فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: شاعر ییلاق
✍ امین احمدپور
ولولهای بود. اون روز حتی بره و بزغالههای پاچال هم، وقتی زیر مادرهاشون افتادن با یه ولع خاصی شیر میخوردن. انگار بار آخره که مادرهاشون حاضرن بهشون شیر بدن.
خبر مرگش صفی، با سروصورت خاکی نفسش بالا نمیاومد. جنازهش رو انداخت توی پاچال. روی سرودست تا در خونهی کدخدا والی آورده بودنش. من همون موقع رسیدم. ایمانعلی، کل قاسم، کرمی و اون یارو نادرست، اسفند هم اونجا بودن. اگه خونهی باباش نبود با تیپا بیرونش میکردم. مگه کم کاری با من کرده بود؟ دستهگلم رو، گرفته بود. چنان هم با افاده توی آبادی میگشت انگار تخم کدخدا نیست و پسر ِخانه!
سر چنار پای تپه پشتنمد رفته بودم که آنور نفله از در خونهی یارحسین زد بیرون. بالای چنار بزرگ سر اون شاخه کجکی، اگه بری نصف آبادی شوگه، دقیق تا درخت انجیر در خونهی یارحسین پیداست. هر موقع از سر چنار قیافهی آنور رو دیدم یه بلایی سر آبادی پاچال اومد. روزی که اسفند هم رفت خواستگاری شمامه، از سر درخت آنور رو دیدم. وقتی از سر چنار میبینیش، نحسه. ولی اگه بری سر تپه یا روی زمین ببینیش نحسیش پاک میشه.
صفی که توی یه قدمی سگمردهشدن بود؛ وقتی لیوان آب رو خورد یه حرف یه هن گفت: «اومد..اومد.. آخرش شاعر ییلاق اومد.»
همه خشکمون زد. نباید اینقدر زود میاومد. چلهی تابستون! هنوز که ییلاق سرد نشده!
ما خودمون هم ییلاقی هستیم. شبها میریم رو پشت بوم میخوابیم. ولولهای بود. کدخدا والی صداش رو بلند کرد: «خفهخون بگیرید ببینم چی شده؟»
همه که ساکت شدن، گفت: «صفی، بگو ببینم!»
صفی که هنوهن آخرش بود گفت: «نمیدونم کدخدا. ما هم جا خوردیم. میرزا امروز صبح، رفته در خونهی شهناز رو گرفته گفته میخوام بکشمت.»
کدخدا با تعجب گفت: «مگه شاعر ییلاقی شب خونهی شهناز بوده؟»
گفت: «نه کدخدا! شاعر ییلاقی شب خونهی قمی بوده. میرزا گفته از وقتی برادرم مرده این زنیکه منتظر شاعر ییلاقی مونده. وگرنه میاومد زیر نکاح من. هرچی بهش گفتم بذار سایهم بالا سر برادرزادههام باشه قبول نکرد. حتماً شاعر ییلاقی نصفشب، قمی رو خواب کرده اومده سر وقت شهناز…»
کدخدا گفت: «استغفرالله…ولی…ولی! خب شاید میرزا چیزی میدونسته! شاید شهناز چیزی بهش گفته؟ وگرنه! پاشو برو صفی!..بدو!» و با چشم به ما اشاره کرد که بمونیم.
صفی بلند شد. خداحافظی کرد. هنوز دمدرنرسیده کدخدا ازش پرسید: «راستی صفی! الان شاعر ییلاقی کجاست؟»
صفی به دیوار تکیه داد: «از خونهی قمی بیرون زد. رفت که بره سر کوه ورزرد. البته نیمساعتی توی گدار بید موند. خودم سر پشت بوم بودم؛ البته، همه سر پشت بوم بودیم.»
صفی که رفت کدخدا گفت: «حالا چه خاکی روی سرمون بریزیم؟ آبادی چمانه، حداقل یه عزبی مثل قمی داشتن. ما که هیچ خونهی بیزنی نداریم چکار کنیم؟ چند تا زن رو هم نمیشه بفرستیم توی یه خونه، بدتر میشه. چکار کنیم؟ اگه راهش ندیم، آبرومون توی این بیست پارچه آبادی میره اونم چی…؟ همه بگن پاچالیها ترسیدن. فقط برسه به گوش آبادی شوگه…وااای…همینجوری هم ضربالمثل میسازن که نونت رو توی شوگه بخور، برو تو پاچال بخواب. یعنی ما نون بده نیستیم. اگه شب توی آبادی راهش ندیم از این بدترمون میکنن. آخه این چه مصیبتی بود که سر ما اومد؟»
یهدفعه مثل احمقها اسفند گفت: «بابا! شام خونهی شما میخوره، شب میآد خونهی ما.»
همینکه این حرف رو زد خودش سرخ شد. عرق سردی سرتاپاش رو گرفت. لای پاهاش هم خیس شد. طوری بود که نگاهش کردم، به خودش شاشیده بود. دیگران نگاه لای پاهاش نکردن فقط من دیدم.
کدخدا گفت:«چی میگی احمق؟! من که زنم پیرزن زواردررفتهایه هم حاضر نیستم شاعر ییلاقی شب توی خونهم بمونه، اون وقت تو زن تازهسور داری و گندهگوزی میکنی؟ خفه شو!»
اسفند که معلوم بود گهی خورده و توش مونده با افتخار سرش رو بالا داد و گفت: «نه بابا! من به زنم اعتماد دارم.»
انبار باروت کلهام منفجر شد. گفتم: «تو غلط میکنی؟ آخه شمامه به چی تو دل خوش کنه که!»
جیغش دراومد که: «به تو ربطی نداره! تو هنوز آتیش کونت ننشسته که زن من شده؟ تو با شاعر ییلاقی چه فرقی داری؟ وقتی من رو انتخاب کرده به شاعر ییلاقی هم محل سگ نمیذاره!»
از اونجا زدم بیرون. خیالم راحت بود کدخدا نمیذاره اون احمق این کار رو بکنه. ولولهای بود. مردها همه حالا که قرار بود شاعر ییلاقی بیاد عاشق زنهاشون شده بودن. دود کباب از خونهبهخونهی آبادی بلند شد. هر کی هم ندار بود خروسی، بوقلمونی چیزی کشته بود. شاعر ییلاقی قبلاز اینکه به هرجا برسه واسه زنها خوشبختی میبرد. شوهری که یک سال نزدیکِ زنش نشده بود دم در خونه بوسش میکرد و خسته نباشیدش میگفت؛ اما هوار! از آبادیها که بیرون میرفت، همه زنها رو میگرفتن به باد کتک. طلاق زیاد میشد. هر کی هم عرضهی طلاق دادن زنش رو نداشت قرآنی میگرفت توی دستش و زنش رو مجبور میکرد قسم بخوره که دیشب با شاعر ییلاقی نبوده.
فردای شبی که از گرگاوله اومد بیرون هر چهارصدپونصد خونهی اونجا ریخته بودن سر زنها و دخترهاشون. میگن سیصد خونه عزب شد. همه طلاق! من هیچ شعری از شاعر ییلاقی بلد نیستم؛ ولی اون بهترین شاعره. وقتی که شعرش رو میخونه، میخوای روح و جسمت رو بهش بدی، جادو میکنه. رفتم از در خونه شمامه رد شدم. پرده کمی کنار رفته بود ولی شمامه اونجا نبود. اگه میاومد پشت پنجره بهش میگفتم که شوهر احمقش چیکار میخواد بکنه. کاش اون موقع میاومد بیرون.
همه آبادی پاچال رفته بودن سر پشت بوم. داشتن کوه ورزرد رو نگاه میکردن. ناهار رو که خوردم رفتم سر چنار خودم. یه نگاهم به ورزرد بود یه نگاهم به شوگه. همون لحظه که سیاهی از ورزرد پایین میاومد شوگه رو نگاه کردم، آنور نفله رو دیدم؛ یعنی دو تا علامت نحس از چپ و راست داشتن میاومدن پاچال. یقینم شد که بلایی از آسمون اومده و ما بهشکل آنور و شاعر ییلاق میبینیمشون. همهمههایی پیچیده بود که اهالی شوگه میخوان شاعر ییلاقی رو توی پاچال بکشن. بعید نبود. اهالی شوگه، خیلی زرنگ بودن. اینجوری هم جنگ رو به خارج از مرزها کشانده بودن، هم تهمت مهمانکشی میافتاد روی اسم پاچال، هم انگ بیناموسی روی ما میموند. بهگمونم آنور مسئول کشتن شاعر ییلاقی بوده. میگم چطور؟
دو تا سایهی شوم با همدیگه داشتن نزدیک میشدن. کدخدا والی، رفته بود پیشواز شاعر ییلاقی. من هم رفتم پیشواز آنور. همه باهم رسیدیم در خونهی کدخدا. خیلی قیافهش معمولی بود؛ ولی جذبه داشت. من که خودم عاشقش شدم. صداش که خیلیخیلی قشنگ بود. اونقدر شمرده و خوشگل حرف میزد دوست داشتم چشام رو ببندم و به حرف زدنش گوش بدم. مهم نبود که چی میگفت.
