فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
وقتی مرگ رستگاری است
یادداشتی بر رمان «ایوب»
داستان مردی ساده اثر یوزف روت
✍امیرحسین تیکنی
در میان آثار داستانی و غیرداستانی ادبیات مدرن اروپا، رمان ایوب یوزف روت از موفقترین کتابهایی است که با ثبات روایی قاطعانهای به قلب تاریکی زندگی بشر گام مینهد. نومیدی را آشکاره میسازد و از دل ویرانهی آن، امید را بیرون میکشد. رمان ایوب که در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است، نهتنها بازآفرینی روایی از داستان ایوب پیامبر در عهد عتیق است؛ بلکه از آن بهعنوان پژواک عمیق بحران انسان در مدرنیته میشود نام برد؛ انسانی که در برزخِ بیخانمانی، ایمانِ خویش را از کف نداده و هنوز در پی آشتی با پروردگارِ خاموشِ خویش است.
مندل سینگر، آموزگار نوآموزان تورات در روستای کوچکی در روسیهی تزاری، نمایندهی پایینرتبهیِ طبقهای است که در گذار پرشتاب قرن نوزدهم به بیستم، هم در شرق و هم در غرب اروپا از حیات اجتماعی زمانهی خود فاصله گرفته است. معضلی که همواره در تغییرات سریع اجتماعی گریبانگیر جوامع مختلف بوده است. وقتی تغییرات سریع اتفاق میافتد، نمیشود از همهی اقشار جامعه انتظار داشت بتوانند زندگی خود را در ابعاد اقتصادی و فرهنگی، مطابق شرایط روز جامعه ساماندهی کنند؛ چراکه تغییر در هر یکی از این ابعاد نیازمند بسترسازی است و به موقعیت فعلی افراد نیز وابستگی انکارناپذیر دارد. مندل سینگر، همچون ایوب کتاب مقدّس، نه از زاویه و موقعیت وابسته به قدرت و سیاست بلکه از حاشیه همچون فردی معمولی با خداوند خویش گفتوگو میکند. رنجِ او، نهتنها رنجی فردی، که بازتاب رنج تاریخی قوم یهود در اروپای ستیزهجوست؛ بهویژه در ابتدای قرن بیستم. مهاجرت به آمریکا، طرد فرزند، جنگ جهانی، مرگ عزیزان و فروریختن بنیانهای سنت، همه گواهی بر، گسست تمدنی هستند که در آن نهتنها انسان از زادگاه بلکه از زمان و باور خویش نیز آواره میشود.
رمانِ روت، در همینجا به متنی اجتماعی بدل میشود که در آن، سرگذشت یک فرد، استعارهای از زخم جمعی است. مهاجران شرق اروپا که با دلهایی آکنده از ایمان الهی و دستهایی تهی، فقیرانه رهسپار جهان جدیدی شدهاند بیآنکه خانهای در آن بیابند. آن هم در جهانی که اساس شکلگیریاش با سنت مغایرت دارد.
