فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: نورا
✍الهام زارعی
هرم گرما و صدای بوق ماشینها کلافهام کرده. نیمساعتی میشود که زیر ظلِآفتاب توی پارک جلوی مدرسه نشستهام. نیمکت فلزی رنگورورفته، داغ شده و پشتم را میسوزاند. اما دید خوبی به درِ مدرسه دارد و ترجیح میدهم از جایم جم نخورم. بال شال نخی گلدارم را آرام در هوا میچرخانم بلکه کمی خنک شوم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. تا تعطیلی مدرسه چند دقیقهای مانده. ناخودآگاه میروم سروقت گالری گوشی و زیرورو کردن عکسهای قدیمی. کاری که در این ششهفتسالی که در ترکیه بودم، عادت شبوروزم شده بود. از زیر عینک آفتابی یک چشمم به عکسهای نوراست و چشم دیگرم به در مدرسه. آخرین عکسی که از او دارم برای تولد یکسالگیاش است. بغل حمید است و از ذوق لباس پرنسِسی صورتیرنگش زل زده به لنز دوربین و میخندد پدرسوخته! دلم غنج میرود برایش. نوک انگشتانم را روی صورت تپل و چال گونههایش میکشم و قربانصدقهاش میروم. هنوز هم تهچهرهی بچهگیاش را دارد. همین چند روز پیش دیدمش. همین جا جلوی در مدرسه. صفحهی گوشی را با سرانگشت اشاره میلغزانم و به عکس حمید خیره میشوم. تهریش و سبیل پرپشت مشکی دارد و مثل همیشه لبخندی فاتحانه بر لب دارد. خودم هم سمت چپش ایستادهام. با شال و عبای رنگی که با اکراه پوشیده بودم و به اجبار او. خندهای زورکی هم تحویل عکاسی دادهام که یادم نمیآید که بود. اما هر که بود نامحرم محسوب میشد که آن شب حمید نگذاشت حتی یک پاف ادکلن ورساچه هم بزنم. با آنکه بویش را خیلی دوست داشت. آه میکشم و انگشت شصت و اشارهام را روی صفحه از هم دور میکنم. عکس زوم میشود. نصفهای از گیتارم هم آن پشت توی عکس افتاده. با دیدن تارهایش صدای دوستم ساغر در سرم کوک میشود: «رؤیاهاتو دنبال کن دختر! نذار این هم بشه یه حسرت دیگهی زندگیت.» گوشیام زنگ میخورد و عکس از روی صفحه محو میشود. مامان است. حتماً دوباره نگران شده و میخواهد آمار بگیرد که کجا هستم و چه میکنم و قرصهایم را خوردهام یا نه. فلش قرمز روی صفحه را پایین میکشم و رد تماس میدهم. چیزی نمانده که زنگ مدرسه بخورد. بلند میشوم و از پشت درختهای کاج دنبال آن زن میگردم. کمی جابهجا میشوم و پابلندی میکنم تا پیدایش کنم. آنجا ایستاده کیف گیتار بر دوش. عینکم را بالا میدهم و با حسرت نگاهش میکنم؛ مثل روزهای قبل، خوشپوش است و خوشتیپ. حتماً چند پاف ادکلن ورساچه هم به خودش زده است. از همانی که حمید خیلی دوست داشت. سیوسهچهارساله میخورد. باشد همسنوسالهای خودم. لبهای پروتزکرده و گونههای تزریقی، قشنگش کرد وگرنه که همچین تعریفی هم نیست. حتماً آقا بعد بازبینیهایش نسبت به حلال و حرام، ریش و سبیلهای مشکی پرپشتش را هم زده و با صورتی صاف و سهتیغه مینشیند پشت میز و لازانیا و پاستا هم میخورد. .از تصور قیافهی حمید در آن حال خندهام میگیرد. به زن نمیخورد بلد باشد برایش اشکنه و کلاجوش و آبگوشت بار بگذارد. آخرین باری هم که خواستم خرش کنم بلکه کوتاه بیاید و اجازه دهد گیتار یاد بگیرم، آبگوشت برایش بار گذاشته بودم آنهم با کلم قمری که خیلی دوست داشت. ولی کوتاه نمیآمد که نیامد. همچین که خیکش پر شد صاف زل زد توی جفت چشمهایم و گفت: «همین مونده عروس حاجمرتضی تهرانی مزقونبهدست راه بیفته تو خیابون. مردم چی میگن؟ اصلاً زن رو چه به این ادا اطوارا؟ لاالهالیالله!» ولی حالا چی؟ آسمان تپیده و زن جدیدش هر روز چیتانپیتان میکند و کیف گیتار بر دوش دوره میافتد توی خیابان و یککاره میآید دنبال نورا. صدای زنگ مدرسه بلند میشود و پشتبندش صدای سروصدا و جیغ و خندهی بچهها. خیلی زود جمعیت دختران صورتیپوش، سمت در هجوم میآورند. نورا هم بین آنهاست. باز مقنعهی سفیدش را مثل راهبهها سر کرده و با شوق و ذوق سمت زن میدود پدرسوخته! دستهای کوچکش را دور کمر زن حلقه میکند و زن هم با لبخند خم میشود و سرش را میبوسد. سرتاپایم گر میگیرد و قلبم به شماره میافتد. خیلی دلم میخواهد بدانم به نورا چه گفتهاند؟ مثل توی فیلم و سریالها گفتهاند یکساله که بودی مامانت مرده و رفته پیش خدا یا…یا اینکه از همان اولش این زنیکهی سانتیمانتال را جای من قالب کردهاند؟ عزمم را جزم کردهام که تعقیبشان کنم. بعد از اینهمه بدبختی که سر پیدا کردنشان کشیدم دلم نمیخواهد دوباره گمشان کنم. از ترکیه که برگشتم خیلی دنبالشان گشتم. انگار قطرهی آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. نه دوست و آشنا ازشان خبری داشت، نه فکوفامیل. خدا خیر به آقای سعیدی همکار قدیمی حمید بدهد که گفت آخرین آدرسی که ازش دارم محلهای توی پونک است. من هم از همان روز دوره افتادم و دم تمام مدرسههای این منطقه کشیک واستادم تا پیدایش کنم. نمیخواستم حمید بویی ببرد که برگشتهام.
میگذارم چند قدمی دور شوند و از روی جدول میپرم توی خیابان. نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم و کلهپا شوم توی جدول. از وقتی قرصهایم را قطع کردهام مدام سرگیجه دارم. جوری که زن نبیندم با فاصله، پشت سرشان راه میافتم. باید پتهی حمید را بریزم روی آب و بگویم چه بر سرم آورده. حرفهایی که میخواهم به زن بگویم را برای هزارمین بار در ذهنم مرور میکنم: «شوهر شما روانیه خانم. هرکی هم باهاش باشه تهش روانی میشه. زندگیمو نابود کرد. دخترمو ازم گرفت!» پیازداغش را هم زیاد میکنم که حمید را از چشمش بیندازم. حقش است پسفطرت! به هوای داشتن یک زندگی معمولی و خلاص شدن از سایهی سنگین اسم حاجمرتضی تهرانی، چندسال در ترکیه ظرفشوری و کفسابی کردم ولی تهش چی شد؟ هیچی، سر از بیمارستان روانی ازمیر درآوردم.
صدای زنگ گوشی رشتهی افکارم را پاره میکند. دستپاچه فلش سبز روی صفحه را بالا میکشم. نمیخواهم صدای زنگ گوشی، آن زن را کنجکاو کند و نگاهش را سمتم بچرخاند. باز مامان است. نگران مثل همیشه. «کجایی مهتاب؟ داروهات رو خوردی؟ دوباره نری جلو در یه مدرسه وایسی و توهم بزنی که نورا را دیدیا…جون مامان زود برگرد خونه! پروندهی شکایت اون مادرِ قبلیه بازه هنوز.»
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه: شاعر ییلاق ✍ امین احمدپور (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: آزادی خنثی ✍ فاطمه دریکوند(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: نگران نباش ✍ يوسف پروهیده(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)