خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فاشیسم ادبی، انتفاع ایدئولوژی از انرژی و اراده ادبیات به نفع گفتمان قدرت است

فاشیسم ادبی، انتفاع ایدئولوژی از انرژی و ارادة ادبیات به نفع گفتمان قدرت است

نگارنده: محمد جانبازان

زادۀ دزفول (1357)، دانش‌آموختۀ حقوق و فلسفه، عضو هیئت‌تحریریة فصلنامة هفتاد، روزنامة خوزی‌ها و ماهنامه‌های چلیپا و مصلح

اگر قائل به فاشیسم، در معنای غیرسیاسی آن باشیم، به‌ناچار باید از مصادره‌ای سخن به میان آوریم که در افق آن تمامِ عناصرِ فرهنگی در تصرف گفتمانِ قدرتِ متمرکز، استحاله شده و در خدمت ایدئولوژی حاکم قرار داده می‌شوند. در این گفتمان، تمام عناصر فرهنگی به مثابة عامل و ابزاری اجرائی در خدمت گفتمانِ مصادرکنندة قدرت متمرکز قرار داده‌ می‌شوند تا از فرهنگ و عناصر برسازندة آن مانند ادبیات، به‌ مثابة ابزاری پیش‌برنده در جهت تحقق ایدئولوژی و تثبیت امر سیاسیِ دلخواه و حاکمیت اندیشة حزبی برآیند.

ادبیات، همواره در بازی گفتمان قدرت سیاسی، عنصر و‌ عاملی در جهت مصادره‌ای نامطلوب – از حیث فرهنگی – برای تبدیل شدن به ابزارِ پیش‌برندة هدف غاییِ گفتمان قدرت بوده است تا فرد سیاسی به واسطة آن به تطهیر امر ایدئولوژیک دست بزند تا مطلوب حاکمان سانترالیسم فراهم‌ شود. بحران فاشیسم فرهنگی و به تبع آن فاشیسم ادبی، علی‌الاغلب در نظام‌های توتالیته‌ای شکل می‌گیرد که مشروعیتشان را با تحمیل بر ارادة جمعی و تصرف آن به دست می‌آورند و خاستگاهش بسط و درون‌ماندگاری ایده‌ای است که در حافظة فرهنگِ زبانی آن قوم، از وضعیت لغزنده و ناپایداری برخوردار است.

اینکه بر آن باشیم تا از فاشیسم ادبی به مثابة تمرکز جغرافیای فرهنگ‌ و ادبیات در اقلیمی خاص نام ببریم، از بحران تمرکز ادبیاتِ ایدئولوژیک و گسترش سرزمینی آن به شکل نامتمرکز و تغییر در روش و کارکرد متن ادبی ‌و مصادرة آن به نفع امر سیاسی غافل خواهیم ماند.

فاشیسم ادبی، انتفاع ایدئولوژی از انرژی و ارادة ادبیات به نفع گفتمان قدرت است. ادبیات می‌تواند در سراسر یک سرزمین، دارای گستردگی اقلیمی باشد، اما تا زمانی که در مقام یک ابزار و ابژه در خدمت اجرای خاستگاه گفتمان قدرت است، نسبت خود را با فاشیسم حفظ می‌کند و‌ ساحتِ عملیِ منطقِ نظریِ قدرت می‌باشد.

در هر سرزمینی که نهاد قدرت، در پی مصادرة هنر، ادبیات و فرهنگ به نفع ایدئولوژی برآید، فاشیسم شکل می‌گیرد و هنرِ ابزاری‌ و‌ ادبیات متعهد – در معنای سیاسی آن – به‌ناچار به دام فاشیسم خواهد افتاد.

مهم‌ترین عناصر برسازندة فاشیسم، تمرکزگرایی و اقتدارگرایی است. تمرکزگرایی ادبی در پی معطوف شدن قوای ادبی یک نسل و یا یک نفس قومی واحد، در جغرافیایی سرزمینی است و اقتدارگرایی می‌تواند به دنبال بسط جغرافیایِ معرفتیِ گفتمانِ قدرت، در بستر محیط باشد؛ گونه‌ای از تکثیر خاستگاهی عمدتاً ایدئولوژیک در یک اقلیم، آن هم برای درونی‌سازی و ماندگاری عناصر امر ایدئولوژیکی.

آن‌چنانکه‌ شاهدیم، یک خوانش از فاشیسم ادبی به تمرکز ادبیات در یک منطقة جغرافیایی معطوف می‌شود و خوانش دوم از فاشیسم به معنای اقتدارگراییِ یک گفتمان و غلبة آن بر دیگر گفتمان‌ها در سایة سرکوب و یا پس زدن آن گفتمان‌ها است.

این منطق، در ادبیات فارسی ریشة تاریخی دارد و هر کجا که امر سیاسی، در پی تطهیر خود به واسطة هنر و ادبیات بوده، این بحران به وضوح به عرصة عمل درآمده است.

