خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه:موش، گوسفند و دیگران ✍زهرا مظاهری(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه:موش، گوسفند و دیگران

✍زهرا مظاهری

 

آرزو داشتند گوسفندی باشند در مراتع سوییس. این جزو معدود نقاط اشتراک باقی‌مانده‌شان بود، شاید هم آخرینش! اما نقطه ‌این‌قدر پررنگ بود که کم‌کم همه‌چیز را گرفت. شاید هم آن‌قدر بهش خیره شدند، که همه کارشان هیپنوتیزم‌وار در خدمت آن شد. به همه دری زد. به همه دری زدند. که به مراتع سبز سوییس برسند. همه دری! اصلاً برای همین، مینورام رفت ناخن‌کاری یاد بگیرد. یکی‌دو روز هم رفت سالن مارال، وردست همان‌ها که ناخن‌های خودش را همیشه درست می‌کردند. گفتند باید از پدیکور شروع کند. چشمش که به پاهای مردم می‌افتاد دل‌وروده‌اش می‌آمد توی حلقش. این شد که سلسله‌مراتب آرایشگری را از همان مرحله‌ی اول رها کرد. اصلاً در ضمن، تحقیق کرده بود از منابع موثق، که مثلاً آلمانی‌ها آدم‌های ساده‌زیستی هستند و به‌جز معدود جوانک‌هایشان، کسی زیاد پول برای این کارها نمی‌دهد. تحقیقاتش نشان می‌داد کانادا بازارش خوب است؛ اما دست آسیای شرقی‌هاست و منفعت کار هم برای صاحب‌کار است. می‌خواست زیردست باشد، مهاجرت نمی‌کرد. کارهای بعدی هم یکی پس از دیگری یک جایشان می‌لنگید. شاهان هم که، کاش لااقل اندازه‌ی اسمش بزرگی و جُربزه داشت. از شاه‌ بودن فقط گنده‌گویی‌ا‌ش را بلد بود. خلاصه که دروتخته‌ی جوری بودند برای هم. دروتخته به سروکله‌ی هم زدند و خوردند تا بالاخره رسیدند به آخرین راه‌حل! از جنس همان «آسان‌گویی»های تمام زندگی‌شان: «حالا خانه را می‌فروشیم و می‌ریم اونجا بالاخره ‌یه کاری می‌کنیم.»

«بعضی آدم‌ها را اگر کادوپیچ هم کنی و ببری بگذاری بیرون مرز، هیچ‌کس و هیچ‌جا گردنشان نمی‌گیرد!» این فکری بود هر کدام از این زن و شوهر در مورد دیگری داشت. اما نمی‌شد به زبان بیاورد. چون‌‌‌که خانه، تنها سرمایه‌ی مشترک آن‌ها بود و پل امیدی که آن‌ها را به مراتع سبز می‌رساند و برای استفاده از این پل، همراهی دیگری لازم بود. این شد که خانه را زیر قیمت دادند رفت. خانه هر چه بود، «موش‌دونی» یا هر چیز دیگر، خانه بود برایشان. و «خانه» کلی چیز داخلش هست. سرپناه است. نقطه‌اتصال. تا وقتی خانه داشتند، انگار هنوز دستشان در دست «مام وطن!» بود. هنوز دستش را ول نکرده بودند. دست مامان را که ول کردند، گم شدند بین تمام مشکلاتی که همیشه وجود داشتند؛ اما حالا وحشی‌تر شده بودند. شاید هم آن‌ها ترسوتر. بعد از اینکه کل زندگی‌شان را پول کردند تازه به صرافت دودوتاچارتا و تحقیقات افتادند: «اول باید وکیل پیدا کنند یا شهر مورد نظرشان را؟ پول و شرایطشان به کجا می‌خورد؟»

«چاه نکنده، منار را دزدیده بودند» همه‌چیزشان را مثل تخم‌مرغی در دست گرفتند و آخرش هم با ندانم‌کاری و راحت‌طلبی کوبیدندش به دیوار. آن هم به دست یک وکیل خبره. مردی که خودش را وکیل خبره‌ی مهاجرت معرفی کرد، گفته بود که پولشان را بدهند به او و دیگر کاری‌شان نباشد. نهایتاً یکی‌دو ماه دیگر بیایند ویزا و آدرس مقصدشان را تحویل بگیرند. به همین راحتی!

حالا امشب، آخرین شب مهلت دو‌ماهه‌ای بود که از صاحبِ خانه‌ای که تا دو ماه پیش مال خودشان بود گرفته بودند. فردا همین چهار تا تکه خرت‌وپرتی که نتوانستند پولشان کنند را می‌ریزد توی خیابان لابد. ماشینی را که شاهان با آن خرج زندگی را درمی‌آورد هم که قبل‌تر فروختند. اگر بود شاید می‌شد آن دو تکه وسیله را بریزند پشتش و خانه‌به‌دوش و سفری زندگی کنند. حالا دیگر آن نقطه‌ی اشتراک آخر را، تقریباً ازبین‌رفته می‌دیدند. تصمیم گرفتند قبل از دریده و بلعیده شدن با مشکلات وحشی، خودشان را خلاص کنند. چی بود اسم باکلاس امروزی‌اش؟! آهان! «مرگ خودخواسته!» ته‌مانده‌ی عقلشان را که دیگر به جایی نمی‌رسید گذاشتند روی هم و در آخر رسیدند به آن عطاری آشنای مینورام![1]

از وقتی اسمش را عوض کرده بود، قوزی روی قوزهای دعوایشان سوار شده بود. یک دست‌مایه‌ی دیگر برای جروبحث بیشتر که اولش از نیش و کنایه و طعنه و مسخره‌بازی شاهان شروع می‌شد و به فحش‌ها و نسبت‌های آب‌نکشیده‌ای که با جیغ‌جیغ از دهان زنش بیرون می‌ریخت می‌رسید. شاهان دهانش را کج می‌کرد و با مسخرگی و تأکید و تکیه روی «ر» می‌گفت: «مینورام!

تو با همون «کوکب» بودنت، کل آسمون دوروبرت را سوزوندی، آخه تو را چه به مینورام!»

مینورام و شاهان اما، قبل از آخرین‌کار زندگی‌شان با هم صلح کردند. درباره‌ی آخرین تصمیم زندگی‌شان خوب فکر کردند، همه‌ی جوانبش را سنجیدند و چاه‌های کوچکی برای مناره‌هایی که از دایره‌ی بی‌نقص آخرین نقشه‌ی زندگی‌شان بیرون زده بود کندند.

به فک‌وفامیلی که سال‌به‌سال نمی‌دیدنشان گفتند که کارشان درست شده و دارند می‌روند. شاید حالاحالاها هم نتوانند تماس بگیرند.

تا پایان موعد عبارت «حالاحالاها» در ذهن فک‌وفامیل برسد، آن دو و کل عبارت‌های مربوط بهشان از ذهن آن‌ها پاک شده بود حتماً. برای تک‌وتوک دوست و آشنا گودبای پارتی هم گرفتند؛ البته در رستوران نسبتاً شیکی. با بهانه‌ی اینکه خانه را از وسایل سبک کرده‌اند. مرحله‌ی آخر را هم تقسیم کار کردند. (کاری که به‌ندرت در زندگی چندین‌ساله‌شان انجام داده بودند) خرید سم موش با شاهان بود و پخت آخرین غذای خوشمزه‌شان هم با مینورام. مینورام همیشه از آنجا سم موش می‌خرید. یکی‌دوبار هم شاهان را فرستاده بود؛ اما مطمئن نبود که بدون فرستادن موقعیت مکانی، بتواند پیدایش کند. بهش اطمینان نداشت. مخصوصاً با گندی که شاهان سر زیر قیمت فروختن خانه زده بود. کاری به وکیل خبره‌ای که مینورام پیدا کرده بود نداریم. شاهان در انجام خریدهای اساسی زندگی لنگ می‌زد. این که دیگر از نظرش خیلی فرعی بود. گاهی پول نداشت؛ اگر هم داشت، خساستی که فقط وقت خریدهای منزل می‌دوید زیر پوستش دستش را می‌بست. گاهی هم مثل خیلی از کارهای دیگر یادش می‌رفت؛ اما بیشتر خریدهای ناموفق یا نخریدن‌ها مال این بود که «حالش را نداشت.»

این بار هم یادش رفت؛ البته خیلی هم بد نشد! «کی حالش را داشت تا مغازه‌ای که کوکب دیشب هزار بار با رسم شکل آدرسش را گفته بود برود.» اما سر کوچه که رسید دلش برای آخرین کاری که قرار بود درست انجام بدهد جوشید. و این جوشیدن از آن دیگ گوشتی آویزان، بعید بود.[2]

چند دقیقه بلاتکلیف سر خیابان ایستاد. یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر سر و صورت و شکم آویزانش را خاراند! فکر کرد: «حالا طوری نشده، مردن را می‌گذارند برای یک شب دیگر!» اما بلافاصله ‌یادش افتاد که احتمالاً شب دیگر، خبری از شام خوشمزه و شربت شیرین همراهش نیست و باید سم هلاهل را خالی‌خالی بخورد! احتمال می‌داد بوی موش بدهد و همان لحظه بوی موش پیچید توی دهانش. با چندش و نفرت آب دهانش را وسط پیاده‌رو تف کرد. کف سفید آن به موازات جوی ترو تمیز کنار شمشادها راه گرفت. دماغش را چین داد. مثل مینورام، وقت‌هایی که می‌گفت بوی موش می‌شنود. او که نمی‌شنفت! خیلی که دقت می‌کرد بوی شاش مانده دور و بر سنگ دست‌شویی، کمی توی بینی‌اش می‌زد که آن هم تحمل‌کردنی بود. آن وقت کوکب دوباره عصبی می‌شد و از خوی «نکبت و کثافت» او و ایل و تبارش می‌نالید. و این‌گونه بود که باز یکی از جنگ‌های تکراری با بهانه‌های تکراری و غیرتکراری شروع می‌شد. سرش را به اطراف چرخاند. قرار بود فردا خیلی شیک و مجلسی و با برنامه توی قبر باشند و حالا وقت نبش قبر گذشته‌ها نبود. ناگهان نگاهش به پیرزنی افتاد که روسری شنل‌مانندی تا روی صورتش را پوشانده بود و بساطی از اَل‌وادویه‌های عطاری روی گونی جلویش پهن بود. فکر کرد چطور چند دقیقه پیش او را ندیده است و در ذهنش تُفی هم نثار حواس‌پرتی‌اش کرد. فکر کرد این هم که ظاهراً یک عطاری کوچک سیار است. می‌شود ازش پرسید مرگ موش هم دارید؟

زن سرش را آرام بالا آورد. شنل هنوز نیمه‌ی بالایی صورتش را پوشانده بود و شاهان تنها لب‌های باریک و پهن و چانه‌ی کشیده‌اش را دید و نیمی ‌از بینی عقابی که مثل یک منقار تا روی لب‌ها آمده بود. وقتی جوابی نشنید فکر کرد لابد صدایش بین صداهای خیابان گم شده است. دوباره بلندتر صدا زد: «مرگ موش می‌خواستم.»

زن سرش را بالاتر آورد. این بار چشم‌هایش را دید. مثل دو تا چراغ کم‌سو، در آن شنل تاریک کورکور می‌کردند. چند دقیقه‌ای گذشت و باز پیرزن جواب نداد. شاهان کلافه غر زد: «گُه تو این شانس من که واسه مردن هم باید با این کَر خانوم سروکله بزنم!»

لب‌های پیرزن با شنیدن «خانم» کش آمد و چشم‌هایش پرنورتر شد؛ گویی واژه‌ی «کر» قبلش را نشنیده باشد. مرد ناامید شد و خواست برای گرفتن آدرس به مینورام زنگ بزند که صدای کر خانم، از ته چاه بالا آمد: «گفتی سمِ موش؟!» و هم‌زمان دست‌های استخوانی‌اش لابه‌لای اجناسش چرخید. شاهان که انگار باری سنگین را از دوشش برداشته باشند، سرزیک[3] روبه‌روی بساط نشست و با انرژی توی صورت پیرزن گفت: «آره، آره! ببین داری تو بساطت!» وقتی پیرزن کیسه‌ی سیاه را مقابلش گرفت، آن‌قدر خوشحال شد که انگار به اکسیر جاودانگی دست پیدا کرده است. موقع حساب کردن، خبری از آن خساست همیشگی نبود و همه‌ی اسکناس های ته جیبش را، که مطمئن بود خیلی بیشتر از پول یک کیسه مرگ موش است، روی بساط پیرزن گذاشت و سرخوش به‌سمت کوچه پا تند کرد. مینورام تک‌وتوک وسایل خانه را مرتب کرده بود. ملافه‌ی تشک دونفره‌ی بدون تخت را هم. بوی غذایش در خانه‌ی خالی می‌پیچید و مثل پژواک یک شعر عاشقانه، توی صورتش می‌خورد. میز آشپزخانه و صندلی‌های نارنجی از مد افتاده‌اش که کمِ کم بهانه‌ی ده‌پانزده تا از جروبحث‌هایشان بوده، محل برگزاری ضیافت شام آخر بود. شام آخر فقط دو تا شمع کم داشت که خوشبختانه ته کابینت پیدا کرد. شاهان نگاهی به میز کرد. با غرور و افتخار کیسه‌ی بی‌نام و نشان را روی میز گذاشت یک لحظه فکر کرد چقدر این «کوکب خانم زن مهربان و باسلیقه»[4] اش را دوست دارد؛ که بسته‌بندیِ ناآشنا که با بسته‌بندی همیشگی‌ها فرق داشت، قیافه‌ی مینورام را سؤالی و خشمگین کرد. پیش‌از اینکه جروبحث تازه‌ای سر بگیرد، شاهان توضیح داد: «خیالت راحت! عطاریِ گفت از همیشگی‌ها بهترن!»

توفانِ در حال قیام قیافه‌ی مینورام فروکش ‌کرد. به حرف‌های پیرمرد مغازه‌دار اطمینان داشت. برای همین با خیال راحت محتوای کیسه را در پارچ شربت خالی کرد و با بالا پایین کردن کیسه، تهش را تکاند. همزمان با آخرین تکان‌های کیسه، خانه در تاریکی فرو رفت. «فکر کنم موشا سیم‌های برق را هم‌جویده‌ن»

زن و مرد، در نور کم‌جان چراغ برق کوچه که از پنجره‌ی آشپزخانه خودش را توی خانه می‌گذاشت، به چشم‌های یکدیگر خیره شدند. جز صدای بلند باب اسفنجی و پاتریکِ تلویزیون همسایه که از دیوارهای کاغذی موش‌دونی‌شان به راحتی عبور می‌کرد، صدایی نمی‌آمد. مدتی بدون حرف به هم خیره ماندند تا بالاخره تصمیم گرفتند مهمانی را شروع کنند. شمع‌ها حالا کاربردی‌تر از رمانتیک کردن فضا به نظر می‌آمدند. اشکال فقط این بود که چگونه روشنشان کنند: «لااقل سیگاری هم نبودی که ‌یه همچین وقتی به دردمون بخوری!»

شاهان انگار که‌ این حرف مینورام را نشنیده باشد، بادی به غبغب انداخت و کبریت ته جیبش را درآورد و به کوکب‌خانم نشان داد.

مینورام از تصور بوی باروت کبریت که قرار بود در بوی خوش غذایش بپیچد چینی به دماغش انداخت. می‌خواست بُراق شود که کبریت ته جیبش چه کار می‌کند که‌ یاد حرف چند لحظه پیش خودش افتاد. بعد بدون درنظرگرفتن اینکه از بوی سیگار بیشتر از بوی کبریت متنفر است، خواست بگوید: «خاک تو سرت که هیچ کارت حسابی و باکلاس نیست! حتی سیگار کشیدنت! نمی‌تونستی یه فندک بذاری ته جیبت لااقل؟!» اما دیگر دیر شده بود. دودِ بدبو از شعله‌ی کوچک کبریت فاصله گرفت و خودش را چپاند توی بینی‌اش. حس کرد اشتهایش کور شده. ترجیح داد قبل از اینکه آخرین لحظاتشان به جروبحث بگذرد، تمامش کند. لیوان‌های فرانسوی‌‍‌‌اش را از شربت پُرِپُر کرد و هر دو، بدون حرف سر کشیدند. لیوان بعدی و بعدی را هم. پارچ و دو لیوان خالی، تنها باقی‌مانده‌های سرویس فرانسوی‌اش که شاهانِ حواس‌پرت آن را ناقص کرده بود، جلوی چشمشان چهارتا و شش‌تا شدند.

همزمان با تکثیر فرانسوی‌ها، بالاخره شعله‌ی یکی از کبریت‌ها تا رسیدن به شمع دوام آورد و شمع‌ها روشن شد و دیدن حجم سیاه‌پوشی که انگار روی یک صندلی نامرئی سر میزشان نشسته بود، هر دو را از جا پراند. لازم نبود سرش را بالا بیاورد. شاهان با دیدن لباس‌های عجیب و غریبش فوراً او را به‌جا آورد. پیرزن گویی این را فهمید که به‌سمت مینورام سر چرخاند و بینی منقارمانند را به‌سمت غذایش برد: « هووم! دست‌پختت خوبه انگار!» مینورام، مثل تمام عمرش، کیفور تعریف شد؛ حتی اگر آخرین تعریفی بود که می‌شنید. آن هم از پیرزنی استخوانی بدلباس.

نگاه خیره‌ی چشم‌های پیرزن که مردمکشان را درست نمی‌دید زود این نشئگی را از سرش پراند و ترس را زیر پوستش دواند. کسی را دعوت نکرده بودند، دری را باز نکرده بودند و مهم‌تر از همه، چنین کسی را هرگز ندیده بود! شاهان گویی چشم‌های کوکب و ترس درونشان را هم مثل پارچ و لیوان‌ها، درحال تکثیر دید که سریع به تِته‌پته افتاد. «نترس بابا! من می‌شناسمش!»

و نفهمید که ‌این‌طوری بیشتر مینورام را ترساند. سکوت تاریک موش‌دانیِ خالی، حتی حوصله‌ی کَر خانم را هم سر برد. دفتر بزرگش را روی میز گذاشت و سرش را توی آن فرو برد. نور چراغ برق کوچه، مثل خطی که صورتش را دو نیم کرده، روی بینی منقاری‌اش افتاده بود. این بار صدایش صاف‌تر شد. مثل آبی که بعد از آب مانده در لوله‌ها، از شیر ظرف‌شویی می‌آمد: «بذار ببینم اینجا چی داریم!»

و بعد مثل آبی که با فشار از شیر بیرون بپاشد بلندتر گفت: «آهان موش!»

شاهان به کیسه‌ی خالیِ مرگ‌ موشی که از بساط کَر خانم خریده بود نگاه کرد. کوکب نگاهش را دنبال کرد و از ته چاه گفت: «چی؟!»

پیرزن منقارش را به‌سمت شاهان چرخاند و گفت: «بهش نگفتی از من خریدی؟»

مینورام انگار که به گندکاری جدیدی از شاهان رسیده باشد براق شد: «چی می‌گه ‌این؟»

-«هیچی بابا! زنیکه گداگودول اومده سرکیسه‌مون کنه!»

و بعد توی صورت کر خانم داد زد: «من که چند برابر پول مرگ‌ موشت رو بهت دادم! اومدی دنبال من که چی؟»

مینورام مثل خرمن خشکی که کبریتی زیرش بکشند از جا پرید: «تو‌ نرفتی سراغ اون عطاری که گفتم؟ مثل همیشه! هیچ کاری را درست نمی‌تونی انجام بدی؟»

بعد دست‌به‌سینه نگاه عاقل‌اندرسفیه به پیرزن کرد و رو به شوهرش داد کشید: «حالا به لطف جناب‌عالی نمی‌فهمیم با چه گند و گهی قراره بمیریم.»

شاهان با خیالیِ اعصاب‌خردکنش، پِچ زد: «ما که کل این سال‌ها، تو این خونه با بهترین غذاهای دست‌پخت جناب‌عالی زندگی کردیم، حالا بذار با گندوگُه بمیریم! چی می‌شه مگه!»

آتش خرمن مینورام به صورتش رسیده بود و کل صورتش را سرخ کرد. خواست دهن باز کند که پیرزن کلافه داد زد: «من تا صبح وقت ندارما! هزار جا کار دارم!»

مرد کمی‌ روی صندلی نارنجی جابه‌جا شد. صدایش را که در اثر شیرینی شربت‌ها گرفته بود، صاف کرد و گفت: «ببین خانم جون، اگه برای تلکه کردن اومدی، نه جای خوبیه نه وقت خوبی! ما تمااام مرگ موشت‌و خوردیم و تمام!» پیرزن درحالی‌که دفترش را ورق می‌زد به‌آرامی‌گفت: «می‌دونم! برای همینه که من اینجام.»

زن و شوهر، گُنگ به هم، و به آدم‌های تکثیریافته از هم نگاه کردند. کَر خانم بدون اینکه سرش را از دفتر بلند کند گفت: «نگران نباشید طبق چیزی که‌ اینجا نوشته، زیاد طول نمی‌کشه. یکی دو ساعت دیگه…»

شاهان توی دفترش سرک کشید: «داری کاتالوگش را نگاه می‌کنی؟!»

کوکب جیغ زد: «اومدی اینجا مردن ما را ببینی؟!»

پیرزن ناگهان سرش را بالا آورد. کوکب صدای رگ‌به‌رگ شدن گردن او را شنید و از جذبه‌ی چشم‌های بدون مردمکش ترسید. پیرزن پلک‌های چروکیده‌اش را تا نیمه‌ی چشم‌هایش فرود آورد و سرش را کج کرد: «کی گفته قراره بمیرید؟»

شاهان با بی‌خیالی لج‌درآرش مزه‌پرانی کرد: «نه پس! قراره گوسفند بشیم بریم مراتع سوییس؟!»

این بار گردن پیرزن به‌سمت او رگ‌به‌رگ شد: «بپا نچّای[5] شاهِ شاهان!»

چنان لرزی به جان شاهان افتاد که احساس کرد در جا چایید. یادش نمی‌آمد اسمش را به پیرزن گفته باشد.

پیرزن ملایم‌تر ادامه داد: «اگه نپرید وسط حرفم، داشتم می‌گفتم که ‌اینجا نوشته‌ یکی‌دوساعت دیگه فرایند موش شدن شما دو تا سرخور[6] تموم می‌شه و منم تیک جلو اسمتون رو می‌زنم و خلاص! راحت می‌شم از این دیونه خونه!»

مینورام دستی به علامت «برو بابا» در هوا چرخاند و خواست از از روی صندلی بلند شود که احساس کرد دندان‌هایش بزرگ شده‌اند و یک دُم باریک بلند از پشت یکی از شاهان‌های مُکثر به چشمش خورد. تجربه‌ای شبیه آنچه شاهان داشت. این تجربه‌ی مشترک بود یا ترس موش شدن که مثل موش سرجا نشاندشان. پیرزن به پشتی صندلی نامرئی کنار میز تکیه داده بود و با تفریح دفترش را ورق می‌زد. گاهی سر را جلوی دفتر می‌آورد یا دفتر را جلوی سرش! گویی به خاطره‌ای دور یا نکته‌ی مهمی برخورد کرده است. و بعد از کمی تأمل، باز سرگرم ورق زدن می‌شد. آب و عرق از چپ‌وچار کوکب و شاهان اصلی راه افتاده بود و نمی‌گذاشت کوکب‌ها و شاهان‌های مکثر را درست ببینند. کوکب اما آدم نشستن و نگاه کردن به ‌این زنک بدترکیب نبود. خواست دهانش را باز کند و چند تا از آن حرف‌های تندوتیزش را بر جگر پیرِسگ بنشاند و تا کُنه‌وبُنه‌اش را بسوزاند که احساس کرد دندان‌های جلویی‌اش سد زبانش شده‌اند؛ حتی اگر «دندون‌موشی» هم روزی مد می‌شد، او نمی‌توانست «نوک‌زبانی» حرف زدن را قبول و تحمل کند؛ برای همین، حرف‌های سوزان را پشت همان دندان‌ها نگه داشت. موش‌ شدن از مردن هم بدتر بود. اصلا ًاز وقتی سروکله‌ی موش‌ها توی خانه پیدا شد، همه‌چیز به‌هم ریخت. یا لااقل می‌توانست با اطمینان بگوید که همه‌چیز بدتر شد. بوی موش‌ها با هر چیزی که ضمیمه می‌شد بدترین خاطره را می‌ساخت. آن روی سگ کوکب، با دیدن موش‌ها می‌آمد بالا. حتی بعد از مینورام شدنش. با پول سم موش‌ها و چسب موش‌ها و وسایلی که از ترس موش‌ها، شکسته بود و امثالهم، چه کارها که نمی‌توانست بکند، چه چیزها که نمی‌توانست بخرد. احساس کرد پس دیوار، گُله‌به‌گله چشم‌های ریزی به او خیره شده و مترصد فرصتی هستند که موش ضعیف بیچاره را گوشه‌ای گیر بکشند و از او انتقام بگیرند. شاهان به حالت دست‌های او و نیم‌خیز شدنش زل زده بود و منتظر رگبار حرف‌ها بود. اما کوکب سکوت نسبتاً طولانی را این‌گونه شکست. به ملایمت فشار دادن یک گردوشکن دستی روی گردوی پوست کاغذی:

«خانوم، می‌گم حالا که قراره‌ این‌طوری بشه، نمی‌شه لااقل ما موش نشیم؟»

چشم شاهان از اینکه می‌دید زنش «دست را تو داده»[7] چهارتا شد. کر خانم که انگار واژه‌ی خانوم رگ خوابش بود زیر چشمی نگاهش کرد و زیر لب گفت:

«چی بشید مثلاً؟!»

کوکب مثل موشی که از تله رهیده باشد، ذوق زده گفت: «نمی‌دونم… مثلاً همون گوسفند که شوهرم گفت.»

از لحن عاشقانه‌ای که چاشنی «شوهرم» کرده بود چندشش شد و ناخودآگاه پشت دستش را محکم روی لبانش کشید که از چشم حُضار دور نمانْد. پیرزن پوزخند زد: «اوه! چه کم‌اشتها!»

و سرش را با ضرب بالا انداخت: «حرفش‌ هم نزن. گفتم که. سطح شما به گوسفند نمی‌خوره!»

مینورام که کفری شده بود با جیغ‌جیغ ملایمی از پشت دندان‌های در حال موشی‌ شدن می‌خواست به‌سمت پیرزن حمله کند:

«چرا مثلاً؟ حالا سطح گوسفندی‌تون چیه که ما بهش نمی‌رسیم؟»

پیرزن نگاه بدی به او انداخت و بدون جواب سرگرم دفترش شد. تعداد کوکب‌های دُم‌دار در نظر مرد در حال زیاد شدن بود. آن‌قدر که شاهانِ بی‌خیال و بی‌کله هم احساس خطر کرد رو به زنش تشر زد: «یه دقه می‌تونی زبون به دهن بگیری یا باز می‌خوای تِر بزنی به اعصاب دورووَریات؟!»

و رو به صورتی که پشت دفتر پنهان بود گفت:

«خانوم این‌و ولش کن! این دیونه‌اس اما من دیونگی کردم تا حالا دیونه‌خونه نبردمش!»

لااقل نصف بدبختی‌های زندگی‌اش زیر سر موش‌ها بود. تمام تلاشش را می‌کرد که موش نشود. کمی‌ از التماس توی چشم‌هایش را در صدایش هم ریخت و دست برد به ریش‌های نداشته‌اش.

-«حالا بالاغیرتاً خانوم، نمی‌شه همین گوسفندی که ‌این دیونه می‌گه بشیم؟»

مینورام سعی کرد دندان‌های موشی را روی هم بسابد که نتوانست؛ بنابراین دهانش را باز کرد و رگبار حرف را گرفت به شاهان. اما پیرزن مجال ادامه دادن نداد:

«بسه بابا سرم‌و بردید! آخه شما چی‌تون به گوسفند می‌خوره؟ آروم و سربه‌زیر هستید؟ که نیستید! مهم‌تر از اون، اصلاً تو عمرتون به‌‌اندازه نصف یه گوسفند مفید بودید برای بشریت؟!»

بعد هم بشریت را چند بار زمزمه کرد و خندید. مثل دیوانه‌ای که شیرینی خوشمزه‌‌ای را در دهان مزه می‌کند؛ اما میان جروبحث و التماس آن‌ها، دوباره به صرافت کار پیش رویش افتاد و ادامه داد:

«این‌قد خانوم خانوم نکنید بابا! فهمیدم می‌خواید خَرم کنید! اما زور نزنید، من خودم استاد حیوون سازی‌ام. دفترش جلوی خودمه!

حالا خیلی از موش بدتون ‌می‌آد، می‌تونم موش شدن را لغو کنم اما گوسفند شدن؟ ابداً! بهترین گزینه واسه شما دو تا از نظر من سگ و گربه‌ست» مینورام رفت توی فکر. گربه قشنگ بود. مخصوصاً چشم‌هایش که حالا حسابی هم مد شده بود و زن‌های وضعْ‌خوب، عمل‌عمل و تتوتتو خرج می‌کردند تا چشم‌هایشان گربه‌ای شود. اما ناگهان پرت شد به گذشته. جایی که همیشه کاظم، برادر بزرگش، کسی که نورچشمی مامان و مامان‌بزرگ پسردوستش بود، «عنترِ گربه» صدایش می‌زد و او زورش نمی‌رسید حتی جوابش را بدهد. از همان سال‌ها از گربه هم بدش می‌آمد حتی اگر تنها راه خلاصی از موش‌ها باشد برایش.

«حتماً این نره‌غول هم سگ بشه و من گربه، هان؟! خانوم قربونت برم. این‌جوری که از چاله درمی‌آم می‌افتم تو چاه.»

و بعد با جیغ و داد بخش کرد: « مَن گُر به نِ می‌ شم!»

شاهان فریاد زد: «حیف گربه بابا! هم از تو قشنگ‌تره هم آروم‌تر. اصلاً تو هر غلطی می‌خوای بکن. من که به زندگی سگی عادت دارم، هیچ‌کدومش برام توفیر نداره!»

پیرزن دستش را در هوا تکان داد: «خیلی خب بابا سرم‌و بردید! اصلاً به من چه که پیشنهاد بدم. خودتون دو تا جونوری که تو سرومغز هم می‌زنند پیشنهاد بدید قبل اینکه موشتون کنم و خلاص!»

زن و مرد دستپاچه شدند و شروع کردند به درهم و برهم حرف زدن. مثل بق‌بقوی کفترخانه‌ها. در مسابقه‌ی فحش و فحش‌کشی میان زن و شوهر، یادآوری یکی از فحش‌های آبدار کاظم موقع کفتربازی به داد کوکب رسید. آخر مینورام داشت کم می‌آورد توی دعوا و بی‌خیالی شاهان! دنبال حرفی بود که آتیشی که به دلش بود بیندازد به جان او. درست در همین لحظه کلمه‌ای، ستاره‌وار در ذهنش برق زد. کوکب خواست با همان لحن فحش‌کِش، داد بزند کفتر که مینورام درونش رو آمد و باآرامش لب زد:

«آهان کبوتر، کبوتر چطوره؟»

کبوتر خوب بود. اصلاً بعد گوسفند بودن بهترین گزینه بود برایش. یادش آمد که ‌یک‌وقتی، موقع رنگ کردن موهاش، رنگِ بین شرّابی و زیتونیِ کفتر سوگلی کاظم، از توی خاطراتش پر می‌زد و می‌آمد جلوی چشمش و او چقدر آرزو داشت رنگ موهایش به رنگ بال‌های کفتر سوگلی کاظم دربیاید. مخصوصاً از سالی که آن رنگ، مد شده بود و او هرچه پول خرج کرد، رنگ موهایش آن‌طوری درنیامد که نیامد. تا اینکه تا مرز سوزاندن موهاش هم پیش رفت. با استشمام خاطره‌ی موی سوخته، دماغش را چین داد و بعد با لحن چندشی به روبه‌رویش اشاره کرد: «این‌م همون سگ و گربه.»

پیرزن سرش را بالا آورد و شاهان هم ساکت شد. از سکوتشان، امید کوکب بیشتر شد: «خب کبوتر و گربه هم که دشمن هم‌اند. گفتی این‌طوری به‌مون می‌خوره دیگه!»

شاهان صدایش را نازک کرد و ادا درآورد: «وای وای بق بقو‌خانوم، چندی هم که تو مظلومی!»

و زبانش را به مینورام نشان داد. مینورام خواست از روی میز به‌سمتش بپرد. ظروف فرانسوی چپه شد و غذاهای خوشمزه دست‌نخورده به‌سمت صندلی نامرئی ریخت. پیرزن دفترش را قبل‌از اینکه کثیف شود به‌سرعت بلند کرد و هول‌هولی قلم را با انگشتان شبیه قلمش، در دفتر دواند و مثل صندلی‌اش غیب شد.

چند روز بعد، گربه‌ی سیاهی روی لبه‌ی باغچه‌ی سرسبز آسایشگاه روانی لم داده و به کبوتری کثیف و خاکستری خیره شده بود. کبوتر هم با چشمان باز چرت می‌زد. هیچ‌کدامشان انگار حال دعوا نداشتند دیگر. سایه‌ی دل‌چسب باغچه، کم از چمن‌زارهای سوییس نداشت انگار.

 

. [1] اسمی زنانه به معنی آسمان آرام

[3] . روی دو پا نشستن

[4] . اشاره به درس کوکب خانم در کتاب فارسی دبستان

[5] . چاییدن: سرما خوردن

[6] . در فرهنگ لغت به معنای شوم است؛ اما در گفت‌وگوهای عامیانه به آدم یا کودکی که خیلی اذیت می‌کند هم گفته می‌شود.

[7] . کنایه از کوتاه آمدن

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