دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” من جیغ زنان ایل بودم”
✍نرگس دوست
فلق از پشت اَبرهای تن پاره تازه از راه رسیده بود؛ و دشتهای چِنگِلوا سراپا از علف، سبز و عنابی بود، گویی سایهای بالا بلند، پشت سایهای دیگر بیرون آمدنِ آفتاب را دنبال میکرد و به درون سیاه چادرها و کپرهای نیزاری میتابید. در هر سیاه چادر که گوشهای از آن خاک پذیرنده برپا شده بود، کودکی پا برهنه غرق در خواب و رویا بود.
درخواب و رویا دو چشم زمُردی روی اَبرها نشسته بود و پسر بچهای را تماشا میکرد که در من از کودکیِ پنج تابستان عبورکرده و سرگرم بازی یه قل دو قل بود. کامواهای آبی ژاکتش را که میکشیدن، صدای قاه قاه خندهاش در سیاه چادر میپیچید؛ اما ناگهان در میانهی بازی، لابه لای کامواها خوابش برد.
بیرون از سیاه چادر« ماهرخ »زنی به قامت ماه با دیگر زنان ایل که زلفهای سیاه و بلندش شباهت عجیبی به آویشن و بومادران داشت، دور تا دور هم جمع شده بودند؛ آرد گندم و جو را خمیر کرده و نان محلی میپختند و برای کوچ به ییلاق سرچنار آماده میشدند.
آبی تکه تکه از آسمان گذشته بود و سایهای باریک و بلند روی پهلویم افتاده بود؛ من اما در رویای شیرین خواب پا برهنه روی اَبرها راه میرفتم، ناگهان احساس کردم پهلوی چپم سوخت! انگار که چیزی تیز و ناشناس چون گلولهی آتش در پوستم فرو رفته باشد.
از شدت زبان سوختگی جیغ میکشیدم و پا در هوا یقهی لباسم را میکشیدم و میگفتم: سوختم آی سوختم، «ماهرخ» کجایی که در پهلوی چپم سوختم؟! از جراحتِ سوختگی از جایم بالا و پایین میپریدم، مثل کبکی که بالش و اَسبی یالش در آتش سوخته باشد، در کبک تنم بال بال میزدم و شروع به پریدن و دویدنِ روی گونها میکردم.
آن طرفِ سیاه چادر سایهی شاخه بلوطی رها در باد از آتش میدوید و بر آب فریاد میزد، یکباره «ماهرخ» با شتاب از کنار تابهی داغ بلند شد، لباسهای محلی رنگارنگ بهاریاش را تکان داد و پا برهنه لابه لای گونها و خارها دنبالم میدوید، آه که من در تنم میدویدم و «ماهرخ» در پا میدوید.
آخر سر، زنِ یل ایل با گلویی گرفته از جیغ کشیدنهای بسیار به تنِ گُر گرفتهام رسید، با کاسهی چشمی که از آب پر بود، مرا در آغوش گرفت، از عطش تَشِ تنم به او زل زدم، میخواستم آب چشمهایش را یکجا بنوشم، ژاکت کاموایی را که از تنم درآورد، از ترس و لرز جیغ بلندی کشید؛ جیغِ «ماهرخ» جیغِ مادر بزرگم «آهیجان» را نیز در آورده بود.
زنان ایل از جیغ «آهیجان» جیغ میکشیدند. آن روز «من جیغِ زنانِ ایل بودم» و هیچ کس جز «ماهرخ» نمیدانست چه شده و چه بر سر پهلوی چپ کودکش آمده؛ دور خودم که میپیچیدم، چشمانم گاه به سیاهی میرفت و گاه به سفیدی؛ شاید کسی آن سوی اَبرها داشت جیغ مرگیِ مرا تماشا میکرد.
زنانِ آبادیهای دیگر، از جیغ زنان ایل، پا برهنه و سینه چاک، خودشان را دوان دوان به ما رساندند! صورتهای گوناگونی از زخم و اَندوه همه بالای سر من ایستاده بودند بر سر و سینهی خود میزدند و مویه میکشیدند. تجسم آن همه صورت برایم ترسناک بود؛ آری وحشت آن چهرههای استخوانی و لاغر به وحشت من افزوده بود! یکی از زن عموهایم که «رودابه» نام داشت و چشمهایش یک رود را با خود تا سیاه چادر ما میبرد، جیغ بسیار بلندی کشید که از همهی جیغها سوزناکتر بود. جیغهای نازکِ پشت سر هم پوستم را میکشیدند و تمام وجودم در شعلههای سُرخ آتش آن زخم میسوخت، تشنه بودم و تَشِ تشنگی هوش از سرم برده بود، دلم میخواست همهی رودخانهها و آبهای چِنگِلوا را سر بکشم، در آن لحظهی مهیب همهی تنم آبِ خنکای چشمههای جوشان را میخواست، اما ترس خودش را در شیارههای اصلی پوستم میپیچاند؛ دچار لُکنت زبان شده بودم، کسی هم از حرکات دستهایم چیزی نمیفهمید.
