خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: آزادی خنثی ✍  فاطمه دریکوند(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: آزادی خنثی

✍  فاطمه دریکوند 

 

سطر، سطر، سطر

نقطه بگذار و بگریز

اینجا نه جای درنگ

رنگ، رنگ، نیرنگ؟

نه ستون، ستونی برای بردار شدن

در درشت‌ترین تیتر‌ها

مردن، دن، دن!

بسیار خوب، بسیار خوب، لطفاً! این یکی را دیگر جر نده و داد نزن؛ شعر نباف! قول شرف می‌‌دهم این بار بی‌نقطه، بی‌رنگ، درنگ یا نیرنگی حقیقت را بنویسم تا به قول تو بهایی باشد برای رهایی از اینجا یا از آن ساعت لکنته‌ی روبه‌ازل. بگذریم از وسوسه‌ی نوشتن و این مهرداد دیوانه که هی می‌‌پرد لای روایتم از سکوت و خاموشی، خفه و گنگ می‌‌لندد:

«حیف این ستون سپید

سیاه نمی‌‌پوشد به ناگفته‌هایت

و زار نمی‌‌گرید

به نوازش انگشتانت!»

خیلی خوب، خیلی خوب؛ خون خودت را کثیف نکن! بر می‌‌گردم به اصل ماجرا!

نقطه‌ی سر خط، خط؟خط، خط، خط،

تمام نقاط این خطوط را

ضرب در هر ستون کنی

باز درمی‌‌مانند

تا بتارانند ناگفته‌هایت را

به عمق تاریکی

سکوت و گره، گره عقده‌های تلنبار …

آه، دکترجان مرا ببخش از این به‌قول خودت خزعبلات! اما کاملاً درست شنیدی گفتم عقده، محض خاطر مبارک! حتم دارم از قطار این کلمات که هی به خط می‌‌کنم این یکی ذوق‌زده‌ات می‌‌کند. قلمت را توی چشم قافش می‌‌فشاری و حرف، حرف، حرف. خدا بدهد برکت به علم تو که فواره می‌‌زند در فن عقده‌گشایی! نقطه؟ باشد نقطه بی‌نقطه برمی‌‌گردم به ماجرا هرچند ماجرای یکسانی برای من و تو وجود ندارد. من هنوز مانده‎ام جمشیدم یا مهرداد و تو گیرداده‌ای به زمانی‌که عقربه‌ها برای من بر‌عکس می‌‌چرخیدند.

چرخ، چرخ، چرخ، همه‌چیز برعکس می‌‌چرخید. تک‌تک دکمه‌های کنترل تلویزیون هنوز تیتر خبرها را توی سرم می‌‌چرخاندند؛ در چرخشی بی‌حاصل! دنبال چه بودم نمی‌‌دانم. مدت‌ها بود اتفاقات عالم در عدالتی غم‌انگیز بی‌رنگ بی‌رنگ لک‌لک‌کنان از کنارم می‌‌گذشتند. مساوی اتفاقات نیفتاده که عقیم‌تر از همیشه دیگر چرخش آرامشان توی سرم خیال‌انگیز هم نبود. آینده هم برایم عین حالا و گذشته شده بود؛ خنده‌دار بودند امروزهایی که آینده‌ی دیروزها بودند! تیترهای تکراری ورم کرده بودند از رشد و توسعه‌ی سرسام‌آور در همه‌چیز، از امور اقتصادی‌سیاسی مذهبی‌نظامی‌‌ علمی‌‌‌فرهنگی و هنری بگیر تا خودکشی، اختلاس، اعتیاد، ایدز و طلاق. از نزاع همیشگی بر سر قدرت، جنگ ترور و مرگ می‌‌بارید بر چهارستون روزنامه‌ها و مرگ، مرگ، مرگ بر هر کس که دلشان می‌‌خواست، تکراری‌ترین موضوع بود. خبر حقیر افزایش حقوق بازنشستگان توی ذهنم شاخ شده بود و تکرارش سوهان می‌‌کشید به روحم. دنبال بهانه‌ای می‌‌گشتم برای رهایی از حقارت این دل‌خوشی ناچیز؛ شاید خوشایند دل پدر باشد و دادن خبرِ حتی تکراری‌اش دوستان نیمکت‌های خمیازه و انتظارش را ذوق‌زده کند. سرم را به پشت از پشتی مبل آویزان کردم. حس بدی نبود. درد گردن می‌‌ارزید به گریز از یک‌نواختی و تیترهای شلاقی و لحظات گنگ کش‌دار. برای این خبرها چه فرقی می‌‌کند که جمشید باشی یا دیگری یا اصلاً نباشی.

از وحشت سقوط دوباره توی دام فلسفه که همیشه در حلقه‌های دوار چمباتمه می‌‌زد توی ذهنم و فرار از زجر دوردورهای بی‌حاصلش، چشم گرداندم به قاب آینه. آینه سرریز کرده بود از موج موهایم، افسوس! افسوس عین دستی شد و دوید به عریانی سرم! مجاز آینه حلقه‌ی موهایم را چندبرابر کرده بود؛ حیف که لختی پیشانی‌ام هم به‌سرعت بالا می‌‌دوید! چشمم از آینه گریخت به ساعت. درست مثل همیشه سه‌ ربعِ ساعت برگ‌های بی‌برگ تله‌تکست تلویزیون و خبرها را ورق زده بودم؛ اما ساعت همچنان یازده بود. عقربه‌ها رمبیده بودند روی خودشان. وحشتناک بود ساعتی که در‌جا می‌‌زد؛ آن هم در زمانی که سرِ به‌پشت‌سرازیر‌شده‌ام داشت می‌‌ترکید از هجوم خون. اگر زمان همچنان بماند و نرود؟ برود؟ به کجا برود؟ به ورق‌ورق زدن‌های بی‌حاصل، معلق میان سطرها و ستون‌ها، دویدن دنبال ریتم، وزن و آهنگ برای این شعرهای بی‌پیر، که متولد شده‌نشده پژمرده می‌‌شوند لای به‌به گفتن‌های دوستان و دست زدن‌های توأم با خمیازه‌های کش‌دار. نهایت جان شعرهای عزیزم در برود زیر نگاه‌های مادر؛ لای هراس همیشگی و مسری‌اش از این شِرووِرهای مایه‌ی بدبختی و رنج.

تیک‌تاک، تیک‌تاک نه، نه اتفاق عجیبی داشت می‌‌افتاد. تاک‌تیک، تاک‌تیک عقربه‌ها داشتند برمی‌‌گشتند رو به عقب! باید جلویشان را می‌‌گرفتم؟ نه دیگر چه فرقی می‌‌کرد، بگذار بگذرند از این لحظات کش‌دار؛ شاید قدرت مهارشان دستم بیاید به هر جا می‌‌خواهم ببرمشان؛ اما به کجا؟ لابد به گذشته! تا خوبی‌هایش را زنده کنم و ناگواری‌ها را نابود. کدام خوبی‌ها!؟ بر می‌‌گردم از جمشید توی آینه بپرسم به کدام روز برگردم که در ناکامی‌‌ روزهای بعدی …

داداش ارشاد دوید مابین من و آینه داد زد: «اه اه اه، تو چت شده؟»

راست نشستم و گردنم را مالیدم. «نترس پسر! خودکشی این‌طوری نیست.»

رفت توی اتاق، درست روبه‌رویم نشست با نگاه‌های گاه‌به‌گاه و غرغر که چرا باز دسته‌ها را از کامپیوتر کنده‌ام. سبیلم را می‌‌جویدم و دانه‌دانه می‌‌کندم و هی نقطه‌،نقطه، نقطه می‌‌گذاشتم جلوی حرف‌های نزده‌ام. خروس بی‌محل پریده بود وسط ناب‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام. ترسیدم دوباره به آن حالت برگردم؛ اما خبری از آن اتفاق ناب نباشد. حرصم می‌‌گیرد پسره‌ی دیوانه خیر سرش پشت‌کنکوریه اما!

نه خدایا! می‌‌ترسم آن حالت و ساعت عقب‌رونده‌اش برم گردانند به سالی که پشت‌کنکوری بود. چه شب‌هایی، چه روزهایی! اما وسوسه‌ی بودن در ساعت ده‌و سی دقیقه یک روز از شهریور همان سال دست از سرم برنمی‌‌دارد. دست لرزانم از اسامی ‌‌ریز ستون‌شده می‌‌دود بالا تا روی اسم خودم و کد قبولی محشرم پرواز کند. خبر مثل بمب می‌‌ترکد. شب جشنش نفسم را به شماره می‌‌اندازد. قفسه‌ی سینه‌ام تحمل آن‌همه ذوق را… .

آخ‌خ‌خ چه فایده! می‌‌چرخم سمت ارشاد، می‌‌ترسم چیزی فهمیده یا چیزی گفته باشد مثل: «آخرش که چه؟ یا به چه دردی می‌‌خورد این فوق‌لیسانس با معدل بالای تو؟»

از لج، دندان به‌هم می‌‌سایم هرچند می‌‌بینم بی‌توجه به من دارد با یکی از دوستانش حرف می‌‌زند. دوستان موبایلی و اینترنتی‌اش؛ دوستانی حتی نزدیک‌تر از پدر و مادرش. بیچاره پدر و مادر حتی جرئت نمی‌‌کنند چیزی از پول‌های بادآورده‌اش بپرسند. می‌‌پرهیزم از درافتادن با او و حرص می‌‌خورم از خودم که کم‌کم دارم به او حق می‌‌دهم. گاهی حتی به نظرم ارشاد حق مطلق می‌‌شود! راست هم می‌‌گوید، کدام ارزش؟ نکند به او حسودی‌ام می‌‌شود؛ خاک بر سر من که … نه همه‌اش از ترسِ…اصلاً به من چه. خودش پدر و مادر دارد. اه پدر و مادر هم با این مصیبت سر پیری! له‌له می‌‌زنم سرم به پشت بیفتد و برگردم به شادترین روز زندگی‌ام. سال چهارم دبیرستانم، مادر انگار نه‌تنها ارشاد که همه‌ی خیر و نیکی‌های دنیا را باهم زاییده! بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای از آینده، همه‌ی شادی زمین در آن یک روز خلاصه می‌‌شود. از پشت مانیتور فقط شانه‌هایش را می‌‌بینم. از مراقبت‌های گاه‌وبی‌گاه داداش کوچولو متنفرم. بیشتر از اینکه می‌‌دانم مادر از او خواسته مراقبم باشد. حالا که توی جاده‌های بی‌خیالی بازی‌اش گاز می‌‌دهد با خیال راحت بر می‌‌گردم سر جایم. بادی از پنجره می‌‌وزد و کاغذهایم را می‌‌برد، سرم به پشت می‌‌افتد و موهایم سرازیر می‌‌شوند.

در بعدازظهر روزی گرم منتظرم. بادی که می‌‌وزد پیشاپیش عطر تن دختری را می‌‌آورد که تا به من می‌‌رسد چادرش را می‌‌سپارد به دست باد و بی‌حرف و کلامی ‌‌دور می‌‌شود؛ با نگاهی به هزار زبان. مدت‌ها حس می‌‌کردم در توهمی‌‌ بیمارگونه عاشقِ باد شده‌ام. تنها مهرداد دردم را می‌‌فهمید. مطمئن می‌‌گفت:

«باد را صدا بزن

وقتی ابرها سایه‌ی ستاره‌اند.»

می‌‌خندیدم.

-«باد؟ کدام باد؟ آن یل میدان‌دار در اوضاع نامساعد جوی!؟»

باد سال‌ها برایم تنها بوی تلخ دختری را می‌‌آورد که در حساب دودوتا چهارتای منطق و زندگی، عشق را یکسر به فنا داده بود. ارشاد نیم‌خیزشده از پشت مانیتور داد می‌‌زند: «اه، اه، اه، باز که گردنت افتاده! چته تو امروز؟»

راست می‌‌نشینم، تلویزیون را روشن می‌‌کنم و صدایش را بالا می‌‌برم؛ آن‌قدر که داد ارشاد درمی‌‌آید: «ای ‌بابا! چه خبرته کمش کن!»

داد می‌‌زنم: «بابا و مامان کجان؛ نکنه باز گذاشتی مامان بره نونوایی!»

دستش سینه هوا را می‌‌شکافد: «برو بابا! تو هم باز غیرتت گل کرد، نون رو که صبح زود گرفته. گمونم با بابا رفتن ختم یکی از آشناها.»

برمی‌‌گردد دوباره گاز می‌‌دهد و ادا درمی‌‌آورد. تا بالای سرش می‌‌روم و بی‌مقدمه دوشاخه را از پریز می‌‌کشم: «پاشو، پاشو! حتماً باز انتظار داری من برات ناهار بپزم ها!»

غرغرکنان می‌‌رود توی آشپزخانه. منتظرم سرش گرم شود تا باز برگردم به گذشته. تلویزیون را خاموش می‌‌کنم تا از زور آگهی تبلیغی خودش را خفه نکند. سر ارشاد توی کشوی فریزر است از همان تو داد می‌‌زند: «اما نپرسیدی کی مرده! »

لحنش چیزی است میان شیطنت، لذت، انتقام و شفقت، ته دلم را می‌‌لرزاند؛ اما از لج بی‌خیال، شانه‎ای بالا می‌‌اندازم.

-«چه فرقی می‌‌کنه همه می‌‌میریم!»

سر و شانه‌ای می‌‌رقصاند.

0«خب هرچند مامان گفته بهت نگم؛ اما به‌نظرم حقته که بدونی.»

کامل می‌‌چرخم سمتش.«حق من؟یعنی چی؟» یک بسته گوشت پرت می‌‌کند روی میز و دوباره سر می‌‌کند توی کشوی فریزر:« آره این دفعه فرق داره؛ چون دوست جون جونیت مهرداد خودکشی…»

صدایش لای بسته‌های یخ‌زده، منجمد، سرد و سمج می‌‌چرخد، می‌‌چرخد، می‌‌چرخد تا به سنگینی کوهی آوار می‌‌شود روی سرم.

-«مهرداد، داد، داد، خودکشی کشی‌شی‌شی!» سقوط می‌‌کنم روی مبل. شعله‌ای میان چشم مهرداد می‌‌درخشد لب‌هایش می‌‌لرزند.

-«کجایی تو؟ توی گوگل سرچت می‌‌کنم، خبردار می‌‌ایستم که خبرِ دار، از بیداریت، بالا، لا، لالا…»

از روی مبل هم سقوط می‌‌کنم. «لالا لالا لالا لالا» مادر می‌‌خواند. دهانم زهرمار می‌‌شود ،از تلخی قرص‌هاست یا…نوار سوزانی از گوشه‌ی چشمم راه می‌‌افتد تا روی دامن مادر. نه، از درد دل‌وروده‌ای نیست که دارند تکه‌تکه بالا می‌‌آیند؛ از درد کوچک و کوچک‌تر شدن است. به چه زبانی می‌‌شود به مادر گفت سکوت بهتر است تا با ضربات پتک این لالا‌یی‌ها پسرش را … .

پسری که دهه‌ی چهارم عمرش هم دارد تمام می‌‌شود و هر روز صغیر و صغیرتر له می‌‌شود لای لالایی‌های مادر! حتی یک کلمه هم نمی‌‌پرسم کی و کجا؟ حیرت‌زده‌ام. آن جای دنج و خلوت را من پیدا کرده بودم چه اصراری هم داشتم که:

جان می‌‌دهد

جاودانه شوی بر شاخه‌ی آن درخت سترگ!

روییده بر دهانه‎ی غار

در آینه‌ی چشمه‎ی زلال زیر پایش

و هبوط اردیبهشتی از گل و سبزه

مهرداد سرسخت ایستاده بود:

«بهار بی‌تابستان!

بی‌خزان و زمستان!

تیغ باید

سر سرخوشان این فصل قشنگ !»

گیجم چرا دست آخر او خودش را از آن درخت آویخت و من به قرص‌های عقیم پناه آوردم. نکند من خودم را از آن درخت آویخته‌ام؟ شاهد هم این ساعت عقب‌رونده. نکند ارشاد دست از سر روحم هم برنمی‌‌دارد و سربه‌سرش می‌‌گذارد! وقتی نمی‌‌توانم دست‌وپایم را جمع کنم چطور زنده‌ام!؟

ارشاد سراسیمه پدر، مادر و همسایه‌ها را به خانه کشانده. چنان به سر و صورتم می‌‌زنند انگار بخواهند مرگ را از وجودم بتارانند. کسی می‌‌گوید آب! آب! و من هی سنگین‌تر غرق می‌‌شوم؛ گرمپ‌گرمپ بر طبل می‌‌کوبند، شاید که آب، مرده را پس بدهد. مهرداد دست می‌‌کشد به موج نرم رودخانه.

«عجب آب زلالی!

جان می‌‌دهد برای شنا

در لحظه لحظه‌های جان دادنش.»

من زمزمه می‌‌کنم «شاید هم غرق شدن…» نکند کسی به‌جای من آویزانش کرده باشد؟ من بودم که هی منفی می‌‌بافتم و…نه خودش هم زبانش تیغ بود، جسورِ بی‌آرام‌وقرار پشتِ ظاهری بی‌خیال خندان و شاد. نه، نه بگذریم، بگذار یک شاعر سربه‌سلامت از سردی گور درآورد، بی‌آنکه جنازه‌اش تابلویی شود برای تبلیغ!

شاید ازبس توی پوستین هم می‌‌رفتیم جناب عزراییل را به وهم انداخته‌ایم. هرچه عنکبوت ذهن من منفی و یأس به‌هم می‌‌تنید او می‌‌زد به طنز و شوخی، کمی‌‌ شور زندگی قاطی دردهای مشتر‌کمان می‌‌کرد. دو روی یک سکه بودیم با زبانی چندگانه. گاه زهر طنزهایش از همه‌ی دردهای بی‌درمان من هلاهل‌تر می‌‌شد؛ زهری که دست آخر کار خودش را کرد.

کنار آمدن با مرگ مهرداد برایم از زندگی سخت‌تر است. تنها پناهم شده این ساعت عقب‌رونده‌ی سرگردان میان گذشته و شعرهای او. هرچند حس می‌‌کنم سرم را برای ماندن در این دنیا شیره می‌‌مالند. مادر در تلاشی عبث همه‌ی ساعت‌ها را جمع کرد. خودم هم تازه می‌‌فهمم ساعت بهانه‌ای بیش نیست. حالا بی‌حضور هیچ ساعتی مدام توی گذشته‌ام. مادر شب‌وروز دست‌ به‌ دعاست و من فکر می‌‌کنم برای چندصدمین بار آرزو می‌‌کند که کاش من هم مثل مهشید دختر می‌‌شدم. مهشید بچه‌ی محبوب مادر؛ وقتی از این خانه رفت همه‌ی رؤیا و آرزوهایش را یکجا دفن کرد و شد کپی برابر اصل مادر. مادر هر روز دنبال مقصری جدید می‌‌گردد، هرچند دست آخر همه‌چیز را می‌‌اندازد گردن کتاب و دفترهایم؛ اما جرئت سر‌به‌نیست کردنشان را ندارد، فقط قایم‌شان می‌‌کند. من میان قایم‌باشک‌بازی‌های مادر همه‌اش در گذشته‌ام؛ پرسه‌زنان توی روزهای که هی استخدام می‌‌شدم هی اخراج هی اخراج هی اخراج. تکرار اخراج‌ها فرصت به یاد آوردن هیچ کاری را به من نمی‌‌دهد. می‌‌شمارم چند بارش را، می‌‌شود به حساب روحیه‌ی خودم یا به‌قول مادر این دفتر و دستک انداخت؟ بی‌نوا مادر، خودش هم مردد نمی‌‌داند پسرش از زور بی‌کاری شاعر شده یا شاعرانگی بیکارش کرده! پدر منصف‌تر از مادر، با لحنی که اشک آدم را درمی‌‌آورد کنارم می‌‌ایستد: «مگر پسرم از زیر کار دررفته یا سر ناسازگاری گذاشته یا خودش استعفا داده که …»

مهرداد می‌‌خندد:

«شاید

این پایان تلخی‌ها باشد

رئیس بزرگ اگر

مستعفی به دست مرگ شود!»

شقیقه‌ام تیر می‌‌کشد از دست خودش که چه راحت مستعفی از زندگی شد.

پدر همچنان برای مادر می‌‌شمارد:

«به این بیچاره چه مربوط که کارخانه ورشکسته شد یا آن یکی هوس کرد همه‌ی دارودسته خودش را بیاورد!» دل‌خور از بی‌اعتنایی مادر حکایت آن دیگری را نمی‌‌گوید که تمام دارایی کارخانه را برداشت و دررفت.

مادر خودش را به در و دیوار می‌‌زند که من نروم سر خاک مهرداد. قدر شعرهایش را نمی‌‌داند که ظاهر خوشبینشان با چه قدرتی می‌‌زند توی ذوق بدبینی‌ام. همه‌اش فکر می‌‌کنم به‌جای او زنده‌ام؛ او که هرگز مرگ را نزدیک خودش هم حس نمی‌‌کرد. من همچنان در گذشته…شاید هم درگذشته‌ام؟ چه فرقی دارد که بر شاخه‌ی آن درخت جسم چه کسی آویزان شده باشد، وقتی او زنده‌تر است و زندگی را در تک‌تک شعرهایش فریاد می‌‌زند! به‌سختی درافتاده‌ام با زندگی؛ این حالای لزج چسبیده به من!

خنده‌ام می‌‌گیرد از تو جناب دکتر که نوشتن این هزیان‌ها را بهای رهاییم از این آسایشگاه قرار داده‌ای، رهایی از کجا؟ وقتی همه‌چیز در کسالتی یکنواخت روبه‌سوی گذشته دارد؛ چه فایده آزادی که برم می‌‌گرداند تا سربار زندگی پدر مادر و برادرم باشم؛ اما اینکه چرا می‌‌نویسم؟

گفته بودی «بهای آزادی‌ات‌!» راستش این فال نیکی است، امیدی تازه؛ اینکه کسی برای اولین بار به نوشته‌هایم بهایی می‌‌دهد؛ هرچند بهایی ناچیز مثل این آزادی خنثی.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