مهتاب
نگارنده: مریم رئیسدانا
چه چراغ قرمز طولانیای! از خیابان چِرچ میخواهد بپیچد به میلیکِن، سمت خانه که موبایلش به حد مرگ خودش را میزند به در و دیوار. شاید بیست بار زنگ میخورد و قطع میشود تا بالأخره از توی کیف پر از اسبابش پیدایش میکند، اما همین که دستش بهش میرسد، چراغ سبز میشود. پا که روی گاز میگذارد، گوشی هم از دستش لیز میخورد کف ماشین. نیشترمزی میزند و ماشینهای پشتِسری حالا بوق بزن و کی نزن.
از آنطرف خط صدای مردی میآید، الو الو میکند. از چهارراه رد میشود و سعی میکند سریع گوشهای کنار بزند. هنوز آنطرف خط تماس برقرار است. همین که الو میگوید، صدای آنطرف خط میگوید:
«از مهتاب خبر دارین؟»
– سعید خان شما هستین؟ چطور مگه؟ چی شده؟
– اداره هستم، ولی هر چه تلفن میکنم یا پیام میدم، برنمیداره.
– نگران نباشین. حتماً فروشگاهی، جایی هست آنتن نمیده، کمی صبر کنین خودش تماس میگیره. مثل اون بار.
در اتوماتیک را باز میکند و ماشین را جا میدهد توی دهن گشاد گاراژ. از در ورودی گاراژ به عجله میرود داخل و بعد هم به آشپزخانه.
آب برنج میگذارد. آب جوش میآید، قل و قل. تلفن خانه زنگ میزند و زنگ. بهموقع نمیرسد و تلفن میرود روی پیامگیر؛ «خواهر مهتاب هستم. از مهتاب خبر دارین؟ بالأخره همسایه هستین، از ما که دوره.»
زارا فکر میکند اگر بخواهد تلفنها را جواب بدهد، از آشپزی میماند و آنی است که کامران برسد و بعد غرغرهایش هوار شود روی سرش، پس پیام میفرستد: «نه والله، خبر ندارم. حتماً فروشگاهی جاییه. سعید خان هم تلفن کرد.»
جواب آمد که آه، هر چه میکشیم از دست همین سعید خان است؛ و بعد دیگر هیچ سؤال و جوابی ادامه پیدا نکرد.
چیزی تا آمدن کامران نمانده است.
برنج را توی دیگ آبجوش میریزد، دو تکه یخ میاندازد تا برنج شوک شود و حسابی قد بکشد و ریع کند، وگرنه باید جواب پس بدهد چرا برنج ریع نکرده. برنج را آبکش میکند و ته قابلمه کمی کره و پودر زعفران و بعد هم حلقههای نازک سیبزمینی نمکین میچیند؛ وگرنه باید جواب بدهد چرا تهدیگ سیبزمینی نیست، چرا تهدیگ بینمک است.
صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، گوشت خورش قیمه را پخته و آماده کرده بود. اجاق زیر قابلمة خورش را روشن و حرارتش را خیلی کم میکند تا آرامآرام گرم شود. سیبزمینیهای خلال را میریزد تو روغن داغ.
صورت مهتاب جلو چشمش میآید، عکسهای پانزده سال قبل از ازدواجش، چه لاغر بوده! مثل همین خلال سیبزمینی. از تشبیه خودش خندهاش میگیرد. صدای جلزولز سیبزمینیها بلند میشود. آن روز، مهتاب جز زده بود از دست سعید. همینطور که ازش شکایت میکرد، عین چی شیرینیخامهایها را میگذاشت توی دهانش. میگفت برایش چه فرق میکند من چاق باشم یا لاغر؟ پس زندهباد شیرینی و هر سال چاقتر از سال قبل. وقتی کسی نیست آدم را دوست داشته باشد، چه اهمیت دارد من چهشکلی باشم؟
کمی نمک روی سیبزمینیها میپاشد. قدیمها، وقتی دختر خانه بود و خواهرش شکایت شوهرش را میآورد پیش مادرش، مادرش میگفت: «دعوای زن و شوهر نمک زندگیست.»
«ولی مادر جان نیستی که ببینی کار مهتاب و سعید از مزّه گذشته، دیگه از شور هم گذشته.»
یاد آن بعدازظهر داغی میافتد که مهتاب، سرزده و بدون تلفن، آمد پیشش.
آتش زیر تابه را روشن میکند.
– میدونی، انگار سعید به این دنیا اومده تا زندگی منو به آتیش بکشه.
– سخت نگیر مهتاب جان. خب اشتباه کرده، کیه که توی زندگی اشتباه نکنه؟
مهتاب شقیقههاش را میمالید و از شدت ضعف بدنی دراز به دراز میافتاد روی کاناپه.
بادمجانها را دراز به دراز توی تابه کنار هم میچیند تا سرخ شوند. پشتوروشان میکند.
– اشتباه؟ همین؟ تمام این سالها با زندگی من بازی کرده. پنج سال اول زندگیمون تو که نمیدونی چه دروغی به من گفت. حالا هم این.
نقش و نگار آب قهوهای بادمجان توی روغن، دل هر بادمجاندوستی را آب میاندازد. مقاومت امکان ندارد. یک برش کوچولوی سرخشدة بادمجان را لای نان لواش میپیچد و بعد میبلعد. آخ. بهشت است این مزّه. اما حس گناه به سراغش میآید. یعنی حالا مهتاب حالش چطوره؟
کمی زعفران سابیدهشده در کاسة بلور و آب سرد تا حسابی رنگ بیندازد.
آن بعدازظهر صورت مهتاب شده بود زرد زرد. مثل همین زعفران. ولی این رنگ روی پلو کجا و آن زرد ِصورت کجا.
– پنج سال سر کار بودم با دوا درمون تا بچهدار بشم.
ای زعفران پدرسوختة خوشعطرورنگ که اندازة طلا قیمت داری! بی تو میشود غذا خورد، ولی بی نمک غذا زهرمار است. نمک بیچاره اما هیچ قیمتی ندارد.
– پنج سال فکر میکردم اشکال از منه.
مادر میگفت زعفران هم مثل عطر و جواهر میماند، پیونددهندة زنها و شوهرها. مثل نمک اصل آشپزی نیست، زعفران برای قر و فر غذاست. زن و شوهرها دعوا میکنند که زندگیشان نمک داشته باشد، گاهی از دستشان درمیرود و زیادی شورش میکنند. آن وقت است که طلاجواهر و عطر میآیند وسط تا میانهداری کنند!
میانهداری موقتی البته. زندگی موقتی، آشتی موقتی، مزّة موقتی.
مهتاب قرص ادویل را قورت داد.
– زن سابقش وقت طلاق تیکّه انداخته بود بهش که آره زنگولة پای تابوت درست کن. اینم فرداش رفته خودشو بسته. و من فکر میکردم حتماً اشکال از منه، چون اون از زندگی سابقش یه بچه داره.
– سعید عاشقته. نمیخواسته از دستت بده. برای همین نتونسته واقعیتو بگه.
– این دفعه چی؟ چقدر دروغ؟ وقتی اشتباهی رو تکرار کنی، دیگه اشتباه نیست؛ سبک زندگیه. شده پانزده سال. باورت میشه؟
بعد از آخرین دعوا، سعید برای مهتاب سه دست سرویس جواهر خریده بود. آشتی کرده بودند.
کامران و سعید کنار باربکیو ایستاده بودند. سعید یواشکی و با پیروزی، دم گوش کامران گفته بود:
«زنها اگه صد تا سوراخ داشته باشن، هر صد تاش با پول پر میشه.»
پسفردایش تولد خواهر سعید، مهتاب هر سه دست جواهر را جلو چشمهای ازحدقهدرآمدة سعید هدیه میدهد به خواهرشوهر.
– من شنیدم به کامران چی گفته بود. برای همین همه را بخشیدم به خواهرش.
عطر زعفران هنوز در هوا موج میخورَد. سیبزمینیهای سرخشده را توی آبکش فلزی میریزد تا روغنش کشیده شود. میز شام آماده است. سبزیخوردن و ترشی لیته، بخش حذفناشدنی سفرة شام هستند. دیگر از بر شده هر روز باید چه کاری کند. چی بپزد، چی بشورد. یک ربع دیگر کامران از اداره میرسد. بادمجانهای سرخشده را روی گوشت میچیند. هفتة پیش با مهتاب رفته بودند مغازهعربه. کلی سبزیجات، بادمجان، سبزی قرمهسبزی، لیموعمانی و… مغازهعربه صاحبش عرب بود؛ برای همین ایرانیها بهش میگفتند عربه، ولی در واقع اسم مغازه بود Red Tomato. مهتاب بهش گفته بود:
«حیف تو نیست؟ فوقلیسانس ادبیات فارسی هستی، حالا شدی یه زن خانهدار؟ مگه دبیر نبودی تو شیراز؟ تا کی بشور و بپز؟»
دلش تنگ شده بود برای تدریس و مدرسه. پانزده سالی میشد که به این شهر آمده بود.
– خود تو چی؟ حیف نیستی اینهمه حرص سعید رو میخوری؟
– روز اول که با هم قرار گذاشتیم و حرفهای جدی زدیم، همان روز اول بهش گفتم من بچه میخوام. گفت باشه. بعد زد زیرش. فریبم داد.
– از عشق بوده.
– این عشق نیست. عشق رو کامران به تو داره. پانزده ساله داره از این مطب به اون مطب میره تا بچهدار بشین.
مهتاب اولین زن ایرانی بود که از بدو ورودش به امریکا باهاش آشنا شده بود. از خودش ده سالی جوانتر بود، اما سن و سال چه نقشی در صمیمیت میان آدمها دارد؟
ده دقیقة دیگر کامران میرسد. مهتاب اسم کامران را عوض کرده بود. گفته بود چطور تو اسم زهرا را گذاشتی زارا، من هم اسمت را میگذارم کامران. بقیه هم بدشان نیامده بود. کریم شده بود کامران، زهرا هم شده بود زارا، برند شناختهشدة بازار.
در جشن سیسمونی افروز، خواهر کامران، با هم آشنا شده بودند. مهتاب خیلی ساده و صمیمی، بدون هیچ پیشزمینهای، به زارا گفته بود: «ای کاش منم بچهدار بشم.»
زارا لبخندی به این صمیمیت زده و گفته بود:
«ایشالا. بچههامون رو با هم ببریم پارک.»
همین شده بود فتحِباب دوستیشان؛ بچه. مهتاب همسایة افروز بود. همان شب میهمانی قرار گذاشتند صبحهای خیلی زود بروند پیادهروی توی پارک. هفت صبح فردا، روی تلفن پیام داده بود بیا پایین منتظرت هستم. زارا، صورت شستهنشسته، با دو، از طبقة سوم سُرخورده بود پایین. یک دور کامل، ده مایل، دور پارک راه رفته بودند. مهتاب گفته بود از سیزدهسالگی آمده آمریکا، با خانواده. بعد عاشق یک پسر ایرانی شده بود همسنوسال خودش. کالج را با هم تمام کرده بودند. روزی داریوش گفته میخواهد برود ایران. تابستان بود. رفت ایران. از ایران تلفن کرد که با دختری دوست شده و قرار عقد گذاشتهاند. داریوش، عقدکرده برگشت تا بعد نامزدش را بیاورد.
– پس با سعید چطور آشنا شدی؟
صدای زنگ در میآید.
کامران کلید دارد؛ ولی عادت دارد زنگ بزند و اعلام ورود کند. در گشوده و کیفش گرفته میشود. ماچ و بوسه.
– غذا حاضره.
– دست صورت بوشورُم. لباس عوض کنم. روده بزرگو داره روده کوچیکو میخوره.
زارا خورش قیمهبادمجان را میکشد توی بشقاب گود. و سیبزمینیهای سرخکرده دو گوشة بشقاب. پلو را در دیس و به رویش برنج زعفرانی کرهای براق. تنگ دوغ با پودر نعنا و گل سرخ هم آن کنار.
– بهبه، به چه پلویی! چه تهدیگی! عجب رنگی، عجب بویی!
صدای مهتاب توی سرش پیچید:
«تا کی بشور و بپز؟»
به خودش میگوید:
«چرا باید همه چیز را اینقدر مرتب و منظم بچینم؟»
دو لقمه خوردهنخورده موبایلش سروصدا راه میاندازد. جواب نمیدهد.
– چرا جواب نمیدی؟
– حالا؟ میخوای غذا کوفتمون بشه؟
– چه میدونم بابا؟ همینطور میگم. خب غذاتو بخور.
کامران لیوان دوغش را سر میکشد:
«خب چه خبر؟»
زارا قاشقی پلو و بادمجان دهان میگذارد.
– بین مهتاب و سعید شکرآبه. خواهر مهتاب و خود سعید تلفن کردهن که کجاست، خبر داری؟
– شاید رفته خونة مادرش.
– اونجا باید اخموتخم باباش رو تحمل کنه و نیش و کنایة مادرش رو. نه نمیره اونجا. تا عصبی میشه، میره خرید. کمدهاش داره منفجر میشه از لباس و کفش و کیف و عطر.
