دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” شهرزاد ”
✍امیرحسین رضایی
شهرزاد روسری سرش نبود. گیسهای مجعد سیاهش روی شانه ریخته بود. گردنِ سفید و کشیده از میان سیاهی گیسها گذشته و در جناق سینه زیر روپوش حریرِ سبزرنگی محو شده بود. چشمهای درشتِ شرقی، در دو طرفِ بینیِ ظریف، ملایم، مهربان و سحرانگیز بود. مثل هر بار، نگاهم را از پیشانی آغاز کردم. با اشتیاق فراوان از روی چشمها و بینی گذشتم و به لبها رسیدم. تنم داغ شد و انجماد رگهام به گرمی گرایید. قلبم توی گوشها تپش داغی ریخت و روی چانهاش از تپیدن تهی شد. در زیر چانه، چندین مرتبه گردن را نگاه کردم و آرامآرام به روپوش حریر سبز رسیدم. روی مرزِ بیضی سیاه متوقف شدم. شهرزاد محصور شده بود.
سروگردن و قسمت بالای شانهها را یک بیضی سیاه محصور کرده بود. دورِ بیضی با نگارههای طلایی تذهیب شده بود. میل داشتم بارها و بارها برگردم و نگاهم را از پیشانی آغاز کنم و دوباره و چندباره صورتش را مرور کنم. اما دل کندم و از مرز بیضی عبور کردم. زیر تصویر، ترکیب «چای شهرزاد» مثل همیشه خوشدست و زیبا جلوه میکرد. یک نستعلیق تمام عیار. تصویر دقیقاً همان نشانی بود که روی قوطیهای چای شهرزاد میدیدم. هر شب بخشی از چهرهی شهرزاد را که روز با تماشای دقیق تصویر به خاطر سپرده بودم، روی مقوای سفید بزرگی که وسط اتاقم پهن کرده بودم، نقاشی میکردم.
روز بعد و باز همان اشتیاق من به دیدن شهرزاد. مقابل همان مغازه ایستادم. تمام توانِ حافظهام را متمرکز کردم روی صورت شهرزاد. نشانِ روی قوطیهای چای، اما بزرگترش را برای تبلیغات روی دربِ فلزی مغازه زده بودند. ایستادم و باز نگاهش کردم. این بار طولانیتر از همیشه جلو تصویر شهرزاد ایستادم. نمیدانم، شاید هر روز طولانیتر از روز قبل تماشایش میکردم.
با این حال به یک شهرزاد، ولو بزرگترش قانع نبودم، این بود که تصمیم گرفتم پایین بروم. از کف پیادهرو چند پله به زیر زمین میرفت. پلهها را دوتا، یکی دویدم و وارد مغازه شدم. نگاهم دور تا دور خواربار فروشی چرخید. قوطیهای بزرگ و کوچک روغن نباتی، کیسههای خشکبار و گونیهای غلات و حبوبات مرتب چیده شده بود. در یکی از قفسههای میانی، چند قوطی چای شهرزاد به ردیف ایستاده بودند. باورم نمیشد این همه شهرزاد را یکجا ببینم. شهرزادها، همه به من زل زده بودند. و من تکتکشان را با اشتیاق و وسواس نگاه میکردم. پیرمرد، ریز و قوز کرده، صندلیاش را به بخاری نفتی کوچکی چسبانده بود، دستها را دور بخاری حلقه کرده بود و سر زانوها را به هم میکوبید. مثل هربار به نگاههای کشدار من وقعی ننهاد.
بیآنکه چیزی بگویم یا چیزی بخواهم، چند دقیقه همانجا ماندم و به صورت شهرزادها خیره شدم. نگاهم را روی هر دوازده شهرزاد یکسان تقسیم میکردم. خیال میکردم اگر کم و زیاد بشود، بعضی شهرزادها ناراحت شوند، قهر کنند و رو بپوشانند. پیرمرد همچنان بیاعتنا به من، خودش را به بخاری نفتی چسبانده بود و منتظر مشتری بود. خوب میدانست از من چیزی عایدش نمیشود. هرچند آنقدر خسیس و بد عنق بود که منعش نمیکردی حقالاجاره چشمچرانی هم ازم میگرفت.
