خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: عمو اِبرام ✍مهیار زبرجد(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: عمو اِبرام

✍مهیار زبرجد

 

 

عمو اِبرام پس‌ازآنکه با پشت انگشت شست خود عرقش را از روی پیشانی کوتاه، پُرمو و موج‌دارش برداشت؛ لب‌هایش را زیر سبیل بسیار کلفتش جمع کرد تا دوباره سیس دقت و ظرافت در حین کار را به خود بگیرد. بال‌های پلاستیکی آنژیوکت را با دو انگشت شست و اشاره، شبیه موچینی ظریف‌کار در دست گرفت و در یک‌آن، مانند ماری که به دشمن نیش می‌زند نوک سوزن را در رگ‌های بیرون‌زده‌ی بیمار فرو کرد. بیمار که نوجوانی سبزسبیل بود، آخ ظریفی گفت و کمی خم به ابروهایش انداخت. عمو ابرام لبخندی زد و پس‌از بیرون دادن دندان‌های دودخورده‌اش، لُپ پسرک را محکم کشید و گفت: «جووون! چیه؟ دردت اومد مرد گنده؟» سپس یک سیلی آرام به او زد و تمام ویروس‌های اورجینال و جهش‌یافته‌ی تزریقاتی درب‌داغان و کثیفش را روی صورت او به‌یادگار جا گذاشت؛ تا اگر آن پسر پس‌از رهایی از ویروس کرونا زنده ماند، با داشتن عفونت بیمارستانی برای زدن چند آمپول آنتی‌بیوتیک نیز به او مراجعه کند. بعد، خیلی سریع روی پوست و آنژیوکت او چسب کاغذی انداخت. در آن‌وقت یک نفر از اتاق کناری فریاد زد «عمو ابرام این سُرمش تموم شد.» عمو ابرام رویش را برگرداند و با دهن‌کجی و صدای بلند جواب داد «اون پیچ لامصبش رو ببند االان می‌آم؛ نمی‌میره که نوکرتم!» سپس از جیب‌های چرک‌شده‌ی روپوش سپیدش، سه عدد آمپولِ آماده برای تزریق بیرون کشید. چشمکی به بیمار زد و پس از کندن پوشش محافظ سوزن با دندان‌هایش، هر سه آمپولِ سفید، زرد و بی‌رنگ را با صدای توپ، توپ، توپ، در تن سرُمِ فرو کرد. بعد آمپول‌ها را با انگشت شست خالی کرد و آن‌ها را به‌سرعت بیرون کشید.

وقتی که سُرم کامل ‌زرد رنگ شد، دوباره برق نگاه عمو ابرام خودش را نشان داد؛ چراکه او همیشه از رنگ زردِ سرم، صدای بووپِ ناشی از شکستن آمپول‌های شیشه‌ای و بوی آمپول ب‌کمپلکس خیلی خوشش می‌آمد. به او حس غروری آمیخته با امید می‌بخشید. لذت کوتاهش که تمام شد، به چهره‌ی نوجوان نگاهی انداخت و با خودش گفت: «مرد حسابی، باز که بچه‌ی مردم رو زهره‌ترک کردی! یااالا ماست‌مالیش کن ببینم!»

درست است که عمو ابرام این را در دل می‌گفت؛ اما او در عمل، بروز هرگونه ترحم و احساسات لطیف را نوعی ضعف و سوسول‌بازی می‌دانست. انتهای بروز احساسش یک چشمک و لبخند زیرکانه بود که با وجود سبیل کلفت، چشم‌های عسلی و قیافه‌ی غلط‌اندازش، بهتر بود دیگران را از وحشت ناشی از آن محروم می‌کرد؛ اما ناخواسته همین کار را طبق عادت انجام داد؛ یعنی چشمکی به نوجوان و پدرش زد و با لبخند ترسناکی گفت: «هه هه هه …خیالتون نباشه، هنوز هیچ بیمارِ کروناگرفته‌ای زیر دست عمو ابرام نمرده!» این را گفت و به‌سمتی رفت که او را برای درآوردن سرم صدا زده بودند. نوجوان وقتی که رفتن عمو ابرام را دید، به پدرش از زیر ماسک نالید: «وای مُردَم، بابا چرا اینجا این‌قد گرمه؟!» عمو ابرام که گوش‌های بسیار تیزی داشت، صدای او را در میان همهمه و سرفه‌ی بیماران شنید و یکهو برگشت.

