دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” چسبکها ”
✍پژمان گلچین
تلفن زنگ میخورد و گوشی برداشته میشود. زنی در آنطرفِ خط، نامِ مرا زمزمه میکند و بعد سکوتی ممتد تمامِ فضای خالیِ تلفن را پر میکند. ملحفهها از بالای آسمان سرازیر میشوند پایین و بارانِ صبحگاهی منفذهای قیراندودِ خیابان را مرطوب میکند. حفرههای کوچکِ آسفالت با قطراتِ آب پر میشوند و پارچهای سفید آرام بر روی پوستِ صورتم کشیده میگردد. فکر کنم برای کسانی که در زیرِ ملحفه نیستند، صدای کشدارِ «خششششی» ممتد از آن زیر شنیده خواهد شد. همهجا تاریک است، حتی صورتِ شما و دیوارهای اطراف. پرتاب میشوم به سالهای دور؛ خانهٔ پدربزرگ. از چسبکی که سالهاست محلِ تمرکزِ مارمولکها به حشراتِ حیاطِ پدربزرگ است نمیتوانم فاصله بگیرم، لای همین چسبکها خاطراتِ حیاطی که دیگر نیست را میتوانم برای همیشه نگاهبانی کنم، درست درونِ رشتههای عصبیِ مغزم. دکتر میگفت، ریشههای مویرگیِ تومورت هم، همینشکلی مثلِ چسبک، دورِ أمعاء و أحشای حجمِ لزجی از مغزت تاب خورده و رفته بودند به عمق، و البته برای همیشه نمیتوانی کنارَت نگاهشان داشته باشی، به مرور همهچیز پاک میشود و حتی صداهای اطرافت را، از یکدیگر تشخیص نخواهی داد، همینکه همین الان به یادشان بیاوری از سرت هم زیادیست.
چسبکها، همیشه به رگههای خشک خشتهای قدیمی حیاط، بهتر میچسبند تا دیوارهای سنگِ مرمریِ جدید. همینطوری با خزیدنی بیسر و صدا خودشان را به همهٔ آن اطراف و اکناف میرسانند و سعی میکنند به هر جهتی که خالی بود سری بزنند. انگار با نزدیک شدن به آن منفذهای خشکِ اسفنجیِ موجود در دیوارهٔ حیاط، به آن تکهآجرهای رجبهرجِ بهردیفشدهٔ روی هم، چسبیدنیتر میشوند، و در همین فرایند، لای مویرگهای سالها پوسیدهٔ درون این دیوارها، آب را مک میزنند بالا. صدای ناگهانی خشخشِ حرکتِ مارمولکها، لای شاخ و برگها، هر لحظه میتواند بخشی از ذهن تو را به سمت خودش بکشاند و حواست را از جایی که بودی پرت کند بیرون. مارمولکها، بعد از یک ظهرِ تبکردهٔ تابستان که همه لای حجمِ منبسطِ سایهای، خودشان را مچاله میکردند تا این داغیِ سهمگین، نفسشان را نبرد، آفتابِ تموزِ ظهر که تمام میشد، میزدند بیرون و با بلند شدن بوی نمِ آبِ حیاطِ خیس، خودشان را میکشاندند تا همان حوض آبِ وسطِ حیاطِ قدیمی. مارمولکهای چموش بر روالِ عادی و روزمره، نمیتوانند بهراحتی و به خیال خامِ خودشان، پاورچینپاورچین، خود را برسانند لبِ آب. پاهای کوچکشان را که روی زمین میگذارند، داغیِ کفِ زمین که از تابشِ مستقیمِ خورشیدِ تابستانی خبر میداد، چونان تیزیِ هزار نیزهٔ آخته، بر پوستِ نازکِ پاهایشان فرو میشد و اجازه نمیداد تا از این مسیرِ سایهگرفته تا لبِ آب را بهآرامش طی کنند و خود را بزنند به آب و بیخیالِ این روزگارِ گذاری لای چسبکها بشوند. زمانِ حرکت که میرسید، یک دور خیز و بعد بهدو به سمتِ هدف شلیک میشدند. جوری میدویدند که انگاری هیچکدام از دست و پاهایشان با زمین برخورد نمیکند و بالهایی دارند که آنها را با فاصلهٔ اندکی از سمتِ زمین بلند کرده است و آنها در هوا پرواز میکنند. با شتاب این مسیر را طی میکردند، آنچنان میدویدند که اگر چنین بیمحابا از این کورهٔ آتش نمیگذشتند، چیزی از تن و جانِ به لب رسیدهشان باقی نمیماند. هر دست و هر پا به یک طرف بر زمین میآمد و بلند میشد و دمِ کوچکی که در منتهیالیه بدنشان قرار داشت، هدایتکنندهٔ تعادلشان در حرکت بود، تا با این شتابی که به کمرشان قوس میداد، طوری نشود تا آنها از خطِ مسیرِ مستقیمی که میرفتند، پرت شوند بیرون. تشنگیِ طولانی حتی لای سایههای چسبکها هم از بین نمیرفت. تشنگی تابِ آدمی را درست وقتی که میخواهی بیتاب نشوی، میبرد؛ آن هم در یک ظهرِ آفتابیِ تابستان.
چسبکها تلاشِ بیوقفهای را برای رسیدن به حوضِ وسطِ حیاط از خود نشان میدادند و هر بار که میخواستند از روی زمین سر بخورند و بخزند به سمتِ این بوی مستکنندهٔ خیسی و نمِ آب، پدربزرگ با قیچیِ تیزش میرفت سراغ شاخ و برگهای نُورس و جوان، و دست و بالشان را قطع میکرد و میانداختشان لای زبالههای هرروزه و بعد با آرامشی که میتوانی بر روی چهرهٔ یک قاتلِ حرفهای مشاهده کنی، میرفت به سراغ آب دادنِ باغچهها. به دفعات میتوانستی پچپچِ مارمولکها را لای خشخشِ آرامِ برگها بشنوی که گوشهای نشسته بودند و این جوانهها را تشویق میکردند به پیشروی و این موجوداتِ چسبندهٔ سبز که ضربانِ قلبشان تندتر میزد، هیجان سراپای وجودشان را فرا میگرفت و با کشیدنِ نفسی عمیق، دوباره دستبهکار میشدند و دوباره از نو شروع میکردند به خزیدن، آنقدر بیسر و صدا و آرام بر روی این بسترِ خشکِ موزائیکی میخزیدند و خودشان را بر روی خشکیِ زمینِ تابستانی به پیش میکشاندند که گویی قرار است از روی میدانِ مین عبور کنند. بعضی اوقات که این بعضی اوقات خیلی بهندرت اتفاق میافتاد، پدربزرگ از یاد میبرد تا یکی یا دو تا از این ساقههای نحیف و نازک را سر بهنیستشان کند و این ساق و برگهای کوچک هم خوشحال میشدند که از یاد رفتهاند، و آنها میتوانستند برای اندک زمانی، به نقطهای از حوض نزدیکتر شوند. از یاد رفتن همیشه هم میتواند بد نباشد و قلبِ آدمی به درون مچاله نشود، چسبکها عاشقِ از یاد رفتنِ پدربزرگ بودند. روزهایی که پیشرویِ چسبکها بر روی موزائیکهای خاکستریِ حیاط بیشتر میشد، انگار با رنگی سبز میخواهی با خطی افقی به سمتِ جایی که نقطهٔ هدف است شلیک کنی و با نوکِ پیکانی تیز آمادهٔ شلیک هستی. مارمولکها که بو میبردند عملیاتِ عبور از این زمینهٔ خاکستریِ داغ قرار است شروع شود،خوشحال از اینکه میتوانند با راهی جدید خودشان را برسانند به لبِ آب، در عینِ شیطنتِ عمیقِ انباشتشده در دست و پاهایشان، سکوتِ محض میشدند. لام تا کام دهانهای کوچکشان را باز نمیکردند و فقط رو بهسوی مسیرِ چسبکهای عصیانگرِ خشکشان میزد.
میگویند خونِ مارمولکها سبز است، درست به رنگِ برگهای سبزِ چسبکها، انگاری نوعی همرنگیِ عمیقی بین رنگِ خونِ یکی و رنگِ پوستِ دیگری برقرار بود. نمیتوانستم مطمئن شوم که رنگِ سبزِ خونِ مارمولکها واقعیست یا نه و فقط دلبستهٔ روایتی بودم که میگفت مارمولکها با این رنگِ خون جهان و روزگارِ حیات را میگذرانند. حالا اگر بیاییم و به همین خبرهای زردِ روزنامهها اعتماد کنیم، میتوانیم با خود بگوییم شاید واقعیتِ موجود همینطور باشد، و از این فراتر، شاید نسبتی بین رنگِ خونِ هر موجود با محیطی که درونش زندگی میکند وجود داشته باشد. اگر چنین بود، آیا بین خونِ قرمزِ من و خیابانها و کوچهها و خاطراتِ کودکیام هم نسبتی وجود دارد یا نه! شاید از این هم عجیبتر بتوان گفت موجودات در هر جایی از طبیعت که زندگی میکنند رنگِ خونشان به همان رنگِ محیطی که دلبستهٔ آن شدهاند در میآید. شاید هم برعکس، در اصل این موجودات هستند که دلبستهٔ چیزی میشوند که رنگش به رنگِ خونشان است. این چیزها بیشتر شبیهِ یک خیالِ کودکانه است. خیالی که میتواند همهچیز را بههم بریزد. یک خیال. همیشه از اینکه یک خیال را بهخاطرِ خودِ «خیال» بودن بخواهم تصور کنم، اینکه «خیال» است و در دسترسم نخواهد بود، رنج میکشیدم؛ رنج از اینکه نمیدانستم خیال هم وجود دارد یا نه، خیال هم مثلِ من نفس میکشد یا نه؟
