خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: نگران نباش ✍ يوسف پروهیده(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه: نگران نباش
✍ يوسف پروهیده

 

با صدای بسته‌شدن در آپارتمان روبه‌رویی، از خواب می‌پرم. تمام بدنم می‌لرزد و خیس عرق می‌شوم. حمید خواب است. بازویش را تکان می‌دهم تا بیدار شود. چشم‌هایش را باز می‌کند و نگاهم می‌کند؛ اما حرکتی نمی‌کند. انگار سال‌هاست نخوابیده‌ است.

می‌گویم: «صدا رو نمی‌شنوی؟»

می‌گوید: «چی؟»

میگویم: «پاشو! پاشو ببین اون بیرون چه‌خبره!»

دوباره بازویش را تکان می‌دهم. دومین ‌بار است که از خواب بیدارش می‌کنم. با هر صدایی از توی راه‌پله‌‌ها، از خواب می‌پرم. حمید از روی تخت بلند می‌شود و بی‌آنکه مرا نگاه کند، از اتاق بیرون می‌رود. از ترس روی تخت می‌مانم و تکان نمی‌خورم. کمی ‌بعد، چراغ آشپزخانه روشن می‌شود و صدای بسته شدن در یخچال را می‌شنوم. از تخت پایین می‌آیم و توی درگاه اتاق می‌ایستم. ساعت دیواری هال، پنج و ده دقیقه را نشان می‌دهد.

می‌گویم: «کی بود این‌ وقت صبح؟ دیگه دارم دیونه می‌شم!» حمید توی آشپزخانه است و آب می‌خورد. لیوان آب را روی پیش‌خوان می‌گذارد و دستی به جلو موهایش می‌کشد. به موهایی که تازه کاشته و پرزهای ریزی درآورده‌اند.

می‌گوید: «کسی نبود! تو برو بخواب، من بیدارم!»

می‌گویم: «خوابم نمی‌بره، می‌ترسم. می‌ترسم یکی در رو بازکنه بلایی سرم بیاره!» نگاهم نمی‌کند.

می‌گوید: «نگران نباش! گفتم که، کسی نبود، حتماً خواب دیدی!» این حرفش کفرم را بالا می‌آورد.

سه روز پیش، درِ ورودی ساختمان باز می‌شود و دو مرد وارد می‌شوند. نمی‌دانم چطور این کار را می‌کنند. شاید کلیدی چیزی داشتند یا کسی از توی ساختمان در را برایشان بازکرده است. درهرحال، این دو مرد به طبقه‌ی بالای آپارتمان ما می‌آیند. دست، پا و دهان پیرمرد و پیرزنی را می‌بندند. بعد هم سرفرصت و با آرامش کامل، همه‌جای آپارتمان را به‌هم می‌ریزند. در این‌مدت کسی متوجه‌ی چیز غیرعادی یا صدایی توی ساختمان نمی‌شود. سرآخر هم اسباب و اثاث باارزش آپارتمان را با خودشان می‌برند. همان ‌روز عصر، وقتی مرد همسایه به خانه می‌آید متوجه‌ی باز بودن در آپارتمانشان می‌شود. ابتدا در می‌زند و صدایشان می‌کند. وقتی صدایی نمی‌شنود، به داخل آپارتمان نگاه می‌کند و پیرمرد و پیرزن را روی زمین می‌بیند.

حمید لیوان خالی را توی لگن ظرفشویی می‌گذارد. می‌رود سراغ کابینت و درش را باز می‌کند. سیگاری برمی‌دارد و به من نگاه می‌کند و بعد به چیزی آن‌طرف اتاق ‌هال خیره می‌شود. یعنی نمی‌خواهد حرفی بزند.

می‌گویم: «نمی‌خوای بری دنبال خونه بگردی؟ من دیگه نمی‌تونم توی این خونه زندگی کنم، اینجا آرامش ندارم!» به سیگار توی دستش نگاه می‌کند. انگار حرفم را نشنیده است.

می‌گویم: «خودم می‌رم دنبال خونه می‌گردم. بعد هم ‌می‌رم خونه‌ی مادرم تا وقتی جایی رو پیدا نکنم، توی این خونه تنها نمی‌مونم!» سر تکان می‌دهد.

می‌گوید: «به بنگاهی سپردم یه آپارتمان دیگه پیدا کنه.»

این حرف را طوری می‌گوید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. از خون‌سردی‌اش حرصم می‌گیرد. نگاهش می‌کنم. هنوز سیگار توی دستش است.

می‌گویم: «باید بری یه ‌جای دیگه دنبال خونه بگردی! توی این محل نمی‌تونم زندگی کنم، می‌فهمی چی می‌گم؟»

به من نگاه نمی‌کند. می‌دانم به این زودی‌ها کاری انجام نمی‌دهد. به اتاق‌خواب برمی‌گردم. در اتاق را محکم پشت‌سرم می‌بندم، طوری که دیوارها به لرزه می‌افتند.

ساعت نه صبح، صدای حمید را از پشت در اتاق‌خواب می‌شنوم. می‌گوید کاری نداری؟ آماده می‌شود تا به محل کارش برود. حرفی نمی‌زنم؛ حتی درِ اتاق‌خواب را هم باز نمی‌کنم. وقتی صدای باز و بسته شدن در آپارتمان را می‌شنوم، از اتاق بیرون می‌آیم. می‌خواهم هرچه زودتر از این آپارتمان لعنتی بیرون بروم. هنوز می‌ترسم و دلهره دارم. انگار یکی پشت در است و می‌خواهد بیاید دست و پای مرا ببندد. به گوشی‌ام نگاه می‌کنم و برنامه‌ی «نشان» را بازمی‌کنم.

برنامه می‌پرسد: «دنبال چی می‌گردی؟ رستوران، شهری…»

و مکان فعلی‌ام را روی نقشه نشان می‌دهد. با انگشت روی نقشه حرکت می‌کنم و به میدان پونک می‌رسم. بعد به‌سمت جنوب برمی‌گردم؛ به میدان آزادی. به‌سمت شرق هم می‌روم تا برسم به میدان انقلاب و به غرب و میدان دهکده. نمی‌دانم از کجا شروع کنم.

بالاخره تصمیمم را می‌گیرم. این‌بار برنامه‌ی «اسنپ» را باز می‌کنم. می‌خواهم تاکسی خبر کنم؛ اما احساس خوبی ندارم. هنوز ترس و دلهره رهایم نکرده است. برنامه «اسنپ» را می‌بندم و قید آژانس اتومبیل را هم می‌زنم.

از خانه بیرون می‌آیم و با اتوبوس به‌سمت میدان توحید می‌روم و جایی در حوالی خیابان ستارخان پیاده می‌شوم. از بنگاه‌های‌ املاک از آپارتمان‌های آنجا می‌پرسم. می‌گویند آپارتمان‌های نوساز و بازسازی‌شده دارد؛ اما این‌ها برایم مهم نیست. می‌پرسم سرایدار یا نگهبان دارد؟

پیرمرد بنگاهی می‌گوید: «اینجا محله‌ی خوبی است.»

کارت ویزیتش را که می‌گیرم، این‌بار می‌گوید: «نگران نباش! اینجا امن است.»

خداحافظی می‌کنم و وارد خیابان‌های شادمان و بهبودی می‌شوم. پیاده از کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی می‌گذرم. بادی نمی‌وزد. خیس عرق شده‌ام. آسمان تیره و آلوده‌ است. از گرما و دود ماشین‌ها احساس خفگی می‌کنم. به مغازه‌ها، آدم‌ها و خانه‌های اطراف نگاه می‌کنم. همه‌چیز آرام به نظر می‌رسد. به خیابان ستارخان که می‌رسم، از پیاده‌روها می‎‌روم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. از کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی که می‌گذرم، گوشی‌ام زنگ می‌خورد. حمید است. می‌پرسد کجا هستم. می‌پرسد جایی برای اجاره پیدا کرده‌ام یا نه؟ چند آپارتمان برای اجاره است، ولی نمی‌توانم بروم و آن‌ها را ببینم.

حمید می‌گوید: «چرا نرفتی ببینی؟ مگه نمی‌خوای خونه رو عوض کنی؟»

می‌گویم نمی‌توانم با مردی غریبه بروم و آپارتمان‌ها را ببینم. او هم باید با من بیاید. وقتی چیزی نمی‌گوید، گوشی را قطع می‌کنم و همان ‌جا توی پیاده‌رو می‌ایستم و به اطرافم نگاه می‌کنم.

پیرمرد بنگاهی راست می‌گفت. اینجا پر از پیتزافروشی، آب‌میوه‌فروشی، بستنی و مغازه‌هایی است که گل و شیرینی می‌فروشند. با‌این‌همه، هنوز احساس ترس و نگرانی می‌کنم.

با شنیدن صدای بوق ماشینی به خیابان نگاه می‌کنم. راننده‌ی‌ تاکسی با دست اشاره می‌کند که مستقیم می‌رود. نمی‌خواهم سوار ماشینش شوم. احساس خوبی ندارم. سرم را به نشان نه تکان می‌دهم و آهسته به راهم ادامه می‌دهم تا برود پی‌کارش. اما پهلوبه‌پهلوی من می‌آید و بوق می‌زند. دست‌بردار هم نیست. می‌ترسم. تندتر راه می‌روم و کمی جلوتر، وارد مغازه‌ی لوسترفروشی می‌شوم. پسر جوانی پشت میز چوبی نشسته است. مرا که می‌بیند، خوشامد می‌گوید. سر تکان می‌دهم و وانمود می‌کنم که دارم به لوسترها نگاه می‌کنم؛ اما از لابه‌لای لوسترها، به بیرون مغازه نگاه می‌کنم. از تاکسی خبری نیست. قیمت لوستری را از پسر جوان می‌پرسم، تشکر می‌کنم و از مغازه خارج می‌شوم و به خانه‌ی مادرم می‌روم.

ساعت پنج و ده دقیقه عصر است. حمید دنبالم می‌آید. به گوشی‌ام زنگ می‌زند و می‌گوید توی خیابان منتظر است. می‌گوید زودتر آمده است برویم آپارتمان‌های ستارخان را ببینیم.

از خانه‌ی مادرم بیرون می‌آیم. هنوز دلهره رهایم نکرده است. حمید توی ماشین نشسته است. مرا که می‌بیند، بوق می‌زند و با دست اشاره می‌کند که سوار ماشینش شوم. صدای بوق ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند. همان‌ جا توی پیاده‌رو می‌ایستم و به اطرافم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم! حمید دوباره بوق می‌زند؛ اما من توی پیاده‌رو ایستاده‌ام و به اطرافم نگاه می‌کنم.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