یک اَبرویش را بالا داد و به‌آرامی ‌به‌سمت نوجوان حرکت کرد. بالای سر او که رسید دکمه‌ی بالایی روپوش لکه‌دارش را باز کرد و پس از نمایش موهای سینه‌اش که تا ته‌ ریش و گردن باال آمده بود، گفت: «چی گفتی؟! گرمته؟! مگه خبر نداری؟ گرما خودش علاجه پسر، ریشه‌ی همه‌ی مریضی‌ها از سرماست! باید قشنگ عرق کنی تا مریضی از جونت بزنه بیرون فقط آب زیاد بخور که یه وقت کله‌پا نشی. حله؟ قبولم داری؟» بعد عقب‌گردی سریع، شبیه نظامی‌ها اجرا کرد و درحالی که کمرش را چپ و راست می‌کرد و اَدای پرستارهای پشت‌قلمبه را درمی‌آورد به‌سمت اتاق دیگری رفت. این حرکت عمو ابرام باعث شد که پسر نوجوان در میان سرفه‌هایش قدری بخندد. کمی ‌بعد که خنده‌اش تمام شد با کنجکاوی نگاهی به اطرافش انداخت. عمو ابرام در دو اتاق ۲۴ متری، کیپ‌تاکیپ تخت چیده بود که همه‌ی آن‌ها در بالای سَر خود یک سُرم محتوی زردآب داشتند. دقت کار عمو ابرام به حدی بود که از قطره‌چکان سرم به جای چکیدن، شُرشُر زردآب پایین می‌ریخت و در رگ‌های بیماران جریان می‌یافت. صدای سرفه و ناله‌ی بیمارها نه فقط در تزریقاتی عمو ابرام، بلکه در کل این کره‌ی خاکی شنیده می‌شد. انگارنه‌انگار که این مرضِ نوظهور که نامش را کرونا گذاشته بودند و از دهان اژدهای چینی بیرون زده بود؛ مانند سرماخوردگی و بلکه بدتر از آن همه‌گیر بود. مردم اغلب پس‌از ارتکاب اولین غفلت، دچار ضعف و تب می‌شدند. کرونای ناپیدا از غیب می‌آمد و گریبانشان را می‌گرفت. جنگنده‌های که ناجوانمردانه می‌جنگید و خیلی راحت، جان‌ها را می‌ستاند. کسی هم حریفش نبود، همین‌هایی که اطراف عمو ابرام سرفه می‌کردند، قبل‌از دچارشدگی به بیماری می‌گفتند مرگ با کرونا شایعه است. بیخود گنده‌اش می‌کنند؛ مگر ندیدید که تلویزیون گفت شبیه سرماخوردگی است؟ برخی نیز می‌گفتند مرگ و زندگی دست خداست! …این حرفا دیگر چیست؟ امثال همین‌ها که بی‌احتیاطی می‌کردند عاملِ شلوغی درمانگاه‌ها بودند.

اوایلِ شیوع ویروس کرونا، عمو ابرام در هر فرصتی که پیدا می‌کرد به اطرافیانش می‌گفت:

«فیلمِ این خاک‌برسَرهای آشغال‌کله رو دیدین یا نه؟! می‌رن تو شلوغی حرم و از سر لجبازی به ضریح زبون می‌زنن! خدایا یه قیافه‌ای به ما بده، یه عقلی به این‌ها! چهار روز دیگه، وقتی یکی از همین مُخ‌کلنگی‌های نادون به‌خاطر کرونا ریق رحمت رو سرکشید، دو هزار نفر بدون ماسک می‌رن توی مراسم ختمِ گوربه‌گورشده‌اش جمع می‌شن. از من آمپول‌زن بشنوید، این خط و این هم نشون! این مریضی از اون مریضی‌ها نیست! پدر همه رو درمی‌آره؛ حالا برید دورهمی‌ بگیرید و عروسی راه بندازین. یارو رفته روضه امام حسین گرفته، صد نفر رو دور خودش جمع کرده که برا شفا و نجات اٌمت اسلامی دعا کنه. دِ آخه چی بگم من به این پیر زن‌ها؟! مگه عقل تو کله‌شونه؟ من شنیدم تو بلدِ غرب، زن و شوهر جای خوابشون رو از هم جدا کردن! کجای کارین؟! چند روز دیگه همه‌تون می‌فهمید چه گُهی خوردین! من که می‌بیند دیگه ماسک نمی‌زنم، همون اوایل، ویروس رو گرفتم و رَدش کردم! تو همین خراب‌شده! آره! خوب می‌دونم چه مَرضیه! آدم‌و جون‌به‌لب می‌کنه! کار این چشم بادومی‌های پدرسوخته است! خودشون زود جمعش کردن، ولی مردم دنیا رو به خاک سیاه نشوندن. دولت هم که عرضه‌ی تأمین ماسک و الکل نداره. قیمت یه بسته ماسک و دستکش شده قد دیه‌ی یک آدم! مردم هم که قربونشون برم، حالا که یکی‌دوماه از کرونا گذشته و دوجین از فک‌وفامیلشون رفته اون دنیا، تازه حساب دستشون اومده که این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست.»

هر چه از شیوع کرونا می‌گذشت، حرف‌های عمو ابرام برای مردم ملموس‌تر می‌شد. دنیا ترسناک شده بود و مرگی بی‌سایه در هوا پرسه می‌زد. هیولایی که بی‌رحمانه می‌خواست در دهان‌ها بپرد و جان‌ها را با بی‌رحمی تمام بستاند. مرگ در همه‌جا بود. روی در، دیوار، خوراکی‌ها، آسانسور، محل کار، مدرسه، بیمارستان، زمین و حتی در آسمان! از همه سوراخ ها رد می‌شد داخل می‌آمد، یکهو گلوی انسان‌ها را می‌گرفت و تا وقت مُردن فشار می‌داد.

در این گیرودار که دکتر و پرستارها به‌طور شبانه‌روزی درگیر رسیدگی به بیماران بودند، عمو ابرام نیز در تزریقاتی خود که ساختمان کوچک روستایی بود، وقت سر خاراندن نداشت؛ هرچند که در آ‌نجا فقط آمپول و سرم طرف‌حساب مردم بود؛ اما عمو ابرام میزی کهنه دَم در گذاشته بود که روی آن می‌نشست؛ نگاهی به بیماران می‌انداخت و داروهایی را که نیاز آن‌ها بود در کاغذی می‌نوشت. آشپزخانه را نیز داروخانه‌ی کوچک و دارای پیشخوان کرده بود و در آ‌نجا فقط داروهای نسخه‌آزاد می‌گذاشت که بیشترشان سُرم و آمپول بودند. بعد از نوشتن داروها، خودش در داروخانه، داروها را تحویلشان می‌داد و هزینه را حساب می‌کرد. سپس اگر تخت خالی پیدا می‌شد، می‌رفت و کارش را انجام می‌داد؛ درغیراین‌صورت باید صبر می‌کرد تا یکی از تخت‌ها خالی شود.

اوضاع در آن روزها خوب پیش نمی‌رفت و از عمو ابرام نیز فقط همین کارها ساخته بود. همیشه تلویزیون ۲۱ اینچ قدیمی درمانگاه را روی شبکه خبر، روشن می‌گذاشت و منتظر بود دارویی، درمانی، واکسنی، چیزی برای این مَرض پیدا شود؛ اما خبری نبود که نبود. آن میان پزشک‌های سنتی و کارشناسان دوزاری هم جولان می‌دادند.

از روزی که عمو ابرام شنید پزشک‌های سنتی، شاش شتر را برای این بیماری تجویز کرده‌اند، شاشش را در شیشه ریخت و زیر میزِ کارش پنهان کرده بود. بعداز آن، هرکس می‌گفت آمپول و سرم نمی‌زنم یک ابرویش را بالا می‌داد، شیشه را روی میز می‌گذاشت و پس‌از اشاره به آن بطری می‌گفت: «شاش شتر هم موجوده، اگه می‌خواین بدم خدمتتون؟»

کمی‌ بعد هم که قضیه روغن بنفشه را شنید، کاغذی با این متن که بیشتر برای شوخی بود، روی دیوار چسباند: «روغن بنفشه نیز موجود است در صورت تمایل توسط اینجانب در اتاق کناری شیاف می‌گردد.»

