خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “آبی برهنه” ✍فاطمه آزادی )

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “آبی برهنه”

✍فاطمه آزادی 

 

می‌خواهم بگویم آآآخ! اما کلمه‌ی آخ لای دندان‌هایم گیر کرده. انگار دندان‌هایم قفل شده‌اند. «آآآخ!» که از دهانم بیرون می‌آید، درد مثل تیغ‌های کاکتوس توی پشتم فرو می‌رود. پشتم می‌سوزد و‌ نفسم بند می‌آید. چنگ می‌زنم و تکه‌‌ای را که درد می‌کند توی مشتم می‌گیرم و مچاله می‌کنم.‌

پدرم دستش را گذاشت توی گودی کمرش. همانجا را توی مشت گرفت و طوری فشار داد که انگار دارد یک کاسه‌ی سفالی را خرد می‌کند. سرطان حنجره صدایش را برید. چند کلمه‌ی بی‌صدا از دهانش بیرون آمد و خودش را مثل‌ گلوله‌ی برفی از ترس آب شدنِ زیرِ آفتاب، گوشه‌ی تخت جمع کرد. از روی لب‌هایش کلمه‌ی درد را لب‌خوانی کردم و با خودم گفتم: «آخ! درد! سوزش! »

روی چسب دست می‌کشم، چروک و‌ مچاله شده‌ است. می‌خواهم با یک حرکت چسب را بکنم. فکر می‌کنم الان یا بیست و چهار ساعت و یا چهل و هشت ساعت برای تحمل کردن چسب چه فرقی می‌کند؟

من تا هشت روز هم توانسته بودم حمام نرفتن را تحمل کنم. چند بار که این کار را کرده بودم رنگ نارنجیِ روی موهایم، ماندگارتر از دفعه‌های پیش شده بود. شاید به‌جایِ سه هفته، چهار هفته رنگ‌ روی موهایم مانده بود؛ اما شانه نکردن موها را طاقت نمی‌آورم. هر روز باید موهایم را شانه کنم و ببافم. توی بچگی داستانی خوانده بودم. داستان دختری که پیشِ پیرزنی زندگی می‌کرد، پیرزن اجازه نمی‌داد دختر موهایش را شانه کند. اما دختر هر روز موهایش را شانه می‌زد و می‌بافت.

دیروز یک چسب روی پشتم چسباندم. سرِ بسته‌ی چسب ضد درد را پاره کردم و ورقه‌ی نازک رویش را برداشتم. با دستِ راست چسب را آرام روی طرفِ چپِ پشتم گذاشتم و آرام‌تر رویش دست کشیدم. انگار روی مرده‌ای خاک بریزند و بترسند که او نمرده باشد و خواب باشد و بیدار شود. اگر دست دیگری هم بود، چسب را دقیق روی جایی که من با دست نشان می‌دادم، درست و به‌جا می‌چسباند. آن وقت چسب روی جای دردناک را کامل می‌پوشاند.

امروز بار پنجم یا شاید هم ششم است که پشت سه‌پایه می‌روم. جلو بوم سفید می‌ایستم. چراغِ مطالعه را روشن می‌کنم و نور را روی مجسمه‌ی داود می‌اندازم. سایه‌اش می‌افتد روی چین و‌چر‌وک‌های پارچه‌ی قرمز روی چهارپایه. چهارپایه‌ی کوچک چوبی که پایه‌ی سومش لق می‌زند. مجسمه را می‌چرخانم، سمت راست توی تاریکی می‌رود و سمت چپ که نور روشنش کرده خیره می‌ماند به من.

بار اول است که به توصیه‌ی دکتر یک چسب ضد درد، مهمان تکه‌ای از تنم شده. پیرمردی که با عصا و یک پلاستیک پر از قرص و‌ کپسول توی درمانگاه راه می‌رفت، چسب را که توی دستم دید گفت: «چند تا بخر. این چسبا رفیقای خوبی‌ان. تا نکنی‌شون ترکت نمی‌کنن.»

فکر می‌کنم هر چیزی بار اولش ماندگار می‌شود. مثل ا‌ولین عشق. از لای در می‌دیدم پسری باریک و لاغراندام با صورتی گندمگون، جلوی خانۀ ما مکث می‌کند، لباس سربازی به تنش زار می‌زد، یک روز کتابی را که گُلِ خشک بنفش ریزی لایش بود‌ گذاشت جلو در و با پوتین‌هایش چند ضربه‌ به زمین زد، به تعداد ماه‌های مانده از خدمتش.

