خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “خوابم میاد” ✍آمنه حسینی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “خوابم میاد”

✍آمنه حسینی

توانست از زیر آوار خود را بیرون بکشد.

از بچگی همه می‌گفتند مثل گربه هفت جان دارد. رد خون از لای موها تا نوک انگشتانش ادامه داشت. بخار عرق موهایش را زیر نور خورشید نتوانست ببیند. خیلی درد داشت ـ بدنش کوفته و سنگین شده‌بود.

خیابان شلوغ بود. صدای چرخ تانک و سُم اسب، مدام در گوشش می‌پیچید. همه از ترس بمب و خمپاره‌ی روس‌ها به سمتی پناه می‌بردند. عده‌ای با خانواده‌هایشان به زیرزمین‌ها هجوم می‌بردند و گوشه‌ای جمع می‌شدند و پتویي را حفاظ ترس و سرما، به سر می‌کشیدند. عده‌ای هم با قاطرهاشان از خیابان‌های خاکی به‌سمت کوه می‌دویدند و زنانی با کودکی قنداق‌پیچ در بغل و بقره‌ای آبی یا قهوه‌ای یا سفید، پشت سر مردان دوان بودند.

گاهی خمپاره‌ای می‌آمد و می‌خورد وسط راه فراریان. عده‌ای درجا کشته می‌شدند، بقیه هم بدون مکث فرار می‌کردند.

خیابان‌ها را بی‌هدف یکی‌یکی گز می‌کرد. اسبی به یک گاری بسته شده‌بود. روی گاری مقدار زیادی دارو و مواد خوراکی بود. گاری حرکت کرد و از کنارش گذشت. چرخ‌ها خاک را در هوا چرخاندند و غبار صاف در حلق و چشمان او جا گرفت.

کسی نبود کمکش کند. خسته بود. درِ بیمارستان چینی‌ها عده‌ای زخمی و جنازه روی هم انباشته شده‌بودند. نزدیک در ورودی عده‌ای زن دور جنازه‌ی دختری جمع شده بودند و ناله‌های دلخراشی از آن‌ها بلند بود. زنی که بقره‌ی خردلی‌رنگ به سر داشت با ضربه‌های دست به سر می‌کوفْت. گاهی همان دست مشت‌شده روی سینه‌اش می‌نشست و بلندتر از بقیه گریه می‌کرد.

تا نزدیک می‌شد، شلوغی و گریه‌ی بچه‌ها امان وارد شدن به او نمی‌داد. دو مرد دست و پای یک مرد مجروح را گرفته بودند و او را کشان‌کشان و به سرعت به سمت در ورودی بیمارستان می‌آوردند. خونی که از سر مجروح روی زمین چکه می‌کرد، رد سرخی پشت سر آن‌ها به جا می‌گذاشت. صدای آمبولانس با ناله‌ی زن‌ها به هم آمیخته می‌شد. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. راهش را ادامه داد. تا بیمارستان بعدی هر از گاهی می‌نشست، کمی به دیوارهای کاه‌گلی و سنگی تکیه می‌داد، دوباره بلند می‌شد و ادامه می‌داد.

¨¨¨

چراغ روبه‌رویش روشن بود. قامت بلند مرد زیر نور خودنمایی می‌کرد. در باز شد. چهره‌ای رنگ‌پریده با لب‌هایی گچی و خط‌های برجسته روی پیشانی و ریش جوگندمی رسیده تا روی سینه و چشم‌های سرمه‌کشیده جلوی رویش بود. کلاه گرد سفیدرنگی که به سر داشت هیبتش را عجیب می‌کرد. لک خون روی کلاه جابه‌جا نقش بسته‌بود. کمک خواست. مرد گچی گفت:

ـ مگه این‌جا بیمارستانه!

بعد در را بست و رفت.

گرمای خون را بیشتر روی پیشانی حس کرد. به آسمان خیره شد ـ منورهای رنگی را که روی شهر می‌ریخت می‌دید. صدای برخورد توپ و خمپاره هنوز به گوش می‌رسید. دیگر توانی برای حمل جسمش نداشت ـ هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. باز راه افتاد. جنگ بین مجاهدین بود با کمونیست‌ها که همان روس‌ها بودند. احساس کرد به دیوار خانه‌ای تکیه داده. لحظه‌ای روی سکویی که کنارِ درِ چوبی بود نشست. با مشت چشمان خود را مالید و به بالا خیره شد.

«قبلاً این‌جا آمده‌ام» با خودش گفت. شنیده‌بود زمین خانه غصبی بوده، هرکسی می‌ساخته بعد از چند ماه آوار می‌شده روی سرش. دوباره گفت: «تو این بمباران‌ها نریخته.»

گرسنه بود. این را صدای شکمش که بی‌خواب کرده‌بودش می‌گفت. با مشت به دری که معلوم نبود کسی پشت آن هست یا نه کوبید. پلک‌هاش سنگین بودند. صدای انفجارها و هیاهوی مردم توی سرش مثل بمب می‌ترکید.

در باز شده‌بود. به‌سختی این را فهمید. چند نفر که روپوش سفید داشتند دو طرفش ایستاده بودند و به او خوش‌آمد می‌گفتند و به داخل راهنمایی می‌کردند. حس کرد روی تخت است. این بار سعی کرد درد را فراموش کند. دو نفر سفیدپوش بالای سرش بودند و با عجله او را از تخت پایین می‌کشیدند. بلند گفت:

ـ من باید بمونم.

آن‌ها می‌گفتند: «جای این مریض بدحاله» و با انگشت به مردی که روی زمین دراز کشیده بود اشاره می‌کردند. توجهی نکرد و محکم تخت را گرفت. آن‌ها باز هم می‌کشیدندش. یک‌باره اتاق لرزید. دود غلیظی همه‌جا پیچید. بعد اتاق روی سرِ همه آوار شد.

درست وسط اتاق خورده بود. «عجب نشونه‌گیری‌ای پدرسگا دارن.» دوباره در حال پیاده گز کردن بود. صدای کسی به گوشش رسید؛ مریضی بود که روی تخت او می‌خواستند بگذارند. نگاهش به عقب برگشت. او را صدا می‌زد:

ـ اتاق رو سرت خراب شد؟ ناراحتی؟

ـ نه.

ـ می‌دونستم تو هم می‌دونی اون‌جا خشت و آب و گِلش دزدیه. خوب شد خراب شد، مگه نه؟!

ـ آره.

ـ درد داشت؟

ـ نه.

ـ البته تو آخرا مرده بودی… نبايدم برات درد داشته باشه.

¨¨¨

به ترمینال مخروبه‌ای نزدیک می‌شد. بیشتر شبیه کاروان‌سرایی قدیمی، غرفه‌غرفه بود که داخل هر غرفه، اتوبوسی قرار می‌گرفت. از مریض پرسید: «تو کجا می‌ری؟» گفت: «نمی‌دونم… از این‌جا می‌ترسم. ریه‌هام بوی گوشت گندیده و خون می‌ده… بو تمام شهر رو پر کرده. باید برم.»

به راهش ادامه داد. بیمار سر یک دو راهی از او جدا شد. تقریباً بیرون از شهر بودند که نور کم‌سوی چادرهای سفید ردیف‌شده از دور دیده می‌شد. می‌خواست شب آن‌جا بماند. جاده خاک و سنگ‌ریزه زیاد داشت. نزدیکی‌های چادر بود، پای راست سالمش به سنگی خورد و نقش زمین شد. تاریک بود ـ جز نور مهتاب و نور منورهای رنگی که گاهی از هلیکوپترهای روسی روی قندهار پایین می‌آمد و پخش می‌شد بین خانه‌های کاه‌گلی ویران‌شده و چادرهای سفید، روشنایی دیگری نبود. خود را جمع‌وجور کرد، بلند شد؛ روی زانویش پاره شده‌بود. قرمزی خون از پارچه‌ی نازک شلوار به بیرون نشت کرده‌بود. به چادری نزدیک شد. جلوی او دو نفر دودستی زانوهای خود را بغل گرفته‌بودند و به زمین خیره بودند. گوشه‌ی چشم آن‌که جثه‌ی ریز و ضعیفی داشت خیس بود. تا رهگذر را دیدند، شخصی که بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسید به‌سویش دوید و پرسید: «چی آوردی؟»

ـ من اگه چیزی داشتم این‌جا نبودم.

