خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فلسفه‌ی شاعرانه‌ی ویسواوا شیمبورسکا ✍دکتر حسن محمدیان(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴

مطالعات تخصصی نقد و پژوهش شعر 

فلسفه‌ی شاعرانه‌ی ویسواوا شیمبورسکا

✍دکتر حسن محمدیان

 

مقدمه

 

ویسواوا شیمبورسکا ( 1923 – 2012) معروف‌ترین شاعر معاصر لهستان، برنده جایزه‌ی ادبی نوبل 1996، و از بزرگ‌ترین شاعران جهان است. هنگام دریافت جایزه نوبل او را موتسارت شعر نامیدند؛ کسی که ظرافت‌های زبانی را با «شور و هیجان‌های بتهوونی» درهم‌آمیخته است. شیمبورسکا در دوران تسلط حکومت‌های استالینی بر اروپای شرقی، سال‌های زیادی به‌صورت مخفی به نوشتن شعر، روزنامه‌نگاری و ترجمه‌ی نوشته از زبان انگلیسی می‌پرداخت؛ اما پس از گسترش فضای باز سیاسی در این کشورها، و ازجمله لهستان شهرت او جهان‌گیر شد. نخستین کتابی که از او به فارسی ترجمه شده است، «آدم‌ها روی پل» نام دارد با ترجمه‌ی مارِک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد. این کتاب را نشر مرکز در سال 1376 منتشر کرده است. دومین کتاب او به فارسی، برگزیده‌ای از شعرها، به نام: «عکسی از یازده سپتامبر»، ترجمه‌ی علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا است که در سال 1382 نشر بال منتشر کرده است و ملیحه بهارلو، برگزیده‌ای از شعرهای او را با نام «هیچ چیز دو بار اتفاق نمی‌افتد» ترجمه و منتشر کرده است. کتاب‌های شعر شیمبورسکا به روایت ویکی‌پدیا عبارت‌اند از:

برای این است که زنده‌ایم ۱۹۵۲، پرسشگری از خود ۱۹۵۴، فراخواندن یتی ۱۹۵۷، نمک ۱۹۶۲، یک‌صد و یک شعر ۱۹۶۶، کُلی حال ۱۹۶۷، اشعار منتخب ۱۹۶۷، می‌شُد ۱۹۷۲، به‌هرحال ۱۹۷۲، یک عدد بزرگ ۱۹۷۶، آدم‌های روی پل. ۱۹۸۶، خواندنِ بیخودی ۱۹۹۲، پایان و آغاز ۱۹۹۳، از نگاه یک‌دانه شن ۱۹۹۶، صد شعر، صد شادی ۱۹۹۷، لحظه ۲۰۰۲، نغمه‌هایی برای بچه‌های گنده ۲۰۰۳، دونقطه ۲۰۰۵، اینجا 2009.

 

شعرهای این یادداشت از دفتر «آدم‌ها روی پل» برگزیده شده‌اند.

هنگامی‌که آغاز به خواندن شیمبورسکا می‌کنیم، باید هرچه‌ را که تاکنون درباره‌ی شعر فراگرفته‌ایم، به فراموشی بسپاریم. شاعر دیگری است با دنیایی خصوصی و تفاوت او با بسیاری از شاعران جهان همین است: آن‌ها همه دنیای اختصاصی دارند؛ اما دنیای شاعرانه‌ی شیمبورسکا خصوصی است. برای اینکه فرق دنیای خصوصی و اختصاصی را توضیح بدهم، به مثالی آشنا بسنده می‌کنم: اغلب شاعران درباره‌ی سنگ قبر خود شعر سروده‌اند؛ به‌جز آن‌هایی که ناگهانی بار سفر بسته‌اند و همچنین آنانی که فکر می‌کردند هرگز نمی‌میرند! حافظ با واژه‌ها و مجازها و ایهام و کنایه‌های ویژه خود می‌نویسد:

بر سر تربت ما گر گذری همت خواه/ که تماشاگه رندان جهان خواهد بود

و سپهری می‌نویسد: به سراغ من اگر می‌آیید پشت هیچستانم، … نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من. و پروین اعتصامی نوشته است: این که خاک سیهش بالین است/ اختر چرخ ادب پروین است.

اما درباره‌ی شیمبورسکا فرق دارد. او می‌نویسد:

اینجا نویسنده‌ای خوابیده، عتیقه مثل ویرگول

که صاحب چند شعر است.

 

ویرگول، انگار جزو لوازم خصوصی شاعر است که دیگران چیزی از آن نمی‌دانند. با خواندن چنین جمله‌ای، به‌سختی می‌توانیم عظمت دنیای شاعری را درک کنیم، که دست‌کم قرن بیستم او را به‌عنوان مهم‌ترین شاعران جهان می‌شناسد؛ ولی خودش تنها به همین اکتفا می‌کند که: «صاحب چند شعر است.»

فلسفه را اگر ادعاها و چون‌وچراهایی بدانیم که به شیوه‌هایی منطقی بحث و بررسی و پاسخ‌یابی می‌شوند، شیمبورسکا، مطابق نیمه اول فرض ما، دارای چون‌وچراهایی است که برخلاف نیمه دوم، به‌شیوه‌ی غیرمنطقی به آن‌ها پاسخ می‌دهد؛ یعنی به‌شیوه‌ی خیالی و خودساخته. بنابراین فلسفه‌ی او را شاعرانه می‌نامیم. او به‌رغم همه‌ی مأموران امنیتی، سیستم‌های اعلام جرم، پلیس‌های آماده و ورزیده، و دیوارها و سیم خاردارهای جداکننده، ادعا می‌کند: «مرز دولت‌های بشری چقدر شکاف دارد» و هنگامی‌که دلیلی برای این ادعا درخواست می‌کنیم می‌گوید:

ابرهای بسیاری بی مجازات از بالای آن‌ها می‌گذرند

شن‌ها و ماسه‌های زیادی از کشوری به کشوری می‌ریزد…

و حتی هنگامی‌که ارسطو و ابن‌سینا را نقد می‌کند، در رد برهان نظم چنین می‌گوید:

آیا اصلاً می‌توان از نظم صحبت به میان آورد

زمانی که حتی ستارگان را نمی‌توان از هم جدا کرد

تا مشخص شود کدام‌یک برای کدام‌یک می‌درخشد؟

 

شیمبورسکا جهان آشوب‌ها و آشفتگی‌ها را در شعرهای خود توصیف و تبین می‌کند بدون اینکه ادعا کند رازهای آن را می‌داند یا در برابر آن، سر طغیان دارد؛ اما مدینه‌ی فاضله را جزیره‌ای خالی از سکنه می‌داند:

رد پاهای ریزی که در ساحل‌هایش پیداست

بدون استثنا رو به دریاست

گویا اینجا را فقط ترک می‌کرده‌اند…

 

اگر فلسفه شیمبورسکا عجیب باشد، جای شگفتی نیست؛ زیرا وقتی پس‌از این‌همه سال بشر هنوز نتوانسته برای ساده‌ترین چیزها و دل‌مشغولی‌های همیشگی‌اش، پاسخ مناسبی بیابد، باید مانند شیمبورسکا اذعان کنیم که «سؤال‌هایی ضروری‌تر از سؤال‌های ساده‌لوحانه وجود ندارد.»

شیمبورسکا اهل شهود است؛ ولی نه شهود عرفانی که ریشه در عوالم روحانی دارد؛ بلکه شهود زمینی که ریشه در دنیای پیرامون دارد. او در فضای پیرامون ما چیزهایی را کشف و نقل می‌کند که هرگز کسی به آن توجه نمی‌کند. در نظر او جهان، بازار معجزه‌هاست:

یکی از معجزه‌های بی‌شمار

ابر لطیف و کوچکی است

اما می‌تواند ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند.

معجزه‌ای که کافی است دوروبَرت را نگاه کنی

دنیای همه‌جا حاضر

در این جهانِ معجزه‌ها، هر چیز چنان تعالی می‌یابد که موضوع شعر قرار می‌گیرد؛ حتی ساده‌ترین چیزهایی که به‌سختی می‌شود آن را موضوع اندیشیدن قرار داد. بهترین شعری که ما در ادبیات خودمان درباره‌ی پیاز داریم، بیت مشهوری از پروین اعتصامی است: سیر یک روز طعنه زد به پیاز/ که تو مسکین چقدر بدبویی … اما شیمبورسکا، با شهود و نفوذ خود در اشیا، پیاز را به موضوع فلسفه‌ی شاعرانه‌ی خود تبدیل می‌کند:

پیاز چیز دیگری است

دل و روده ندارد

تا مغزِ مغز پیاز است …

پیاز می‌تواند بی دلهره‌ای به درونش نگاه کند

… در ما بیگانگی و وحشیگری است

 

و به همین‌سان راه ورود هیچ پدیده‌ای به دنیای شیمبورسکا بسته نیست. از عشق و مرگ و جنگ و سیاست تا سنگ و شن و لباس‌ها و دنیای همه‌جا حاضر. در شعر شیمبورسکا، همه‌ی پدیده‌ها به یک اندازه حضور و نمود دارند.

شیمبورسکا، از دور مانند بیشتر شاعران بزرگ قرن بیستم، شاعری معنی‌آفرین به نظر می‌آید و انگار کمتر به شکل و ساختار و بازی‌های زبانی تن می‌دهد؛ اما از شاعری که در اروپای شرقی، در مرکز شکل‌گیری یکی از مهم‌ترین جریانات ادبی قرن بیستم، فرمالیسم یا ساخت‌گرایی، زیسته است، چنین امری بعید است. شاید بخش‌های فرمالیستی کارش در ترجمه‌ها منتقل نمی‌شود؛ ولی آن بخشی هم که منتقل می‌شود به‌راستی شگفت‌انگیز است. در شعری به نام «رژه»، طنین گام‌های ارتش خودی یا متجاوز را چنین تصویر می‌کند:

 

زمین – زمین

زمین – هوا- زمین

هوا – آب – زمین – زمین – آب …

درعین‌حال به کنایه نیز اشاره دارد که ارتش‌ها ادعای دفاع از چیزی را دارند که مدام به انهدام آن مشغول‌اند! یکی دیگر از روش‌های فرمالیستی شیمبورسکا، اندیشیدن به اجزای کلام و ترکیبات است؛ مثلاً به ترکیب معمولی «دانه‌ی شن» این‌گونه می‌اندیشد:

اسمش را دانه‌ی شن می‌گذاریم

اما او خود را نه دانه می‌داند وَ نه شن.

و در شعر «بعضی‌ها دوست دارند شعر را» با تأکید و تشکیک در اجزای این جمله بعضی‌ها – دوست دارند – شعر را، شعرِ زیبایی در تکثر معنای شعر و بی‌التفاتی مردم به اهمیت آن سروده است و چندلایه بودن معنای واژه‌ها را در شعرهای دیگری نیز دست‌مایه‌ی آفرینش معنا می‌سازد. در شعر، امکاناتِ یک فعل را در همه‌ی جمله‌ها تکرار می‌کند، انگار که هر بار قرار است معنای تازه‌ای بدهد و در شعری به نام «تشییع جنازه» تنها چیزی که حضور ندارد، جنازه است؛ ولی اگر حضور نداشت شعر هم شکل نمی‌گرفت!

حضور طنز در همه‌ی شعرهای شیمبورسکا چشمگیر است. طنزی که باید آن را از نوع طنز حافظ بدانم. به همان اندازه عمیق و به همان اندازه رندانه. طنز در شعر او ناشی از ادراک جهانی است که همه‌جای آن با آنچه دیگران گفته‌اند، متفاوت است. طنز او نگاه حیران کسی است که بعد از فاجعه سر رسیده است و دلیل فاجعه را نمی‌فهمد و بنابراین مثل آدمی که از مرحله پرت است، سؤال‌هایی می‌پرسد و صحبت‌هایی می‌کند که ما مردم آگاه را به خنده وا‌می‌دارد. نمونه‌هایی از آغاز برخی شعرهایش را ببینیم:

قرار بود این قرن بیستم ما بهتر از قبل باشد

دیگر فرصت نمی‌کند این را ثابت کند.

– ببینید هنوز هم چابک است

چقدر خوب مانده

نفرت در سده ما

– بعد از هر جنگی

کسی باید ریخت‌وپاش‌ها را جمع کند

نظم و نظام

خودبه‌خود برقرار نمی‌شود.

 

بنابراین او به بصیرتی از جنبه‌ی خنده‌آور دنیا دست می‌یابد و جنبه‌ی خنده‌دار شعر که در این هیاهو، انگار رسالتش خندیدن است و می‌نویسد:

خنده‌دار بودن شعر گفتن را

به خنده‌دار بودن شعر نگفتن ترجیح می‌دهم.

شعر زیر را در خطاب و ستایش شیمبورسکا گفته‌ام و ادای دینی است به شور و علاقه‌ای که خواندن شعرهایش در کتاب آدم‌ها روی پل، با ترجمه زیبای مارِک اسموژنسکی، و همکارانش در من برانگیخت.

 

شیمبورسکا

این چند واژه را

برای تو پرتاب می‌کنم

-بی‌ادبانه-

ازخشم

از شادی

که جهان ما را زیبا کرده‌ای

مثل از گاندی بعدتر

مثل از پینوشه قبل‌تر

«عصر، عصرِ سیاست است و ما بچه‌های این دور و زمانه‌ایم.»

و شعر

مجازات خدایان است برای تو.

 

در بیستمین ایستگاه پیاده شده‌ای

در میانه‌یِ رهگذرانی که چهره‌ی تو را اشتباه می‌گیرند و لبخند می‌زنند

پرندگانی که مردمک چشم‌های تو را اشتباه می‌گیرند و فرود می‌آیند

پلیس رنگِ موهای تو را اشتباه می‌گیرد

از سرزمینی ناشنیده رسیده‌ای

و به سرزمینی می‌روی که بر نقشه نشانی ندارد.

خاكي كه بر سر آن ايستاده‌اي،

رزرو شده است

ستاره‌ي تو را براي كس ديگري در نظر گرفته‌اند

 

 

زمان عبور سران سياسي است!

دست‌هايت را بر سينه بگذار شاعر!

در خيابان‌ها يگان‌هاي ويژه رژه مي‌روند

«زمين، آب، هوا

آب، هوا، زمين …»

دست‌هايت را بالا ببر شاعر!

 

اين چند واژه را براي تو پرتاب مي‌كنم

 

بی‌ادبانه

از خشم

از شادي

كه جهان ما را زيباتر كرده‌اي

مثلِ بعد از تولدِ شيمبورسكا

 

شعرهایی از شیمبورسکا

 

(از کتاب آدم‌ها روی پل)

 

سنگ قبر

 

اینجا نویسنده‌ای خوابیده، عتیقه مثل ویرگول

که صاحب چند شعر است.

خاک، بزرگوارانه استراحتی ابدی به او داده

بااینکه جنازه عضو هیچ‌یک از گروه‌های ادبی نبوده

اما چیز بهتری جز این مَتَل کودکانه، گیاه بابا آدم و جغد

روی قبر دیده نمی‌شود.

رهگذر، از ساکت مغز الکترونیکی را بیرون بیاور

و یک لحظه، به سرنوشت شیمبورسکا، فکر کن.

 

 

مزامیر

 

مرز دولت‌های بشری چقدر شكاف دارد

ابرهای بسیاری بی‌مجازات از بالای آن‌ها می‌گذرند

شن‌ها و ماسه‌های ‌زیادی از كشوری به كشوری می‌ریزد

خرده‌سنگ‌های كوهستانی سرازیر ملكِ دیگران می‌شود

با جهش‌هایی تحریک‌کننده.

آیا لازم است نام پرنده‌هایی را كه در حال پروازند، یک‌به‌یک بیاورم

یا لحظه‌ای را كه پرنده روی مانع مرزی می‌نشیند؟

فرض كن گنجشك باشد ـ دمش دیگر متعلق به كشور همسایه است

هرچند نوكش هنوز در این كشور است. بعلاوه ـ چقدر وول می‌خورد.

از حشرات بی‌شمار، به مورچه‌ای اكتفا می‌كنم

كه بین پوتین چپ و راست نگهبان

در برابر سؤالی: از كجا تا به كجا ـ لزوم پاسخ دادن را حس نمی‌كند.

ای كاش این‌همه بي‌‌نظمی را هم‌زمان می‌دیدیم

در همه‌ی قاره‌ها!

ببین آیا این مِندارچه‌ای از ساحل روبه‌رو نیست

چه كسی جز نرم‌تنی با بازوهای بلند

گستاخانه به محدوده‌ی مقدس آب‌های داخلی تجاوز می‌كند؟

آیا اصلاً می‌توان از نظم صحبت به میان آورد

زمانی كه حتی ستار‌گان را نمی‌توان از هم جدا کرد

تا مشخص شود کدام‌یک برای کدام‌یک می‌درخشد؟

و این گسترش سرزنش‌آمیز مه!

و این گردوخاک فراگیر صحراهایی،

كه انگار اصلاً دو نیم نشده‌اند!

و این صداها روی امواجِ خدمتگزار هوا:

ویژویژهای دعوتگر و بلغوركردن‌های معنی‌دار!

فقط، چیزی كه متعلق به انسان است، می‌تواند به‌راستی بیگانه باشد.

بقیه‌ی چیزها، جنگل‌های مختلط

كارهای مخفیانه‌ی موش كور و باد است.

 

 

دستور مصرف

 

من قرص مسکنم

در خانه عمل می‌كنم

در اداره تأثیرم پیداست

سر جلسه‌ی امتحان می‌نشینم

در محاكمه حاضر می‌شوم

با دقت تكه‌های لیوان شكسته را به‌هم می‌چسبانم ـ

فقط مرا بخور

زیر زبان حلّم كن

فقط قورتم بده

می‌دانم با بدبختی، باید چه كار كرد

چگونه خبر بد را تحمل كرد

بی‌عدالتی‌ها را كاهش داد

و فقدان خدا را چگونه معلوم ساخت

و كلاه عزاداری مناسب چهره انتخاب كرد

منتظر چه‌ای ـ

ترحم شیمیایی را باور كن.

هنوز جوانی آقا (یا خانم)

باید به زندگی‌ات سروسامانی بدهی.

چه كسی گفته

كه زندگی باید دلیرانه سپری شود؟

پرتگاه خود را به من بده ـ

آن را با رؤیاها هموار خواهم كرد

آقا (یا خانم) از من سپاس‌گزار خواهی بود

به خاطر چهار دست‌وپا فرود آمدنت.

جان خود را به من بفروش

خریدار دیگری نصیبت نخواهد شد.

شیطان دیگری هم، وجود ندارد.

 

عشق در نگاه اول

 

هردو بر اين باورند

كه حسی ناگهانی آن‌ها را به‌هم پيوند داده.

چنين اطميناني زيباست،

اما ترديد زيباتر است.

چون قبلاً همديگر را نمی‌شناختند،

گمان می‌بردند هرگز چيزی ميان آن‌ها نبوده.

اما نظر خيابان‌ها، پله‌ها و راه‌روهایی

كه آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پيش

از كنار هم گذشته باشند، در اين‌باره چيست؟

دوست داشتم از آن‌ها بپرسم

آيا به ياد نمی‌آورند-

شايد درون دری چرخان

زمانی روبه‌روی هم؟

يک «ببخشيد» در ازدحام مردم؟

يک صدای «اشتباه گرفته‌ايد» در گوشی تلفن؟

– ولی پاسخشان را مي‌دانم.

نه، چيزي به ياد نمي‌آورند.

بسيار شگفت‌زده مي‌شدند

اگر مي‌دانستند، كه ديگر مدت‌هاست

بازيچه‌اي در دست اتفاق بوده‌اند.

هنوز کاملاً آماده نشده

كه براي آن‌ها تبديل به سرنوشت شود

آن‌ها را به هم نزديك مي‌كرد، دور مي‌كرد

جلو راهشان را مي‌گرفت

و خنده‌ي شیطانی‌اش را فرو مي‌خورد و

كنار مي‌جهيد.

علائم و نشانه‌هايي بوده

هر چند ناخوانا.

شايد سه سال پيش

يا سه‌شنبه‌ي گذشته

برگ درختي از شانه‌ي يكي‌شان

به شانه‌ي ديگري پرواز كرده؟

چيزي بوده كه يكي آن را گم كرده

ديگري آن را يافته و برداشته.

از كجا معلوم توپي در بوته‌هاي كودكي نبوده باشد؟

دستگيره‌ها و زنگِ ‌درهايي بوده

كه يكي‌شان لمس كرده و در فاصله‌اي كوتاه آن ديگري.

چمدان‌هايي كنار هم در انبار.

شايد يك شب هر دو يك خواب را ديده باشند،

كه بلافاصله بعد از بيدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازي

فقط ادامه‌ای است

و كتاب حوادث

هميشه از نيمه‌ي آن باز مي‌شود.

 

بعضی‌ها شعر را دوست دارند

 

بعضی‌ها ـ

یعنی نه همه.

حتی نه اکثریتِ همه، بلکه اقلیت.

اگر مدرسه‌ها را به حساب نیاوری

که در آنجا شعر اجباری است

و خودِ شاعران.

شاید از میانِ هزار نفر، دو نفر پیدا شود.

دوست دارند ـ

امّا آش رشته را هم دوست داریم

تعارف‌ها و رنگِ آبی را هم دوست داریم

شال‌گردنِ کهنه را هم دوست داریم

دوست داریم حق با ما باشد

نوازش کردن سگ‌ها را هم دوست داریم.

شعر را ـ

امّا این شعر چیست.

پاسخ‌های تردیدآمیزی که داده‌ شده

یکی دوتا نیست.

امّا من نمی‌دانم و نمی‌دانم، و می‌چسبم به همین،

مثلِ حفاظِ پلّه‌ها.

 

رژه

 

زمین – زمین،

زمین –هوا – زمین،

هوا – آب – زمین – زمین – آب

آب – هوا – زمین – هوا، هوا،

زمین – آب – هوا – آب – هوا – زمین،

هوا – زمین

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره دهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ تابستان ۱۴۰۴:

انتشار فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/ تابستان ۱۴۰۴(تهیه فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_دهم

#تابستان_۱۴۰۴