«خیال» چیزِ عجیبی است، داخلِ مغزِ آدمی کشدار میشود، هرستی میشود بر سر و هیکلت. گویی مثل همین مارمولکها و چسبکها جاندار است و از سویی میتواند بیمحابا به جانِ آدمی بیفتد و با زور هم که شده تو را ببرد به لبِ آب تا سیرآب شوی، حتی میتواند وسطِ یک اقیانوسِ عظیم غرقت کند. مدتهاست که بهشکلِ سهمگینی دلبستهٔ این «خیال» شدهام. فکر میکنم رنگش سرخ است، مثلِ رنگِ خونِ جاری درونِ رگهایم. سرختر از آن، حتی مثلِ خونریزیهای عمیقِ بدن بعد از هر دشنهای که به جان مینشیند از سرمایِ روزگار. حتی خاطراتِ خاکستریِ ازیادرفتهام به سرخیِ رنگِ خون در آمدهاند. زمینهای کماکان قرمز. حتی همین دستهایی که میخواهند اینها را برای تو بنویسند هم سرخ میشوند. اینجا دستها آرامآرام بهسمتِ خیال میروند، خیالانگیز میشوند. از خیالهای خامِ کودکی تا خیالهایی که در سر دارم. میترسم روزهایی دور، از فرطِ فراموشی، نامش را از یاد ببرم. «خیال» ترسناکتر از «خاطره» است، ترسناکتر از دلتنگیها و از خوابها. خیال دستهایش همیشه توی دستانم است، مست و سرخوش. من را به هر سویی که میتواند میکشاند، دلبستهاش میشوی و خوب مینشیند لای سوراخهای درونِ قلبت. مثلِ مارمولکهایی که میخواهند به لبِ آب برسند، منتظرم تا خیال هم چونانِ چسبکهای حیاطِ پدربزرگ، من را از شرِّ این همه داغی و جانبهلبرسیدنهای روزگار برهاند. «خیال» چیزِ عجیبی است. در این میان همیشه در برابرش مرزِ فراخی قرار دارد، بین من و او. بین دستهایم و خیال. در این میان، پدربزرگ مدام با قیچیِ تیزش از راه میرسد و هرس میکند این برگهای سبز را و برشان میدارد و میریزدشان به سطلِ زباله. چه سهمگین میشود راه رفتن در این فقدان. چه سخت میتوانم دلبستهٔ خیالی بشوم که نمیتوانند خاطراتم را به امروز برسانند و من در خیالِ آنها تا ابد جای میمانم. همان حیاط، همان دیوارِ خشتیِ خشک، همان ظهرهای تابستانِ تبدار با حوضِ آبی که دیگر در این جهان وجود ندارد.
دستها حرکتشان کند میشوند و پاها دیگر نمیتوانند. نگاه میکنم، دستانش را به دست میگیرم و جانفشردنی را در دستانم احساس نمیکنم، پیامِ یکی را نمیبینمش به گوشهایم میسپرم که میگوید «ما اینجا هستیم، نگران نباش»، نمیشناسمش. میبندم چشمهایم را. خاموش میشود خیال و خاطرات و رنگِ خون. به تاریکی میرسد همهچیز. پزشک میگوید خونش تیره شده است و دستگاهِ اکسیژن حجمِ ورود و خروجِ اکسیژن را نزدیک به صفر اعلام میکند و خونم تاریک و تاریکتر میشود. به رنگِ قیر. یادِ شعری از شاملو میافتم، سیاه همچون اعماقِ آفریقای درونم. پزشک اعلام میکند تمام شد و صدای ضجهٔ کسی را نمیشنوم. بوها و مزهها، خاطرات آخرین چیزی بود که از دستشان میدهم و خاموش میشود همهچیز. صدای پزشک هم قطع میشود و حتی بوقِ ممتدِ بالای سرم. با خود میگویم، راستی آن حوضِ پرآبِ خانهٔ پدربزرگ را کجا میتوانم پیدا کنم، شاید دوباره به حیاطِ پدربزرگ بازگردم، به همان چسبکها و دیوارههای سبز و مارمولکها.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/SoudabehEst
#داستان_کوتاه
#پژمان_گلچین
#چسبکها
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی

موارد بیشتر
نقد و پژوهش منتخب در سایت(نگاهی به مجموعه «از سکوت تا تمساح» اثر «احمد خلفانی» ✍فریبا صدیقیم)
کافکا پیامبری که باید مذهبش را تحسین کرد ✍علی عظیمی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
نقد و تأملی در رمان «زندانی جزیره آرزو» اثر اسماعیل یوردشاهیان✍بابک کیان(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)