خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد (NGO)

داستان کوتاه “بی‌تابی”

داستان‌‌‌های منتخب
به کوشش دبیر شعر سودابه استقلال

داستان کوتاه “بی‌تابی”
نویسنده: مادح نظری

پاییز زده بود به باغ پر برگ و بار پیراهنش.‌ گل‌های صورتی و نارنجی روی زمینه زرد ماکسی چین‌دار به تنش نشسته و چهره‌اش گل انداخته و گُر گرفته بود. باد طوری چین‌ها را می‌پیمود که تو گویی میانه‌ی جنگ است و قامت او میله است و پیراهنش پرچم آن سرزمین تنها! پاییز به ستیز آمده و گلبرگ‌ها داشت از پیراهن پرپر می‌شد، اما طوری روی آن سینه و شکم و ران پیچ می‌خورد که نمی‌شد مطمئن شد که آیا باد پاییزی از این تن زیبای بی‌رحم، گلی خواهد چید؟ فقط زردی ماکسی چین‌دار بود که پیچ و شکن داشت و دور ساق‌های خوش‌رنگش پیچ می‌خورد.
دکمه را زد و تصویر بعدی را نگاه کرد. خیالش همچنان در تصویر قبلی بود. دکمه پیشین را زد و دوباره باد پاییزی در خیالش وزید. هونیا دو تصویر بیش‌تر در پروفایلش بارگزاری نکرده بود. نه که عکس مناسب به اندازه کافی نداشته باشد، آن را محض خواهش و التماس چیاکو گذاشته بود تا از او نرنجد. چیاکو هم کلید کرده بود روی همین یکی عکسی که هونیا با پیراهن زرد گل‌دار طرح پاییزه‌اش گذاشته بود. رفته بود توی نخ آن و کوتاه آمدنی هم نبود.
برایش پیام نوشت: «عزیزم، من از این تن‌پوش پاییزی… از اون باد آخرالزمانی… از اون میوه‌های نوبر که پشت پرچین گل‌ها می‌لرزند… از اون رنگ‌های زرد، قرمز، نارنجی، صورتی و قهوه‌ای می‌ترسم که نشستن روی گندمی پوست تو… این فصلِ افتادن اتفاقیه که خوشم نیست…»
چیاکو ته هر جمله سه نقطه گذاشت و غلط‌های املایی را گرفت. یک بار دیگر خواند. همه متن را انتخاب کرد و دکمه پاک کردن را زد. این بار شاید بار یازدهم بود که پیام را نوشته و پاک کرده بود.
ترسید نکند هونیا گمان ببرد بالاخانه‌اش را اجاره داده و خودش را جمع‌وجور کرد و دوباره شروع کرد به نوشتن پیامی دیگر.
«هونیای قشنگم، بیداری؟»
شب شده و او گذشت زمان را نفهمیده بود. هنوز در آن ظهر مردنی عکس پاییزی، جا مانده و نگران گل‌برگ‌های صورتی و نارنجی‌رنگ پریشان در باد بود. شاید بهتر بود پیامش را پاک کند و این بی‌وقت منتظر پاسخ نماند.
آمد پیام ارسال شده را پاک کند، که پیام هونیا رسید: «بیدارم!»
«خوبی؟»
«این وقت شب چرا؟»
«بی‌خواب شدی؟»
«چیه؟ ساکتی اینقدر؟»
«جزوه استاد رو رسیدی بخونی؟»
«نمونه سوالات چطور؟»
«این ترم من می‌افتم!»
«فردا چیکار کنم من آمادگی امتحان رو ندارم!»
«کجایی؟»
«تو که می‌بینی پیام‌هارو، جواب بده خب…»
چیاکو خواست بگوید امتحان من توئی، درس و مشق و کار و بارم توئی، دست از سرم برنمی‌داره فکر تو، نشستی روی صخره قلبم با همون پیراهن گل‌دار زردت، آشوب و بی‌تابیه این تن تنها، نفس ندارم توی سینه اما باد پاییزی می‌زنه بیرون از لای میله‌های زندون این سینه‌م… ریزش آبشار این افکار او را زیر ضرب گرفته بود و روی کله صخره‌های رودخانه احساسش می‌کوباند و تومارش را بهم می‌پیچاند و لای امواج کف‌آلود به پایین‌دست می‌راند.
نوشت: «خوبم هونیا جان.»
«داری یه عکس جدید بگذاری روی پروفایلت؟»
«همه‌ش دلشوره می‌گیرم از این پیرهن زردت!»
هونیا مثل آدم‌های دست‌پاچه با عجله نوشت:«توی این شب امتحانی سوزنت گیر کرده به پروفایل من!؟»
«گفتم که من نمی‌خوام هی فرت و فرت عکس عوض کنم!»
«گفته بودم داداش و بابام بهم گیر می‌دن بابت این عکس‌ها! روم حساسن به شدت.»
«می‌گن جای سر به هوا بودن بشین پای درس‌هات! می‌دونی که ترم پاییز چهار واحد آزمایشگاه و شیمی آلی رو افتادم.»
«بابام دوباره گیر می‌ده عوض کنم… کلا برمی‌دارم… اینم به خاطر تو گذاشتم که گفتی…»
«چیا!»
چیاکو پاسخ داد: «جان چیا؟»
هونیا نوشت: «از من بکش بیرون جان چیا!»
و یک آدمک عصبانی پشت‌بندش فرستاد و ادامه داد: «من از استرس امتحان دارم سکته می‌زنم، تو دلشوره‌ی زردی پیرهن منی!؟ بابا ساقیت کیه، شماره‌شو بده منم جنس بگیرم ازش! حالت خوبه واقعا!»
چیاکو یک آدمک با چشمان گریان، یک قلب شکسته، یک آدمک خجالت‌زده، و یک آدمک پنهان پشت ابر گذاشت و دکمه ارسال را زد. موبایلش را گوشه‌ای انداخت و بند کرد به خودش. گردباد افکار پریشانی او را در بر گرفتند، تاب دادند، از زمین کندند و لای چیزهای دیگر با خود بردند و در پیشگاه آن گل‌های صورتی و نارنجی مواج در باد انداختند.
درس الکل‌ها و اترها را چندین بار خوانده و پیوندهای ساختاری آن را مرور کرده بود. یادش مانده بود که در کلاس درس خواسته بود مزه بپراند و به استاد گفته بود که شیمی آلی را مثل یک لیوان آب سر می‌کشد و نمره کامل را آخر ترم خواهد گرفت. همین بهانه آشنایی او با هونیا بود که گمان کرده بود جزوه چیاکو را بگیرد شاید کارساز باشد و اگر سوالی هم داشت از خود او بپرسد چون نشان داده بود که دانشجوی زرنگی است. اما چیاکو در همین رفت‌وآمدهای دانشگاه و جزوه خواستن‌‌ها دل باخته بود به هونیا.

یک بار هم توی کتابخانه دزدکی او را بوسیده بود و هونیا همان‌طور که در تصویر پاییزی به نظرش می‌آمد، صورتش گل انداخته، سرخ و داغ شد و زبانش بند آمد.
چیاکو خالی بسته بود. الکل خوراکی را مثل لیوان آب سر می‌کشید. به داروخانه می‌رفت و یک شیشه الکل گندم می‌گرفت. دو بطری یک‌ونیم لیتری لیموناد از سوپرمارکت سر کوچه می‌خرید، با هم ترکیبشان می‌کرد و در آن شب‌های تب‌دار و بی‌تابی، بالا می‌انداخت و در آن پاییز رنگ به رنگ، در مقابل آن تن تنهای باشکوه، خودش را بیچاره و تسلیم‌ می‌دید.
چیاکو بعد از پیام آخری که برای هونیا داد دیگر سراغ درس و جزوه و موبایلش نرفت. نفهمید کی بطری را خالی کرد. باد، خاک خواب‌آلودی در آن ظهر کم‌جان پاییزی سمتش می‌پاشید. بی‌تاب بود. در خودش پیچ می‌زد و در همان پاییز، پیش ساق‌های نیرومند او، زیر پرچم زرد پیراهن او به گلبرگ‌ها مات مانده بود.

داستان_کوتاه

مادح_نظری

سودابه_استقلال

داستان‌هایمنتخبدرسایت

فصلنامهمطالعاتیانتقادی_ماه‌گرفتگی

خانهجهانیماه_گرفتگان