فقط دو ماه مانده بود از اجباری خلاص شود رفت روی مین و فقط چند تکه از تنش ماند. من به تنی فکر می‌کردم که انفجار مین چند تکه‌اش کرده بود و هر تکه‌اش جایی افتاده بود. با خودم گفتم: «دستش چهار تکه شده، قفسه‌ی سینه و قلبش چند تکه شده؟ قلبش کجا افتاده؟ روی زمین داغ؟ سرش چی؟ پوتین‌هاش کجا افتاده؟ با پاهاش کنده شده؟  بندهاش، غرق خون شده؟ چشم‌هایش؟» چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و‌ خیره می‌ماندم به تصویر تکه‌های بدنش که در هوا پراکنده شده بودند، مثل مجسمه‌ی داود که خیره مانده به من.

گل بنفش، روی کاغذ کتاب رنگ داده بود. کتاب را باز می‌کردم. می‌خواندم: «من هر روز بوی تو را از کاغذِ نامه‌ات حس می‌کنم؛ بوی گلدان شمعدانی و خاک خیس و پوسیده را. شب بیداری‌هایم را به انتظار دیدنت سر می‌کنم تا طلوع خورشید را با هم تماشا کنیم.»

عشق‌های بعد سایه‌ای کم‌جان از سرباز بودند. انگار نقاشی مبتدی می‌خواست کپی نقاشیِ «آبی برهنه» را روی بوم بکشد؛ اما در تصویری که خلق می‌کرد نمی‌توانست کشیدگی دست‌ها و پاهای زن و نرمی خط‌های سینه و سر و‌ کمر را نشان دهد. خطوطش تیز و خشن بودند و نشانی از اصل نقاشی نداشتند. تنها از مدلی که بالای سه‌پایه گیره شده بود، می‌شد ‌فهمید نقاش می‌خواسته نقاشی «آبی برهنه» را بکشد.

عاشق‌ها می‌خواستند پرده‌ها ضخیم باشند. کیپ‌کیپ کشیده شوند و هیچ نوری چشم‌شان را نزند. توی چشم‌های عاشق‌ها زل زده بودم و دنبال برق عشق چشم‌های سرباز گشته بودم. برقی ندیده بودم. فقط چشمانی بی‌قرار بودند که می‌خواستند دنبال چشم‌های دیگری بروند و من به پرده‌هایی که ضخیم نبودند و تا ته کنار زده بودم نگاه می‌کردم.

روبه‌روی پنجره‌‌ی اتاقم به پشت دراز ‌می‌کشم. پنجره رو به باغی متروکه باز می‌شود. نفس که می‌کشم، انگار درد بیشتر می‌شود. نمی‌توانم راحت بخوابم؛ نه به پشت، نه پهلو و نه طاق‌باز،. باد پرده‌ را به حفاظ جلو پنجره می‌چسباند و‌ پرده بین توری و نرده‌ها بالا و پایین می‌رود. رد سیاهی مثل خط‌های ریل قطار روی پرده افتاده، دیوار زیر پرده هم جا به جا پر از لکه‌های سیاه خاک و دوده است.

بالش سفت را می‌چسبانم زیر چانه‌ام. اولین‌جلد ازکتاب هفت‌جلدی را باز می‌کنم و می‌خوانم: «گونه‌هایم را به‌نرمی به گونه‌های زیبای بالش می‌فشارم که پر و ‌خنک به گونه‌های کودکی ما می‌ماند. کبریتی  روشن می‌کنم تا ساعتم را ببینم. چیزی به نیمه‌شب نمانده. لحظه‌ای که بیمار ناگزیر از روز، در مهمان‌خانه‌ای ناشناس از درد بیدار می‌شود و دیدن خطی از نورِ روشنایی در پایینِ در خوشحالش می‌کند. چه خوب، دیگر صبح شده است… [1]»

تکه‌های یخ را ریختم توی لیوان آب، پدر جلینگ‌جلینگ‌شان را که شنید سرش را از روی بالش بلند کرد. با چشمانی که دیگر برقی نداشت به تکه‌های رقصان یخ نگاه کرد و مثل ماهیِ تشنه‌ای یخ‌ها را بلعید. می‌خواست چیزی بگوید اما ‌نتوانست. کلمه‌های «آخیش!» و «خنک» را لب‌خوانی کردم.‌ آب از دهانش شُره کرد روی بالش و چشمانش بسته شد.

