خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

بخشِ داستانِ فصلنامۀ ماه‌گرفتگی

بخشِ داستانِ ماهنامۀ ماه‌گرفتگی
(شمارۀ نخست)
همراهانِ این شماره (به‌ترتیب حروف الفبا):
ناصر پویش
نوشین جم‌نژاد
مرداد عباس‌پور
محمدجواد فلاح‌پور

«مجال باریدن»
ناصر پویش
از صبح که پاشده بودم فقط نق زده بود. از تکراری‌بودنِ درست‌کردنِ ناهار تا اینکه چرا پونه دیروز تکالیف مدرسه‌اش را انجام نداده و مانده برای جمعه. از اینکه هرچقدر گردگیری می‌کند همچنان خاک می‌نشیند روی وسایل و میز تا گران‌شدن دلار. دیشب خوب نخوابیده بودم؛ بنابراین همه‌چیز کندتر از حرکت طبیعی به نظرم می‌رسید. انگار حرف‌هایش کش می‌آمد و حتی دود سیگارش را که با حرص تو می‌داد و برمی‌گرداند، جایی نمی‌رفت و در هوا معلق می‌ماند. از وقتی که بیدار شده بود تمرکزم را از دست داده بودم. نوشته‌ای که باید تمامش می‌‌‌‌‌‌‌کردم، حالا فقط روی یک جمله تکرار می‌‌‌‌‌‌‌شدم: «آن بینش سراسر درونی و در تعادل با جهان‌بینی که از حیات یک جامعه برمی‌‌‌‌‌‌‌خیزد و خود را در طول تاریخ می‌‌‌‌‌‌‌گستراند… .»
فکر می‌‌‌‌‌‌‌کنم همین جمله را ده‌ها بار خوانده بودم. حوصلۀ جواب‌دادن هم نداشتم چون می‌‌‌‌‌‌‌دانستم این همه نق می‌‌‌‌‌‌‌زند که کار به جروبحث بکشد و درنهایت افکار منفی‌اش را روی من قی کند. عادتش بود. پونه رفته بود توی اتاقش و بیرون نمی‌‌‌‌‌‌‌آمد. سگ کوچولویمان، سیاه، هم بی‌نصیب نمانده بود از این نق‌زدن‌ها. او هم رفته بود زیر میز و قایم شده بود. عجیب بود که خسته هم نمی‌‌‌‌‌‌‌شد. هر جمله‌اش را به جملۀ دیگر می‌‌‌‌‌‌‌چسباند و سکوتش درنهایت به دو دقیقه هم نمی‌‌‌‌‌‌‌رسید. لابد در آن دو دقیقه هم داشت به جملۀ بعدی‌اش فکر می‌‌‌‌‌‌‌کرد که چطور بار تلخی‌اش را زیاد کند.
دیگر نمی‌‌‌‌‌‌‌توانستم به متن فکر کنم. به پونه هم فکر نمی‌‌‌‌‌‌‌کردم. به سیاه هم. این واژه‌های تلخ، بزرگ می‌‌‌‌‌‌‌شدند و می‌‌‌‌‌‌‌ترکیدند بالای سرم و آوار می‌‌‌‌‌‌‌شدند توی دستانم که بی‌خوابی رمقی برایشان نگذاشته بود. لرزششان این را به من می‌‌‌‌‌‌‌گفت. احساس می‌‌‌‌‌‌‌کردم چند روز است که نخوابیده‌ام؛ اما اگر به اتاق‌خواب می‌‌‌‌‌‌‌رفتم، می‌‌‌‌‌‌‌شد الم‌شنگۀ بزرگ‌تری که نهایتش صدور دوبارۀ حکمِ محکومیت ما بود. هر سه. من و پونه و سیاه. بالغ نشده بود. کودک درونش با افکار نیم‌بند فمینیستی و نیم‌بند دیکتاتورمآبانه شلاق‌به‌دست منتظر هر حرف و عملی از طرف ما بود. سکوت من او را بیشتر از همه جری می‌‌‌‌‌‌‌کرد. در واقع من سکوت نکرده بودم. در مقابل کودک درون او به سکوت رسیده بودم که شاید خاموش شود. شاید که باریدن را بیاموزد. ببارد نه تاریکی‌اش را نه خستگی‌اش را. فقط بالغ شود و باران درونش را ببارد.
امروز از آن روزها، سالیان سال می‌‌‌‌‌‌‌گذرد. گاهی که بهش فکر می‌‌‌‌‌‌‌کنم می‌‌‌‌‌‌‌بینم او هیچ‌وقت به خودش مجال باریدن نداد. مجال سبزشدن؛ زیرا هرگز دریا را باور نکرد. هنوز هم نگاه فاجعه‌آمیزش را به دنیا دارد. هنوز هم در سیاهی درونش غوطه می‌‌‌‌‌‌‌خورد. هنوز هم نق می‌‌‌‌‌‌‌زند. حتی وقتی‌که تنهاست و این را پونه می‌‌‌‌‌‌‌گوید که حالا گاه‌به‌گاه به او سر می‌‌‌‌‌‌‌زند. من آن روز متن را تمام نکردم؛ اما با او تمام شدم.

‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