– به سعید گفتی شاید رفته باشه خرید؟
– خودش یعنی نمیدونه بعدِ اینهمه سال زندگی؟
زارا میز را جمع میکند. ظرفهای کثیف را میگذارد داخل ماشین ظرفشویی و کامران ولو میشود روی کاناپة جلو تلویزیون. از توی هال داد میزند:
«امشب چی پیدا کردی ببینیم؟»
زارا میز را با اسپری و حولة کاغذی تمیز میکند و بعد واتساپ، فیسبوک، اسکایپ را چک میکند که آیا پیامی دارد یا نه. خبری نیست. دستگاه کنترل تلویزیون به دست میگوید:
«مهتاب میگفت سریال لاست تو ایران خیلی معروف شده. خودشون هم دو قسمتش رو دیدهن. خیلی خوششون اومده.»
– راجع به چیه؟
– یه هواپیمایی از آمریکا پرواز داشته نمیدونم کجا. بعد سقوط میکنه یا مجبور میشه بشینه تو یه جزیزهای ناآشنا.
– خب بعدش؟
– خب بعدش؟ بعدش رو باید ببینیم؛ یعنی میخوای من دویست قسمت رو تعریف کنم؟
– دویست قسمته؟
– ها. یه همچین چیزایی.
– زارا جان، عینکوم میدی؟
– کجاست؟
– رو میز کوچیکه، کنار ئو کیفه.
زارا بلند میشود که عینک را بیاورد.
– یه چی هم بیار بخوریم. تخمهای، آجیلی.
با دو بشقاب، یک کاسه تخمه و عینک کامران برمیگردد. تا مینشیند، موبایلش شلوغبازی درمیآورد. تلفن را میگذارد روی بلندگو.
– میدونین که عادتشو. میره خرید.
کامران از روی کاناپه بلند میشود و مینشیند.
– چه خبره؟
زارا دگمة پِلِی را میزند.
– مامان مهتاب بود.
– خو؟
– خو؟ مگه نشنیدی حرفامونو؟ ایناهاش، شروع شد.
– تو بهش زنگ زدی امروز؟
– بیفایدهس. وقتی روی این موود باشه، جواب خدا رو هم نمیده.
– تو نزن. من بهش میزنم.
– بزن.
– ایی موبایل من کجاست؟
– حتماً اینم من باید برم بیارم؟ من میخوام این سریالو ببینم. خسته شدم از صبح تا حالا از بس کار کردم.
– چه دلگندهای تو.
– دلگنده چیه؟ زندگی اوناست. به ما چه ربطی داره؟ دو تا زن و شوهر حرفشون شده. خب ناراحته. میخواد نره خونه چند ساعت. این جرمه؟ گناهه؟
کامران بلند میشود و میایستد بالاسر زارا.
– پس خبر داری!
– نه خبر ندارم، ولی خب معلومه دیگه؛ یعنی فهمیدنش اینقدر سخته؟
کامران شلنگتخته میاندازد تا موبایلش را پیدا کند.
– جواب نمیده.
– حالا دیدی؟ حرف منو قبول نداری که.
– آخه خرید هم باشه، دیگه ساعت ده شبه. هر فروشگاهی هم رفته باشه، ده تعطیل میشه.
زارا همانطور که چشمش به سریال است، میگوید:
– واقعاً که! فقط تو فیلمها همچین چیزی ممکنه.
– چی؟
– همین که این هواپیما با بدبختی میشینه تو یه جزیرة متروکه، اون وقت هیشکی هم نمیمیره. همه سالم. یه خورده فقط مدل موهاشون به هم ریخته. کارگردانش یا هالیوودیه یا آبودانی.
– نیگا زارا، مدل جوراب این یارو شبیه مال منه.
– پس مواظب باش این روزا هواپیما سوار نشی. مبادا لاست بشی.
دوباره موبایل زارا به سروصدا میافتد. تلفن را میگذارد روی بلندگو.
– دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه. مادر و پدرش هم تلفن کردهن اینجا، هر چی دلشون خواسته، به من گفتهن.
کامران سرش را به گوشی زارا نزدیک میکند:
«سلام سعید. کامرانم. نگران نباش. زارا میگه مهتاب وقتی عصبی و ناراحته، میره خرید.»
– آره میدونم. ولی الآن ساعت از یازده گذشته. جایی باز نیست که.
– حرفتون شده؟
– دیشب سوئیچ رو برداشت که بره، گفتم ماشین مال شرکته. جایی نمیتونی ببریش. بهم گفت ماشین تو رو جایی نمیبرم، میخوام برم جایی خودمو سربهنیست کنم، راحت شم. صبح رفتم سر کار. مهتاب خواب بود؛ یعنی از دیشب روی کاناپه توی هال بود. دیگه نمیدونم خواب بود یا نه. امروز عصر از سر کار که برگشتم، ماشین بود، ولی خودش نبود. نمیدونم چطوری رفته؟ کجا رفته؟ بدون ماشین مگه میشه جایی رفت؟ نگرانم. نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟!
کامران به زارا نگاه میکند که چی بگم؟ زارا دهانش را نزدیک گوشی میکند: «خودتون خوب میدونین مهتاب اهل این حرفا نیست.»
کامران باز سرش را نزدیک گوشی میبرد: «سر چی حرفتون شده؟»
– مثل همیشه بچه. بعد از مدتها از ادارة مهاجرت نامه بهمون دادن. من نشونش ندادم.
– یعنی چی؟ آخه چرا پسر؟ سال ۲۰۱۱، تو دل امریکا، یک آدم مدرن مثل تو.
زارا رو کرد به کامران: «حالا تو هم وقت گیر آوردی؟ الآن وقت این سؤالجوابهاست؟»
– نه میگم زارا خانوم، شماها که غریبه نیستین. من هزار بار بهش گفتم دوست ندارم بچه از اینجا آداپت کنم. دوست دارم از ایران باشه. اونجا هم البته هزار دنگ و فنگ داره. یادتونه که رفت و نشد.
– سعید، ما تلفنت رو اشغال نگه نداریم. شاید بخواد بهت زنگ بزنه. هر جا باشه بهت زنگ میزنه. یا اگه خداینکرده، زبونم لال، طوریش شده باشه، خب از روی کارتاش تو رو پیدا میکنن و زنگ میزنن.
– زنگ هم بزنن که مونیتور موبایل نشون میده. ولی بههرحال قطع میکنم. خیلی اذیتتون کردم.
کامران آه بلندی میکشد و پشتش را تکیه میدهد به کاناپه. ناگهان بلند میشود و میرود بالکن و سیگاری روشن میکند. زارا کنارش میایستد.
– یعنی این دختر کجاست؟ چی شده؟ توی دوستات فکر میکردم با مهتاب خیلی رفیقم. فکر میکردم جای دایی و عموش باشم. فکر میکردم اگه خیلی گرفتار باشه، میاد و به من حرفی میزنه. به تو چیزی نگفته؟
زارا روی صندلی، میان گلهای یاس و رز سفید، مینشیند. نفس عمیقی میکشد، هم دود سیگار را تو میدهد و هم عطر یاسهای شیراز را.
– اشتباهت همینه دیگه. مهتاب آدمی نیست که راحت دربارة مشکلاتش، اون هم خصوصی و خانوادگی، با کسی حرف بزنه. بعد از پونزده سال تازه امسال شروع کرد با من حرف زدن. بعدِ پونزده سال.
– خو، آدم میپوکه اگه غصه رو تو خودش نگه داره. باید یکی رو داشته باشه حرف دلش رو بزنه. با خانوادة خودش هم که خوب نیست؛ یعنی رفته اونجا؟
زارا به ماه توی آسمان نگاه میکند؛ زرد، بزرگ، کامل. فرداشب دوباره مثل تمام این میلیونها سال شروع میکند به نازکتر و لاغرتر شدن؛ و بعد از این لاغری و نازکی دوباره بزرگ شدن، پُر شدن، تمام شدن، کامل شدن.
– فکر نکنم. رابطة خوبی با هم ندارن. بهخصوص با پدرش. سر ازدواج با سعید، بهش گفته بود این مرد، مرد خوبیه، ولی برای تو شوهر نمیشه، جای باباته. الآن خوبه، ولی بعداً چی؟ خلاصه از این حرفا دیگه. صد بار حرفشو زدیم با هم. مهتاب هم نمیدونه که من بهت این حرفا رو زدم. دوست نداره کسی از مسائل خصوصیش خبر داشته باشه.
– بریم تو. چه سرده! خدا کنه هر جا هست، لااقل تلفن کنه.
ساعت دوازده شب تلفن خانه زنگ میخورد. کامران گوشی را برمیدارد. رو به زارا: «خیر باشه، شمارة سعیده».
– الو، اومد خونه؟
– یه نامه نوشته، من ندیده بودم. نامه رو انگار گذاشته بوده روی میز آرایش اتاقخواب. باد انداخته بود زمین. به سرم زد دفتر خاطرات روزانهش رو بخوانم، شاید سرنخی پیدا کنم، کشو پایین تخت رو که باز کردم، یکهو این نامه رو دیدم روی موکت افتاده. گوشة تخت.
کامران تلفن را گذاشته بود روی بلندگو.
– نوشته که رفته، نوشته که رفته ایران. نوشته بهم زنگ نزن. نوشته میرم خونة داداشت اینا. پیش زنداداشت. خب میدونی کامران، با اونا همیشه جور بوده. عاشق بچههای داداشمه. یعنی کلاً عاشق بچهس.
کامران و زارا پهن میشوند روی زمین. فقط گوش هستند. آنطرف خط هم دیگر حرفی نمیزند. سکوت شده. باد انگار توی گوشی میرود و میآید. ثانیههایی که گویا از تاریخ میآیند و به تاریخ میروند. بالأخره کامران صدایش درمیآید: «خیالمون راحت شد که چی کرده و کجاست! خو، حالا چیجور رفته تا فرودگاه؟»
– نمیدونم کامران. شاید تاکسیتلفنی گرفته. ماشینو با خودش نبرده. میتونسته پارک کنه تو محوطة پارکینگ فرودگاه؛ ولی این کار رو نکرده. چقدر احمق و بیشعور بودم من که دیشب اون حرفو بهش زدم. خودشو از دست دادم. زنمو از دست دادم.
بیخداحافظی قطع میکند. زارا به مادر و خواهر مهتاب با پیامک خبر را میدهد. کامران دوباره میرود بالکن و سیگاری میگیراند. زارا نشسته روی کاناپه و نگاهش خیره به صفحة تلویزیون که روی فیلم لاست ایستاده. مهتاب هم به سعید و این زندگی مکث داده، زندگی با سعید را پاز کرده است. نه زندگیاش جریان دارد و نه این زندگی را از جریان انداخته. هنوز متوقف نشده، فقط مکث است.
– زارا، این زن عجب کاری کرده!
زارا ساکت است و خیره به تلویزیون نگاه میکند. شاید نیم ساعتی در سکوت میگذرد.
– بلند شو برو بخواب. باید شش صبح بیدار بشی، بری سرکار. با فکر و خیالهای من و تو مشکلات اونها درست نمیشه. بلند شو. ساعت یک شد.
– آره. میدونم. دست خودم نیس. مگه خوابم میبره؟ تو هم بیا.
– منم میآم. پاشو.
کامران میخوابد و زارا فکر میکند خیلی وقتها نقش مادر کامران را برایش دارد، نه همسرش را. هزار بار خواسته بود این نقش را نداشته باشد. زنش باشد. همسرش باشد، ولی نمیشد. باز مادرش میشد. خر و پف کامران که بلند میشود، میآید به بالکن. خیره به مهتاب. نور سفیدش چنان پخش زمین و هواست که میشود بیچراغ شهر را بگردی و بچرخی. نشسته و همینطور به مهتابش نگاه میکند؛ رفیق شبهای بیخوابیاش.
«اگه برم. مردم چی فکر میکنن؟ همین دوستامون؟ همینایی که سی ساله اینجا زندگی میکنن؟ همینایی که از بچگی، از هفدهسالگی اومدن اینجا؟ اگه برم و یک سال بعد برگردم یا اصلاً برنگردم؟ مردم چی میگن؟ چه حرفایی پشتِسرم میزنن؟»
موبایلش دینگ میکند. پیام واتساپی مهتاب است.
«زارا جان، من فرودگاه اورلی پاریس هستم. منتظر پرواز ترکیش هستم. ایران برسم، باهات تماس میگیرم. ممنون از زحماتت. امروز خیلی بهت زحمت دادم. لطفاً این پیامو زودتر پاک کن تا شر نشه برات. یه وقت دیدی تا بچهت به دنیا بیاد، من برگشتهم و خودم براش سیسمونی گرفتهم. میبوسمت.»
پیام پاک میشود. ماه بر سینة تاریک آسمان چسبیده است، کامل، گرد، بزرگ، زرد، زیبا. فرداشب هم باز مثل تمام این میلیون سال طلوع خواهد کرد.
زارا در دلش میخواند: «روی نگار در نظرم جلوه مینمود/ وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم.»
موارد بیشتر
اطلاعیه پایان مهلت ارسال آثار داستانی در جشنواره داستانی زنان داستان نویس
شنبهها با شعر(شعری از افسانه پورقلی)
شنبهها با شعر (شعری از سریا داودی حموله)