خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

شعری از فیروزه برازجانی

شعری از فیروزه برازجانی

از ارتفاع مشوّش موهایت ریخته‌ام

از شمال حزین

تا پلک‌های

فروافتادۀ جنوب

که دامان آلوده‌اش

شبیه روسپی‌ کوچه‌شب

سیاه می‌خواند

باور نمی‌کنی

                   خیسی لزجی روی آروارۀ دیوار

                                                                نشخوار می‌کند

ترحیم‌ها

شعارها

پوسترها

ما را

که از ته چشم‌ها

روی دیوارها زل زده‌ایم

و می‌توانیم

آرام بلغزیم در پیش‌آبراهی

یا تف شویم

سربالایی‌ِ مخدوش از فحش

با چاهی در سرم

راه می‌روم

لبخند می‌زنم

مرگ از فقراتم بالا می‌رود

آن‌قدر واضح

که می‌توانم

صدایش را ضبط کنم

تو از وسط مردمکم تیر می‌کشی

روی قرمزی عمیقی پا می‌گذاری

دلمه‌بسته

شبیه ضجه‌ای مادرانه‌

بوی سیاهی می‌دهی

با سوراخی در سینه‌ام

نفس به تماشا گذاشته‌ام

و با هر خمیازه

صدای تشویق 

آویزان گوش‌هایم

می‌پرسم

چرا کسی به سیری کلاغ فکر نمی‌کند؟

و این، آن‌قدر عجیب است

که نجابت را زیر سؤال ببرد

ردّ قرمز

از من می‌گذرد

روی شانه‌های زمین آرام ضربه می‌زنی

لبخندت را میان زمستان جا می‌گذاری

و دست‌هایت آن‌قدر بزرگ شده‌اند

که روی تمام کلاغ‌ها

مترسک بکشند