مقام ایوب در ساختار اسطورهای فرهنگهای سامی، نه صرفاً شخصیتی تاریخی بلکه نمادی از انسانِ آزمایششده است. در اسطورهها، آزمون الهی، نه برای دانستن خدا، که برای ساختن انسان است. یوزف روت، با آگاهی ژرف از این ساختار کهن و باورپذیر، مندل را با تأکید بر معمولی بودن جایگاه اجتماعیاش همچون اسطورهای نه در قامت قهرمان، روایت میکند که از دل روزمرگی به حیطهی تقدیر پا مینهد. فرزند معلول او، منَحیم، یادآور قربانی مقدّس در افسانههاست. شخصیتی که با سکوت و صبری قابل درک برای خواننده، راز رنجی که میکشد را بهجای سخن گفتن، فاش میسازد. این سکوتِ منَحیم، در برابر هایوهوی دیگر شخصیتها، آنگونه که در بررسی اسطورهها یا شخصیتهای ادیان کهن نیز خواندهایم، خود شکلی از سخن گفتن با ایزدان است. فرجام رمان نیز با بازگشت ناگهانی منَحیم، رنگی معجزهوار به خود میگیرد؛ اما این معجزه، گسستی در واقعیت ایجاد نمیکند؛ بلکه بازگشت چرخوار اسطوره به جهان پر از جزئیات و فراموشکار مدرن است که پیش از هر چیز، ذهن انسانی که هنوز مدرنیته را نیاموخته؛ اما به آن تن داده است، آن را رهبری میکند. این مسئله یادآور این نکته است که در گره کور زندگی، هنوز هم روزنی به رهایی گشوده است. در روان انسان، ایمان نه چونان حقیقتی بیرونی، بلکه چونان ساختاری درونیست که ستون نامرئی روح را نگه میدارد. ستونی که مندل، در فراز و فرود قصه، از انسانی خداپرست، به انسانی خشمگین و سپس نومید بدل میشود. او در میانه راه، خدا را انکار میکند؛ اما آنگونه که یوزف روت با نبوغی ژرف مینمایاند، انکار او خود شکلی از ایمان است؛ چراکه تنها عاشق است که چنین از معشوق خویش دلآزرده میشود. در ساحت روان، این گسستِ ایمان نه سقوط، که دگردیسی است. مندل، پس از نومیدی به مرحلهای از ایمان بیعلت میرسد؛ جایی که دیگر نه وعدهی پاداش بلکه خاموشیِ کاملِ خداوند نیز مانعی برای ماندن در راه نیست. این همان نقطهای است که روانکاوان، از جمله کارل یونگ آن را تسلیم آگاهانه در برابر تقدیر مینامند. فرایندی که در آن روان از عقلانیت خودمحور بهسوی پذیرشِ راز حرکت میکند. اگر کتاب ایوب در عهد عتیق، سرگذشتِ پیامبری است که در هجوم هولناک رنجها با خداوند به مشاجره و جدل پرخاشگرانه میپردازد، رمان ایوب روت بازآفرینی این گفتوگوی کهن در متن ادبیاتی با هرمنوتیک مدرنیته است. در هر دو متن، انسان با فقدان بیماری، مرگ، سکوتِ الهی و بیعدالتی جهان روبهروست؛ اما تفاوت در لحن و زبان طرح پرسشهاست. ایوب کتاب مقدّس، با خدای عهد عتیق درگفتوگوست؛ خدایی که با او همچون شمایل آسمانی بشر میتوان گفتوگو کرد؛ اما در رمان یوزف روت، خداوند دیگر سخن نمیگوید. هیچ توفانی نیست که از آن، صدای او شنیده شود؛ تنها خاموشی خداست که ما را به یاد وی میاندازد و این خاموشی، زبانِ ادبیات مدرن است. خدایی که عامدانه توسط ذهن بشر، چهرهاش را پنهان کرده است؛ همچون حقیقت که جهان مدرن که چهرهاش را فروپوشیده است؛ بااینحال، پایانی که روت روایت میکند بسیار هوشمندانه است. منَحیم بازمیگردد.
رمان ایوب، ادبیاتی است برضد خاموشی. خاموشی خدا، خاموشی معنا، خاموشی انسان در برابر تاریخ. اما آنچه روت میگوید نه نومیدی، که تصویری است از انسانی که میایستد، فرو میافتد، و باز برمیخیزد. ایوب روت همچون ایوب کتاب مقدّس، دیگر یک فرد نیست؛ که اسطورهای است زنده، روانی است درگیر در جامعهای سرگردان. او نماد انسان معاصر است: انسانی که بیآنکه یقین داشته باشد، میکوشد شرافت خویش را نگاه دارد.