توی آن بیست و هشت روز فقط یخ می‌خورد. لیوانش را پُشتِ‌هم پر از تکه‌های یخ می‌کردم و بالش‌هایش را که با گرمای سرش داغ می‌شدند ساعت‌به‌ساعت عوض می‌کردم.

شنبه کنارِ مجسمه‌ی داود روی چهارپایه‌ی کوچک چوبی یک پرتقال گذاشتم. بوم چهل‌در‌پنجاه را با ترکیبِ رنگِ‌ِ سیاه‌و‌سفید پوشاندم و خاکستری یک‌دستی زدم.

امروز دوشنبه است. پوستِ‌ِ پرتقال کمی جمع شده و یک لکِ قهوه‌ای رویش افتاده‌ است. پرتقال را برمی‌دارم و نگاه می‌کنم‌، لکه‌های قهوه‌ای دارند تمام پرتقال را می‌گیرند. فکر می‌کنم پرتقال کوچکتر شده. مثل پدر که وقتی پا توی پیری گذاشت تنش روزبه‌روز کوچک‌تر شد.

چسب را روی پشتم فشار می‌دهم. جلو سه‌پایه می‌ایستم. قلم‌موی تخت را برمی‌دارم. قلم‌مو از دستم می‌افتد روی زمین. پرتقال را از کنار مجسمه برمی‌دارم و گل آفتابگردان خشک توی گلدان را جلوی چشمِ چپ مجسمه می‌گیرم. گل را با چسبِ شیشه‌ای به چشمِ چپِ مجسمه می‌چسبانم. گل از روی چشمِ چپِ‌ِ مجسمه می‌افتد پایین. چهارپایه‌ی چوبی به سمت چپ خم می‌شود. جلد چهارم کتاب هفت‌جلدی را کنار پایه‌ی لق می‌گذارم.

می‌روم پشت پنجره. سرم را به لبه‌ی پنجره می‌چسبانم تا بیرون را ببینم. جای انگشتانم با خاک و‌ دوده قاطی می‌شوند و دایره‌های سیاهی روی دیوار‌ می‌ماند.

هر دقیقه انگشتان سیاهم را می‌برم زیر پیراهنِ آبی‌ام و جا‌ی چسب را با احتیاط لمس می‌کنم. انگار سربازی دستور گرفته منطقه‌ی پوشیده از مین را پاک‌سازی کند، پاورچین‌پاورچین قدم برمی‌دارد و به مین نرسیده برمی‌گردد. لبه‌های چسب را با ناخن‌هایم می‌گیرم بالا. چسب، یک مربعِ سوراخ‌سوراخ است که وقتی برچسبش را پاره کردم و به کمرم چسباندم فکر کردم پر از میخ‌های تیز و داغی است که به عصاره‌ی فلفل آغشته‌اش کرده‌اند. گوشه‌ی چسب را که با ناخن بالا گرفته بودم دوباره روی کمرم‌ صاف می‌کنم.‌ شاید چسب می‌خو‌اهد میخ‌های داغ فلفلی را توی آن تکه‌ی پوستم فرو کند و گوشت و استخوانش را ببلعد. یک لحظه چسب و آن تکه‌ی دردناک پشتم، شکلِ عاشق و ‌معشوقی جدانشدنی را به خود می‌گیرند.

از جایم بلند می‌شوم، پرده را مثل کاغذ مچاله می‌کنم و با گیره‌ای آهنی به پنجره می‌زنم. بر‌می‌گردم، باز بالش را زیر چانه‌ام فرو می‌کنم و کتاب را باز ‌می‌کنم. با صدای جیغ سارها به پنجره نگاه می‌کنم. شاید از چاله‌ای که اهالی محل نان‌ها را توی آن می‌ریزند تکه‌های نان را با منقارهای بزرگ و تیزشان برداشته‌اند و لای شاخه‌های درخت توت سر کوچه گم شده‌اند.

باد تند می‌شود. پرده از دهان گیره رها می‌شود و خودش را به قاب پنجره می‌کوبد. بلند می‌شوم. پرده را می‌کشم جلو. چند گیره از پرده درمی‌رود و می‌افتد روی زمین. تکه‌ای از پرده را که به چوب‌پرده مانده، توی دستم جمع می‌کنم و دوباره با گیره‌ی آهنی می‌زنم به پنجره.

دستم را می‌برم نزدیک چسب و لبه‌ی چسب را کمی بالا می‌گیرم. سوزشش کمی آرام می‌گیرد و پشتم خنک می‌شود. کمی دیگر از چسب را بلند می‌کنم و می‌خواهم با یک حرکت از شر چسب خلاص شوم.