البته که، نه عمو ابرام این کار را می‌کرد و نه مردم جرئت انتخاب این گزینه را داشتند؛ درواقع یک‌جور ابراز انزجار از وضع موجود بود. او یک‌تنه، تزریقانی شلوغ و پرسروصدایش را اداره می‌کرد. لحظه‌ای روی میز تجویز، یک دم در پشت پیشخوان داروخانه و بعد هم درحال تزریق سرم و آمپول بود. آن‌قدر بیمار سرش ریخته بود که هفتگی برایش بارِ دارو می‌رسید؛ برای همین، پسرش را به مدت چند روز در داروخانه مشغول به‌ کار کرد. دلش می‌خواست یک نفر کمکش کند اما می‌ترسید پسرش اشتباه کند و خون کسی گردنش بیفتد. پسرِ بیچاره بابت خنگ‌بازی‌هایش مدام از عمو ابرام پس‌گردنی داغ می‌خورد و عمو ابرام مرتب به او می‌گفت: «از تو چیزی درنمی‌آد حضرت ریدمال! فقط یکی باس آفتابه‌به‌دست، دنبال جناب‌عالی باشه!»

این‌قدر پسر بیچاره را پس‌گردنی زد که دیگر توی داروخانه پیدایش نشد که نشد. فقط وقت ناهار و شام برای عمو ابرام غذا می‌آورد و زود فرار می‌کرد. بیشتر مردم روستا می‌دانستند که پدر عمو اِبرام در جنگ ایران و عراق دوره‌ی کوتاهِ آمپول‌زنی دیده و بعد هم که از جنگ برگشته، همه‌چیز را به او یاد داده است؛ در واقع او این کار را یاد گرفته بود تا در شب‌های سرد زمستان، اهالی روستا برای تزریقِ آمپولی ساده به شهر نروند؛ اما اوضاع به‌مرور تغییر کرد و وقتی که مراجعات عمو ابرام زیاد شد، پس از گرفتن مجوز محدود، آمپول‌زنی را در این روستای کوچک و سَر مسیر به راه‌ انداخت. مردم روستا او را از خودشان می‌دانستند اما او مانند توت‌فرنگی قرمزی که آن را بالای کُپه‌ای از آلو سبز گذاشته باشند، با بقیه تفاوت زیادی داشت. تزریق‌خانه‌ی کوچک و کثیف او در زمان کرونا ۲۴ ساعته باز بود و کسی هم جرئت نمی‌کرد بیاید و آ‌نجا را کمی‌ تروتمیز کند. ملت می‌گفتند آ‌نجا پر از ویروس است و مرگ در آ‌نجا لانه کرده است. مجبور بود خودش همه‌ی کارها را ا‌نجام بدهد. ماه بود که به زنش هم سر نزده بود. می‌ترسید مرگ‌هایی که در جیب و لباس‌هایش قایم شده‌اند زن و دو بچه‌اش را به مرگ بسپارد. برای همین مجبور شده بود آ‌نجا را به تنهایی بچرخاند. هروقت که خسته می‌شد و وقت سرخاراندن پیدا می‌کرد، به اتاق مخفی خودش در انتهای درمانگاه می‌رفت. خیلی سریع گاز پیک‌نیکش را روشن می‌کرد، بساط شیره‌کشی‌ به راه می‌انداخت و چند سر شیره می‌کشید و چای تلخ بالا می‌انداخت. بعد هم با چشم‌های شنگول، لب خندان و بشکن‌زنان دوباره برمی‌گشت به محلِ ناله‌های سوزناک و سرفه‌های بی‌انتها. خیلی کم‌خوابی داشت. مصرف موادش را بالا برده بود تا بتواند دوام بیاورد. برای همین رنگ به رخسارش نمانده بود؛ از طرفی دلش هم نمی‌آمد صف بیمارهای منتظر را بشکند و آن‌ها را دست‌ازپا درازتر، راهی شهر یا منزل کند. چند وقت یک‌بار تعدادی سُرم خارجی و آمپول ناآشنا برایش می‌رسید که اسمشان را به کسی نمی‌گفت. به همه می‌گفت، این آمپول و سرم‌ها مخصوصِ درمان کروناست و بی‌مهابا آن‌ها را تزریق می‌کرد. جالب اینکه به‌طرز عجیبی نیز مؤثر بود و مرگ‌ومیر واقعاً در آ‌نجا کمتر رخ می‌داد. هرچند که اگر یکی می‌مُرد صدایش حسابی در روستا می‌پیچید؛ مانند یک‌بار که پیرمردی ۸۰ ساله در آ‌نجا فوت کرد؛ فردای آن روز پسرهای جاهلِ پیرمرد با عصبانیت برگشتند و شیشه‌ی سالم برای آ‌نجا باقی نگذاشتند. بعد از رفتن مهاجمان، عمو ابرام یک‌ساعتی در محوطه قدم زد، چند نخ سیگار کشید و به خودش کُلی تف و لعن گفت که چرا درمانگاهش را نمی‌بندد و این‌قدر دلسوز مردم است. چرا باید خون پیرمرد ریقویی به گردن او بیفتد؟ دلش می‌خواست همان‌دم همه‌چیز را ول کند؛ برود منزل و هفته‌ای کامل بخوابد. اما بعد که صدای سرفه و ناله‌ی بیمارها را شنید، دوباره دلش نرم شد. دل‌دل می‌کرد برود یا نرود که دختر جوانی از درمانگاه بیرون دوید و داد زد: «عمو ابرام! عمو ابرام! مامانم. مامانم حالش بد شد! تو رو خدا زود بیا!» عمو ابرام هم که صدای دخترها گونه‌های برجست‌هاش را زود سرخ می‌کرد و از طرفی دنبال بهانه بود که کارش را ادامه دهد، به درمانگاهش برگشت و کارش را ادامه داد.

