فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: شمارش معکوس
✍آزاده اشرفی
نور صبح روی ملافههای سفید میتابد و تو خوابیدی. بالش از موهای کوتاهت سیاه شده؛ سرت قاصدکی است توی باد. گفتم:
«سروناز، سروناز…»
و قاصدکها پر گرفتند. تو پرشور جیغ میکشیدی و دستهات مشتتر میشد. تاب میخوردی و دنباله دوگیست هوا را جارو میکرد. رنجیده گفتم: «بسه دیگه.»
تو گفتی: «فقط پنج تا.»
و من شمرده بودم؛ یک، دو، سه… مثل همین شمارههای سبز که خاموش و روشن میشوند و انتظار را اندازه میگیرد. باید بروی یا بمانی؟ مامان میگوید: «زبونت رو گاز بگیر.»
میگویم: «میدونی چقدر اذیت میشه؟»
میزند توی صورتش و خیره میشود به شیشه. عددهای مانیتور منعکس میشوند. مثل پنجره مسافرخانه بهار که تابلوش تا خود صبح توی پنجره چشمک زده بود و جلوی ماه ایستاده بود. پنجره این اتاق اما هر صبح آفتاب دارد. گنجشکها را دوست داشتی، اما چشم باز نمیکنی که دوباره نگاهشان کنی. داد میزدی: «گلناز! اوناها، لونهشون.»
و یک انگشتت را از طناب پنبهای تاب باز میکردی و نشانم میدادی. میگفتم: «تموم شد، دیگه بسه! بیا، نوبت منه!
کرخت، پایت را به زمین میکشیدی. تاب میایستاد. میگفتی: «پس کی دوباره من؟»
مینشستم روی بالش تاشده و میگفتم: «بیست تا.»
میگفتی: «پس من میرم روی درخت میشمرم.»
درختها همیشه بازیچهات بودند.
گفتی: «زیر درخت بید فهمیدم دوستم دارد.» زنجیر را از گردنت بیرون کشیدی و خندیدی. یک لنگر بود، طلایی. گفتم: «وایسا!»
توی کوچه میدویدی و گاهی چرخ میزدی دور خودت. دستهات باز بود. گفتی: «یه باغ پر درخت داره. فکر کن!»
میخواستی تاب بچهتان را به کدام درخت ببندی؟ مامان میگوید: «بچه من! بچه بینوای من!»
سرش را توی چادرش پنهان میکند و دوباره گریه. مات میگویم: «خسته شده، بذار بخوابه.»
و نگاهش میکنم. آن روز هم صدای گریهاش از توی آشپزخانه میآمد که یخ توی کیسه میریخت. گفتم: «من میبرم براش.»
زد روی دستم و گفت: «دستت بشکنه، لازم نیست. خودم میرم ببینم چه خاکی به سرم شده.»
مامان فینفین میکرد. میدانستم کلافه میشوی. ناله کردی: «دست از سرم بردارید.»
مامان همهی روز را روسری به پیشانی بسته، توی خانه راه رفت و نالید. گاهی صداش بلندتر میشد و چیزی به تو میگفت. نمیشنیدی؛ مثل همه صداهایی که در خودت خفه کردی.
این اسفنج قطور دور گردنت، خفهات نمیکند؟ این سکون را چطور تحمل میکنی؟ هیچوقت آرام نگرفتی.
میگفتم: «چرا عاقل نمیشی بچهجون؟»
پوزخندت از پارچه بلوزم رد شد. گفتی: «بچهجون! انقد کوچیکم که هیچوقت منو ندیدین.»
موهات را انگشت کشیدم. ازم جدا شدی و گفتی: «حوصله ندارم. برو بیرون!»
و روی برگرداندی. چقدر میخواستی تنها باشی و چقدر گذشته از روزهایی که ساعتها با هم بودیم و انگار، همیشه بیتو. صدات میزنم: «سروی!»
و جواب نمیدهی، «هوم!»
مامان را نگاه میکنم که دنبال همه میدود. پرستار، دکتر، خدمات بخش، مأمور بیمه. دوست دارم دستش را بگیرم و بنشانمش. بگویم: «حالا برگشته. بیا مراقبش باشیم که عین پرنده از روی شاخهها نپرد دنبال مردی که شکل بابا نیست.» و میدانم که میگوید، یک تار موی بابات…
میگفتی: «خب کلاهگیس بذاره».
خندهام را پشت اخم گم میکردم و با ابرو مامان را نشان میدادم. با کلافهای خاکستری ورمیرفتی و گفتی: «بابای شبنم مو کاشته. از اینجا تا اینجا. کلی عوض شده. خیلی بهش میآد.»
مامان از بالای عینک نگاهمان کرده بود. آرام گفتم: «بهش نگیها!»
تو گفتی: «مامان، بابا از اول همین شکلی بود؟»
و تا شب آلبومها را ورق زدیم و شنیدیم که بابا موهای پرپشتی داشته. و خدا را شکر که هنوز پشت سرش نریخته. شنیده بودیم که اگر رفیقش پشت پا به زار و زندگیاش نمیزد، خندههاش هنوز هم بلند بود. اصلاً بعد همان ورشکستگی موهاش ریخت. تو خندیدی و گفتی: «اینجا هم مو نداره که.»
مامان گوشت بازوت را پیچانده و گفته بود: «برو چای دم کن، ورپریده!»
دم در آشپزخانه برگشتی و یک شاخه از موهات را هوا کردی. زود سرم را پایین انداختم که نخندم.
کاش هنوز هم میخندیدیم. موهات روی بالش، جوانی پدر است. گفته بودم: «حالا گیرم که طاس نیس، سنش که حتماً…»
پریدی وسط حرفم و گفتی: «تو میدونی طلا گرمی چنده؟ نمیدونی خب. به نظرت این چند گرمه؟»
مامان صدا زده بود و تو انگشت روی دماغ، لنگر را توی یقهات انداخته بودی. اخم کردم و نگاهت التماس داشت. گفتم: «دیوونه.»
گونهام را بوسیدی و آهسته گفتی: «به وقتش میگم دیگه.»
وقتش کی بود؟ شاید آن شبی نبود که بابا بعد از ده روز برگشت و قبلش تو کبود شده بودی.
مامان سرش را به دیوار تکیه داده. اشک روی صورتش شوره بسته. کنارش مینشینم و میگویم: «برو خونه، من هستم.»
میگوید: «برم تو تنهایی دق میکنم. اینجا باشم حداقل صدای نفساش رو میشنوم…»
و اشکهاش میریزد. خوب گوش میدهم. صدای نفسهای تو میآید. نفسی خسته که یک حجم شیشهای را پر و خالی میکند. به مامان نگاه میکنم و مویه آرامش. فکر میکنم کاش اندازه او اشک داشتم. تو میگفتی: «اشکش دم مشکشه. اصن واسه چی انقد غصه همهچی رو میخوره؟ ما که دیگه بچه نیستیم.»
نخ را با دندان پاره کرده بودم و جوراب را انداخته بودم سمتت. گفتم: «اگه بچه نیستی، حداقل جورابات رو خودت بدوز!»
گونهام را بوسیدی و گفتی: «نهایتش یکیدوماه دیگه جوراب وصلهدار میپوشم.»
بیحوصله بودم. دیگر نگفتم چرا مثل آدم عاقل فکر نمیکنی؟ چرا از رؤیاهات دست نمیکشی؟ بیحوصله بودم و فکر میکردم تا یکیدوماه دیگر، خودت خسته میشوی.
تو از تاببازی خسته نمیشدی. آن روزها هم جفت پاهات را کردی توی یک کفش و گفتی: «اگه جنازه منم بندازید کف این خونه، باز حرفم همینه. من مسعود رو میخوام!»
مادر جیغ زد و ما به استکان خردشده و پیشانی زخمی تو خیره ماندیم. بابا جلوت ایستاده بود و آن روز تو بیش از همیشه او بودی. بیش از روزهایی که سر زانوش مینشستی و قند را میگذاشتی دهانش و امر میکردی حالا چای بخور. چشم باز کردیم و دیدیم نه تو ماندی، نه بابا.
سروناز! بابا تابِ آمدن و دیدنت را ندارد.
پرستاری پرده را میکشد. من میدانم با تو چکار دارند. تو میدانی بدنت چطور همه ما را به بازی گرفته؟ که هیچوقت فکر نکردی. ساده تصمیم گرفتی و انجامش دادی. همان شب که سر دردناکت را روی شانهام گذاشتی و با هم از پنجره به ماه زل زدیم. گفتی: «مگه مامان نزد؟ باید از بابا میخوردم دیگه. اگه از همه عالم و آدمم کتک بخورم، باز حرفم یکیه.»
گفتم: «سروی ما خانوادهتیم.»
پوزخندت صدا داد. گفتی: «همیشه تو دختر عاقله بودی، من دیوونههه. یه روزم میفهمی اونی که درست فکر کرد، من بودم.»
و پشتت را به من کردی و خوابیدی. دستم را روی بازوت گذاشتم، تکانش دادی. دستم افتاد. هر دو خسته شده بودیم. آرام گفتم: «فردا در موردش فکر میکنیم.»
جواب را ندادی. فردا با فریاد بابا بیدار شدیم. خودت را در آغوشم انداختی. میلرزیدی. بغلت کردم و گفتم: «نترس!»
و خودم ترسیده بودم. هرازگاهی چیزی میشکست. بابا عربده میزد: «فقط گریه میکنی، ضعیفه! میرم بیابون و اینا رو دست تو میسپرم که وقتی برگشتم چشمدریده بهم بگه خاطرخواه شده؟ ریدم تو این زندگی!»
و باز صدای افتادن چیزی. حلقه دستت را تنگتر کردی. مامان میگفت: «منم دستتنهام. از پس این یکی برنمیآم. همون روز که فهمیدم سیاهش کردم. از خودش بپرس. گفتم بابات بفهمه قیامت میکنه. نمیشناسیاش؟»
پشت دستهات هنوز رد نیشگونهای مامان مانده بود. یخ کرده بودی. دندانهات صدا میکرد. گفتم: «آروم باش! الان تموم میکنن.»
گفتی: «من میرم. نمیمونم.»
دستت را فشردم که ساکت شوی. نفست توی گودی گردنم لرزید.
پرستار پرده را میکشد. بهیار ملافه خونآلود را توی سطلی فرو میکند و دستکشهاش را درمیآورد. مامان کنارم نیست که ببیند و باز زار بزند.
ما تو را ندیدیم. بیدار که شدیم، تو رفته بودی. یک نامه روی کابینت بود که نوشته بودی: «من خوشبخت میشوم.»
یک نامه هم زیر بالش من بود. وقتی که نیمهشب، خسته و کلافه از گز کردن خیابانها، سر روش گذاشتم و زیر سرم صدا کرد. در تاریک و روشن نیمهشب نامه را باز کردم. نوشته بودی: «گلناز، تو تنها کسی بودی که کنارت آرام بودم. خوشحال بودیم و میخندیدیم. برای همین برای تو نوشتم. میدانی مسعود مراقبم است. قرار است بیاید مسافرخانه دنبالم. بعد از آن حلقه میخریم و میرویم محضر. گلناز، هر روز که بیدار میشوم، از پنجره درختهای باغ را نگاه میکنم و یادت میافتم. دوباره برایت نامه مینویسم. مطمئنم مامان و بابا وقتی زندگیام را ببینند، خوشحال میشوند و دلشان نرم میشود. نگران من نباش. قربانت شوم.
سروناز.»
تمام مسافرخانهها را زیر و رو کردیم و تو نبودی. یکی گفت: «تو این اتاق بودن. البته من درست نگاه نکردم، ولی به این آبجیمون شباهت داشت.»
و عکس توی دست مرا باز نگاه کرد. بابا سرش را گذاشته بود روی چارچوب اتاق کثیفی که بوی تو را نمیداد. نور تابلوی نئون کف سرش را سرخ کرده بود. گفت: «فقط شونزده سالشه…»
مسافرخانهچی چپچپ نگاه میکرد و گورش را گم نمیکرد. بازوی بابا را گرفتم و این اولینبار بود که به من تکیه میداد. سروناز، کمرش خم شده بود.
دنبال پرستار میروم. توی چارتش چیزهایی مینویسد از تو. مثل آن دسته کاغذی که به ما دادند و گفتند توی کیفت پیدا کردند. نوار باریکههای گوشه روزنامه، یک تکه کاغذدیواری، و دو سه جعبه سیگار بازشده. میگویم: «حالش چطوره؟»
میگوید: «خوبه. شرایطش فعلاً ثابته. خونریزیش کمتر شده. دکتر که بیاد، دستور جدید میده. فعلاً حال هر دوشون خوبه و امیدواریم بشه بچه رو نگه داشت.»
دستهام را مشت میکنم که نلرزد. میگویم: «خودش چی؟»
نفس عمیقی میکشد. پرونده را میبندد و میگوید: «امید به خدا! اگه علامت جدیدی ببینیم، قطعی نظر میدیم.»
صدای قدمهای مامان میآید. کنارم میایستد و میگوید: «چی شد خانوم؟ حالش خوبه؟ اگه چیزی هست به منم بگید.»
پرستار فقط میگوید: «براشون توضیح دادم.»
و میرود. من میمانم با سؤالهای مامان و گفتن و نگفتن. نگاهش التماس میکند. خسته میگویم: «برو خونه، بابام تنهاست.»
میگوید: «بگو، خوب میشه؟ چشماشو کی باز میکنه؟»
مامان از تو میپرسد و من به جنینی فکر میکنم که در تو رشد میکند. قلبش ضربان دارد و انگار با هر تپش، از نیروی حیات تو کم میکند. کاش میان آن همه خون، دفع میشد. آن وقت بابا جرئت میکرد بیاید و تو را ببیند. مامان کمتر زار میزد و دنبال دکتر زنان هم میدوید. و من دیگر فکر نمیکردم چطور آن بچه جلوی سقوطت را نگرفت؟
حیاط بیمارستان سرد است، تاریک و نمزده. نور چراغبرق از زیر درختهای کهنه به زمین میتابد و من به سیاهی راضیام. کاغذپارهها را بیرون میآورم و میان بوی سیگار و غبار، بوی تو را دنبال میکنم. دستخطت ناصاف است، با مداد نوشتی و کمرنگ. خندهام به هق زدن شبیه است. گفته بودی: «خب من خطم عین هلاکوخانه. مرگ من بنویس دیگه!»
به اخم گفته بودم: «خستهام کرد،. من نمینویسم!»
دستهات توی سینه، زل زده بودی به دیوار. میدانستم پشت آن «به درک!» گفتنت، هزار بار التماس نشسته. کتابم را برداشته بودم که دوباره گفتی:
«خب اصلاً تو دیکته کن من مینویسم. بهخدا قول میدم دفعه آخرم باشه. دیگه تموم.»
عصبانی گفته بودم: «عرضه یه نامه نوشتن نداری. فقط الکی عاشق شدی. زندگی الکیه؟ عاشق بشی بری توی یه باغ زندگی کنی و هر صبح به درختا نگاه کنی؟ فکر دیگهای تو اون کلهات نیست؟»
و بهتت زده بود به خشم من. آرام گفتی: «خب، تمرین میکنم یاد میگیرم. نامه نوشتن مگه کاری داره؟»
کتاب را پرت کردم سمتت و از اتاق زدم بیرون. حتی از شناسنامهات هم کوچکتر بودی. این کاغذپارهها را کِی نوشتی؟ تو نوشتهای و هر کلمهات، بوی تنهایی میدهد. کنار حاشیه زرد یک روزنامه نوشتی: «اینجا هوا خیلی سرده. از پشت میلههای این پنجره فقط دو تا درخت معلومه. درختا بیبرگن. تنهام. حالم بده.»
سردم میشود. فکر میکنم به تویی که گوشه یک اتاق کز کردی و میلرزی. فکر میکنم شاید آن روزها هنوز باردار نبودی. و چه واژه سنگینی است. کلماتت حالا روی چسبهای یک تکه کاغذدیواری نازک و درشت شدهاند.
«دلم برای بابا تنگ شده. برای اون پوست نرم و خلوت ته کلهاش. دلم میخواد دوباره جیغ بزنم بابا، ریشاتو بزن. اون هم بهم بخنده و باز ماچم کنه. پنجرهها قفل شدن. از آخرین باری که سرم رو کردم بیرون و جیغ زدم، دیگه نمیتونم بازشون کنم. فکر میکردم اینجا تنهام. دیروز از توی راهپلهها صدای دو تا بچه اومد. دویدم پشت در. بهنظرم پسربچه…»
و کاغذدیواری به ته رسید. چقدر دلت میخواست بنویسی سروناز. کسی توی تاریکی سیگار میکشد. آرام صداش میکنم: «بابا…»
و نور ته سرش کم میشود. کنارم مینشیند و آخرین دود را بیرون میدهد. میگویم: «کی اومدی؟»
میگوید: «طاقت خونه رو نداشتم.»
کاغذپارهها زیر دستم صدا میدهد. یک جایی نوشته بودی: «طاقت این خونه رو ندارم.»
میگویم: «خبری نشد؟»
میگوید: «نرفتم، نپرسیدم. اونجا کسی مراعات نمیکنه. دردت رو با صدای بلند میکوبن تو صورتت.»
یادت است سروناز؟ بابا هفت سال پیش برای احقاق حقش هم پا توی آگاهی نگذاشت. کاش بیدار شوی و ببینی چه جانی میکند. ساکت است و بوی سیگار میدهد. بوی کاغذپارههای تو را وقتی که نوشته بودی: «هیچوقت فکر نمیکردم بهخاطر یه پاکت سیگار گریه کنم. همهچی رو از جلوی دستم جمع میکنه. فکر میکنه لابد با قابلمه و ماهیتابه خودمو بکشم. دیشب مست بود یادش رفت این پاکت رو بندازه تو زبالهها. گلناز اگه باز درس بخونم، قول میدم همه انشاهامو خودم بنویسم.»
بابا پاکت سیگارش را مچاله میکند و بلند میشود. دلم میخواهد بگویم پاکتش را خراب نکن، ساکتم اما. زنی که تو را رسانده بود بیمارستان، دیروز آمد. و انگار روزنامه ورق بزند، سروناز. باورش نمیشد تو دو سال است که ناپیدایی و پروندهات در بایگانی اداره آگاهی کلاسه شده. شوهرش گفته بود دردسر میشود و تا پشت باجه پذیرش بیمارستان بهش خرده گرفته بود. باورش نمیشد بند جانت اینطور محکم باشد. به شجاعتش میبالید و انگار او از چنگ دیو نجاتت داده و تو اصلاً از پشتبام نیفتادی. زن میگفت، اگر درختهای خیابان نگهت نمیداشتند، مغزت متلاشی شده بود. گفت مردی را توی دهانه در دیدم و تا مرا دید، فرار کرد. و مامان آنقدر گریه کرد که مجبور شدند بهش آرامبخش تزریق کنند. دیشب من و تو تنها ماندیم. مثل همه شبهایی که ماه توی اتاق میتابید. کنارت نشستم و شکمت را لمس کردم. حالا این نبض تپنده بین ما بود و معلوم نبود بخواهی نگهش داری یا پسش بزنی. مامان هر صبح منتظر است جنین سهماههای میان ملافههای خونی تو جمع شود. من اما فکر میکنم تو با همین طناب به ما و دنیا وصلی. لحظهای که درختها بغلت کردند و روی زمین نشاندنت، شاید کودکی در درون تو از خدا، از برگ، از باغبان تشکر میکرد.
کسی توی تاریکی میدود و میشنوم که زار میزند: «گلنــاز…»
سروناز، بگو که خوشخبر است. بگو که چشمهات را باز کردی و منتظری یکی بگوید، نگران نباش. همهچیز تمام شد. مامان میان راه آسفالته خلوت زانو میزند. چادرش روی زمین پخش میشود و من مات ماندهام. کسی از کنارم رد میشود و تنه میزند. بوی سیگار سرم را منگ میکند. تهسیگاری کنار پام میسوزد. بابا کنارش نشسته و چادرش را روی سرش میاندازد. شانههاش را میگیرد و آرام تکان میدهد. تو حالا مادری سروناز. باید بیدار شوی و ویارهای خوشمزه کنی. تو بیدار شدی سروناز؟
مامان دستش را سمت من میگیرد. آسمان رعد میزند و دنیا روشن میشود. باران نم میزند. صدای تو را میشنوم که میگویی: «پس من میرم روی درخت میشمرم.»
و میشماری. اینبار با شمارش معکوس.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه: گربهها همدست شیطاناند ✍ پروین زمانی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: دروازهی سایهها ✍ کاوه طالبم(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه:موش، گوسفند و دیگران ✍زهرا مظاهری(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)