از لای پلک‌ها بومِ روی سه‌پایه و مجسمه‌ی داود را می‌بینم. رنگِ زمینه خوب نیست. باید بوم را عوض کنم و بوم سفیدی را که کنار سه‌پایه هست بردارم.

باد به پنجره می‌کوبد. من گیرِ دردم و پرده در دهانِ گیره گیر افتاده و بالا و پایین می‌رود و شکل من شده که دور خودم می‌چرخم. از پشت پنجره می‌بینم علف‌های هرز گوشه‌و‌کنار باغ را پر کرده‌اند و تا لبه‌ی پنجره قد کشید‌ه‌اند. شاخه‌ای از خارها نزدیک پنجره رسیده‌ و پیچک‌وار به بالا خزیده. قیچی‌ای را از کشوی کمد برمی‌دارم و بیرون می‌روم. چند شاخه‌ی تیز و سفت خار را لای دهان قیچی می‌گذارم و فشار می‌دهم. مثل سنگ، سفت هستند. باد دامن پیراهنم را دورم می‌پیچاند. نخ‌های طلایی دامن گیر می‌کنند به خارها. دامن را می‌کشم. خط‌های طلایی نخ‌کش می‌شوند.

قیچی از دستم می‌افتد. به خارها چنگ می‌زنم. کنده نمی‌شوند. تیزی خارها کف دستم را زخم می‌کند و چند خار ریز، زیر پوست دستم فرو می‌روند.

ساعت چهار است؛ وقت خوردن قرص‌هاست. چند تکه نان خشک توی فنجان چای می‌خیسانم. روی‌ نان‌ها سیاه‌دانه و‌کنجد پاشیده‌اند. اول نان‌ها را می‌خورم. بعد دو قرص‌ِ ژلوفن را با چای قورت می‌دهم. یک دسته پشه چسبیده‌اند به توری پنجره. بال‌های یکی‌شان سبز است. بلند می‌شوم و از پنجره نگاه می‌کنم. شش تا هستند. دستم را دراز می‌کنم و انگشتانم را به بال‌های‌ِ سفید یکی از آن‌ها می‌مالم. می‌شوند پنج تا. باد و خاک از جایی دورتر نزدیک می‌شوند. چند ابر زمینه‌ی آبی آسمان را خاکستری کرده‌اند. قطره‌های باران به شیشه می‌خورند و ‌اشک گل‌آلودی به پایین راه می‌افتد. پرده را از گیره‌ی آهنی باز می‌کنم. و تا نیمه جمع می‌کنم و دوباره گیره را به پنجره می‌زنم.‌ سرِ انگشتانم سیاه می‌شود.

هر روز که می‌گذرد نقش دایره‌های تودرتوی آبی و سفید روی پرده سیاه‌تر می‌شوند؛ اما من زیر لب می‌گویم: «فردا! فردا!»

پارچه‌فروش طاقه‌ی پرده را پهن کرده بود روی میز.  دایره‌های سفید و آبی توی زمینه‌ی سفید پارچه مثل حلقه‌های بازی بودند. پرده را که نصب کردم نسیم خنکی از زیر پرده خورد توی صورتم. مرد بارانی‌پوش با یک شاخه‌گل داودی سرخ و بارانی‌ای خیس از باران روی صندلی زیر پرده نشست و سیگارش را روشن کرد. هنوز ته سیگارش توی زیرسیگاری سرخ بود که رفت و من از پشت پنجره دیدم برگ‌های درخت چنار یکی‌یکی می‌افتند روی زمین. توی آینه‌ی قدی با پیراهن آبی کوتاه لرزیدم. به مجسمه‌ی ‌داود نگاه کردم و زیر لب گفتم:«چه چیز ابدی است؟ هیچ! حتی مرگ!»

مادربزرگ پرده‌ها را مثل مراسمِ آیینی پنج بار می‌شست. اول پرده‌‌ها را توی یک لگن بزرگ با آب خیس می‌کرد. آب سیاه آغشته به خاک و دوده را خالی می‌کرد. دوباره آن‌ها را با آب و تاید خیس می‌کرد. می‌نشست و چنگ می‌زد به پرده‌ها. آب چرک توی لگن را خالی می‌کرد و دوباره می‌شست و دوباره. چنگ می‌زدیم به حباب کف‌ها که می‌پاشیدند به دوروبرمان. حباب‌ها مثل توپ‌های شیشه‌ای هفت‌رنگ می‌ترکیدند.