از آن روز به بعد، دو نفر از دوستان مُفنگی و داش‌مشتی‌اش را می‌گفت تا به او سر بزنند. آن دو نفر هرازگاهی روی صندلی‌های کنار میز تجویزِ او، ساعت‌ها می‌نشستند و با گپ‌زدن به او روحیه می‌دادند. کمی ‌که سرش خلوت می‌شد با آن‌ها به شیره‌کش‌خانه‌اش می‌رفت و پس از دود گرفتن‌های عمیق و غرق شدن در نشئگی می‌گفت:

«توی فکرمه بعد از این کرونا دیگه برم شهر کار کنم. بیست ‌ساله اینجام و هیچ‌کی قدرم‌ رو نمی‌دونه. یک نفر تا حالا یه شاخه گل برا من نیاورده و بگه عمو ابرام دست‌خوش؛ خسته نباشی! فقط بلدن بگن کار و بار عمو ابرام گرفته. ای چشتون دربیاد نمی‌دونن شهری‌ها لااقل دور و برشون تمیزه، چهار تا آدم‌حسابی می‌بینن. من که هنوز پنج تا دختر خوشگل نیومدن اینجا کارشون رو راه بندازم. تف به این شانس! هرچی چروکیده و وَرپریده است می‌آن توی این خراب‌شده والا تو بمیری!. هر روز باید اون دو تا توالت کوفتی رو یک ساعت بشورم. ملت بلد نیستن سوراخ ماتحتشون رو هم تنظیم کنن. گیر چه جماعتی افتادیم! چه وضعشه آخه؟. والا اگه من اروپا به دنیا اومده بودم یک کلینیک با کُلی پرستار خوشگل‌موشگل نوکریم رو می‌کردن. سگ برینه توی این شانس! یارو که داره می‌گه شاش شتر بخور، روغن بنفشه بزن به سولاخت، هزار تا مرید، عین مگس دورِ گُه کنارشن. حیف من نیست که دارم اینجا کپک می‌زنم؟ حالا اینا به کنار، الکل هم این روزا نایاب شده. تا کی من برم از رفقای قدیمی و همیشه مست، برای این جماعت ناسپاس الکل گدایی کنم؟ دِ آخه خدا رو خوش می‌آد؟ خو لامصبا یه واکسنی، چیزی جور کنید. خسته شدم بابا بُریدم دیگه!»

در میان این حرف‌های تکراری عمو ابرام، معمولاً یکی از همراهان بیمار، پشت در اتاق می‌آمد و برای نجات بیمار از آنژیوکت صدایش می‌زد. او نیز بساط سیخ‌وسنگ را نیمه‌کاره رها می‌کرد و درحالی‌که زیر لب می‌گفت انگار مار نیششون زده لاکردارها، از سر کارش برمی‌گشت. پس‌ازآن، دوباره روز از نو، روزی از نو. همه‌چیز برای او سخت پیش می‌رفت تا اینکه روزی از اخبار فلان شبکه شنید که ورودِ واکسن‌های معتبر را به کشور ممنوع کرده‌اند. همان دم که این خبر را شنید، آتش به رگ‌هایش افتاد و بلافاصله تلویزیون ۲۱ اینچ قدیمی درمانگاه را بلند کرد و آن را محکم به زمین کوبید. تلویزیون زهوارش در رفت و عمو ابرام بالای سر آن به این و آن فحشِ ناموس داد. دیگر مغزش کار نمی‌کرد. بلافاصله بیرون رفت و در محوطه‌ی درمانگاه چند نخ سیگار کشید. مردم او را از دور می‌دیدند که گاهی سرش را تکان می‌دهد و زیر لب با خودش حرف می‌زند و گاهی هم به پیشانی می‌زند و با صدای بلند فحش می‌دهد. چند دقیقه بعد که فحش‌هایش تمام شد و فهمید که کاری از دستش برنمی‌آید، قامتش شل شد و سیگارش را دور انداخت. پس‌ازآن قدری سرافکنده قدم زد و سپس با ناامیدی روی زمین نشست و به کوه‌هایی در دور دست خیره شد. از آن به‌بعد، دست عمو ابرام موقع آنژیوکت زدن می‌لرزید و لبخندش را قورت داده بود. دیگر سمت شیره‌کش‌خانه‌اش نمی‌رفت. مدام بیرون می‌رفت، سیگاری به لب می‌انداخت و روزبه‌روز رنگش گندمی‌تر می‌شد. هرچه فکر می‌کرد راه پس‌وپیش نداشت و برای همین دلش می‌خواست بمیرد‌ و رها شود. اوضاع همین‌گونه بود تا اینکه در آن گیرودار، دختری ۱۰ ساله را با کرونای شدید پیش عمو ابرام آوردند. از خصوصیات عجیبِ ویروس کرونا این بود که افراد کم‌سن‌وسال دچارش نمی‌شدند؛ مگر در موارد خاص. آن دختر هم کم‌خونی و مشکل ریه داشت و والدینش می‌ترسیدند تا وقتی که او را به شهر برسانند، از دست برود. عمو ابرام که در محوطه بود تا دخترک را دید سیگارش را دور انداخت و با خودش گفت یا خدا! تا دیروز خیالمون از بچه‌ها راحت بود، این ویروس جهش‌یافته نکنه راست باشه؟ نکنه بچه‌ها رو هم بکشه؟! اون وقت باس چه خاکی بر سر کنیم؟ در این فکرها بود که هم‌زمان آمپول و سُرم‌ها را به‌سرعت آماده کرد. پدر و مادر دخترک همراهش بودند. پدرش وحشت‌زده بود و مادرش یک‌بند اشک می‌ریخت. عمو ابرام می‌خواست کارش را شروع کند؛ اما متوجه شد که دخترک از وجنات زردرنگ او می‌ترسد؛ پس لبخندی زد و به‌آرامی پشت دست دخترک را بوسید. دخترک از تب و ضعف می‌لرزید و مدام در میان سرفه‌هایش گریه و التماس می‌کرد.

-«عمو ابرام، عمو ابرام! یواش، تو رو خدا! یواش بزن، باشه؟! بابا بگو یواش بزنه! بگو یواش بزنه!»

عمو ابرام که از دیدن کودک کرونایی ترسیده بود، نفس عمیقی کشید و عرقش را پاک کرد.

-«نترس عمو جون، عمو ابرام کارش درسته قربونت برم. ببین! اگه بیشتر از یه نیشگون کوچیک دردت اومد، به بابات بگو محکم بزنه زیر گوش عمو ابرام. حله؟ قبولم داری؟»

همین کلام در دهانش بود که آنژیوکت را به ناگاه واردِ رگ کرد. دخترک جیغ کوتاه‌ی زد و می‌خواست گریه کند که عمو ابرام به‌سرعت روی آنژیوکت چسب انداخت و گفت: « هی، هی، هی، هی! اینجا رو نگاه! اینجا رو نگاه! می‌دونستی عمو ابرام خیلی خوشگل می‌رقصه؟ نگاه کن، نگا کن! لالای لای، لالای لای، لالایی لایی، لالای لایی!»

بعد بشکن‌زنان کمی عقب رفت و شروع به رقصیدن کرد. رقص داش‌مشتی زیبایی اجرا کرد که همه را متحیر ساخته بود. دخترک درحالی‌که‌ اشک در چشمانش خانه کرده بود می‌خندید؛ اما عمو ابرام از درون پکیده و بسیار ناامید بود. دنیا دور سرش می‌چرخید. چند روزی بود که میل به غذا نداشت و نفسش هم تنگ شده بود. می‌دانست که فشار خونش نیز قدری پایین است. بااین‌حال، رقصید و رقصید. چرخید و چرخید. نمی‌خواست صدای خنده‌ی دخترک که او را به یاد دخترِخودش می‌انداخت در گوشش قطع شود. آن‌قدر رقصید و چرخید که جلوی چشمش کاملاً سیاهی رفت. سرش بی‌حس شد و پاهای خسته‌ی او دیگر بارِ خود را رها کردند. یک لحظه بعد، بدن عمو ابرام یک‌هو شل شد و او پس از سقوطی دردناک، با صورت به زمین خورد. صدای خنده‌ی دخترک قطع شد و همه به‌سمت عمو ابرام دویدند. او را به‌سرعت برگرداندند. بدنش خیلی شل شده بود. دماغش شکسته شد. صورتش پر از خون، دهانش باز و چشمانش وَرقلمبیده بود. او را تکان دادند؛ اما تکان نمی‌خورد. پدرِ دخترک همه را کنار زد و خودش را بالای سر عمو ابرام رساند.

نفسش را بررسی کرد، اما فهمید که نفس هم نمی‌کشد؛ پس رو به جمعیت کرد و با اندوه گفت: «ای داد! بی‌داد، نفس

نمی‌کشه! نفس نمی‌کشه! وااای! عمو ابرام! عمو ابراممون مُرد، گفتم این‌و هم کرونا اَزمون می‌گیرهاا! بیچاره! خدا رحمتش کنه. خیلی زحمتمون رو کشید.»

اشک در چشمانشان حلقه زده بود. انگار که تا آن زمان کسی مرگ عمو ابرام را تصور نمی‌کرد. کمی ‌بعد، تقریباً همه‌ی بیماران و همراهان آن‌ها برای عمو اِبرام زارزار اشک می‌ریختند. ازطرفی عمو ابرام فقط فشارش افتاده بود و هنوز جان به تن داشت. با همان هوشیاری اندک، به آن‌ها می‌نگریست. باورش نمی‌شد که آن جماعت ناسپاس اکنون برای او این‌گونه غمباد گرفته‌اند و اشک می‌ریزند. دلش نمی‌خواست آن‌ها را ناامید کند؛ پس از درون، نهایت تلاشش را به کار بست و پس از تکان دادن شکمش و دیافراگمش، با تمام توان و شبیه کسی که بازدمی عمیق بیرون بدهد، دوباره به‌زحمت و با سرفه نفس کشید. چند بار به‌سختی نفس کشید و بعد چشمان بُهت‌زده‌اش را چرخاند. صداها را به‌سختی می‌شنید. سعی می‌کرد صدای خنده‌ی کودک را در میان همهمه پیدا کند. گوشش را دقیق کرد اما دیگر صدای خنده‌ی دخترک را نمی‌شنید. صدای شیون و گریه، اطراف او را پر کرده بود و از این حالت اصلاً خوشش نمی‌آمد. نمی‌خواست مردم و خصوصاً آن بچه، ضعف او را ببینند؛ چراکه او آخرین امید‌ روستا بود؛ پس با پشت دست‌های لرزانش، دماغ خود را از خون پاک کرد و با خنده‌ای شیطانی و کنایه‌آمیز گفت: «ن… ن…نترسید، من هنوز زنده‌ام، من زنده‌ام! هاهاها! مگه نمی‌دونین؟ معتادا…معتادا نمی‌گیرن…معتادا کرونا نمی‌گیررن!»

مردم با دیدن این لحظه در میان اشک‌هایشان خندیدن، زیر بغلش را گرفتند و او را از جا بلند کردند.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