نقد داستان کوتاه «اعلان» از ایلزه آیشینگر
دعوتنامهای به مناطق ممنوع
نویسنده: صحرا کلانتری
ایلزه آیشینگر در سال 1921 در اتریش از مادری یهودی و پدری غیریهودی متولد شد. مادر او پزشک و پدرش معلم بود. در سال 1926 با متارکه پدر و مادرش به همراه مادر به خانه مادربزرگ خود در وین نقل مکان کردند. دوران کودکی ایلزه، به دلیل همزمانی با جنگ با مخاطرات بسیاری روبهرو بود و با حمله هیتلر به اتریش در سال 1938 ادامه یافت. ایلزه آیشینگر در مصاحبهای از دست دادن دوران کودکی را بزرگترین و جدیترین فقدان زندگیاش می داند.
ایلزه خواهری دوقلو به نام هلگا داشت، که توانست در سال 1939 از اتریش به سمت انگلستان فرار کند. نامههای این دو خواهر در طی سالیان دوری میتواند راوی تاریخ عریان آن روزهای ایلزه باشد. فقط هلگا توانست از اتریش بگریزد و خروج دیگر اعضای خانواده به دلیل وقوع جنگ ناممکن بود. مادر پزشک او به دلیل یهودی بودن از کار منع شد و حتی آپارتمان و مطبش نیز مصادره گردید. با تبعید مادربزرگ، و به قتل رسیدن خواهر و برادر کوچکترش در سال 1942، ایلزه و مادرش در اتاقی نزدیک مقر گشتاپو ساکن شدند.
علاقه به سینما بخش مهمی از نگرش ایلزه به جهان را تشکیل میدهد. او در مورد سینما معتقد است: «سینما شکلی از ناپدید شدن توست. میتوانی در تاریکی شیرجه بزنی، تو نامرئی هستی.» او در بخشی از گفتههایش میگوید: «من میخواهم ناپدید شوم» و این علاقه به ناپدید شدن در فرم نوشتاری و سبک نگارش او در جهان کلمات نیز آشکار است. در داستانهای او کلمات بیانگر اصلی جهان نویسنده نیستند؛ بلکه حجم بزرگی از کلمات نانوشته در لایهها و شکافهای میان کلمات، بازگوکنندۀ جهان نویسنده است.
ایلزه آیشینگر با رمان «امید بزرگ» به شهرت رسید و بعد از آن با نوشتن داستانهای کوتاه، نمایشنامههای رادیویی، شعر و مقاله جایگاه خود را در جهان ادبیات تثبیت کرد و جایزه گروه 47، جایزه کافکا، جایزه نلی ساکس و دیگر جوایز ادبی را دریافت نمود. او از ازدواج با گونتر آیش، شاعر و نویسنده و خالق نمایشنامه رادیویی رویاها که شهرت جهانی پیدا کرد، صاحب دو فرزند شد و در سال 2016 در سن 95 سالگی جهان را ترک نمود و با آثار ماندگار خود جاودان شد.
داستان کوتاه «اعلان» از مجموعهداستان «کاست کابوس» این نویسنده، روایت معلقی میان اسارت و آزادی است. زاویه دید منحصربهفرد این داستان که از povاعلانی آویخته و اسیر روی دیوار روایت میشود، بیانگر اوج خلاقیت ایلزه است. با ورود به جهان داستان، گویی شاهد مستندی داستانی هستیم که ایلزه با دوربینی بر دست، مخاطب را در یک ایستایی تحمیلی میان قابها و نماها شناور میکند.
لوکیشن داستان در ایستگاه قطار اتفاق میافتد. ایلزه با بهکارگیری نمادها و نشانهها میزانسن قابها و سطور روایت خود را چینش و لایهمند میکند. تقابلها و پارادوکسهای جاری در روایت مانند زندگی و مرگ، اسارت و آزادی، ایستایی و پویایی، فیزیس و نوموس، مرد و زن، رنال و سورئال، اتوپیا و دیستوپیا و همچنین روایت ابژکتیو در برابر روایت سوبژکتیو نمونهای از تقابلهای جاری در جهان داستانی ایلزه است.
از منظر جورجو آگامبن در نظم نوین فعلی همۀ انسانها هوموساکر هستند. در روم باستان هر شخص با ارتکاب عملی مغایر با هنجارهای جامعه به هوموساکر تبدیل میشد و از حقوق شهروندی محروم میگردید. آگامبن با استفاده از مفهوم هوموساکر و بهروزرسانی آن در زیست امروز جوامع مدرن، این مفهوم را به انسان کنونی نسبت میدهد، انسانی نامقدس در منطقهای نامرئی.
در قسمتهای مختلف داستان «اعلان»، سوژهها به ابژه تبدیل شده و در منطقهای خاکستری تبدیل به ناانسان شدهاند. بهطور عام در شخصیتها اختگی در کنش و تخریب سوژگی قابل ردیابی است و نوعی مسخشدگی کافکایی را شاهدیم. ایلزه با تزریق تصاویر سوبژکتیو به اعلان الصاقشده به دیوار، نوعی آنومی و آشوب را به نظم اردوگاهی در نوموسی منقادشده میکشاند.
نگاه سینمایی ایلزه در مونتاژ و ساختار داستان بسیار شگفتانگیز است. هجوم بینظمی و پویایی فیزیس در نماد دریا و آسمان بر سکون حاکم و نوموس منقادشده در نماد ریل قطار، دیوار، نردبان، مادر، دختر، پیرمرد و… که مابهازایی از اعلانهای الصاقشده یا همان هوموساکرها هستند، با تدوین موازی و گاه متقاطع در دو قاب، آزادسازی و رهاسازی پسرک از اعلان و دخترک از مادر را به تصویر میکشد. گویی ایلزه در آن فضای آشویتسی ایستگاه هنوز به تولد انسان از ناانسان امیدوار است و شاید به زبان آرتویی دلوزی شقاوت علیه اندامها برای آزادسازی بدنها را ممکن میداند و آن را با نماد مرگ به تصویر میکشد.
داستان «اعلان» روایت شورش و عصیان است؛ دعوتنامۀ ورود به مناطق ممنوع، دعوت به هنجارشکنی. این جمله از ژرژ باتای بیانگر وجه کنشگر جهان ایلزه است: «هیچچیز در ما ضروریتر و قویتر از شورش نیست.» برای ایلزه که تجربه جنگهای جهانی، کشته شدن افراد خانواده و اردوگاههای کار اجباری را از سر گذرانده است، آگاهتر به این نکته است که تاریخ تکرار آشویتس است و حکومتها، نهادها و حتی خانواده و نقشهای نوشتهشده بر پیشانی انسان مدرن تا کجا میتواند از یک انسان کنشگر، ناانسانی مسخشده چون اعلان و برچسبی بر مختصاتی مشخص بیافریند و آیا جز شورش و عصیان راه دیگری برای رهایی مانده است؟
در جایی از داستان مردی که اعلانها را بر دیوار میچسباند، این جمله را در حین چسباندن برگه اعلان تکرار میکند: «تو نخواهی مرد» و همان زمان با انداختن خلطی خونی بر زمین، آسمان درخشش میگیرد. ایلزه با نمادپردازی و نشانهمندی و ایجاد پارادوکس، مرگ را نمادی از تغییر، حرکت، شورش و کنشمندی دانسته و از همان دهانی که به نمردن اشاره میکند، خون میچکاند. شاید بتوان گفت نقطۀ مرگ بهعنوان نمادی از رهایی در هر انسانی موجود است؛ اما عادتمندی، فراموشی و مسخشدگی مانع از آگاهی انسان نسبت به قدرت تغییر و کنشمندیاش خواهد شد.
در جایی دیگر از داستان، اشاره به ماهگرفتگی صورت مرد در تقابل با درخشندگی صورت پسرک، میتواند نمادی از عدم تغییر و فرمانبرداری نسبت به تعدد نقشهای نگارششده و دستوری با افزایش سن یا همان سوپر ایگو باشد که نسبت به نهاد و غریزه در شمایل پسرک نوعی سرکشی و شورش را در ادامه روایت نمایندگی میکند. پسرک میخواهد مرد را که شبیه خودش چون اعلانی با نردبان به دیوار چسبیده است، هل بدهد و برای او مرگ به ارمغان بیاورد؛ اما دستانش رو به بالاست و در شرح وظایف او تا اطلاع ثانوی چسبیدن به دیوار و تسلیم نگارش شده است. تا زمانی که ایلزه در دو اپیزود موازی، پسرک را به دریا و دخترک را به ریل میسپارد تا دیگر شب چون همیشه بر ایستگاه سنگینی نکند و بعدازظهر چون سایهای سبک بر آنجا فرونشیند و آپوریای انسان مدرن با مرگی نمادین پایان یابد.
منابع
آیشینگر، ایلزه. مجموعهداستان کاست کابوس «در قلمروی مرگ».
آگامبن، جورجو. باقیماندههای آشویتس. ترجمۀ مجتبا گلمحمدی.
موارد بیشتر
نقد و پژوهش منتخب در سایت (بررسی راوی موثق در داستان “ابر بارانش گرفته است” اثر شمیم بهار)
دوشنبه ها با داستان (داستان کوتاه “تردید” اثر مژگان مشتاق)
دوشنبهها با داستان ( “چل تکه” اثر رویا مولاخواه)