مادربزرگ نفس‌نفس می‌زد. شیلنگ آب را باز می‌کرد و چند بار پرده‌ها را آبکشی می‌کرد. آب صاف و تمیز از لبه‌های لگن سرریز می‌شد. پرده‌‌ زیر نور پر از ستاره‌های طلایی می‌شد و آب‌چکان روی بند سوار می‌شد تا خورشید شکل یک بخاری برقی بزرگ خشکش کند. لای پرده‌های پهن‌شده روی بند می‌دویدم. یک دفعه بوی پرتقال جای بوی تاید را می‌گرفت. از لای پرده‌ها دستی داغ، پرِ پرتقالی تو‌سرخ را می‌گذاشت کف دستم. طعمش ملس بود. مادربزرگ پرده‌ها را دو نم می‌برد زیر اتو و‌گیره‌هایش را درست می‌کرد. روی چهارپایه می‌رفت و یکی‌یکی گیره‌ها را توی گلوی چوب پرده می‌انداخت. دستی به چین‌ها می‌کشید و صافشان می‌کرد اما هیچ‌وقت نمی‌توانست چین‌های منظم و یک‌دست درست کند، از دور نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد.

باد کتاب را ورق می‌زند. مدادی را لای صفحه‌ی شصت و چهار می‌گذارم و کتاب را می‌بندم.

یک عنکبوت خاکستری با پاهای پشمالو از لبه‌ی پنجره پایین می‌افتد. مردی دو لنگه‌ی در عمارت سر خیابان را باز می‌کند. باد لنگه‌های در را می‌کوباند به هم. دستی جلوِ در، سنگی می‌گذارد. مرد ماشینش را می‌برد تو. بوم سفید را روی سه‌پایه می‌گذارم، پوسته‌های روی رنگِ پروس، اولترامارین، کبالت و سرولین را می‌کنم و آبی‌ها را با کاردک روی پالت ترکیب می‌کنم. به جای چهارپایه‌ی چوبی یک خط افقی پایین بوم می‌کشم. به مجسمه نگاه می‌کنم و یک‌ بیضی می‌کشم. ‌کنار بیضی روی خط افقی یک دایره می‌کشم. عقب می‌روم. مجسمه، بیضی و دایره در یک راستا هستند. اما انگار  یک چیزی کم دارند. بلندم می‌شوم، رنگ سیاه را برمی‌دارم و با قلمِ تخت شماره‌ی یک، روی طرحی که کشیدم شکل‌های مثلث‌، مربع و مستطیل می‌کشم. بعد آن‌ها را به مثلث، مربع و مستطیل‌های کوچک و بزرگ تقسیم می‌کنم. عقب می‌ایستم. چشمِ چپِ مجسمه در یک مثلث کوچک و‌ چشم راست در یک مربع، بینی در یک مثلث و پرتقال در سه مثلثِ کوچک افتاده‌اند.

زیرِ بارانی از قطره‌های آبِ ولرم که ازسوراخ‌های دوش سرریز می‌شود روی تنم دست می‌کشم. انگار دارم خط‌های رها و نرمی را می‌شویم. چسب از پشتم لیز می‌خورد و از تنم جدا می‌شود و می‌افتد روی سرامیک‌های سفید. جمع‌ می‌شود و کنار راه‌آب غرق می‌شود.

آفتاب عصر، طرح لوزی‌های قهوه‌ای و زردی را روی صندلی گهواره‌ای انداخته.کتاب را برمی‌دارم. روی صندلی گهواره‌ای می‌نشینم و چشم می‌دوزم به سایه‌ی برگ‌های گلدان قاشقی که روی دیوار تکان می‌خورند. از روی کتاب می‌خوانم: «خنکای تاریک اتاقم در برابر آفتاب درخشان کوچه، همانند سایه بود در برابر پرتو خورشید، یعنی که به همان اندازه نورانی بود، و نمایشی کامل از تابستان را به تخیل من ارزانی می‌داشت… [2]»

 

 

آبی برهنه: اشاره به یکی از آثار هانری ماتیس

داستان آبی برهنه جزو پانزده داستان نهایی قلم زرین شناخته شده‌است.

[1]رمان: در جستجوی زمان از دست رفته نوشته: مارسل پروست ترجمه: مهدی سحابی

[2]رمان: در جستجوی زمان از دست رفته نوشته: مارسل پروست ترجمه: مهدی سحابی

آبی برهنه: اشاره به یکی از تابلوهای هانری ماتیس

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#فاطمه_آزادی

#آبی_برهنه

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی