خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “حذف برای همه”✍سارا رسولی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “حذف برای همه”

✍سارا رسولی

 

حوالی عصر، نزدیک به شهر باشور در جای کوچکی که با اصرار می‌توان گفت شبیه به شهر است در کافه‌ کال، بر سر یک میز چوبی کوچک دو نفره، با سنور نشسته‌ایم. جلوی هر کدام‌مان، یک فنجان‌ قهوه قرار دارد. در کنار ما ۲ دختر و یک پسر بر سر میز چهار نفره‌ای نشسته‌اند. یکی از دخترها که جوان‌تر از آن یکی دختر و پسر است، چهار زانو روی صندلی نشسته. پسر مدام حرف می‌زند، او را می‌شناسم.

سنور آرنج‌هایش را روی میز گذاشته و سرش را میان دستانش گرفته.

فنجان قهوه را برمی‌دارم و کمی آن را جابجا می‌کنم. منتظر است چیزی بگویم. اما دارم سعی می‌کنم در جایی از حافظه‌‌ام سرنخی از اولین باری که کیوی خوردم پیدا کنم.

سنور آرنج‌هایش را از روی میز برمی‌دارد و به صندلی تکیه می‌دهد. از یادآوری اولین تجربه‌ی خوردن کیوی چیزی دستگیرم نمی‌شود و بی‌خیال‌اش می‌شوم. به چشمان تیله‌ای شکل سنور نگاه می‌کنم. هنوز منتظر است چیزی بگویم، نفس بلندی می‌کشم و با اشاره پسر را نشان‌اش می‌دهم.

سنور نگاهی به او می‌اندازد و موبایلش را از روی میز برمی‌دارد و دکمه کوچک سمت راست آن را فشار می‌دهد. تصویر جاده‌ای روی صفحه نمایش گوشی‌‌اش روشن می‌شود. گوشه‌ی بالای سمت راست صفحه، تاریخ روز دوشنبه ۸ تیر ماه را نشان می‌هد. بدون آن‌که چیزی گفته باشم، از جایش بلند می‌شود.

آهسته می‌گویم:

_ میدونه؟

نگاهم می‌کند و صندلی را عقب می‌کشد، بعد کیف دستی‌اش را برمی‌دارد و آن را روی دست راستش می‌اندازد. من هم بلند می‌شوم و با هم از حیاط به سمت داخل کافه می‌رویم. من به سمت صندوق می‌روم او از در بیرون می‌رود. از کافه که بیرون می‌آیم هوا تقریبا تاریک شده، کمی پایین‌تر از درِ کافه به دیوار تکیه داده و به ردیف چراغ‌های ایستاده‌ی روشن شده‌ی کنار خیابان نگاه می‌کند. نزدیک‌اش می‌روم و بدون حرفی، در پیاده رو سنگ‌فرش شده به راه می‌افتیم. پیاده رو را تا انتهای آن که به میدان می‌رسد، طی می‌کنیم. می‌گویم؛

_ باید بهش بگی.

این‌باربدون آنکه نگاهم کند می‌گوید؛

_ نمی‌دونستم کیوی می‌تونه اینقد خوشمزه باشه.

می‌گویم؛

_ خوبیش اینه که منم فعلا نمیدونم.

می‌خندیم و دیگر چیزی نمی‌گوید. تقریبا به میدان نزدیک شده‌ایم. می‌گوید؛

_ ۱۱ تا شدن.

می‌پرسم؛

_ چی؟

می‌گوید؛

_ این چراغا ی کنار خیابون.

می‌گویم؛

_ اینا قبلا ۱۳ تا بودن.

می‌گوید؛

_ تو کیوی نرم دوست داری یا کیوی سفت؟

می‌گویم؛

_ فرقی نمی‌کنه چون من قبل خوردن مثل توپ تقویت دست، فشارش میدم.

به میدان که می‌رسیم دستش را می‌گیرم و می‌گویم؛

_ بدونه بهتره، اگه مشکلی پیش بیاد چی؟

دستش را از دستم بیرون می‌کشد و روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید؛

_ الان تنها مشکل اینه که تو این فصل کیوی پیدا نمیشه.

بعد می‌خندد و مسیرش را به سمت خیابان غربی میدان تغییر می‌دهد.

_______________

ظهر است. یک ساعتی‌ست به باشور رسیده‌ایم، آدرس را از راننده‌ی تاکسی ترمینال که اطلاعات خوبی هم درباره‌ی کیوی داشت، پرس‌وجو می‌کنیم. از ترمینال تا آدرسی که به دنبال آن هستیم، حدود یک ساعت و ربع طول می‌کشد. به مقصد که می‌رسیم، وارد مجتمع اداری می‌شویم. از یک راهرو فرعی و تقریبا کم نور عبور می‌کنیم و به جلو درب آسانسور b می‌رسیم. وارد آسانسور می‌شویم و سنور دکمه ی طبقه‌ی منفی ۲ را می‌زند. موبایلش را از کیفش در می‌آورد و دکمه کوچک سمت راست آن را می‌زند. صفحه روشن می‌شود و تاریخ ۱۰ تیر ماه روی سمت راست بالای گوشی به همراه جاده نشان داده می‌شود. می‌گوید؛

_ کاش زودتر با این راننده آشنا می‌‌شدیم اونوقت می‌شد کیوی پیدا کرد.

به صورتش نگاه می‌کنم و چیزی نمی‌گویم.

آسانسور به منفی ۲ می‌رسد. وارد یک راهرو دیگر می‌شویم. آن را تا انتها ادامه می‌دهیم. به در چوبی قهوه‌ای رنگ بسته‌ می‌رسیم. سنور زنگ کنار در را فشار می‌دهد. صدای زدن دکمه‌ای را می‌شنویم و چند ثانیه بعد، یک زن از پشت در می‌گوید، در باز است. وارد می‌شویم، خانمی پشت میزی که در وسط اتاق است، نشسته و بدون آنکه به ما نگاه کند و بگذارد ما چیزی بگوییم، می‌پرسد؛

_ عکس و آزمایش؟

سنور به سمت میز می‌رود و مدارک را روی میز می‌گذارد‌.

خانم پشت میز مدارک را نگاه می‌کند و چیزی را یادداشت می‌کند و از جایش بلند می‌شود و از داخل کمد شیشه‌ای پشت سرش یک دست گان صورتی رنگ و قرص سفید کوچکی را به او می‌دهد‌. بعد با دست راستش به اتاقی دیگر اشاره می‌کند، می‌گوید؛

_ برید داخل.

با هم به سمت اتاق می‌رویم اما خانم پشت میز می‌گوید؛

_ نیازی به همراه نیست.

سنور قبل از وارد شدن به اتاق برمی‌گردد و نگاهم می‌کند، انگار که بخواهد چیزی بگوید ولی پشیمان می‌شود. وارد اتاق می‌شود و در را پشت سراش می‌بندد.

یک ساعت بعد در باز می‌شود و یک خانم تقریبا جوان بیرون می‌آید. به خانم پشت میز یک نسخه می‌دهد و می‌گوید آب میوه‌ی شیرین هم بگیرند. بعد هم به اتاق برمی‌گردد و دوباره در را می‌بندد.

خانم پشت میز صدایم می‌زند و نسخه و آدرس داروخانه‌ای را می‌دهد و می‌گوید؛

_ یه آبمیوه‌ی شیرین هم بگیر. خنک نباشه.

یک ربعی‌ست در صف تحویل دارو منتظرم و مدام فکرم درگیر مزه ی اولین کیوی‌ست. خانمی، کاغذ و گوشی به دست‌، کنارم می‌نشیند. همین‌که خدا خدا می‌کنم چیزی از من نخواهد، می‌گوید؛

_ دخترم، میشه این شماره‌ رو برام بگیری؟

می‌گویم؛

_ بله حتما

شماره‌ی روی کاغذ را نگاه می‌کنم یک رقم آن کم است. عدد ۷ را به انتخاب خودم جای رقمی که کم است می‌گذارم. گوشی را به او پس می‌دهم‌.

صدایی از پشت شیشه می‌گوید؛

_ سنور بی‌مرز

به پشت شیشه می‌روم و داروها را تحویل می‌گیرم و از داروخانه بیرون می‌زنم.

با یک کیسه دارو و یک آب سیب، به جلو در قهوه‌ای می‌رسم. زنگ کنار در را می‌زنم. صدای زدن دکمه و ( در بازه) رو دوباره می‌شنوم و وارد می‌شوم. خانم پشت میز می‌گوید؛

_ برید داخل.

وارد اتاق می‌شوم. کمی بزرگ‌تر از اتاق اولی به نظر می‌رسد. در داخل اتاق ۲ خانم، چند دستگاه، یک میز بزرگ و تختی در گوشه‌‌، قرار دارد. یکی از خانم‌ها جوان‌تر از آن یکی‌ست. جلو تخت گوشه‌ی اتاق، یک پرده سفید کشیده شده، زن جوان که گفته بود داروها و آب میوه را بگیرند، داروها را از دستم می‌گیرد و می‌گوید؛

_ آب‌میوه رو بده بخوره.

کنار تخت می‌روم و پرده را کنار می‌زنم. سنور می‌گوید؛

_ نمی‌دونم چرا آب‌میوه‌ی کیوی درست نمی‌کنن؟

_______________

اول صبح است و در کافه‌ کال با سنور بر سر یک میز ۴ نفره نشسته‌ایم. پاهایم را چهار زانو روی صندلی جمع کرده‌ام. قهوه‌‌ی‌ اسپرسو در یک فنجان سفید کوچک و چایی دارچین و یک شاخه نبات در یک لیوان دسته‌دار روی میز است. عطر عود صندل از حیاط به داخل کافه می‌رسد. سنور چای را برمی‌دارد و کمی می‌نوشد. دستش را روی دسته‌ی لیوان نگه می‌دارد. به دیوار پشت سرم نگاه می‌کند. می‌گوید؛

_ ۱۱ تا  کوچیک و ۷ تا بزرگ

سرم را به پشت می‌چرخانم و می‌گویم؛

_ چی؟

می‌گوید؛

_  تعداد تابلوهای روی دیوار

تابلوها را می‌شمارم ومی‌گویم؛

_ اما اینا که ۸ تا بزرگ و ۱۰ تا کوچیکه؟

می‌گوید؛

_ اون یکی اونقد بزرگ‌ نیست که جزو بزرگا حسابش کنیم.

می‌گویم؛

_ اما اونقد کوچیکم نیست که جزو کوچیکا حسابش کنیم.

می‌گوید؛

_ پس ۷ تا بزرگ و ۱۰ تا کوچیک و یکی اضافه.

سرم را رو به میز بر‌می‌گردانم و چیزی نمی‌گویم.

می‌خواهم دستم را دراز کنم و بند انگشتانش را که به دور دسته‌ی لیوان چایی حلقه شده، لمس کنم. اما پشیمان می‌شوم و دسته فنجان سفید قهوه را می‌گیرم. نگاهش از تابلوها جدا می‌شود. لیوان چایی را تا ته می‌نوشد. کیف دستی‌اش را برمی‌دارد و بلند می‌شود. من هم با او بلند می‌شوم و صندلی ها را عقب می‌زنیم. این‌بار هر دو به سراغ صندوق می‌رویم. تشکر می‌کنم و از کافه بیرون می‌زنیم. می‌گویم؛

_ بیا از سمت چراغا بریم.

می‌گوید؛

_ شمردم.

می‌گویم؛

_ خبری ازش نیست؟

چیزی نمی‌گوید و راهش را به سمت میدان می‌کشد. من هم همراهش می‌روم.

می‌گویم؛

_ خبری هم نشد، تو بهش بگو، باید بدونه.

به میدان که نزدیک می‌شویم می‌خواهم بپیچم سمت خیابان غربی اما دستم را می‌کشد و به سمت خیابان شرقی می‌رویم. مقصدش را می‌دانم‌. این چند ماه، بیشتر از تمام آن ۱۷سالی که در این شهر زندگی کرده بود، به تنها پارک این شهر سر زده بودیم. پارکی که هیچ‌کس اطلاع دقیقی از تاریخ ساخت آن نداشت، درست مثل نفهمیدن اولین مزه‌ی کیوی. از در جنوبی وارد پارک شدیم. روی اولین نیمکتی که دید نشست. یادم آمد یکبار به او گفته بودم، صندلی‌های این‌ پارک جزو اولین صندلی‌های ساخته شده توی تاریخ‌اند و او در جوابم گفته بود؛ کدوم تاریخ؟

کنارش نشستم. چشمان‌اش را بست و در همان حالت دستش را داخل کیف‌ دستی‌اش برد و پاکت سفید رنگی را درآورد. چشمان‌اش را باز کرد و پاکت را روی صندلی گذاشت. موبایل‌اش را هم از کیفش درآورد و دکمه کوچک سمت راست آن را زد. عکس جاده و تاریخ ۳۰ تیر ماه روشن شد‌. قفل صفحه را باز و دوربین گوشی را روشن کرد. از داخل پاکت سفید روی صندلی، برگه را درآورد. با دوربین گوشی، عکسی از قسمت مشخص شده‌ی جواب گرفت. بدون آنکه گوشی را کنار بگذارد، کاغذ و پاکت را دوباره روی صندلی گذاشت. وارد صفحه وات‌ساپ‌اش شد و نام‌اش را سرچ و عکس را برای‌اش ارسال کرد. بلافاصله دستش را روی عکس ارسال شده گذاشت. در بالای صفحه علامت حذف را انتخاب کرد. در کادر باز شده‌ی جدید ۳ گزینه‌ی لغو، حذف برای خودت و حذف برای همه نشان داده شد.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#حذف_برای_همه

#سارا_رسولی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی