دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “فراموش نمیکنم”
✍یوسف پروهیده
از خواب كه بيدار ميشوم، خراشهاي روی صورتم را حس میکنم. خراشهايي كه درد دارد. از جا بلند ميشوم و لب تخت مينشينم. باز هم توي خواب كابوس ديدهام. تمام بدنم خيس عرق شده. از اتاقخواب كه بيرون ميروم، به آینهي میزآرایش نگاه نمیکنم. نمیخواهم آن خراشها را ببینم. خراشهایی که با ماسک میپوشانم تا کسی آنها را نبیند. صورتم شبيه خودم نيست. انگار غربيهام. بغضم میگيرد. گریه ميكنم. گريه دردم را بيشتر ميكند.
وقتي از خانه بيرون ميروم، همهچيز يادم ميآيد؛ هجوم مامورها به پيادهروها و فرياد آدمها. رفته بودم كتابي چيزي بخرم و به خانه برگردم. از ايستگاه مترو كه بيرون آمدم، به سمت ميدان انقلاب نرفتم. توي ميدان و پيادهروهاي اطرافش، مامورها ايستاده بودند و كاري هم با كسي نداشتند. بااينكه پيادهروها شلوغ بود و اغلب زنها و دخترها روسري نداشتند، همهجا آرام بود؛ نه كسي شعار ميداد و نه كسي فرياد ميزد. راه افتادم. ميخواستم از مغازههاي روبروي دانشگاه، كتابي بخرم و به ايستگاه مترو برگردم. بااينهمه، وقتي داشتم از خيابان ميگذشتم، به ميدان انقلاب نگاه كردم. خبري نبود. از توي پيادهرو وارد بازارچه كتاب شدم و كتابي را كه ميخواستم خريدم. همينكه از بازارچه بيرون آمدم تا سري به مغازههاي ديگر بزنم، از صداي فرياد آدمها ترس برم داشت. همانجا توي پيادهرو ايستادم. آدمها داشتند فرار ميكردند. معلوم نبود چه اتفاقي افتاده. ميخواستم به داخل بازارچه كتاب برگردم كه يهو چيزي به صورتم خورد. ابتدا نور قرمزي روي مانتوام افتاد و بعد قيافهي مردي را ديدم كه شليك كرد. گيج شده بودم. فقط درد بود كه توي صورت ميپيچيد. نميتوانستم تعادلم را حفظ كنم. هوا بوي سوختگي و دود ميداد. نفسم بند آمده بود و چشمهايم داشت ميسوخت. سعی کردم چشمهایم را باز نگهدارم. همهچيز دور سرم ميچرخيد؛ آدمها، درختها و خودروي ون سياهي كه معلوم نبود از كجا پيدايش شد. اصلا نفهميدم چه شد! صورتم داغ شده بود. دستهايم را روي صورتم گذاشتم. تمام حواسم به اين بود كه زمين نخورم. از لاي انگشتانم خون ميآمد و دهانم بوي خون ميداد. ديگر چيزي حس نكردم. هوا تاريك بود يا تاريك شد…
از بیمارستان كه به خانه آمدم. همهچیز یادم آمد؛ نور قرمزي كه به مانتوام افتاد، قیافهی مردي كه شليك كرد. قيافهي مردي كه غريبه بود. اما ديگر ترس نداشتم. فقط درد بود. دردي كه تمام بدنم را پر كرده بود. فکر نمیکردم زندگی میتواند اينقدر ناگهاني، وحشتناك و بيرحمانه باشد. همینها بود که نگرانم میکرد. همینها بود که توي خواب و ذهنم میآمد.
آنروزها، توی اتاقم ميماندم و از خانه بيرون نميرفتم. صورتم زشت شده بود. دلم نميخواست كسي آن را ببيند. صورتم شبيه خودم نبودم. انگار غريبه بودم. هرچه سعي ميكردم فكرش نكنم، بيشتر به يادم ميآمد.
وقتی بابك زنگ زد، خيلي درد داشتم. لبهایم باز نمیشد. از درد بود يا از ترس؟ نمیدانم. بابك ميخواست به ديدنم بيايد. ميخواست بداند چرا به دانشگاه نميروم. نميتوانستم با او حرف بزنم. صورتم ورم كرده بود و دهانم باز نميشد. سعي كردم بغض نكنم. اما گريهام گرفت.
اصلا نفهميدم چه شد؟ باورم نميشد شليك كند! ترسيده بودم. ميخواستم فرياد بزنم. آنروز چيزي به بابك نگفتم. حالا هم نميخواهم چيزي بگويم. حالا که تنها شدهام. حالا كه به صورتم ماسک میزنم تا کسی آن را نبیند. آنقدر زشت شدهام که نميخواهم به صورتم نگاه كنم. از كنار آينه كه ميگذرم، بغص میكنم. بغص نگرانم ميكند. بغض دردم را بيشتر ميكند. كاش ميتوانستم به خراشهاي روي صورتم فكر نكنم. كاش ميتوانستم به خودم فكر كنم. به خودم كه تنها شدهام. به خودم كه انگار غربيهام.
صداي آژيري را از دور ميشنوم. صدايي كه نگرانم ميكند. صدايي كه مدام به گوش ميرسد. از پنجرهي اتاق هال به خيابان نگاه ميكنم. نميدانم ماشين پليس است يا چه؟ از اينجا چيزي معلوم نيست. از جايي كه ايستادهام، زن و مردي را توي پيادهرو ميبينم. زن لحظهاي ميايستد و به موبايلش نگاه ميكند. مرد سرش را بالا ميآورد و به پنجرهي اتاقم نگاه ميكند. ميخواهم خودم را پشت پرده پنهان کنم تا صورتم را نبيند. اما از جايم تكان نميخورم. مرد از جايي كه ايستاده، همانطور نگاهم ميكند. بعد انگار چيزي يادش آمده باشد، پشتسر زن راه ميافتد و ميرود. تازه در اينوقت است كه متوجه موهاي زن ميشوم كه روسري ندارد. احساس عجيبي ميكنم. احساسي كه نميدانم چيست. پنجره را باز ميكنم تا هواي تازهاي وارد اتاق هال شود. باد ملايمي ميوزد. خنكي باد را روي صورتم حس ميكنم. پنجره را باز ميگذارم و به اتاقخواب برميگردم. جلو ميز آرايش كه ميايستم، به خودم توي آينه نگاه ميكنم. اما اينبار گريه نميكنم. گريه آرامم نميكند.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/SoudabehEst
#داستان_کوتاه
#یوسف_پروهیده
#فراموش_نمی_کنم
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی

موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ابرهای خیال” ✍میثم لسانی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “این روزهای لعنتی” ✍مونیکا شاهیان)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” چسبکها ” ✍پژمان گلچین)