محمود غزنوی مجاهدتش برای سرودن شاهنامه به دست توانای ادبی حکیم ابوالقاسم فردوسی، به خاطر ماندگاری نام و نشان و تخت و تاج پادشاهی‌اش بود که البته نه تنها توفیقش حاصل نشد و این امر به‌ وقوع نپیوست، بلکه حکیم فردوسی با مهندسی معکوس خود در شاهنامه چنان در ابیاتی ظلم محمود را نمایان ساخت که همواره از او به عنوان یک دیکتاتور ادبی، فرهنگی و سیاسی نام برده می‌شود. در هجونامة منسوب به فردوسی خطاب به محمود غزنوی آمده:

از این گفتم این بندهای بلند/ که محمود گیرد از این بند پند

دگر شاعران را نیازارد او/ همان حرمت خود نگه دارد او

که شاعر چو رنجد بگوید هجا/ بماند هجا تا قیامت به جا

خدایا روانش به آتش بسوز/ دل بندة مستحق برفروز

سلطان محمود در نظر داشت تا به واسطة شاهنامة حکیم، میل به اشتهار و ماندگاری تاریخی و جاه‌طلبی خود را تطمیع کند و به‌ همین دلیل برای سرودن شاهنامه به او وعده‌های بسیار داد، ولی به قول خود عمل نکرد. این مصادره توسط محمود غزنوی، شمایلی از فاشیسم ادبی است.

همچنین ناکامی تئوری توطئة عسجدی، فرخی و عنصری، شاعران دربار محمود غزنوی، که تلاشی مذبوحانه برای راندن حکیم فردوسی از دربار سلطان محمود، آن هم به سودای گرفتن جایگاه او داشتند نیز خوانشی از مفهوم فاشیسم ادبی در ادبیات کهن فارسی است.

مقابله و‌ گفتمان انتقادی حافظ، که انقلابی‌ترین شاعر ضد انقلاب محسوب می‌شود، در برابر فاشیسم اهل زهد و ریا که با هویت صنفی اهل ظاهر و زاهدانِ اهل تظاهر به نبردی انقلابی پرداخت، خود خوانشی از مواجه و مقابله با فاشیسم فرهنگی و ادبی است.

در عصر مدرنیسم ادبی، نیما شاعری انقلابی بود که به شدت مورد هجمة سنت‌گرایان ادبی، تجددخواهان افراطی، متشاعران و مرتجعینی قرار داشت که سعی در حذف یا نادیده انگاشتن صدای او داشتند.

نیما آن‌چنانکه خود تقریر می‌کند، آب در خوابگاه مورچگان‌ ریخته بود و کسی که به کلونی حمله می‌کند، کم‌ترین مجازاتش، درافتادن‌ با فاشیسم خواهد بود. البته این حوالت، سرنوشت نیما و ادبیات فارسی را رقم زد و چشم‌اندازهای بدیعی را برای آن به ارمغان آورد.

نیما می‌گفت:

از شعرم خلقی به هم انگیخته‌ام/ خوب و بدشان به هم درآمیخته‌ام

خود گوشه گرفته‌ام تماشا را، کآب/ در خوابگه مورچگان ریخته‌ام

از پرتو تندر کیا گرفته تا حمیدی شیرازی و رهی معیری از یک‌ سو و‌ از ناتل خانلری تا میرفخرایی، همگی به فهم نادرستی از انقلاب ادبی نیما یوشیج دست یافته بودند و به همین دلیل دگرباشی ادبی نیما را بر نتافتند.

در ادبیات پسانیمایی نیز نهضت عظیم سانسور به همت پروپاگاندای خود هر کجا که توانسته است به جای گفت و شنود، تنها به نادیده انگاشتن صدای مخالف بپردازد، با خوانشی از فاشیسم ادبی مواجه بوده‌ایم.

پس از بسط مدرنیسم و به مدد تمدن تکنیکی، حتی در اقوام سنتی و نیمه‌متمدن، شاهد رستاخیر تکنولوژیکی بوده‌ایم که این رستاخیز تکنیکی، به دور از هر گونه مرزبندی رسانه‌ای، تمام مغاک‌ها را به هم نزدیک و یا پیوند داده است. به واسطة این امتزاج و درهم‌پیوستگی رسانه‌ای، ایدئولوژی قدرت، امکان تحریف و تصرف واقعیت را یا از دست خواهد داد یا ناچار است تا به تقوای تکنیکی روی آورد و تطهیر شود.

در این کارزار رسانه‌ای، از حیث جغرافیای سرزمینی، از ساحت ادبیات و فرهنگ، تمرکززدایی شده است و در مقابل، جغرافیای معرفتی بشر معاصر، بدون مرزبندی‌های متداول و قراردادی، بسط و‌ گسترش یافته و کارکرد فاشیسم فرهنگی و‌ ادبی از اعتبار ساقط شده است.