با گوشهی چشم چپم که از حدقه درآمده بود «رودابه» را با صورت زخمی دیدم که خواهرم «ناهید» را بغل کرده و به سمت سیاه چادر میدوید! کنار سیاه چادر که رسید؛ با صدایی بلند مادرم را صدا زد و گفت: ماهرخ، مار مار؛ «خونهی گُلمحمد آباد» مارِ دوسرِ زخمی اینجا چمبره زده…
از آه واویلای «رودابه» مادربزرگم لبش را گزید و گفت: وای رود- رودم. ماهرخ خونهات آباد، برو سمت «امامزاده شیخ محمود» آن نظر بند سبز را تبرک کن و بیار که «جاوید، جاویدِ نورعینی چشم خورده» زنان ایل شتابان به سمت مادربزرگم دویدند و بر سر و سینه میزدند؛ پسرک از شدت آتش مدام از پوست خود بیرون میزد.
آن روز هیچ کدام از مردان آبادی آنجا نبودند، همه برای درو کردن گندمها به مزرعه رفته بودند؛ آبادیِ چِنگِلوا خالی از مرد بود؛ و مرا ماری افعی گزیده بود، گاه و بیگاه سفیدی چشمهایم به سیاهی میرفت و هی تقلا میکردم که فقط زنده بمانم. صدای شیونِ زنان ایل، رازِ دشت بود برای اَسبی که میگریست؛ و آن اَسب که در پوزهی مرگ شیهه میکشید، من بودم.
«ماهرخ» پا برهنه و سینه چاک دنبال تراکتور رفته بود، «شیخ اصغر» هم آنجا نبود، با التماس به زن شیخ اصغر گفت: سودی ترا امامزاده «شیخ سرکه» هر طوری شده خودت تراکتور را روشن کن.
اندرونِ «سودابه» زن شیخ اصغر، از گریههای مادرم کباب شد؛ با لباسهای محلی خودش پشت تراکتور نشست؛ تراکتور هنوز حرکتی نکرد، که خاموش شد و خبرش که رسید؛ زنان آبادی همه با آه و «هناسه» آمدند و تمام توان تراکتور را هل دادند و آن را به راه انداختند.
تراکتورِ زانو شکسته با آه و ناله راه میرفت و انگار چیزی در شکماش سوخته بود؛که هنوز صدای شیون «ماهرخ» به گوش میرسید و رود رود میکرد. چشمهایم را که باز کردم با تنی رنجور و سوخته روی تخت درمانگاه افتاده بودم، ناله میکردم و دور خودم میپیچیدم، دکتر درمانگاه نزدیک تختم آمد؛ دستی به سر و رویم کشید و گفت: به به جاویدِ شجاع، شنیدم؟ سر آن مار افعی را پس زخمی کردی؟
ناله کنان نگاهش کردم؛ احساس کودکانهی من هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آمپول ها یکی پس از دیگری در رگهایم فرو میرفتند و من هم دیگر نایی برای ناله نداشتم و از گوشهی چشم چپ خود، تنِ پسرک اَناری را میدیدم که آرام آرام خُنک میشود و انگار میان چشمههای چشمه نباتی آب تنی میکند.
آن روز آمپولها مرگ را از تنم بیرون کشیدند و من از پشت پنجره دوباره آن تکه اَبر را دیدم که دنبال من تا اتاق درمانگاه آمده؛ آنقدر خسته بودم که چشمهایم را روی هم گذاشتم شاید ادامهی خوابم را ببینم. این بار روی اَبرها برهنه شده بودم و هی دست در آبی آسمان میبردم؛ ناگهان کنار سیاه چادر «ماهرخ» را دیدم که با زخم و اخم، گوشهی چادر ایستاده و سرِ آن مار افعیِ دو سر را با چوب له کرده بود.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#نرگس_دوست
#من_جیغ_زنان_ایل_بودم
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “آبی برهنه” ✍فاطمه آزادی )
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “خوابم میاد” ✍آمنه حسینی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “دایرههای قرمز” ✍زینت سادات قاضی)