خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

طرح‌واره ­های روی بال‌های زندگی

طرحواره­ های روی بال‌های زندگی

نگارنده: نازنین بامداد

زادۀ تهران (1354)

دانش‌آموختۀ گرافیک، استاد طراحی

برای من، نه برای هر طراحی که گرافیک خوانده ولی از خواندنش پیشمان است و نه برای هر شخص دیگری، همه چیز از همان‌جا شروع شد. به گمانم همه چیز از نقطۀ شروع آغاز و پایان با هم رقم خورده و شروع، نقطه شد یا پایان شروع شد. شايد نقطۀ پايانى حيات هنرى من را روزی روزگارى مفهوم «مسخ» و «مسخ­شدگى» رقم زد؛ آن­گاه که گویی گم شده بودم در زیربنای طرح زیربنایی که هم­زمان آغاز است و هم در حینِ حرکت و در همان حال، اتمام هم، اما همیشه زندگی است؛ همیشه زندگی است و کسی را توان انکار آن نیست که کسی که می­گوید در حین زندگی است که جاری است، به اشکال گوناگون برای هر شخصی و هر هنرمندی و برای من گاه غلتان و چرخان و گاه از کنجی به دو کنج دیگرِ مثلث و گاه­گاهی روی خطوط موازی ریل‌هایِ در ذهنِ من طراح ساده؛ قطاری که مدام می‌رود و بازدم ریه‌هایش به گونه‌ای است که انگار خانه‌های کاه­گل دهکده‌ای را حمل می­کند و از دودکش خانه‌ها از نای بخاری‌های چوب­سوز، حلقه‌های دود به پا می‌خیزد و هر سال، سکسکۀ سوت­هایش حاکی از مسن شدن من و تو و دیگری است و در پاسخ سؤال دوستی که پرسید در ذهن سادۀ یک طراح خلاق یا در ذهن خلاق یک طراح ساده چه می‌گذرد، دیگر نگویم هیچ؛ یا بی­کاری که از این سؤال­ها می­پرسی؟ یا با خنده بگویم گلّه‌ای از ذوزنقه‌ها و مستطیل‌هایی که دیوارۀ چوبی آغل را ویران کرده و در چراگاه‌های همسایه­ها می­چرند! نه؛ دیگر باید زمانی آدمی که چه طراح است یا نیست و خلاق است یا نیست، در جایی از بودنِ خود مکث کند. به هر حال وقتی ما دربارۀ طرح سخن می­رانیم، نباید حتماً از اندازه‌ها و ریاضی و هندسه و ذهن­های بیضوی بگوییم که خوب خوب همۀ همه می‌دانیم که هر آنچه هست، قبل از هست شدن، ساخته شده و هر ساختنی چیدمان و فرم و چگونگی و همه چیزش ناشی از کلمۀ طرح است؛ به گونه‌ای دیگر، هر چیزی با چگونگی خود گره خورده و انگشتان استوانه‌ای و لاغر و ظریف طرح است که این چِه را به گونه گره می­زند.

به هر حال، برای من همه چيز از دوران دانشجويى­ام شروع شد. مکث کردن در همان مواقع و من که گرافیک می­خواندم، رودخانه‌ای شدم که به سمت خلق طرح‌هایی جاری شد که هر کدامشان در افکار و آرزوها و رویاهایم زندگی‌هایی، دنیاهایی یا لااقل تغییرهایی را حمل می­کرد و اینکه حمل می­کرد، یعنی شد یا نشد، نیست. هر کلمه‌ای طرح خود را دارد و زندگی زایش‌های متعدد و جشن‌های مکرر تولد و عبور دارد با مسخ یا بهتر است بگویم با «تسخیر شدن توسط یک جبر مرموز». آیا اين تسخير شدن آن­قدر سنگين، آن­قدر باشكوه و آن­قدر مهيب بود كه سايه­اش براى هميشه روى روح من و جلوه­هاى كارهاى من بازتاب و البته سنگينى كرده باشد؟ شاید. نمی­دانم و این از همان مکث کردن‌هاست یا سکسکۀ قطار پیر. همه چيز از روزى شروع شد كه مطالعه، ترجیح می­دهم بگویم از زمان خواندن مسخ فرانتس کافکا[1] شروع شد که از سر یک تصادف و یا یک اتفاق، موضوع پايان­نامۀ دانشجویی من شد و بعد از زمانی که رویای طراحی به واقعیت تبدیل شد، هيچ چیز دیگر مثل گذشته نبود و نشد. به خودم آمدم و‌ دیدم که گویی قرار بر این بوده تا بار مسخ­شدگی، بار مهجور بودن و بار تمام تضادها، تناقض­ها، جدال­ها و تجربه­های تاریخیِ یک هنرمند در طول اعصار و قرون، تضاد مابین ماندن یا رفتن، مبارزه کردن یا پا پس کشیدن، هم‌رنگ جماعت شدن یا فردیت پیدا کردن، در چشم­ها درخشیدن یا در انزوای بی­نور ماندن، ستاره شدن يا سياه­چاله شدن را باید به شكل رسالتی مادام­العمر و هنرى بر شانه­هایم حمل كنم.

براى انتقال اين مضمون (چه اُبژه و چه فيگور)، بامسمی­تر و غنى­تر از بدن­هاى عريان و گاه ازشكل‌افتاده، بي­ريخت و دگرديس­شدۀ يك زن چه مي­توانست باشد كه تا بوده به قول باربارا كروگر[2] در يكى از قاب­هاى آيكونيكش، عرصۀ مناقشه و نبرد براى استثمار شدن، سانسور شدن، باب طبع شدن، رانده شدن و به كنترل درآمدن بوده و بدن برهنۀ زن شايد جز در برهه­اى شكوهمند ولى كوتاه از تاريخ كه در آن جبروتِ ايزدان و الهه­گان بر حيات و ممات بشر سايه انداخته بود و شايد زيبايى در برهنگى بدن يك زن، نوعی منع يا تابو نبود. در باقى تاريخ تا به امروز، پشت انواع و اقسام باورها، ايده­ها و حتى فلسفه و هنر، مسخ شده يا در خدمت الگوهاى تكرارشوندۀ مردسالار در جهان سياست و کیاست و سالاریِ موجودات مرد و در عرصه‌های گوناگون زيبايى­شناسى در آمده.

مواد خام كارهاى من، بدن­هاى به حال خود رها شده، از شكل افتاده و گاه فاقد کلّه حتی از جنسِ پوک آن و در فضاهاى خالىِ برهوت­وارِ هستند‌گی با تركيب­بندى­هاى ميني­مال بود. بدن­هاى بى­سر و دفورمه، استعاره­اى از مسخ­شدگى­اند و اين فضاهاى خلوت و ميني­ماليستى كه كمك مي­كنند به تأكيد بيشتر روى نقطۀ ثقل بوم كه همان است؛ همان بدن­هاى ابژۀ عریان و اندام‌واره‌های جنوب پاریسی پابلو پیکاسو[3]، براى من، هم استعاره­اى است از بلاتكليفى تاريخىِ اين بدن­ها در فضايى خلأگونه و هم استعاره­اى است از هبوط اين بدن­ها در پى تلاش و تکاپو و یورش به سمت غرّش ناحق و حرکت موج­های ناانسانِ متشکل از اشکال غیرقابل تراش و خم و چم و منجمد گرانیتی نابرابر و ضدزیستن‌ها در آمدن در بهشت ساختگى جهان­های ناموازی و خطوط درهم‌برهمِ موجوداتی مردسالار با ابعاد پهن و چرکین و از همان‌جا که شروع شد، تمام شد. چه بیهوده در دانشگاه گرافیک خوانده بودم و چه با ولع خوانده بودم!

رسالت من در اين نگاه فرماليستى و مفهوم­گرای به بدن‌های ناچار مجبور، هرگز تمامی ندارد يا لااقل فكر مي­كنم تا زمانى كه اين بدن عرصۀ جنگ و مناقشه است، تا صلح با خود و با جهان، به قوّت خودش باقي است. مگر سوت سکسکۀ قطارها و دود بخاری­های چوبی خانه‌های کاه و گِل که با گرم کردن دیگران پروانه‌وار خود را می­سوزانند تمام می­شود که بشوم و بشویم؟


[1] . Franz Kafka

[2] . Barbara Kruger

[3] . Pablo Picasso