از دیدن شهرزادها سیر نمیشدم، اما باید میرفتم. میرفتم تکههایی از صورت شهرزاد را که در ذهن ثبت کرده بودم، به نقاشیام اضافه کنم. پلهها را سهتا، یکی دویدم و بالا آمدم. خواربار فروشی را رد کردم. چند قدم جلوتر، به تعمیرگاه تلویزیون رسیدم. یک تلویزیون بیستونه اینچِ چوبیِ شاوبلورنس درست وسط مغازه نشسته بود. روی شیشهاش با خط درشت نوشته بود: «فروشی» کمی جلوتر، دل و رودهی تلویزیون وستینگهاوس بزرگی روی زمین ریخته بود. تعمیرکار با موهای ژولیده و عینک ذرهبینی رویش خم شده بود. دود هُویه، از کلهاش به طرف سقف بالا میرفت. تلویزیونِ فیلیپسِ قهوهایِ پشت ویترین، برف میباراند؛ خیابانی باریک، تاریک و بیانتهایی که برف آبدارش تا زانو میرسید. محو صفحهی تلویزیون شدم:
سرمای دیماه کلافهام کرده بود. سوزش باد و برف از کتِ کتانی نازک روی پوست بدنم میلغزید و پشت و سینهام را میلرزاند. با صورت تکیده و بینی باریکِ باد را میشکافتم و پیش میرفتم. کفشهای چرمیِ پاشنهکوتاهم، از نفوذ انبوه برف آبدار سنگین شده بود.
ساختمانها در دو طرف، مرتفع و متروک بودند. دو سه تایی زاغچه، روی سیمهای برق تنگ هم نشسته بودند. نفسشان بیرون نیامده روی منقار یخ بسته بود. جلو یک ساختمان عظیم ویلایی با نردههای بلند و نوکتیز، یک سواری نقرهای روباز درست وسط خیابان رها شده بود. نه ماشین دیگری در خیابانها بود و نه عابری. صندلیهای سواری پر از برف یخزده بود و دایرهی چرخها با قندیلهای یخی به آسفالت دوخته شده بود. هرچه جلوتر میرفتم، برف سنگینتر و خیابان تاریکتر میشد. برای خلاصی از برفِ عمیق و آبدار خیابان، در مسیر پیادهرو ادامه دادم. قدم به قدم آب سرد ناودانها روی سر و گردنم شُره میکرد و از زیر یقهی کُت روی پوست سرد تنم پایین میرفت. ته خیابان به جایی نمیرسید. محو، تاریک و مهزده بود. گامهام کُند شده بود و پاهام سنگین و سرد.
