خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: گربه‌ها هم‌دست شیطان‌اند ✍ پروین زمانی(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: گربه‌ها هم‌دست شیطان‌اند

✍ پروین زمانی

 

دکتر یکی از برگه‌های روی میز را برمی‌دارد و بلند می‌خواند: «می‌خواهم به افرادی که واقعاً رنج می‌کشند کمک کنم. اگر کمک می‌خواهید موقع ناهار دستتان را بلند کنید. خودم به سراغتان می‌آیم.»

سر که بلند می‌کند گردن درازش بیشتر پیدا می‌شود. خنده‌ام می‌گیرد. آخر خودم به‌خاطر همین گردن درازش به دیوانه‌های آسایشگاه یاد داده بودم دکی‌داک (دکتر مرغابی) صدایش کنند. بادی به پره‌های دماغش می‌اندازد. به آدم‌هایی که سوراخ دماغشان آن‌قدر گشاد است نمی‌توانم اعتماد کنم. عینک ذره‌بینی‌اش را با انگشت وسط محکم می‌کند و می‌گوید: «این برگه‌ها رو توی کشوهای اتاق‌های بچه‌ها پیدا کردیم. تو نوشتیشون؟»

از کجا می‌داند؟ حتماً آن گربه‌های لعنتی خبر برده بودند. صدای مرنو کشیدن گربه را می‌شنوم و از پنجره سرک می‌کشم. دکتر می‌گوید: «چرا اخمات رفت توی هم؟»

می‌گویم: «من‌و اینجا گیر انداختین نمی‌ذارین کارم‌و انجام بدم. از خوشحالی جشن ‌گرفتن. نمی‌شنوین صداشون رو؟»

دکتر طوری با پوزخند می‌گوید: «آها گربه‌ها رو می‌گی!» که کم مانده به عقل خودم شک کنم نه آن‌ها که از همه‌جا بی‌خبرند. زن نظافتچی به اتاقم آمد و دست گوشتالویش را به تختم زد و گفت باید ملحفه را عوض کند. از اتاق انداختمش بیرون. گفته بودم نظافتچی زن به اتاق من نفرستند. پرستار زن هم نفرستند. اصلاً هیچ زنی نفرستند. خود خدا هم می‌دانست که هیچ‌وقت هیچ زنی، تأکید می‌کنم هیچ زنی حتی مادر در زندگی من نبوده است. زن‌ها حواسم را پرت می‌کنند. وقتی می‌بینمشان ‌رشته‌ای توی مغزم مور می‌کشد که وصلم می‌کند به زندگی قبلی‌ام. آنجا رسالتم پاک‌کردن زمین از این عفریته‌ها بود.

پرستار مرد آمد. خودش یکپا دیوانه بود. زیر چشمی نگاهم می‌کرد و دماغ گنده‌اش را بالا می‌کشید. پرسیدم: «آهای پرستار؟ نکنه تو زندگی قبلی‌ت موش بودی؟ یادت می‌آد؟ من زندگی قبلی‌م رو یادم می‌آد.»

پرستار گفت: «نه یادم نمی‌آد تو بگو چی بودی؟»

گفتم: «اولاً چی نه کی. بعدم به تو چه. همون گربه‌ها جاسوسی‌م‌ رو می‌کنن بسه. ولی این گربه‌ها رو بهت می‌گم که تو زندگی قبلی‌شون همه‌شون زن بودن.»

دست دراز می‌کنم و یکی از برگه‌ها را برمی‌دارم، به دکتر می‌گویم: «قرص نداره دکتر؟ نمی‌خوام یادم بیاد حواسم‌و پرت می‌کنه.»

دیدم که آن زن نظافتچی چاق برای گربه توی حیاط غذا ریخت. می‌دانم که با هم هم‌دست‌اند؛ اما الان دیگر به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهم. الان فقط برای نجات آدم‌ها توی این دنیا هستم.

حالا هم که دکتر نشسته و بروبر نگاهم می‌کند باید حواسم را جمع کنم و درباره‌ی میثم چیزی نگویم. پشت دستم را نیشگون می‌گیرم که نگویم. اولین‌بار وقتی دیدمش با آن لباس گشاد که هیکل نحیفش توی آن لق می‌زد، تنها بین شاخه‌های به‌زمین‌رسیده درخت بید گوشه حیاط چهارزانو نشسته بود. گفت اسمم میثم است. ته چشم‌هاش آن نشانه را دیدم. بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد زار می‌زد که نجاتش بدهم.

گفتم: «دیدم قرص رو یواشکی از دهنت درآوردی. داری سرجمع می‌کنی یه‌جا بخوری نه؟»

سریع نگاهم کرد. چشم‌هاش دودو زد. مچش را گرفته بودم.

گفتم: «نترس من برای کمک‌کردن به تو اینجام.»

پرستار جدیده گفت: «اینجا چیکار می‌کنین؟ مگه صدای زنگ رو نشنیدین؟ وقت ناهاره.»

میثم بلند شد و با قدم‌های کوتاه و تند که پاهای لاغرش را به‌هم گره می‌داد از ما دور شد.

همان لحظه صدای دینگ گوشی پرستار آمد. سرک کشیدم و پرسیدم: «اس‌ام‌اس داری؟» گفت: «نه ری‌تویی‌تم کردن.» نگاهش را از گوشی بلند کرد با تکان سرش جوری که انگار حالی‌ام نمی‌شود گفت: «آره آره اس‌ام‌اس بود.» دهانم را باز کردم که بگویم «اگر بدانی با همان توییت از من چه کارهایی ساخته است…» که پشت دستم را نیشگون گرفتم و گذاشتم در حس برتری احمقانه‌اش غرق بماند.

خب بله من قبل از پیدا کردن اینجا با یک توئیت داشتم مردم را نجات می‌دادم. این احمق‌ها نمی‌دانند مردم چه رنجی می‌کشند، تنها کسی که شانس آورد آن کله‌فرفری بدبخت بود که توییت من را دید و بهم پیام داد. گفت: «دیگه توان زندگی‌کردن ندارم.» هیچ علاقه‌ای به شنیدن حرف‌هایش نداشتم. به‌اندازه کافی در چت پابه‌پای چس‌ناله‌هایش آمده بودم. می‌خواستم توی صورتش بلندبلند بگویم: «بلا بلا بلاااا……» و بگذارم تف‌هایم در صورتش بپاشد؛ اما حالا که بالاخره در آپارتمان من بود فقط باید به آرزویش می‌رساندمش. گفتم: «نظرت چیه یه گیلاس شراب با هم بزنیم؟» قرص‌ها را در شرابش حل کرده بودم. سری به علامت تأیید تکان داد. حالا فقط باید منتظر می‌ماندم تا بیهوش شود. یک بالشت روی صورت و تمام. به خودش بود باید حالاحالاها رنج می‌کشید. آره شانس آورده بود توئیت من را دیده بود.

اما راستش توییت خیلی زحمت داشت و آدم‌های آنجا هم تکلیفشان با خودشان مشخص نبود. وقتی در فیلمی دیدم که بعد از اقدام‌های مکرر به خودکشی شخصیت فیلم را به تیمارستان بردند جرقه‌ای در ذهنم زده شد. لابد همسایه‌ها خیلی تعجب کردند وقتی شنیدند یا حتی دیدند «همسایه عجیب‌وغریبی که هیچ‌وقت از خونه در نمی‌آد»، شنیده بودم که یواشکی این‌جور خطابم می‌کردند، لخت مادرزاد در خیابان راه افتاده است. وقتی پا بیرون گذاشتم حس کودکانه‌ای در دلم سرک کشید و بیشتر برای تفریح با همان وضعیت دنبال زن‌ها دویدم و خندیدم و آن‌قدر خوش گذشت نزدیک بود یادم برود هدفم چیست و آرزو می‌کردم دیرتر مرا بگیرند. اما الان اینجا هستم.

به برگه‌های روی میز نگاه می‌کنم. حالا که نمی‌توانستم توییت بزنم خب چه کار دیگری جز روی کاغذ نوشتن می‌توانستم بکنم؟ به دکتر می‌گویم: «آمپول چی؟ آمپولم نداره؟ اصن عملم کنین آقا نمی‌خوام یادم بیاد.»

آن بار که وارد سالن غذاخوری شدم و آن احمق را از پشت‌سر دیدم که با روسری و دامن توی سالن غذاخوری راه می‌رفت بدو به‌سمتش رفتم. تا روبه‌رویش قرار گرفتم ریشش اولین چیزی بود که به چشمم آمد. جستی زدم دامنش را پایین کشیدم و ریشش را در مشتم گرفتم و گفتم: «احمق این ریش رو اگه نمی‌بینی بازم معادله ساده‌س. یه نگاه لای پات بندازی می‌بینی که مردی.» او با صدای گوش‌خراش و نازکی شروع به جیغ‌ کشیدن کرد و آمدند مرا بردند. بعد که تنها توی اتاق حبسم کردند و نمی‌توانستم میثم را بپایم حسابی کفرم درآمد. نمی‌دانم چرا این رشته توی مغزم را پاره نکرده‌اند من در این زندگی قرار نیست زن‌ها را بکشم فقط شده حواس‌پرتی.

به پرستار گفتم: «گربه‌ها، باید گربه‌ها رو از اینجا بیرون کنین.»

بیرون از اینجا دستم باز بود. غذای گربه و سم. این ترکیب برنده همه‌جا جواب داده بود. آخر باید جلوشان را می‌گرفتم آن‌قدر این‌وروآن‌ور خبر نبرند و مانع کار من نشوند. اما اینجا…

آخر هم مجبور شدم بی‌خیالشان شوم که حالا کار دستم دادند. دکتر حتماً می‌داند قرص‌های خودم را جمع کرده‌ام و خیال دارم به میثم برسانمشان که این‌طور بروبر نگاهم می‌کند؛ اما کورخوانده که از من حرفی درآورد. پشت‌ دستم کبود است؛ اما باز نیشگون می‌گیرم. به‌خاطر میثم و امثال میثم هم که شده نباید چیزی بگویم، باید از این زندگی نکبت‌بار نجاتشان بدهم.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