بهش دست دادیم. آنور هم اومد جلو. دستش رو دراز کرد، طوری بههم دست دادن انگار چند ساله همدیگه رو میشناسن. آنور که میگفت توی عمرش اون رو ندیده؛ ولی شاعر ییلاق از اینهمه آدم فقط اون رو بغل کرد.
ولولهای بود. من داخل خونه نرفتم. آخه نونونمک کدخدا رو نمیخورم. چون عهد کردم یه روزی ضربه خودم رو به خانواده کدخدا بزنم. نمیخوام اون روز نونونمکشون جلوی چشم و دستم رو بگیره. رفتم روی پشت بوم خونهمون. شام رو که خوردن اومدن بیرون. اسفند جلوتر بود. مثل چلاقها راه میرفت. شاعر ییلاقی و آنور هم پشت سرش بودن. شاعر ییلاقی دستش رو گذاشته بود روی شونهی آنور و جیکتوجیک میرفتن.
آنور هم رفت اونجا که شب بمونه. حتماً میخواست نقشهش رو توی خونهی اسفند پیاده کنه. آخه توی چلهی زمستون، اسفند هر چی طلب از آنور داشت بهش بخشید. شاباش عروسی خودش. هرچند اولش مثلاً کرکری خوندن واسه همدیگه. ولی بعدش شدن داداش دوقلوی هم. کسی نفهمید چطور باهم اینقدر خوب شدن. شاید خودشون هم نمیدونستن چطور!
لابد واسه کشتن شاعر ییلاقی آنور به اسفند گفته بود که اون رو ببره خونهی خودش.
خواب به چشمهای مردهها افتاد و به چشم من نه. یعنی شمامه داشت چیکار میکرد؟ مگه عقد دخترعمو پسرعمو رو توی آسمونها نبسته بودن؟ دستش به آسمون رسیده بود که عقدنامهی اونجا رو پاره کرد؟ اگه زن من بود راحت و بیدغدغه پشت در رو کلون مینداختیم تا خود صبح میخوابیدیم. صبح هم عاشقانه دست هم رو میگرفتیم و به دعوای زنوشوهرهای آبادی میخندیدیم.
«پتو رو بنداز رو پاهات سردت نشه.»
خروسخون رفتم روی پشت بوم. خیلی از مردها، روی پشت بومهاشون بودن. کدخدا که آروموقرار نداشت. معلوم بود که تمام شب رو نخوابیده بود. دهنم خشک شد. یه استکان چایی برام بریز!
آفتاب که زد شاعر ییلاقی با اسفند تا دم در خونه اومدن. شاعر ییلاقی خداحافظی گرمی کرد. سرخوش بود. اسفند هم میخندید. کدخدا تند پایین رفت. پشت خونه کرمی وایساد تا شاعر ییلاقی بره. اون که رفت اسفند رو آروم صدا زد. باهم نیمساعتی حرف زدن. کدخدا پیشونی اسفند رو بوسید و راه افتاد سمت خونه خودشون.
اومدم پایین. مادرم برام صبحونه گذاشته بود. خمار خواب بودم. یه لقمه، یه چرت، ادامه دادم تا…اگه گریه کردم جلومو نگیره. بذار زاااار بزنم. بعد از گریه، بقیه خاطره رو برات میگم.
با صدای جیغوداد مادرم، لقمهتودهن از خواب پریدم. تموم آبادی جیغ میزدن. بوی کبابی که بادبزن توی منقل افتاده باشه، سراسر آبادی رو برداشته بود. قلبم تا در خونه اسفند از کار افتاد. هیچکس بهم نگفت؛ ولی غیبی میدونستم که علت جیغوداد خونهی اسفنده. جنازه اسفند با کاردی توی شکمش روی زمین افتاده بود. شمامه هم؛ شمامه داشت توی آتیش میسوخت. خودش رو رسونده بود به جنازه اسفند. دستش رو دراز کرده بود تا دست اسفند رو بگیره. نرسیده تموم کرده بود.
با بغض سمت درخت چنار رفتم. رفتم روی شاخهی خودم. توی چمانه، خونه و گلهای، داشتن میرفتن.
الان که فصل کوچ نیست. آنور داره خونه رو میبره گرمسیر. روی خر سفیدش نشسته بود. برگشت. دقیقاً من رو از توی چنار پیدا کرد. انگار میدونست که من لای درخت دارم نگاهش میکنم. چشمتوچشم که شدیم، صدای خرچخرچ شکستنی اومد. لحظهی آخر رفتنش هم نحسیش رو بهم داد. شاخه کجه از وسط شکست و دیگه هیچی نفهمیدم.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه: عمو اِبرام ✍مهیار زبرجد(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: تولدی دوباره ✍ محسن بخششی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: نورا ✍الهام زارعی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)