درست روی نبش خیابان فرعی 34، سگی چمبره زده بود. سگ با نزدیک شدن من سر برداشت، عوعویی کرد و دم جنباند. با دستهای خشکِ بیرمق جیبهای کتم را وارسی کردم. ته جیب بغل، دستم چیز سفتی را حس کرد. بیرون آوردم. تکه نانی بود که انگار سالها همانجا خشکش زده بود. جلو پوزهی سگ گرفتم. نگاهی حریصانه به من کرد و به سرعت نان را قاپید. صدای خرتخرتِ خرد شدن نان سکوت سرد خیابان را شکست. سر و گردنش را نوازش دادم. گرمای تنش به دستهای کرخ شدهام کمی رمق داد. سگ بلند شد، دمی جنباند و در امتداد خیابان فرعی34 راه افتاد. بیآنکه بدانم کجا میرود، دنبالش کردم. خیابان 34، باریکتر بود و تاریکتر. خانهها تنگ هم بودند. دیوارها بلند و درختهای پیادهرو یخ زده بود. دستها را زیر بغل تپاندم و با قدمهای کوتاه و آهسته روز را مرور میکردم. چند ماجرای کلاس و از کوره در رفتن معلم هندسه را آهسته مرور کردم. ذهنم میرفت که همه جزییات را یکییکی بازیابی کند که …
صدای افتادن یک قندیل بزرگ یخی، هشیارم کرد. قندیل درست جلو پایم به شکل عمودی در برف فرو رفته بود. سگ که ترسیده بود، زوزهکشان سرش را دزدید و پایش را تندتر کرد. بین دو ساختمان سیاه، راهرو باریکی باز شده بود. سگ توی راهرو پیچید و من به دنبالش. دیوارهای بلند، سرد و سنگین از دو جانب احاطهمان کرده بود. راهرو به پلکانی باریک و تند رسید. سگ با احتیاط از پلهها بالا میرفت و هر چند قدم برمیگشت و نگاه مراقبگونهای به من میانداخت. انتهای پلکان به طبقهی دوم یک ساختمان کوچک و فرسوده رسید که بین برجهای سیاهِ بیانتها محاصره شده بود. در فلزیِ سنگین و کوتاه ساختمان، نیمهباز بود. سگ روی آخرین پله چمباتمه زد.
پشت در ایستادم و ساختمان را چند بار دید زدم. آرام و با احتیاط در را فشار دادم. تراسِ سیمانی و سرد با چند گلدان احاطه شده بود. گلدانهای بیگل را مخلوطی از شن و برف پر کرده بود. آخرین گلدان، هنوز حیات را در خود میدید. یک رشته گل پیچک از گلدان تاب خورده و از شکاف بالای در به داخل میرفت. در هال باز بود. با قدمهای شمرده وارد شدم. چیزی دیده نمیشد. دستم را روی دیوار کشیدم. کلید زیر دستم لغزید و چراغ روشن شد. هال خلوت و خالی از اثاث بود. سرمای کف و دیوارها فضا را سنگین کرده بود. یک شاخه گل پیچک روی دیوار سمت راست به بالا خزیده و در انتهای آن شکوفهی زردی دیده میشد. روی دیوار مقابل یک در چوبی قهوهای بود، بسته. دستگیره را چرخاندم. در باز شد.
اتاقی حدود دوازده متر با اثاثیه معمولی مرتب شده بود. گوشهی اتاق کمدچهای بود که چند کتاب قدیمی چرمی تویش چیده شده بود. بین کتابهای بزرگ چرمی فارسی، یک کتاب جیبی پارچهایِ زرد به زحمت جا باز کرده بود. روی جلد کتابِ زردِ پارچهای با خط درشت نوشته بود:
«How Can A Man Find Himself؟ »
تابلوی بزرگی از یک منظرهی مسحور کننده در سمت راست اتاق آویزان بود: دشتی سبز با گلهای هزار رنگ که آبشار زیبا و زلالی از میانش میگذشت. پرندهای عظیم بر فراز دشت در پرواز بود که بالهای رنگارنگش تا دو سوی افق کشیده شده بود. طفل برهنهای با سر و چشم سفید و اندامی شیری رنگ به منقار داشت و به دور دست پرواز میکرد.
