خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: تولدی دوباره  ✍ محسن بخششی(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: تولدی دوباره 

✍ محسن بخششی

 

ابرهای سیاه فوج‌فوج می‌آیند و پهنه‌ی آسمان را نشانه می‌روند. دیگر از ماه و ستاره‌ها خبری نیست. آسمانی یک‌دست سیاه. بالاتر از ابرها نقطه‌ای‌ست گنگ و مبهم. همه‌چیز فرو رفته است در سیاهی. دودی غلیظ می‌سوزاند تا اعماق وجود،‌ چشم‌ها و گلو را‌. نفس حبس می‌شود. کمی پایین‌تر، پایین‌تر از آسمان، پایین‌تر از قله‌ها، پایین‌تر از تمام بلندی‌ها، باز هم پایین‌تر، برخورد با سطحی سخت؛ مثل توده‌ای بی‌وزن، کمی بالا و حالا معلق مانده‌ام در فضا، فضا نه؛ شاید یک خلأ.

چشم می‌دوزم به اطراف. ازدحام ازدحام و ازدحام. همه در یک نقطه‌ی واحد زن و مرد. عورِعور. بدن‌ها چروکیده و تکیده. دهان‌هاشان انباشته از خاک. انگشت‌ها شاخه‌ای خشک، آلت‌ها سنگی و سخت. چشم‌ها حفره‌هایی خالی در اعماق وجود.

ـ‌«کیست‌اند؟ چیست‌اند؟ آدم‌هایی خاکی یا مجسمه‌هایی سنگی؟»

منظره‌ای سخت ناآشنا، غریب، همگی خیره به یک نقطه. برمی‌گردم آن‌سوتر، خیلی دور، جایی‌که به‌زحمت می‌بینمش. همگی خیره به آن نقطه؛ نقطه‌ای دورافتاده روی خلأیی که حالا می‌شود گفت دیگر خلأ نیست‌. یعنی چه؟ این کلمه‌ی خلأ یعنی چه؟ از کجا جریان گرفته و می‌خواهد به کجا ختم شود؟ فکر می‌کنم به آن؛ اما گم می‌شود در سرم. راستی گفتم سرم، سرم نیست انگار، هست؛ اما در بی‌وزنی مطلقی، مثل باد یا پَر کاهی در میانِ گردباد. وزنی وجود ندارد. موجوداتی بدون وجود؛ با این‌همه باز وجود دارند. می‌خواهم راه بروم. بِدوم به‌سمت آن نقطه، اما زیر پا‌، زیر پا باید سفت باشد، نیست، سفت نیست؛ مثل ماهی ِ معلق‌مانده روی آب، اما آن‌ها ایستاده‌اند چرا؟

حالا مثل ذره‌ای در فضا، مولکول، اتم ـ‌‌هرچه بی‌وزن‌تر بهترـ شناور می‌شوم در هوا، اما هوا هم نه، شاید فضا، آن هم نه. معلق می‌مانم در نیستی‌ای که همه‌ی هستی سرچشمه می‌گیرد از آن. باز هم بالا می‌روم؛ اما چیزی که نمی‌دانم چیست مرا می‌کشاند پایین. کشیده می‌شوم به بالا و پایین. دارد کش می‌آید‌. وجودم کش می‌آید؛ البته اگر وجودی وجود داشته باشد؛ پس اگر وجود ندارد این چیست که کشیده می‌شود؟ این چیست که کِش می‌آید؟

آغاز جنگی سخت، هستی و نیستی، هستی یا نیستی؟ همه‌چیز در آستانه‌ی نیستی یا شاید هستی، نمی‌دانم. کلمات وزن ندارند دیگر. چرا همه‌چیز خالی شده است از معنا؟ اما نه؛ انگار چیزی هست که معنا داده است به همه‌چیز.

ـ«او کیست؟ چیست؟ چگونه است؟ چرا من نمی‌بینمش؟»

اشاره می‌کنند. مجسمه‌های سنگی. به حرکت درمی‌آیند‌. با انگشتانِ زمخت و سنگی‌شان، به آن‌سوتر. مرا می‌کشاند. نیرویی که نمی‌دانم چیست. می‌روم به سمتشان، اما نمی‌شود. آن‌ها فاصله می‌گیرند. دورتر می‌شوند. هر چه آن‌ها دورتر می‌شوند آن نقطه نزدیک‌تر. نیرویی که لحظه‌به‌لحظه اوج می‌گیرد، زمان را می‌شکند و مکان را در عدم فرو می‌برد‌.

صداهایی در سرم جیغ می‌شود. در هم می‌آمیزد. کش می‌آید، درهم‌ و برهم. چیزی متوجه نمی‌شوم. صدایی قیه‌کشان در سرم مته می‌شود. دارد سوراخ می‌کند چیزی را. صدا بیشتر می‌شود، می‌پیچد. وجودم لبریز می‌شود، فریاد می‌کشم.

روزَنی پرنور، سبز، همه‌چیز سبز می‌شود به یک‌باره. شاید جنگلی انبوه. ابرها کنار می‌روند. آسمان خالی می‌شود از سیاهی. باران شروع می‌کند به باریدن، از عدم. از آسمانی سبز و بی‌ابر. همه‌چیز شروع می‌کند به روییدن. دستم را زیر باران می‌گیرم.

مثل ماهی شناور بر روی آب. آن‌سو را نگاه می‌کنم. مجسمه‌ها پیدایشان نیست. کم‌کم محو می‌شوند انگار. احساس می‌کنم چیزی از عدم به وجود رسیده است؛ چراکه حالا می‌توانم انگشتانم را تکان بدهم. صدایی گنگ و نامفهوم، صدایی دور که به‌شدت نزدیک است. چند قطره‌ای را روی صورتم احساس می‌کنم و دستی را هم. انگشتانی گرم خزیده می‌شود بر پوستم. صداها هر لحظه نزدیک‌تر و وضوحشان بیشتر می‌شود.

-«زنده است، او زنده است. انگشتانش را تکان می‌دهد، پلک‌هایش می‌لرزد، او زنده است.»

شدت باران بر روی صورتم اوج می‌گیرد؛ بیشتر و بیشتر. چشم‌هایم را به زحمت باز می‌کنم. اشک‌هایت بی‌امان می‌بارد. سرم را روی زانوهایت گذاشته‌ای. زانوهایت تکان می‌خورد. هق‌هق می‌کنی.

-«چه شده است؟ چرا همه جمع شده‌اند بالای سر من؟»

نگاه می‌کنم. از آن مجسمه‌ها دیگر خبری نیست. همه‌ی انسان‌هایی خاکی، در جنب‌و‌جوش؛ مثل اینکه اتفاقی افتاده است.

ـ«آن ماشین، همانی که له شده. چرا به این روز افتاده است؟ تو چرا بالای سر من گریه می‌کنی؟ این‌همه جمعیت اینجا چه می‌خواهد؟»

صدای آژیر آمبولانس جیغ می‌شود. مثل مته سوراخ می‌کند کاسه‌ی سرم را. حالا سرم را در آغوش می‌گیری. مایعی گرم و لزج را احساس می‌کنم روی پلک‌هایم. آن دیوار، آن ماشین، آن پیچ، چه صحنه‌ی آشنای‌ست! دستت را سُر می‌دهی لای موهایم.

-«عز…یز…م…»

-«ع…زی…زم»

خیره می‌شوم به یک نقطه، شاید در آستانه‌ی تولدی دوباره، اما این بار از روزنِ چشم‌های تو.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