روایت ایوب از نگاه نخست ساده و خطی مینماید. داستان زندگی مندل از زیست روستاییاش در شهری کوچک تا کوچ ناگزیر به آمریکا، با زبانی آرام و گاه بیهیجان روایت میشود؛ اما زیر این پوستهی آرام، ضربآهنگی ژرف از فروپاشی و بازسازی در جریان است. روت، با مهارتی بیمانند تجربهی بحرانی اگزیستانسیال را در قامت زندگی فردی عامی، بازمینماید؛ گویی تقدیر آسمانیاش بهصورت جابرانهای در فقر رقم میخورد. این روایت اگرچه خطی است؛ اما زمان در تعلیق بوده است و پیوسته در رفت و برگشت است، بدینگونه روایت بهرغم خطی بودن دچار گسستهای زمانی است؛ بهطوری که این گسستها مسیر خطی را بههم نمیزند. رمان ایوب را بیآنکه درک تمثیلهای باستانی نهفته در آن دریافت شود، نمیشود بهدرستی خواند. در این جهان همهچیز نشانه است؛ نشانهی چیزی ورای خود. فرزند مندل، منَحیم، تنها کودکی معلول نیست، او صورتِ مصلوبِ بیگناهی است که بار گناه جهان را بر دوش میکشد. سکوتِ او در تمامی رمان، حضور دارد، بیآنکه سخنی گوید. زنِ مندل، دبوره، تمثیلی از زنانی است که در اسطورهها، بار اتفاقات تلخ را میکشند؛ اما در برابر آنها ایستادگی میکنند و همواره دنبال یافتن روزنهی امیدی هستند که بشود به کمک آن از بزنگاههای دشوار گذر کرد. دخترش، میریام، که گرفتار عشق سرباز قزاق میشود، صورت زنانی است که با عشقی عصیانگرانه، از دایرهی سنت بیرون میافتند. او نمادی است که در آغاز مدرنیته از مقابل سنت با بیتفاوتی عبور میکند و بهایش را با فروپاشی روانی میپردازد؛ اما بزرگترین نماد، خودِ آمریکاست. سرزمینی که در آغاز، همچون وعدهگاه مینماید؛ اما بهزودی بدل به سرزمین گمگشتگی میشود. این آمریکا بابل مدرن است؛ با برجهایی بلند، اما دلهایی تهی.
رمان ایوب یوزف روت نثری ساده و روان و بهدور از هرگونه تلاش برای فاخرسازی زبان است؛ با اینهمه نثر او خام نیست؛ بلکه همچون نجوایی زیر لب آرام و پیوسته است. در نگاه نخست، زبانی بیادعاست اما هر جملهاش چونان زخمی تأثیرگذار بر روح است. او از استعارهها نه برای آرایش که برای روشنسازی بهره میگیرد. زبان روت در خدمت افق دید شخصیتهای کتابش است. مندل، کاراکتر اصلی کتاب، فردی مذهبی است و جهان را با واژگان کتاب مقدس میبیند؛ پس جهانبینیاش نیز دینی است. او حتی در اوج خشم، واژههایش بوی موعظه میدهند. این زبان نه تقلیدی بلکه زادهی درون شخصیتهاست.