درست کنار دیوار یک میز تحریر بود که مقوای بزرگی روی آن گسترده بود. پشت میز و چسبیده به بخاری نفتی کوچک، روی صندلی نشستم. مداد را برداشتم. شهرزاد تا چانه نقاشی شده بود. با اشتیاق و شتاب چانه را کشیدم. گردن را کامل کردم و گیسها را از دو طرف روی شانه ریختم. موسیقیِ غریب و گوشنوازی به دستم نیرو و ظرافت میداد. با چند خط راست سینهها را رسم کردم و پیراهن حریر سبز را با حرکات مدور قلم روی سینهها کشیدم. سر و گردنش را در بیضی سیاه محصور نکردم. اندام بالایی را تا کمرگاه کشیدم. پیراهنش را تا بالای زانوها امتداد دادم. بعد تند و تند دستهاش را کامل کردم. با نوک قلم ساق پاهای زیباش را تا مچ و انگشتها ادامه دادم. از جایم بلند شدم و ایستاده نگاهش کردم. از پیشانی بلند و سفیدش شروع کردم و …
به خط چانه رسیده بودم که کسی در زد. قلم را روی میز گذاشتم. همهی اندامم سست و بیحرکت شد. تق تق! دوباره صدای در بلند شد. چشمهای حیرتزدهام به در دوخته شده بود. در آرام باز شد. چهرهی شهرزاد بر آستانهی در ظاهر شد. بدون حاشیهی بیضی سیاه. درست همان طور که به خاطر سپرده بودم. درست شبیه نقاشی. همان صورت زیبا و اغواگر. اندام زیبایش از زیر پیراهن حریر سبزِ بدننما چشمم را خیره کرد. از حیرت خشکم زده بود. یک آن نگاهم را از صورت شهرزاد گرفتم و سمت میزی بردم که تصویر شهرزاد را کشیده بودم. به کاغذ سفید بزرگ خیره شدم. کاغذ سر جایش بود. روی میز گسترده، اما سفید، خالی، بی هیچ نقش و رنگی. دوباره به طرف شهرزاد برگشتم. خودش بود. شهرزادی که میشناختم. شهرزادی که شبهای بیشماری در خواب و بیداری آرزوی دیدنش را داشتم. شهرزاد من. سیر نگاهش کردم. نگاهم را از روی پیشانی آغاز کردم … ساق و پنجهی پاها کامل بود. خون در رگهام خشکیده بود. به طرفم آمد. هر دو دستم را گرفت. گرمای عجیبی در تنم دوید و نشاط همهی جهان در درونم غلیان کرد. با چشمهای درشت شرقیاش، مهربان، نافذ و اغواگر، نگاهم کرد.
روی زمین دو زانو نشست. مرا هم کنار خود نشاند. سرم را در آغوش گرفت. به صورتش زل زدم. پاهایم سیخ و بیحرکت شد. یک آن نگاهم دور اتاق چرخید. تلویزیونِ فیلیپسِ قهوهای هنوز برف میباراند. پرندهی بزرگِ روی تابلو نقاشی، کوچک شده و در افق ناپدید شد. روی پیشانی بلند و سفید شهرزاد برگشتم.
پنجهی پاهام سرد و کرخ شد. سردی و درد از ساقها بالا کشید و تا شکم پیش آمد. درد و سرما همچون سمی مهلک قلب و جگرم را شکافت و به حنجره رسید. تا جناق سینه سرد و بیحرکت شدم. درد گلویم را فشرد. شهرزاد بیحرکت به صورتم زل زده بود. چشمهای درشت و مهربانش صورتم را مینواخت. صورت شهرزاد شروع کرد به محو شدن. حالا فقط یک دایرهی مات و روشن بالای سرم میجنبید. قطرهی گرمی گویا از چشم شهرزاد روی گونهام چکید. درد در تمام مویرگهای سرم دوید و از حدقه چشمهام بیرون زد. دیگر نوری نمیدیدم. همهجا تاریک بود. صدای تقتق دندانهام به دیوارهای اتاق خورد و در فضای ساختمان پیچید. یک آن درد لحظهی احتضار هزار مرد در قلبم ریخته شد. لبهام فقط دو بار جنبید:
شهر….. زاااد ..!
ویراستار: مریم هندوزاده
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#امیر_حسین_رضایی
#شهرزاد
#مریم_هندوزاده
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” بخشِ الف-صفر ” ✍رضا نجفی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” روی پل” ✍میثم لسانی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” من جیغ زنان ایل بودم” ✍نرگس دوست)