان و داد می زند: دست انداز چیه؟ چی میگین؟ مگه شما امتحانتون تموم نشده بود چرا هنوز نرفتین خونه؟
رویا حالا کامنتهای پست المیرا را میخواند. نمیدانم سراغ چی میگردد. دل از گذشته و ماجرا که هی دارد توی ذهنم روشنتر میشود، نمیکنم:
- چه روزگاری بود! با اصرار مدیر و ناظم که راهی خونه شدیم، تو کوچهی بعدی یه نفر پرسید: راست میگن یه سواری اومده چندتا از دخترای مدرسه رو به زور برده؟ تو کوچهی بعدی چند زن بدو بدو میاومدن و با هیجان میپرسیدن: راسته یه مینی بوس آوردن جلو دبیرستان و دخترا رو بردن؟
زانوهای رویا تکان میخورند، با چشمانی تنگ شده به جایی دور میگوید:
- من تازه رسیدم خونه که مدیر زنگ زد و گفت زود بیاید دبیرستان و برا پلیس و مردم توضیح بدید اصل ماجرا چی بوده؟ راستی به تو هم زنگ زدن اون روز؟
- آره ولی کی حرف ما رو قبول میکرد، یادته زنای محله میخواستن مدیر رو تیکه تیکه کنن، پلیس که اصلا مغور نمیاومد، تک تکمون رو متهم میدونست.
رویا لبش را میجود:
- هیچ وقت یادم نمیره مادر المیرا عقدنامه دخترش رو آورده بود، گریه میکرد که آبروی دخترم رو نبرید، شوهرش بوده؛ انگار شوهرش حق داشت اونو بدزده.
رویا چند بار با زیپ کیفش ور میرود، تاثری عمیق صورتش را مچاله کرده، شانهاش را میمالم. فندک و سیگارش را بیرون میکشد، یکی آتش میزند و با پک محکم چند قلاج از دودش میبلعد. مرد و زنی قدم زنان از کنارمان رد میشوند، زن هر چه تلاش میکند مرد همراهش را از نگاههای تیز و بُرا به رویا و سیگارش باز دارد موفق نمیشود، آنقدر که از دیدرسمان دور میشوند. من پشیمان از پیشنهادی که میخواستم برای رفتن لای انبوهی درختان بدهم، میگویم:
- اون وقتا هر کی زورش بیشتر بود حرفش راحت به کرسی مینشست و مدیر و پلیس و مادر المیرا حق بیشتری داشتن برا اظهار نظر، مثل حالا نبود که همهمون بتونیم در بارهی قضیه حرف بزنیم و پست بذاریم.
رویا عمیق تر پک میزند:
– که چی؟ حالا که همه دارن با هم حرف می زنن اتفاقی به نفع حقیقت افتاده؟ به نظر من که فقط موضوعات گنگتر و پیچیدهتر میشن.
– درسته؛ ولی باز به نظرم این جوری بهتره، صدای همه شنیده میشه حالا به نفع کی بودنش مهم نیست.
متفکر چشمانش را تنگ میکند و خاکستر سیگارش را میتکاند. دستپاچه میگویم:
– تو هم کاش به جای ترک فضای مجازی، سیگار رو ترک کنی!
با پوزخندی میگوید:
– که چی؟ تا اینطوری تو دید نباشم و قضاوت نشم، اونجا که بدتره.
– لااقل ضرر اون کمتره.
– اوه میترا جان خودت خوب میدونی ترک هر دوش محاله، سیگار رو میشه تا روزی یکی دو بار تقلیل داد اما نت لامصب خیلی خوش اشتهاست.
به سرفه میافتد و سیگار را میدهد دستم. میگوید:
سیگار رو شاید بشه با سرفه از خودت دور کنی اما نت حتی به قیمت از خود بیخود شدن، خل و کور شدن هم دست از سر آدم بر نمیداره.
می دانم او هم حق دارد، در سکوت یکی دو پک میزنم و سرفه کنان سیگار را پس میدهم و بر میگردم به آن روز.
– یادمه یکی از بچهها اون وسط گیر داده بود که حالا سعید دست انداز شوهرش بود هیچی، دوستِ نامحرمش چرا پاهاش را گرفت و کمک کرد بندازنش توی ماشین؟
صورت رویا پشت حلقههای دود غمزدهتر شده، میگوید:
- و ما الکی چه زوری میزدیم اون تیکهی ماجرا رو درز بگیریم
حلقه دودی را که سمتم میآید فوت میکنم تقریبا مینالم:
- آره راست میگی، شاید اگه زورمون میرسید همهی ماجرا را منکر میشدیم. تجربه سخت اما مفیدی بود، تا تو حوادث بعدی جلوی هیجانمون رو بگیریم و هر چیزی رو راحت فاش نکنیم.
- رویا با پوزخندی پشت قلاج دود میگوید:
- سانسورچیای حرفهایتری شدیم، نه؟ ولی راستش برا من که دوست جون جونی المیرا بودم موضوع متفاوت بود، خیلی بهم برخورد یه جورایی نابودم کرد.
جوری پک میزند که نفس من هم میگیرد، ته سیگار را با دود غلیظش زیر پا له میکند و با صدایی خفه ادامه میدهد:
– وقتی از مدرسه بهم زنگ زدن که برگردم، داداش خونه بود و موضوع رو فهمید، بعدش دنیا برا من از اونچه که بود هم تنگ و تاریکتر شد.
ناغافل انگشتان لرزانش را نوازش میکنم.
- آخی! به تو چه ربطی داشت عزیزم؟
سعی میکند صورتش را بچرخاند تا اشک حلقه بسته توی چشمش را نبینم، اما لرزش صدایش را نمیتواند مهار کند، لای تک سرفهای پنهانش میکند:
چی بگم، وقتی بابات یه هو زمینگیر بشه و داداشت خرجی خانواده رو بده، یه جورایی آقا بالا سرت میشه، باور میکنی از دست اون تن به ازدواج با مردی دادم که …
- که چی رویا جان؟ من همیشه فکر میکردم تو خیلی خوشبختی و…
زورکی میخندد اما بلاخره دانهی درشتی از اشکش میچکد روی گونهاش، تند با نوک انگشت پاکش میکند:
- نه واقعا نارضی نیستم، بعضی چیزا برای همیشه رو دل آدم سنگینی میکنن. بعدها هر بار که المیرا را میدیدم ازش میخواستم به جای ناله و نفرین از شوهرش جدا بشه و انتقام بگیره.
- جدی؟ولی چرا …
- به نظرم همیشه عین یه مار زخمی بود و منتظر زهر ریختن اما از باباش میترسید، بعدها بچه رو بهانه میکرد، گاهی هم وانمود میکرد، اوضاع عالیه و سعید مرد ایدهآلش شده.
– شاید هم راست میگفته؟
- چه راستی، اولش که باباش با زور و تهدید نشوندش پای سفره عقد آخرش هم مجبور شد کنار بیاد.
کیفش را که یک وری شده و دارد از نیمکت میافتد دستش میدهم و دلجویانه میگویم:
- عزیزم ! پدرسالاری بلای جون همهی دختران دوره ما بود.
- یه جورایی بلای جون همه بود؛ داداش همین المیرا پشت کنکوری بود و اهل موسیقی موهاش را گذاشته بود تا روی شونهاش، باباش خوشش نمیاومد زورش هم بهش نمیرسید، ازش شکایت کرد، بردنش کلانتری با ماشین سرش رو تراشیدن.
- آخی به کلانتری چه؟
- چون اونا رئیسن، توی هر دعوایی هم طرف باباها رو میگیرن.
- آخرش چی شد؟
- پسر بیچاره از کلانتری برنگشت خونه فرار کرد تا سه سال بعد که توی یه سرقت مسلحانه دستگیر شد و افتاد زندان خبری ازش نداشتن، طفلک مادرش زجر عالم رو کشید!
- اینو نشنیده بودم، شاید المیرا فقط به تو گفته رویا جان.
- آره خیر سرش منو و المیرا دوست جون جونی بودیم.
- این موضوع برادرش مال قبل از ماجرای المیرا بودیا بعدش؟
- چند سال قبلش بود، المیرا انگار هیچ وقت برادری نداشته، اما بعدها تو دوران طلاق کشی، خیلی دلش میخواست زودتر زندان داداشش تموم بشه و ازش حمایت کنه.
- آره یادمه طفلکی چه عزمی داشت برا طلاق. اما سعید با اون کارش مجبورش کرد سرش رو بندازه پایین و باهاش بره؛ گمونم بی هیچ مراسمی، نه؟
- مراسم سرشو بخوره، کنس نکبت، بعدها المیرا احتمال میداد برا این که تو خرج عروسی نیفته اون بلبشو رو راه انداخته باشه.
- جدی! یعنی تا این حد خسیس.
- نکبت درسته بود. تا وقتی بابای المیرا زنده بود تو محلهی ما بودن، باباش که فوت کرد سعید هم که شاگردش بود بیکار شد، وراث مغازه رو فروختن و تقسیم کردن، از این شهر که رفتن دیگه خبری ازش ندارم.
- ظاهرا هم که تاب نیاورده و جدا شده.
رویا بلند میشود مانتواش را مرتب میکند و راه میافتد. دنبالش راه میافتم کمی دورتر ناگهان میچرخد سمتم:
- میترا یه سوال؟
- ترسوندیم بابا چیه؟
- میگم تو حس نکردی، اتفاقی که برا المیرا افتاده از یه امر معمولی مثل طلاق بدتر باشه؟
- نه؛ گفتم که من اصلا قبلش نمیدونستم المیرا کیه.
- خب میخوای ازش بپرسی؟
– به قول بچهها تو رفیق فابریکش بودی من ازش بپرسم؟
- فعلا که تو رو فالو کرده. المیرا بعدها مدام از من فرار میکرد، کمابیش فهمیده بود ماجرای اون و سعید چه تاثیری رو زندگی من داشته و از شوهرش نفرت دارم.
- خب، منم سالهاست ازش بیخبرم حالا چطور برم از مسائل خصوصیش بپرسم؟
- ای بابا کدوم خصوصی؟ امر خصوصی رو که تو اینستا پرچم نمیکنن آی کیو .
- درسته، ولی هیچی رو واضح نگفته، همه چی رمزی و اشارهای هست، شاید نمیخواسته موضوع رو باز کنه.
روی نیمکت بعدی مینشینیم و سر هر دویمان میرود توی کامنتها، و با جملهی«کُشتی هم مفت چنگت عزیزم!» که ژیلا نوشته؛ ماجرا پیچیدهتر میشود. زیر لب تکرار میکنم ژیلا، ژیلا؛ دوستی که ادا بازیهایش توی ذهنم هست ولی هر چه تلاش میکنم چهرهاش یادم نمیآید، قیافهی حالایش هم که به قول رویا یکی از همین کپیهای مد روز است ترکیبی از سیلیکون و ژل و بوتاکس که بی هیچ تشخصی، فرقی با خیلیهای دیگر ندارد. رویا هم کامنت را میخواند و متعجب میپرسد:
- یعنی کیو ممکنه کشته باشه؟
و چشمانش میدوند توی بقیه کامنتها و روی اسم فریده میماند.
- ببینمش، آره این فریدهی خودمونه من شمارشو دارم.
زودی گوشیش را در میآورد و زنگ میزند. هیجان زده سرم را بردهام جلو آنقدر که رویا میزند روی بلند گو تا من کمی عقب بکشم.
فریده متعجب میپرسد:
- واهه چطور شما خبر ندارین!؟ المیرا به جرم قتل شوهرش هفت، هشت ماه زندان بوده.
تازگیا تبرئه شده و آزادش کردن.
رویا زبانی به لبهای خشکش میکشد
- حالا واقعا شوهرش به قتل رسیده؟
- خدا عالمه، ایست قلبی کرده بود، ولی پسرش از المیرا شکایت کرده که اون بهش دارو داده، چه میدونم یا این که داروهای قلبش را عمدا عوض کرده.
- میپرسم:
- پسرش؟ مگه پسر المیرا هم نبود؟
رویا خفه و محزون معلوم نیست خطاب به من یا فریدهی آن ور خط میگوید:
– آخ خ! المیرا سالهای اول همهاش میگفت اگه خفت اون ماجرا و قیافهی نحس سعید رو تحمل میکنه به خاطر این بچهاست.
پارک در خنکای غروب شلوغ شده و تعداد بیشتری از کسانی که از کنارمان میگذرند بر میگردند و به هیجان دو زن که در داغی یک خبر میسوزند، توجه میکنند. من و رویا انگار چسبیدهایم به نیمکت و خیال بلند شدن نداریم.
دوباره برمیگردم به گوشی و المیرا که هنوز آنلاین است، شنیدن ماجرا از زبان خودش چیز دیگریست. برایش ویس میفرستم و منتظر میمانم. تا میفهمد من و رویا با هم هستیم شماره میگیرد و زنگ میزند.
ماجرا را که میگوید مثل کسی است که دارد یک حادثه جنایی را که شنیده یا خوانده، تعریف میکند، جوری میگوید: «پسرش کلی دوندگی و خرج وکیل کرد اما بی فایده.» که انگار دارد از پسر هوویش حرف میزند. بعد با لحنی خشن و سنگی میگوید:
- حالا نوبت منه، ازش کمترم اگه بذارم یه پاپاسی از اون میراث نکبتی بهش برسه، علاوه بر مهریه و بقیهی چک و سفتهها و حقوقِ قانونیم، حتی اداعای حق آّبرو و حیثیت هم کردم.
- رویا مردد میگوید:
- بابت چی؟ سرآدم ربایی بیست و دو سال پیش یا اتهام قتل؟
المیرا مکثی میکند و میگوید:
- خب اتهام قتل؛ اما راست هم میگی حق با توئه از وکیلم میپرسم شاید بشه برا اون ماجرای قدیمی هم ادعای حیثیت کرد.
به واژهی حیثیت فکر میکنم، مضحک و چندشآور شبیه این سوسک وارونهی له شده روی سنگفرش است که میچسبد به ته کفش عابری و میرود. اما لال و گنگ چیزی نمیگویم فقط با من و منی میپرسم
- المیرا خانم مگه چقد میراث جای مرحوم مونده که این همه برنامه براش داری؟
- اوه عزیززم! نترس اونقدی هست که بیارزه سالها براش بجنگم.
با نفس سنگینی میگویم:
- آخه این همه پول …
حرفم را میبرد:
– پول ِچیه؟ پول یه عمر حرص و نکبت، پولِ ندادن خرجی و خورد و خوراک به من؛ باورت میشه پوشک برا بچه نمیگرفت تا من گهش رو …
- رویا میدود توی حرفش:
- خب طفلک پسرت هم تو این زندگی با شما شریک بوده، درسته که ازش ناراحتی اما …
- اما بی اما رویا خانم! بدم که چی، اون کپی برابر اصل باباشه، همین حالاش هم کلی مال و اموال به هم زده.
دارم فکر میکنم منظور من از – این همه پول – چی بود؟ چرا نذاشت سوالم رو بپرسم و به زعم خودش جواب داد. المیرا اما دارد توجیههات بیشتری ردیف میکند:
- پولا رو بدم که نکبت بزنه بهش تا یه دختر مظلوم رو باهاش اسیر کنه، خفتش بده و تمام فکر و ذکرش مثل باباش بشه ارزش افزوده دارایی منحوسش.
رویا تلاش میکند بگوید منظورش چیز دیگری است اما انگار اینجا هم هر کس فقط حرف خودش را میزند و میشنود. بر میگردیم سمت خانه، دست روی شانهی رویا میگویم:
- این المیرا دیگه هیچ شباهتی به اون دختر مظلوم نداره که مثل یه بره دست و پاهاش را گرفتن و پرتش کردن توی اون پیکان قراضه، حالا هیولایی شده که اتهام قتل هم بهش میآد.
رویا متاثر میگوید:
- المیرا دختر مهربون و خونگرمی بود، چه انتظاری ازش داری با اون معاملهای که پدر، شوهر و پسرش باهاش کردن.
- چه میدونم شاید هم قضاوت نه درسته و نه راحت.
- داریم به خانهی رویا نزدیک میشویم پا کند میکند و میگوید:
- من که دوست المیرا بودم سالها زندگیم زیر سایهی ماجرای اون بود از ازدواج اجباری تا ترس و دلهرهی الکی از شوهرم.
به میمیک صورت رویا چشم دارم لرزش لبها و اندوه توی چشمانش، یک مرتبه به خود میآید، با نفس عمیقی میگوید:
- ترومای عجیبی بود که اگه درک و شعور خوب شوهرم نبود خیلی زود زندگیمون رو از هم میپاشید، المیرای بینوا که چارهای نداشت!
کمی پایینتر رویا میپیچد توی کوچهشان و من تلاش میکنم حرفهای رویا و حتی المیرا را کَند و کاو نکنم، و میان اشتیاقی که نسبت به مرگ شوهرش نشان میداد و آن را کتمان هم نمیکرد و امکان قتلی که از آن تبرئه هم شده بود به هیچ نتیجهای نرسم، اگر بشود، اگر بگذارند.
تیر 1401
فاطمه دریکوند
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)