در بخشی از رمان که مندل در پی سرنوشت پر از رنجَش به خداوند اعتراض میکند، زبان روت یکباره حالتی خطابهوار میگیرد؛ گویی اقتباسی است از آوازهای سوزناک داوود یا نیایشهای ایوب. این همصدایی با لحن کتاب مقدس، چنان طبیعی رخ میدهد که خواننده را در مرز متن مقدس و ادبیات نگه میدارد. رمان روت نهتنها بازآفرینیای از کتاب ایوب است، بلکه با لایههای گستردهای از متون دیگر درگفتوگوست. به همین دلیل در قیاس با کتاب ایوب (عهد عتیق) تفاوتی بنیادین در نوع رابطه با خداوند وجود دارد. ایوب کتاب مقدس، در پایان پاسخ خداوند را میشنود؛ اما مندل، در خاموشی به آشتی میرسد. این سکوت، همان زبان خدا در قرن بیستم است. تأملات مندل، همتراز با دغدغههای شخصیتهای رمانهای نویسندگانی همچون داستایفسکی، کامو و کافکا است که در هر سه، مسئلهی عدالت الهی و سکوت هستی در برابر انسانِ درمانده، تکرار میشود. مندل رمان ایوب در برابر ساختاری ایستاده است که منطقش برای او ناشناخته است. بازگشت منَحیم که بهسان پسرِ گمشده از راه میرسد، پایانی است غافلگیرکننده و گاه متهم به رمانتیسمِ دیرهنگام. اما باید دانست که در سنت یهودی و مسیحی پایان ناگهانی و مهر نهایی ایزدی، بخشی از ساختار جهانشمولی است که دین آن را تعریف کرده است یا بهتر است بگوییم در برابر پرسشهای بنیادین بشری، بهعنوان پاسخ آن را ارائه کرده است. همانگونه که در کتاب ایوب، خداوند در واپسین لحظه همهچیز را به او بازمیگرداند، در اینجا نیز بازگشت فرزند، نوعی پاسخِ بیکلام به سالها سکوت ایزدیست؛ اما این پاسخ اگرچه خوشایند است، خالی از تلخی نیست؛ زیرا آنچه بازگشته است همان نیست که رفته بود. نهتنها منَحیم، بلکه خود مندل نیز دگرگون شده است. پس پایان نه بازگشت به آغاز، که گام نهادن به جهانی دیگر است؛ جهانی که برای شخصیتهایش تصورناپذیر بوده است؛ جهانی که در آن دیگر رنج و امید دو سوی متضاد نیستند؛ بلکه همچون تار و پود درهم تنیدهاند و به حقیقت نزدیکترند. از بنیادیترین پرسشهایی که از دل ایوب یوزف روت سر برمیآورد، این است که خدا در جهان این رمان کجاست؟ اگر در کتاب ایوبِ عهد عتیق، خداوند در پایان از درون گردباد سخن میگوید، در اینجا چه میکند؟ آیا همچنان ناظر است؟ آیا از آغاز خاموش بوده است؟ یا شاید همانگونه که برخی نویسندگان ادبیات مدرن پنداشتهاند، او در متن تاریخ بشر پنهان شده است؟ در این رمان، مندل نه بهسان بندهای مطیع بلکه چونان انسانی درگیر با خدای خویش تصویر میشود. این همان سنت کهن است که بارها تکرار شده است؛ همچون کُشتی گرفتن یعقوب با ملکوت. مندل، ایوبی است که از ایمان تهی نشده است؛ بلکه از معنای سنتی ایمان دلسرد شده است. وقتی مندل میگوید:
«خدایا، به تو ایمان داشتم؛ اما تو مرا فراموش کردی.»
این شکایت نوعی درد دل با پروردگار است. شکایت او نفی رابطه نیست؛ بلکه بازسازی آن در قالبی صمیمیتر و انسانیتر است. این خدا، خدای عهدهای کهن نیست؛ خدای بیتکلف دعاهای امروزی است. از این منظر، روت خدای متجلی در ادیان را به خدایی عامیانه بدل میکند؛ البته نه بهطور رسمی، بلکه بهصورت آرام و به زبانی که برای خواننده کاملاً پذیراست.
شناختن منش شخصی یوزف روت، دریچهای روشن به فهم ایوب میگشاید. روت در ۱۸۹۴ در برودی، یکی از مناطق پرآشوب گالیسیا زاده شد. سرزمینی که چونان حاشیهای از تاریخ، همواره میان امپراتوریها دستبهدست میشد. مادرش یهودی بود و پدرش با اختلال روانی، ناپدید شده بود؛ غیبت پدر، سکوت خدا، آوارگی، مهاجرت، فقر، مرگ ناگهانی همسر، و اعتیاد به شراب، همهی ساحتهای شخصی بودند که در وجود او آتشی زیر خاکستر میافروختند. ایوب، در واقع پاسخ او به ویرانی ایمان است؛ اما پاسخی مملو از مهر انسانی. وی برخلاف بسیاری از نویسندگان همتبارش نه به نفی سنت میپردازد، نه به ستایش مدرنیته؛ بلکه میکوشد این دو را آشتی دهد. سنتی که دقیقاً از همان نقطهای که نقطهی قدرت بود؛ یعنی اعتبار، ضربه خورده است. با مدرنیتهای که اگرچه هنوز ناپخته است؛ اما اعتبار خود را از همان خاستگاهی به دست آورده است که اعتبار سنت از آن ضربه خورده است؛ یعنی عقلانیت و نیاز به آن در ساختار نوین اجتماعی.
مندل، تصویری است فرافکنانه از خود روت. انسانی ازهمپاشیده، اما همچنان نگهدارندهی شمع ایمان، اگرچه خاموش.
شرافت نیز بنمایهایست که در سراسر رمان میدرخشد؛ اما نه چونان فضیلتی بر زبان، بلکه کنشی ناپیدا در عمل. مندل، در اوج نومیدی تن به تباهی نمیدهد. او خشمگین میشود، ایمان را فرو مینهد؛ اما به خشونت، خودخواهی یا نفرت رو نمیآورد. این اخلاق ایوبی، از جنس پارسایی نیست؛ بلکه از ساحت انسانیست که با وجود بیمعنایی جهان، تصمیم میگیرد همچنان شرافتمند بماند. در جهانِ روت، معنا از پیش داده نشده است؛ بلکه معنا باید زاده شود. این زایش، تنها در آینهی رنج ممکن است. در اینجا، رنج دیگر محکومیت نیست؛ بلکه فرصت است. فرصتی برای تبلور شرافت. بازگشت فرزند، ترانهای که از زبان او جاری میشود و سکوتِ آخر مندل، همه نشانه است؛ اما نه نشانهی پایان رنج، بلکه نشانهی آشتی. نه آشتی با وضع موجود، بلکه آشتی با راز وجود. در این آشتی، هیچ واژهای ردوبدل نمیشود. تنها حضوری است که در کنار ما میایستد. اینجاست که رمان روت، به اوج الاهیاتی خویش میرسد. ایمان، نه در دانایی، نه در پاداش، بلکه در پذیرش سکوتِ خداست. این همان ایمان بیعلت است؛ همانکه کهیرکگور، آن را جهش در تاریکی مینامید. ایوب یوزف روت، تنها بازگویی روایتی کهن نیست. نه یک داستان مهاجرت است و نه تنها سرگذشت رنج! این اثر، رسالهای نانوشته دربارهی ایمان، شرافت، و سکوت است. جهانِ روت، جهانی است که در آن واژگان عهد عتیق، در کوچههای مدرنِ تبعید تکرار میشوند. مندل، دیگر تنها یک شخصیت نیست؛ بلکه او آینهای است برای هر انسانی که در دل رنج، هنوز ایستاده است. انسانی که میداند خدا سکوت کرده است؛ اما همچنان در تاریکی شمعی در دست دارد نه برای روشنکردن راه، بلکه برای پاسداشتِ حرمتِ روشنی.
لینک دریافت پیدیاف شماره دهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ تابستان ۱۴۰۴:
انتشار فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/ تابستان ۱۴۰۴(تهیه فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_دهم
#تابستان_۱۴۰۴

موارد بیشتر
جا زدن پیرفت زمانی رویدادها بهجای منطق علّی ✍سپیده نوریجمالویی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
بررسی خیانت و مجازاتهای قانونی آن✍نرگس جودکی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
نگاهی به رمان «بابا گوریو»✍مریم یزدانمهر(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)