ـ پس این‌جا چه‌کار داری؟

ـ آمدم یه‌کم بخوابم.

مرد اجازه نداد. با مشت به سینه‌اش کوبید و هُلش داد به عقب. با همان یک‌پا توانست خود را نگه دارد که زمین نخورد. فهمید نمی‌تواند با او دربیافتد. ریزجثه به همان حال خیره نشسته بود. انگار نه انگار کسی دور و برش بود. اشک روی گونه‌اش خشک شده‌بود. پوست کشیده و خشکی داشت؛ چهره‌ای تکیده، چشم‌های بادامی پُف‌کرده مثل یک خط روی صورت پهنش کشیده شده بود. موهاش لخت و سیخ‌سیخ بود؛ یک افغانی اصیل. بیشتر به ازبک‌ها می‌مانست تا هزاره‌ها. از روی پُف چشم‌هاش می‌شد تشخیص داد.

¨¨¨

صبح بود. تا ترمینال دویست‌قدمی فاصله داشت. با خودش گفت: «معلوم نیست مریض کجا رفت… شاید اونم مثلِ من لابه‌لای این چادرها دور از چشم کمونیست‌ها خوابیده باشد.» اتوبوسی از حجره‌ای بیرون آمد و از برابرش گذشت. دنبال اتوبوس لنگ‌لنگان دوید ـ یکی از پاها را وقتی بچه بود با انفجار مین داخل کوچه از دست داده‌بود. دستش را لای درِ اتوبوس گذاشت. اتوبوس پُر بود. روی سقف هم جا نبود؛ انبوهی از بار و روی آن یک اتومبیل گردوخاک‌گرفته گذاشته شده‌بود. می‌شد حدس زد کرولایی قهوه‌ای‌رنگ مدل 1988 است. راننده در را بست. فریاد زد: «باز کن.» راننده سرعت را زیاد کرد. یک‌لحظه در باز شد اما فایده‌ای نداشت؛ سرعت اتوبوس زیاد بود. انگشتانش با پَر شال بزرگ روی شانه‌اش لای در جا ماند.

¨¨¨

سختی صندلی را روی پشت حس می‌کرد. جیرجیر تمام‌نشدنی پایه‌های صندلی گوش را می‌آزرد. اتوبوس حتماً مال یک قرن پیش بود. خاک‌خورده و تق‌ولق. به چراغی که از سقف تا پیشانی او چهار انگشت فاصله داشت خیره شد. فهمید کجاست. فکر کرد: «شاید به‌خاطر مردن روپوش‌سفیدها این‌جا هستم، شاید هم به‌خاطر دزدی طلا و نقره‌ی مرده‌ها، شاید هم به‌خاطر جا گذاشتن انگشتانم لای در اتوبوس.»

خون هنوز به‌صورت جویی باریک و گاهی روان از لای موها تا روی پیشانی‌اش می‌آمد و از گوش رد می‌شد، بعد تا روی سینه می‌رفت و همان‌جا خشک می‌شد. بوی تعفن و عرق مردانه اتوبوس را پُر کرده‌بود.

هیچ‌وقت نتوانست بخار عرق لای موهایش را زیر نور خورشید ببیند. حالا مقابل قبرستانی که در آن هزاران نفر روی هم انبار بودند و در گورهای دسته‌جمعی خوابیده، ایستاده‌بود. کلفتی بندی را دور گردنش حس می‌کرد.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه

#خوابم_میاد

#آمنه_حسینی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی